مصاحبه با اورهان پاموك
فكر كردم يك چيزي دربارة اورهان پاموك پيدا كنم و اينجا بگذارم.
مصاحبههاي بعد از جايزه نوبل به جيب ما نميخورد و آنهايي هم كه رويشان نشده بود پولي كنند به طور كلي اين بود:
- وقتي شنيديد جايزه را برديد كجا بوديد؟
-هنوز تو رختخواب بودم، اينجا [نيويورك] صبح زود بود، ...
-چه حالي بهتان دست داد؟
-بس كه اين سالها همه به من ميگفتند، امسال است كه جايزه را بگيري و از اين قبيل آن شوكي كه بايد بهم دست نداد.
و بعد هم يك كوچولو راجع به اسلام گراها و كردها و قسم و آية اوران پاموك كه من آدمي سياسي نيستم.
بعد اين مصاحبه را پيدا كردم كه در مجلة هفتگي Diezeit (آلماني) در سال 2005 چاپ شده و در ضمن به درد چاپ در جاي ديگري نميخورد چون جان ميدهد براي جريحهدار شدن.
گرچه اورهان پاموك آن موقع هم سرشناس بوده ولي اهن و تولوپ فعلي را نداشته.
جايزه مبارك و نوش جانش.
***
اورهان پاموك نويسندة برجستة ترك در كشور خودش، به دليل ابراز عقيده صريح دربارهء مطالب حساس، آماج تهديد است.
در اين مصاحبه يورگ لائو (Jorg Lau) دربارة آزادي در تركيه، صدمههايي كه ملتش خوردهاند و شور و شوق كمرنگ نسبت به EU صحبت ميكند.
- آقاي پاموك كتاب جديدتان «برف» رماني با شخصيتهاي سياسي است، اسلامگراهاي انقلابي، مليگراهاي ترك كرد، چپگراهاي سرخورده كه دنبال خدا ميگردند و دختراني كه به دليل ممنوعيت روسري خودكشي ميكنند. گرچه خودتان جهتگيري نميكنيد، تحت فشار سياسي شديدي قرار گرفتهاند. به نظر ميرسد به طرز غريبي زندگيتان تقليدي از كتابهايتان است.
OP - گوش كنيد، من براي تبليغ چيز خاصي رمان سياسي نمينويسم. ميخواهم وضعيت رواني مردم شهر به خصوصي را تشريح كنم: اسم شهر كارس Kars است، شهري در منتهياليه شمال تركيه كه به نوعي نمونة كل تركيه هم هست.
-در ابتدا برخورد با كتاب «برف» در تركيه مثبت بود. چرا بعداً آواي مخالف بلند شد؟
OP -ناشرم ، همانطور كه خودتان وارد هستيد، اول احتياط ميكرد. بايد درك كنيد كه آزادي در سال 2002 خيلي محدودتر از اصلاحات ليبرالي بعدي بود كه اردوغان با گوشه چشمي به EU انجام داد. بنابراين نسخه دست نويس را به يك وكيل نشان داديم، ولي من پيشنهادات او را اعمال نكردم. چاپ اول آن در 100000 نسخه بود، ريسك بزرگي براي ناشر. من سربلند بودم كه كتاب نه ممنوع شد و نه سانسور. جروبحثهايي بود ولي اصلاً به صورتِ خصمانه فعلي نبود.
-چه چيزي جر و بحثها را به راه انداخت؟
OP - بعضي از خوانندههاي سكولار از اين خشمگين شده بودند كه در كتاب تلاش كرده بودم تا وضعيت دختراني كه به دلخواه، روسري سر ميكنند، درك شود. من اين عصبانيتها را درك ميكنم، به خصوص وقتي از طرف خانمها باشد. زنها بيشترين تأثير منفي را از اسلام سياسي ميگيرند. بعضي مليگراها از تشريح جزئياتي كه وحشيانه بودن كودتاي نظامي را نشان مي داد،خوششان نيامد. بعضيها هم استنباط من از وضعيت كردها به مداقشان خوش نيامد. ولي تمام اين چيزها عناصري از تاريخ پيچيدة ما است.
-چرا محل داستان به جاي اين كه در زادگاهتان استانبول باشد در «كارس»ِ فقير و سرد است ؟
OP - «كارس» حس قابل لمسي از غم و غصه دارد كه ناشي از بخشي از اروپا بودن، ولي در عين حال از نظر خواستهها و كشمكشها، هستيِ غير اروپايي داشتن است. رمان من دربارة تضاد دروني امروزة تركهاست، دربارة تناقضات بين اسلام و مدرنيته، درباره حسرت پذيرش در اروپا و همزمان ترس از اين پذيرش.
-پس در بارة دو پارگي است؟
OP - عرض شود، از يك طرف مردم نيازي مشروع به دفاع از شأن ملي خود دارند – كه شامل شناسايي به عنوان بخشي از غرب و اروپا هم ميشود. ولي از دست دادن شأن و منزلت خود در اين پروسة غربي شدن هم ميترسد. مخالفان اين فرآيند هميشه سعي كردهاند بهتان بزنند كه غربي شدن تقليدي ناشيانه است. در حيطهاي مشخص اين ترسها قابل درك است. ولي اين ترسها، از مليگرايي گرفته تا اسلامگرايي، همه جور هيجان سياسي را هم بر ميانگيزد.
- پس شما اعتقاد داريد كه اين حركتهاي گوناگون مبناي عاطفي مشابهي دارند؟
OP - اين حركتهاي سياسي به دليل فقر و حس مردم از نديده گرفته شدن، حدود جامعة ترك را گسترش ميدهد. و غربيها اغلب اين واقعيت را نديده ميگيرند كه انحطاط و انقراض امپراطوري عثماني منجر به چنان اندوه ويران كنندهاي شد كه مدت زمان بسيار طولاني لازم است تا راه درستي براي كنار آمدن با تجربيات آن پيدا شود. مردم با بازگشت به درون ِخود به ضربة سقوط امپراطوري عكس العمل نشان دادند. در مواجهه با دست و پنجه نرم كردن با تفكر غربي، مردم به خود دلمشغول شدند و مانند صوفي تكرار ميكنند: ما متفاوتيم، متفاوت ميمانيم و به آن افتخار ميكنيم.
- اين آسيب در برداشت آلمان[از تركها] هيچ گونه نقشي ندارد. ما تركها را وارثان غمگين امپراطوري جهاني نميدانيم.
OP - ...ولي به جايش –گرچه موضوع را ساده ميكنم– به عنوان رفتگر و نظافتچي ميشناسيد. ولي در اينجا ما چشممان را به روي اين واقعيت بستهايم كه از قرن 16 تا 19 تمام ثروت مادي و فرهنگي خاورميانه به سوي استانبول سرازير شد. تركيه مأواي نخبگان سكولار تحصيلكرده بود.
- و خانوادة شما يكي از ثروتمندترين و شاخصترين اين طبقه است.
OP - من حقيقتاً در اين قالب قرار نميگيرم. من به جاي زندگي اثباتگرايانه و منطقي يك مهندس كه مناسب حالم بود، هنر را انتخاب كردم. اول ميخواستم نقاش شوم بعد وادادم و مهندسي معماري خواندم، بالاخره نويسندگي را پيشه كردم.
- آيا موفقيت شما موجب شد تا خانوادهتان چيزها را متفاوت ببينند؟
OP - پدر و مادرم به حق نگران من بودند. در اواسط دهة هفتاد حماقت بود اگر يك پسر ترك به خودش ميگفت نويسنده. امروزه آثار من به 35 زبان ترجمه شده و كتابهايم خوب فروش ميرود. گاهي به شوخي ميگويم سختترين كار در تركيه كتاب چاپ كردن بود. هفت سال مينوشتم و در كشو ميگذاشتم.
- اين روزها مشكل بتوان نسبت به رنگ باختن شور و شوق تركيه براي پيوستن به اروپا بياعتنا بود. چرا حالا كه پذيرش تركيه نزديك است؟
OP - افزايش ناگهاني شور و هيجان مليگرايي در همه جا كاملاً مشخص است. همه از آن صحبت ميكنند، در تركيه هم همينطور است. در حال حاضر مشكل بتوان از اين پديده سر درآورد. آيا اين مجامع حاشيهاي هستند كه سروصداي زيادي راه انداختهاند يا حسن نگراني از ادغام در اروپا گسترده است؟ آيا چنين رويدادهايي در جايهاي ديگر نبوده است؟ وقتي كشوري وارد چينين فرآيند پرتلاشي براي تطبيق با اروپا ميشود، مليگرايي هم گستردهتر ميشود. مخالفين به اين آخرين فرصت دو دستي ميچسبند و ترس ِ از دست دادن هويت را در مردم ميپراكنند. آيا اين پديده را ميشود در ناخودآگاه جمعي گنجاند، يا در زِبَردستي عملي سياستمداران عوام زده است؟ هر كدام كه باشد، خشمي كه نسبت به ابراز نظرهاي من در مورد وقايع گذشتة خودمان بروز ميدهند، نشان ميدهد كه غلياني از احساسات ملي وجود دارد.
- شما يك وقتي گفتهايدكه بزرگترين حسن اروپا، توانايي تبديل بنيادگراها به ليبرالها است.
OP - اين نظريه را حزب حاكم ما هم تأييدكرد، حزب AKP اردوغان. اردوغان بياندازه محبوبيت دارد كه بخشي از آن به دليل سياست طرفداري از EU است. شهروندهاي معمولي تركيه آرزومندند كه هم به EU بپيوندند و هم هويت ترك قديميشان تقويت شود.
- ولي چطور امكان دارد كه در ملأ عام تصاوير نويسندگان با اهميت را پاره كنند و يا كتابهايشان را بسوزانند و در عين حال بخواهند كه به عنوان يك اروپايي به رسميت شناخته شوند. صاحب نظران حزب محافظه كار، رمان شما و عكس العملهاي نسبت آن را دليلي براي عدم پذيرش تركها دانستهاند. انگار كه بگويند آيا ميخواهيد با آن افرادي كه در كتاب تصوير شدهاند در يك باشگاه باشيد؟
OP - روحية رذيلانهاي ميخواهد كه تعبير واقعگرايانه مرا برخلاف محكوميت سياسيام تحريف كنند. من آينده تركيه را در اروپا ميبينم، يكي از خيل كشورهاي ثروتمند، مداراگر، دموكراتيك. كتاب من رماني است دربارة كنار آمدن با حوادث جاري، بيش از ده سال از زمان حوادث كتاب گذاشته است و كشورمان فوق العاده تغيير كرده است. عكسالعملهايي كه نسبت به اظهارنظرهاي كتابم دربارة گذشتهمان شده، كنار بگذاريد. يكي بايد به آنها بگويد كه ما ديگر در تركية متفاوتي زندگي ميكنيم.
- با اين ديد انتقادي نسبت به تاريخ، كتاب شما سبك رمانهاي اروپايي شده است.
OP - اين كتاب رماني چند صدايي است، رماني كه من هيچ اظهار نظري را در دهان شخصيتها نگذاشتهام. داستايوسكي استاد اين فرم است. بعضي از شخصيتهاي كتابم عقايدي دارند كه خلاف عقيدة من است. چالش آنجا است كه در رويدادي محكوم، راويها از عقايدي كه براي خودم مشمئز كننده است دفاع كنند، چه اين راويها اسلامگراهاي سياسي باشند چه افسرهايي كه كودتا را توجيه ميكنند.
- قهرمان داستان يك نويسندة سكولار تمام عيار است كه وقتي از تبعيد به آلمان به وطن بر ميگردد بر مشكل توقف نويسندگياش فائق ميآيد و مشتاقانه به سوي آرزوي سركوب شدهء دينياش ميرود.
OP - قهرمان داستان مشتاق است تا به طور تجربي به خدا برسد. ولي درك او از خدا خيلي غربي است، به تجربه فردي مربوط ميشود نه تجربة جمعي كه اسلام در نظر دارد.
- ولي شما در اين كتاب نشان ميدهيد كه اسلام موطن جديدي براي بسياري از چپگراهاي سابق تركيه است.
OP - در دهه 80 وقتي سيستم اعتقادي ماركسيستهاي تندرو فرو پاشيد، من شاهد تبديل آنها به اسلامگراهاي سياسي بودم. با اين گرايش توانستند تمايلات شديد ضد غربي و ضد دولتي را گسترش دهند و دوباره بخشي از اجتماع شدند. قهرمان داستان من هم همين را ميخواهد، ولي نميخواهد از چيزهايي كه در غرب برايش ارزش داشت دست بكشد.
-در كتاب شما يك اسلامگرا ميپرسد: اروپاييها خداي ديگري دارند؟ اين سؤال
يعني اين كه آيا اسلام ميتواند با فردگرايي و سكولاريسم و نظارتهاي دمكراتيك بر قدرتهاي داخل كشور، سازگار باشد.
OP - خب همه چيز به كنار، تركيه دارد همين اسلام را پديد ميآورد. تندروهاي اسلامي با اين اعتقاد كه خودشان «اسلام واقعي» را ارائه ميدهند، با تحقير به آن «اسلام ملايم» ميگويند.
- در كتاب شما اسلامگراهايي دوست داشتني هم وجود دارند.
OP - من واقعاً نميخواستم تصويري از اسلام گراها بدهم كه فقط شرور باشند، كاري كه غربيها ميكند. در عين حال، به نظريه اسلاميها در مورد سكولارها انتقاد دارم، كه عقيده دارند سكولاريسم فقط تقليدي شرمآور از غربي است كه آنها تحقير ميكنند. ميخواهم اين كليشه را كه هر دو طرف ترويج ميكنند، ضعيف كنم. از نظر من، اين وظيفهء يك رمان سياسي است.
- وضعيت گفتوگوي سياسي بين اين دو طرف در تركيه چگونه است؟
OP - به طور سنتي، ما سيستم بيان سياسي غير قابل انعطافي داشتهايم. موقعيت ورود به EU همه چيز را تكان داد. در تمام اردوگاههاي سياسي – جناح چپ، جناح راست، اسلامگراها، كماليستها- Kemalists -ديگر امكان تفكر سربسته و محفلي وجود ندارد. امروزه در كشور ما اسلامگراهاي طرفدار اروپا Pro – European Islamists حكومت ميكنند. از بعضي جهات اين گروه به اين نتيجه رسيدهاند كه با سياست طرفداري از اروپا ميتوانند در انتخابات برنده شوند چون رأي دهندگان اميدوارند كه وضعيت زندگيشان با اين سياست بهتر شود.
- آيا روشنفكران غربي شده، قدرت دين را كمتر از واقع ارزيابي ميكنند؟
OP - سكولارها در تركيه دين را كمتر از واقع ارزيابي نميكنند، فقط در اعتقاد به اين كه قادرند فقط با قدرت نظامي آن را كنترل كنند، اشتباه كردهاند. ولي ميدانيد كه كار من نيست كه در اين مورد عقايد جهاني ابراز كنم.
-با اين حال، كاراكترهاي كتاب براي ايدههاي بزرگ، آشكارا شور و شوق دارند.
OP - حق با شماست، كاراكترهاي كتاب من براي تحميل ايدههاي جهاني غرغر ميكنند. خودكشان براي ايدهها در تركيه معمول است. در 200 سال گذشته اين ملت در حال تمرين از اين تمدن به آن تمدن بوده است كه تجربة عذاب آوري است. كتاب «برف» دربارة دردسر زندگي كردن با اين ايدههاي بزرگ و انتزاعي است، دربارة نجات اين ايدهها و يافتن خوشبختي. ميدانيد با اين ايدههاي بزرگ جان آدم را به لب ميرسانند.
من در كشور ِ به غايت سياسي شدهء خود، بيش از حد در معرض اين ايدهها بودهام. ادبيات عكس العمل من است، تلاشي كه براي رفتن به آن طرف ميز، مشاركتي طنزآميز، نوع خاصي استقلال. ميخواهم به خواننده بگويم: اين چيزها را خيلي جدي نگيريد. زندگي جالب نيست؟ به جزئيات زندگي توجه كنيد! مهمترين چيز در زندگي خوشبختي است و احتمالاً نجات از دست اين جامعة متعصب كه خودمان ساختهايم. خب ديگر موعظه را شروع كردم ... (ميخندد)
- يك كاراكتر در مقابل نويسنده از كودتاي نظامي دفاع ميكند: ما فقط چيزهاي واهي را ميكشيم اما طوري كه هنوز بتوانيد آزادانه دربارة اروپا به رؤيا فرو برويد، طوري كه شبيه ايران از كار در نيايد.
OP - من واقعاً چنين مباحثاتي را بارها و بارها شنيدهام. اين جروبحثهاي بدبينانه بازتابي از معماي سياسي است كه براي من خيلي جدي است. روش برخورد من با آن نمايشي كردن موضوعات اخلاقي در صحنة رمانم است. ولي كتاب بعديام دربارة جوانيام در استانبول است و روي زيباييهاي هر روز زندگي تمركز ميكند.
- چه با صفا.
OP - نميخواهم بخشي از فرهنگ سياسي غمانگيزي باشم كه خود اغلب به آن اعتراض ميكنم. ميخواهم با ادبيات من مردم حسن كنند كه اينجابودن چه امتيازي است.
دوشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۵
سهشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۵
ما بهتر ميزنيم
اكبر سردوزامي خيلي آقاست كه اينطوري از تفسير مهاجراني از خشم و هياهو نوشته. من بودم مثل دفعهء قبل يك چيزي ميگفتم كه مريدانش باز هم مثل دفعهء قبل صدايشان دربيايد.
سردوزامي بعد از خواندن نقد و بررسي آقاي مهاجراني از خشم و هياهو مطلب طنزي با عنوان كشفيات اكبر نوشته است. و بعد با بازچاپ نقد سعيد هنرمند از خشم و هياهو خيلي محترمانه نشان داده است فاكنر را جور ديگري ميخوانند و با احتياطتر بررسي ميكنند، حتي اگر مريدان كف بزنند و هلهله كنند.
دو لينك بالا را لطفاً با فيلترشكن باز كنيد
چهارشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۵
تصاوير
شنيدن مريضي ديگران مثل رد شدن از جلوي بيلبورد است. تأثيري و تأثري و احتمالاً در خاطر ماندني موقت. مريضي آشنايان مثل نگاه كردن به بيلبوردها پشت چراغ قرمز است. تأثيري و تفكري و تأثري. مريضي عزيزان مثل فرو رفتن در تصاوير است، ضربه، تلفيق مجاز و حقيقت، بيداري، ترس از حضور در دنيايي كه تا به حال فقط تصوير بود، وحشت كابوس. كابوسي كه هرچه ميكنيد بهخواب نميرويد و فقط بيداري است.
دلم ميخواهد گردن كساني كه مي گويند «انشاءالله بهتر است» بشكنم. واژه ها شأن دارند. حرف ها را رج ميزنند و تحويل ميدهند.
اين همه نامهرباني بوده و در اين كابوس اينطور عيان شده يا همه فقط همينقدر مهرباني دارند؟
پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵
دوشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۵
خصوصي سازي، دعوا سر لحاف ملا؟
مطلب عصر نو (فليترشكنش هم نوشجانتان!) به طور كلي در مخالفت با خصوصيسازي است. گرچه اعلام ميكند كه بايد در ابتدا قوانين و مقررات قوي و مناسب وضعيت مملكت وجود داشته و مشكلات بخش مالي ِ ملي شده شناسايي و مرتفع شده باشد، بعد اجازهء تشكيل مؤسسههاي خصوصي صادر شود، كل جبههگيرياش ساز مخالف ميزند و شايد بتوان گفت كه ديد همهجانبه -لااقل در اين مقاله- ندارد. بيكفايتي نهادهاي مسؤل را هم جابهجا يادآوري ميكند.
به نظر من، عصرنو، تفكر مليسازي ِ همهچيز را دارد و كفالت مردم را هميشه به دولت ميدهد گرچه خصوصياتي (اتوپيايي) براي دولت قائل است.
مسائل اقتصادي، تجريدي نيستند. متغيرهاي اقتصادي منتظر نميمانند تا بعداً عكسالعمل نشان دهند، مدام درحال تغيير و واكنشاند. با هر دخالت دولت و نطقهاي داغ و پرشور، از روند انتظاري قبلي منحرف ميشود. ممكن است من تحليلي از اوضاع بكنم غافل از اينكه همين امروز فلان بخشنامه (خلاف برنامه) صادر شده يا آقاي رئيس جمهور در فلان روستا، آب پاكي روي دست مثلاً سرمايهگذاري ريخته است.
خصوصيسازي از شرايط ورود به و پذيرش در WTO است. چرا اين را علناً نميگويند، نميدانم. برداشتن مقررات و قوانين بازدارندهء اقتصاد باز، اجازه به سرمايهگذار (خارجي) به سرمايهگذاري در داخل -اگر به نظرش سودآورتر از جاي ديگر ميآيد- و از اين قبيل، از شرايط ابتدايي شروع پروسه (پذيرش WTO) است. يعني در كشورهايي مثل ما كه يك شبه قوانين را 180 درجه تغيير ميدهند، اموال را ضبط ميكنند و ... سرمايهگذار ضمانت ميخواهد. ميگويد درست است كه به من اجازهء فعاليت ميدهيد، از كجا بدانم كه فردا از يك تبصره عليه من استفاده نميكنيد يا گروه فشار سراغم نميآيد و غيره. پس اينها (بخش خصوصي در راستاي خصوصيسازي) از ابتداي فعاليتش، تحت مقررات و شرايطي كه –الزاماً- حاكم بر كل فعاليتهاي اقتصادي نيست، شروع به كار ميكنند. تا جايي كه من ميدانم يكي از اين ضمانتهايي كه لازم است، تسلط سرمايهگذار بر سرمايه است (بلكه هم اصل و فرع سرمايه) يعني اگر اوضاع به ضرر سرمايهگذار شود، سرمايه به خطر نيفتد. معقول هم هست (اما البته حد و حدودي دارد) چرا كه خود مملكت آنها را دعوت و تشويق كرده است. يكي ديگر عدم دخالت و اعمال قدرت دولت و صاحبان قدرت است. در اينجا مثلاً تغيير ساعات كاري (بدون اطلاع و برنامهريزي قبلي)، نرخ بهره و محاسبات بانكي و صد البته عوض كردن مديران.
من اينها را در منابع بينالمللي خواندهام و بعيد ميدانم كه در ايران كه از مخاطرهآميز ترين كشورها براي سرمايه است، رعايت نشود. در همين منابع، راه حلهايي براي كشورهايي كه از خصوصيسازي (بيرويه و خوشبينانه) صدمه ميبينند، ارائه شده است. كو گوش شنوا؟ يكي بايد باشد كه دركي از مفهوم سرمايه داشته باشد تا به دنبال راه حلي براي مقابله با عوارض مخرب ورود سرمايهء خارجي برود.
درآمدهاي نفتي بر همهء مشكلات و عوارض سوء مديريت سرپوش ميگذارد، سرپوشي موقت البته، كه دولتهاي مستعجل به همين سرپوش موقت دلخوشند و تمام برنامههايشان يا موقتياست (آزمون و خطا) يا كوتاهمدتي: ...اي بابا حالا كو تا 5 سال ديگر...
پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۵
...از طرفي
توسعه، پاسخي است به تقاضا (هاي) توسعه يافته.
تقاضاهاي توسعه يافته، هم از طرف افراد هم نهادها و موسسهها.
مثال:
- حضور شير با تاريخ مصرف درج شده در بازارها و استقبال خريداران به طوري كه به تدريج (علاوه بر يا صرف نظر از فشار مؤسسه هاي نظارت كننده) توليد كنندگان شير مجبور به رعايت شوند.
- تقاضاي جادههاي خوب و ايمن براي اتومبيلهاي توليد اقتصاد داخلي به منظور جلب مصرف كنندهء داخلي (كه قاعدتاً در يك اقتصاد سالم مصرف كنندهء بي اهميتي محسوب نميشوند. اشاره مي كنم به توليد اتومبيلهاي پر قدرت در آلمان و سقف سرعت قانوني كه در جادههاي آنجا اعمال ميشود و اعتراض خريداران و توليدكنندگان كه مآلاً منجر به ساخت جادههاي ايمن ميشود.)
-سرمايه گذاران خارجي در كشورهاي آفريقايي فقير با مشكل كمبود تقاضاي داخلي مواجه هستند و با وجودي كه دولتهاي (اكثراً بي كفايت و فاسد) آنجا درهاي خود را به روي سرمايههاي خارجي گشودهاند، علاوه بر بي ثباتي سياسي، به دليل تقاضاي پايين داخلي براي توليدات مطابق استاندارد بينالمللي خود (بازارهاي صادراتي) براي ورود به اين كشور ها رغبتي ندارند.
و هزاران مثال ديگر.
پس وجود تقاضاي توسعه يافته اسباب مهمي در رسيدن به توسعه است.
تحصيل و سوادآموزي يكي از ابزارهاي توليد تقاضاي مؤثر است. البته سطح درآمد عامل مؤثرتري است ولي در كشورهاي فقير، عمدتاً به دليل عدم تكافوي درآمدهاي دولت، سطح خدماتي مانند بهداشت و آموزش، كه قاعدتاً از وظايف دولت است، پايين است. يعني در يك كشور فقير مثل كشورهاي فقير زير صحراي آفريقا، تقاضا پايين است به دليل فقر و سواد (وغيره).
پس دانشگاهها و و دبيرستانها آدمهايي تربيت ميكنند كه در آينده بازوي توسعهء كشور شوند، هم با درآمد بالاتري كه با سواد بيشتر كسب ميكنند، هم با ايجاد تقاضاي توسعه يافته. مثلاً شكايت به سازمانهاي متولي حفظ بهداشت مملكت به دليل توالت هاي كثيف مسجدها و ...
بحث توسعه نيروي انساني و تأثير آن در توسعه يافتگي البته مفصل است.
غرض:
چند روز پيش بنا به اجبار (!) به توالت فرودگاه امام خميني رفتم (توالت عمومي به معني واقعي چون درش نه دستگيره داشت نه قفل فقط جاي نصب داشت). وقتي سيفون زدم، نظافتچي گفت: از صبح تا حالا تو اولين كسي هستي كه سيفون زدي.
در حاشيه: در اوايل دههء هفتاد ميلادي، معيار درآمد سرانه، شاخص توسعهيافتگي بود و سالها بود كه سوئيس در صدر بود. بعد با بروز شوكهاي نفتي 1973 و 1979 ، كويت با جمعيت اندك و درآمد بسيار بالا، طبق آن معيار، در صدر كشورهاي توسعه يافته قرار گرفت در حاليكه فقط يك قلم را بگويم كه بيماران كويتي براي معالجه مجبور بودند به ايران بيايند و در كشور خودشان امكان درمان نبود.
بعد معيارهاي ديگري را UN وارد محاسبات خود كرد.
يعني (با توجه به سيفون فوق -افسر وظيفهها خاطرات غمانگيز بيشتري دارند) عليرغم تعداد قابل توجه افراد تحصيلكرده در ايران، تا دستيابي به توسعه هنوز راه درازي داريم.
قوهء قضائيهء معتبر و قابل اتكا البته ابزاري حياتي است.
سهشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵
از
تفسيرهاي زندگي
ويل و آريل دورانت
ابراهيم مشعري
نقل تقريباً به مضمون
...
به نظر جويس "سرودهها"ي ازرا پاند درك نشدني بود، همانطور كه "بيداري (بيدارنشيني؟) فينهگانها"ي جويس از نظر پاند غيرقابل فهم بود.
جويس عقيده داشت: "ابهام" با ايجاد مسايلي ابدي براي استادان، كتاب را زنده نگه خواهد داشت. به همين سبب است كه اكنون كتابهايي در بارهء معاني سرودههاي پيچ در پيچ داريم.
و به اين ترتيب هنر از وسيلهء مهم ارتباطي به نوعي جدول كلمات متقاطع براي طبقات مرفه تبديل ميشود.
پاند گفته است: اگر نقاش بودم... شايد مكتب نقاشي ِ "نامشخص و مبهم" را پايهگذاري ميكردم. مكتبي كه نقاشيها فقط با تركيب رنگ سخن بگويند.
دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵
1- توضيح كوتاهي در مورد پست قبلي در كامنت آن گذاشتهام- اصلاح كاولي Cowley است.
2- گزارش گزارشگران بدون مرز دربارهء رتبهبندي آزادي مطبوعات. چيز تعجب برانگيزي دربارهء ايران ندارد، فقط محض اطلاع.
3- لينك بالا از يك سايت خبري افغان است، بدون سانسور، گلي به گوشهء جمالشان.
یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵
فاکنر
ويليام فاكنر
غول 163سانتي ادبيات
(به روايتي)
1897 -1962
جنوبي بود براي همين آنهمه سياه توي داستانهايش هستند. با گذشت زمان، ظاهراً ديد فاكنر نسبت به سياهان به تدريج تغيير ميكند، لحنش ملايمتر و دلسوزانه ميشود و در كتاب Intruder in the Dust از آنها حمايت ميكند.
تحصيلات رسمي فاكنر دبيرستان است (ديپلم ردي). براي جنگ بينالملل اول ثبتنام كرد ولي به خاطر قد كوتاهش پذيرفته نشد. به كانادا رفت، در نيروي هوايي سلطنتي ثبتنام كرد ولي قبل از اتمام دوره آموزشي، جنگ تمام شد. به آمريكا برگشت، وانمود كرد كه در جنگ شركت كرده - نيروي هوايي سلطنتي يونيفرم به او داده بود- داستانهاي زيادي از جنگ تعريف كرد،با استفاده از سهميهء سربازان در دانشگاه نامنويسي كرد (گفتيم كه ديپلم نداشت، سهميههاي ما هم اقتباسي است از غرب)، يكسال در دانشگاه ماند و رها كرد.
همان سالها در مجلهء The Mississippianنقد و شعر و قطعات نثر نوشت و كارهاي كوتاه مدت ديگري پيشه كرد.
در سال 1921 كاري در يك كتابفروشي متعلق به اليزابت پرال (زن آتي شروود اندرسن) گرفت. اما در شغل مسؤل پستخانهء دانشگاه (1922-1924) از همه بيشتر آبروريزي كرد. به جاي كار يا چيز ميخواند، يا با دوستانش ورقبازي ميكرد، نامهها را يا گم ميكرد يا در محل عوضي ميگذاشت. وقتي بازرس پست براي بررسي آمد، استعفا را قبول كرد. بعد مربي پيشاهنگي شد كه باز هم از او خواستند استعفا بدهد به «دلايل اخلاقي»، احتمالاً شرب خمر.
در سال 1924 اولين كتابش –مجموعهاي از اشعار- را در 1000 نسخه در بوستن چاپ كرد كه در عنوان كتاب اسمش اشتباه تايپ شده و يك U اضافه داشت. فاكنر اين اشتباه را پذيرفت و از آن به بعد با املاي جديد امضا كرد. (روايات مختلف است، به روايتي در حكم استخدامي يكي از مشاغلش، اسمش را غلط تايپ كردند.)
يكي از كساني كه در زندگي فاكنر نقش مهمي بازي كردد فيل ستون Phil Stone بود (ديگري Estelle Oldham) تاريخداني كه در مطالعة تاريخ متوجه شد كه تاريخ تكرار ميشود يا خودش را تكرار ميكند (هر كدام ميل شماست). ستون نبوغ فاكنر را ديد، او را تشويق و در روش مطالعه به او كمك كرد.
در 1925 به نيو اولئان رفت و به تعداد زيادي اديب از جمله شروود اندرسن و حلقه مجله ادبي The Double Dealer پيوست كه از افتخاراتش چاپ آثاري از نويسندگان از جمله ارنست همينگوي بود (همهجا آسمان همينرنگ است، بايد به يكجايي وصل شد).
بعد به اروپا رفت و از آنجايي كه شروود اندرسن آن دور و بر ها بود، بعيد نيست كه او تشويقش كرده باشد. چون خود اندرسن به اروپا رفته بود، ميشود هم تصور كرد كه مد بوده و هر نويسندهء تازهكاري در آمريكا لازم ميديده كه خود را به اروپا برساند.
در هر حال فاكنر كتابهايش را در آمريكا چاپ كرد. خب سوال اين است كه اوليس را خواند بعد دست به كار آفرينش شاهكارهايش شد يا...
در سال 1944 با ملكوم كاولي Malcolm Cowley كه داشت مجموعهاي در بارهء همينگوي براي Viking Press (بوي سوئد آمد) تهيه ميكرد، مشغول مكاتبه شد. كرولي ميخواست چنين مجموعهاي هم براي فاكنر تهيه كند گرچه به قول سارتر تا آنموقع ديگر فاكنر خداي جوانان فرانسوي شده بود و نياز به اينجور معرفيها نداشت. عرض كنم كه اما هنوز مردم در آمريكا از كتابهاي فاكنر استقبال نكرده بودند، مثل حالا كه هاليوود بايد بهشان سرنخ بدهد منتظر نوبل بودند تا برايش سر و دست بشكنند.
آقاي كاولي ابتداي مجموعه را با بيوگرافي شروع ميكرد كه ديگر فاكنر مجبور شد سابقهء شركتش در جنگ را اصلاح كند. مجموعه با مقالهها و داستان كوتاه و ستايش خشم و هياهو چاپ شد و فاكنر كم كم طرفدار پيدا كرد.
در سال 1947فاكنر تدريس كلاس انگليسي پرسش و پاسخ در دانشگاه مي سي سي پي را پذيرفت. ولي وقتي اظهار عقيدهء صاف و سادهاي دربارهء همينگوي كرد، جنجال شد: «همينگوي دل و جرئت ندارد، هرگز خودش را در وضعيت حساس قرار نميدهد، يك لغت هم در آثارش نيست كه خواننده بتواند طرز استفادهاش را در ديكشنري پيدا كند.» وقتي همينگوي اينها را خواند، رنجيد. خواست به خصوص در بارهء آن بي "دل جرئت"ي جوابي بدهد، دست به كار هم شد ولي از دوستي كه ژنرال ارتش بود خواست كه براي فاكنر بنويسد و فقط بگويد كه او (فاكنر) از رشادتهاي همينگوي به عنوان خبرنگار جنگي چه ميفهمد. فاكنر تقريباً فوري جواب داد و از سوء تفاهمي كه پيش آمده و سبب رنجش شده عذرخواهي كرد و توضيح داد كه چيزي كه در اصل گفته بوده تحريف و ناقص چاپ شده است ولي از اظهار نظرش دفاع كرد و گفت كه منظورش نوشتههاي همينگوي به عنوان نويسنده بوده و توضيح داد كه چگونه در بارهء مراتب ناكامي كيفيت نوشته قضاوت ميكند و از اين نظر همينگوي يكي مانده به آخر است چون دل و جرئت ريسك كردن "بد سليقگي، مطول نويسي، كسلكنندگي و غيره" را ندارد. يك نامه هم براي همينگوي نوشت و كپي آنرا هم ضميمهء نامهء ژنرال لنام كرد و در آن مجدداً عذرخواهي كرد و گفت: «اميدوارم به تخمت هم نباشد، ولي اگر ناراحت شدهاي لطفاً شرمساري صميمانهء مرا بپذير.»
در 1950 برندهء جايزهء نوبل شد. وقتي در 10 دسامبر در جلسهء اهدا جايزه سخنراني كرد، كمتر كسي متوجه شد چون خيلي تند و با صداي آهسته حرف زد ولي بعد كه متن سخنراني چاپ شد معلوم شد كه سخنراني بي نظيري بوده و بعداً بهترين سخنراني جايزهء ادبي نوبل شد.
در سال 1959 قراردادي با جري والد تهيه كنندهء هاليوود بست تا برداشتي از "هملت" را بنويسد. فيلم با نام «تابستان گرمِ طولاني» به كارگرداني مارتين ريت و بازيگري اورسن ولز، پل نيومن و جوآن وودوارد اكران شد.
فاكنر جايزههاي متعددي را برد، دو بار پوليتزر يكي 1955 و يكي 1962 (يعني تا دم مرگ مينوشت، آنهم با كيفيت برتر). به كشور هاي مختلف سفر كرد. آلبر كامو برداشتي از Requiem for a Nun او را در پاريس به روي صحنه برد. صاحب يك دختر شد. شكار ميكرد، بار ها از اسب افتاد و زخمي و در بيمارستان بستري شد. در سال 1960 مادرش كه نقاش با استعدادي بود و از 1941 به بعد 600 تابلو كشيده بود، مرد.
ويليام فاكنر در 1962 از حملهء قلبي درگذشت.
سهشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵
بورخس – فوئنتس
قبلاً هم چند کلمهای در بارهء کتاب "از چشم فوئنتس" نوشتهء فوئنتس ترجمهء عبدالله کوثری نوشته بودم.
کتاب را فوئنتس به انگلیسی نوشته است.
امروز هوس کردم در بارهء بخش بورخس ِ کتاب بنویسم ولی بد نیست از خود کتاب کمی بیشتر بگویم.
فوئنتس در یازده نوامبر دنیا آمده که روز تولد داستایوسکی (هورا!) و ونهگات هم هست. تقریباً یک پنجم کتاب زندگینامهء خودش است.
فصل های بعدی –تا بورخس- به این ترتیب است: سروانتس، دیدرو، گوگول (Highly recommended)، بونوئل و بورخس . بعد هم میلان کوندرا و مارکز و آخر کتاب هم مقالات و مصاحبهها و سخنرانیهایی از خودش.
بخش بورخس از همه متفاوتتر است. در بخشهای دیگر، هر کدام از سر فصلها به صورت یکجور تحقیق، زندگینامه (البته نه به سیاق متعارف)، خاطرهها و گفتگوهایی که با بعضی (قهراً بعضی!) از این اشخاص داشته و البته نظر و طرز تلقی خودش از آثار آنها است.
در فصل بورخس به اسم " بورخس در عمل" که 26-25 صفحه است، یک متن بورخسی نوشته است که واقعیت و تخیل آنچنان به هم آمیختهاند که جابه جا در متن خواننده را گیج میکند! (فکر نکنید وقتی با بورخس از توی دود طیالارض میکنند، من فکر کردم که هر دو صاحب کراماتاند!)
خلاصه متنی بورخسی نوشته و بسیار هم خوب از عهدهاش برآمده. میدانید، سرقت ادبی یا بهتر بگویم هنری، همه هنرمندان را وسوسه میکند. شاید سبک بورخس فوئنتس را هم وسوسه کرده بوده، و حالا در این کتاب خیلی محترمانه و قابل قبول، دارد میگوید: به! کجای کارید؟! من هم بلدم، خوبش را هم بلدم!
من که بورخس را خیلی دوست میدارم، خواندن این فصل برایم لطفی مضاعف داشت. کم پیش میآید که آدم کتابی را بخواند و با رضایت به صفحاتش لبخند بزند. منظورم این است که خواندن به خصوص بخش بورخس برایم جای شکر داشت.
یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵
سهشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵
ما و دیگران...
در انگلستان وقتی کسی (ازجمله) در اقتصاد ملی مشارکت میکند یا موجب اعتلای نام بریتانیا در جهان میشود، لقب لرد و سر میگیرد. مثلاً در پرانتز بگویم میک جگر که با هنر خودش ارز به کشور میآورد، دعوتنامهء کاخ باکینگهام را دریافت میکند که برود و طی مراسمی لقب سر خود را بگیرد و طبق آداب کاخ هم لطفاً لباس رسمی بپوشد. میک جگر هم هشت ماه به نامهشان جواب نمیدهد و دنبال راهحلی برای لباس رسمی مطابق ذوق و سلیقهء خودش میگردد (تخیل بنده) تا این که راه حلی پیدا میکند و با شلوار چرم مشکی و اسموکینگ و کفش ورزشی شلنگ اندازان شرفیاب میشود و غیره. میک جگر را برای لطف مطلب مثال زدم. میخواهم بگویم که در صورتی که از اتباع بریتانیا کسی در اقتصاد ملی تأثیر گذار باشد، کمیتهای بررسی میکنند و نام او را پیشنهاد میکنند. برای همین است که هندیالاصل ها و ایرانیالاصل ها در بریتانیا عناوین لرد و سر گرفتهاند.
اما این مال دیار کفر است.
در نظام مقدس ما، طور دیگری رفتار میشود. یک بانک را - که با توجه به سابقهء کم حضور در اقتصاد موفقترین بانک است و اسفند پارسال به دلیل کمبود نقدینگی به بانکهای پر سابقه که در نتیجه مهرورزی دولت فخیمه اقساط وام گیرندگانشان بخشیده یا معوق کرده بود، وام داده بود تا به تعهدات پایان سال خود عمل کنند (تا بعد ببینند چه راه حلی پیدا میشود)- با دخالتهای غیرکارشناسی، در آستانهء ورشکستگی قرار میدهند.
آن هم یک بانک خصوصی که در شرح اجازهء تأسیسشان از این دخالتها خبری نیست.
چون هنوز مدیران برکنارشدهء بانک پارسیان امکان شرح ماوقع را نداشتهاند، کار به قول امروزیها به همین گمانهزنیها میکشد.
...
این است که ما یک نظام مقدس میشویم که تمام جهانیان حسرتش را میخورند و آنها استکبار جهانخوار....
چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵
داستانهای کوتاه آمریکای لاتین
گردآوری: روبرتو گونزالس اچهوریا
عبدالله کوثری
نشرنی1380
کتاب یک مقدمهء کوتاه از مترجم و یک مقدمهء مفصل از گردآورندهء دارد.
روبرتو گونزالس اچهوریا استاد صاحب کرسی ادبیات هیسپانیک و تطبیقی دانشگاه ییل است. بنده در به در به دنبال محل تولد این استاد گشتم تا ببینم مال کجای آمریکای لاتین است، به جایی نرسیدم. اما از آنجایی که در لیست بلند و بالای کتابهایی که نوشته، چند تایی در ستایش کوبا و هاوانا است ظن به کوبایی بودنش برایم قویتر شد. از طرفی این کتاب مجموعه داستان را دانشگاه آکسفورد منتشر کرده که در وحلهء اول آدم فکر میکند که آکسفورد انگلستان است ولی چون استاد ساکن آمریکا است نمیتوان مطمئن بود.
در هر حال اصل کتاب مفصل تر از ترجمهء فارسیاش است و مترجم امیدوار است که بعداً فرصتی دست بدهد تا در مجلد دیگری داستانهای باقیمانده را ترجمه و چاپ کند.
روبرتو گونزالس اچهوریا نویسندگان آمریکای لاتین را به سه دورهء زمانی تقسیم کرده است و تحت سه بخش جداگانهء دورهء استعمار، ملتهای جدید و دورهء معاصر داستانهایی را از نویسندگان مختلف انتخاب کرده است.
"نخست سربازان فاتح آمریکا را فتح کردند، آنگاه پادشاه با لشگری از حقوقدانان از راه رسید. نظامی گسترده و دقیق از قوانین پدید آمد که با کمک صنعت جدید چاپ و اعمال قدرت تشکیلات دیوانی عظیم، عمل میکرد. در سال 1681 برآوردی از "قوانین مربوط به جزایر هند" نشان داد که بعد از کشف دنیای جدید به طور متوسط روزی یک قانون وضع شدهاست، غیر از یکشنبهها. بیشتر داستانهای دورهء استعمار با شبکهء این قوانین در هم بافته و از نهانخانهء اسناد قانونی در آمده و بدل به گنجینهء داستانها شده است.
....نویسندگان مدرن آمریکای لاتین در این وقایعنامهها گنجینهای سرشار از رویدادها و شخصیتها یافتند و آنها را در داستانهای خود بهکار گرفتند."
داستانهای دورهء استعمار گرچه داستانهای افسانهای، سلحشوری، ماجراجویی و جادوگری است خواننده اعتراض نویسندهها را به وضع موجود نمیتواند ندیده بگیرد.
ادبیات ملتهای جدید مربوط به قرن نوزدهم است که روشنفکران و هنرمندان آمریکای لاتین به اروپا سفر کرده بودند ونشریاتی راه انداخته و تا حدودی تحت تأثیر سبک های رایج اروپا و آمریکای شمالی می نوشتند.
دورهء معاصر هم که همین حالا است و از آنجایی که تحقیق و گردآوری روبرتو گونزالس اچهوریا در بارهء داستان کوتاه است در مقدمهاش بر این بخش بورخس را تحسین کرده است.
من همهء این چیز ها گفتم تا این تکه از کتاب را اینجا بیاورم، از بورخس که خیلی دوستش دارم: (نقل به مضمون)
مهمترین نویسندهء آمریکای لاتین و یکی از بهترین نویسندگان جهان خورخه لوئیس بورخس است. تآثیر او بر داستان نویسان قابل سنجش نیست. کتاب Ficciones او تآثیرگذار ترین مجموعهء داستان کوتاه قرن بیستم است. بورخس میگفت رمان را دوست ندارد و از نظر او رمان فاقد شکل و ملالآور است و برخلاف تمایل دورنی خودش داستان کوتاه نوشت[یاللعجب!] او نوشته است که در نوشتههای پروست صفحاتی هست که مثل خود زندگی ملالآور است. او از رمان روان شناختی (نویسندگان بزرگ روس و پیروانشان) انتقاد میکرد. [من نه! من عاشق پروست و نویسندگان روس به خصوص داستایفسکی هستم.]
بورخس عقیده داشت که داستان کوتاه قالبی بهتر از رمان است و بهترین داستان کوتاه هم آن است که مضمون پلیسی داشته باشد. داستان به سبب توالی بی امان رویدادها و شبکهء پیچ در پیچ جرئیات و روابط درونی و متقابل میان آنها،عملکردی چون تراژدی دارد. او به تصنع مطلق داستان عقیده داشت و ادعای بیپایهء واقعگرایی را رد میکرد. به نظر او رمانهای واقعگرا که با توصیف مفاسد اجتماعی در روستاها جوهر هر منطقه را تصویر میکنند، محصولاتی خام و برای مقاصد سیاسی فرصتطلبانهاند که با تحقیقاتی در شهرها سر هم بندی شدهاند.
دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵
پنجشنبه، مهر ۰۶، ۱۳۸۵
اولیس
ناشر اولیس جویس
و بقیهء قضایا
اولین بار اولیس جویس را سیلویا بیچ، صاحب انتشارات شکسپیر و شرکا در سال 1921 منتشر کرد
سیلویا بیچ اهل پرینستون آمریکا بود و به دنبال پیدا کردن یک محیط هنری مطلوب و چاپ رمان و اشعار جدی به پاریس رفته بود. او در کناره چپ رود سن ( این کنارهء چپ هم از آن حرفهاست! همیشه چپ و راست رودخانهها مرا سر درگم می کند) در پاریس کتابفروشی معتبری داشت. کتاب و پول به مشتریانش قرض میداد. مشتریانِ بیجا و مکان از آدرس او استفاده میکردند و او بستهها و نامههای آنها را نگه میداشت تا پیدایشان شود. سیلویا همچنین کتاب به مشتریان کرایه میداد. مشتریانش هم البته تی اس الیوت و ازرا پاند و شروود اندرسن و همینگوی و بکت و گرترود استاین و از این قبیل بودند. بعید است که گرترود استاین از تسهیلات سیلویا بیچ استفاده کرده باشد چون خودش دستش به دهنش میرسید.
در کتابفروشی مجلههای ادبی هم فروخته میشد. از جمله این مجلهها، یکی هم مجلهای بود که رمان اولیس را به صورت پاورقی مرتب چاپ میکرد و در نیویورک کارش به دادگاه کشیده و مجله را توقیف کرده بودند.
در همین زمان بود که جیمز جویس اولیس را برای چاپ به ویرجینیا و لئونارد وولف که تازه هوگارت پرس را دایر کرده بودند پیشنهاد کرد. دوستان ویرجینیا و لئونارد خبرهای نیویورک را به گوششان رساندند و آنها هم جرآت نکردند اولیس را چاپ کنند به علاوه هیچ ناشر معتبری هم جرأت نکرد اولیس را چاپ کند.
برای سیلویا بیچ مسائل جنسی تابو نبود، کتابهای بسیاری که در آن روزها حتی فروششان در پاریس هم ممنوع بود، چاپ میکرد. پس بیتوجه به مشکلات احتمالی آتی، اولیس جویس را چاپ کرد.
خانم بیچ مشتریان با استعدادش را به گرترود استاین و آلیس بی تکلاس معرفی میکرد. گرترود استاین نویسنده و فارغالتحصیل هاروارد (کالج رادکلیف) بود. روانشناسی و فسفه را زیر نظر ویلیام جیمز پدر روانشاسی آمریکا خوانده بود . گرترود 4 سال هم در دانشکدهء طب جان هاپکینر تحصیل کرد ولی بدون کسب مدرک دانشگاه را ترک و با برادرش که منتقد هنری بود، به پاریس رفت. آن دو در پاریس محفلی هنری داشتند. در اخبار است که نویسندگان آمریکایی از جمله شروود اندرسن و همینگوی را راهنمایی میکرده است. او شم و استعدادی قوی در شناسایی نقاشی داشت و حق بزرگی بر گردن نقاشان مدرنیست و کوبیست در معرفی و نقد وبررسی آثارشان به جامعه دارد. به علاوه به عنوان یک آمریکایی متمول در اروپا (در اوایل قرن بیستم)، میتوانست با خرید تابلو های این نقاشان از این نظر هم کمک کند. او و برادرش مجموعهای از آثار نقاشان کوبیست و مدرنیست گرد آورده بود و تابلوهای نقاشی را انتخاب و به آمریکاییها پیشنهاد میکردند که آنها را بخرند. همینگوی به توصیهء گرترود استاین چندین تابلو خرید که در مدت کوتاهی قیمت تابلوها به میلیون دلار رسید. پیکاسو پرترهء گرترود استاین را نقاشی کرده است.
کتاب زندگی آلیس بی تکلاس نوشتهء گرترود استاین که در واقع اتو بیوگرافی است توسط مرحوم پروانه فروهر به فارسی ترجمه شده است.
جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵
دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵
ایتالو کالوینو
مارکوپولو و قوبلای قاآن چگونه با هم حرف میزدند
تجلی تخیل نویسنده
شهرهای نامرئی
ایتالوکالوینو
ترجمه ترانه یلدا
انتشارات پاپیروس 1368
ص ص 43و44
... تازه از گرد راه رسیده و ناآشنا به زبانهای شرق طالع، مارکوپولو راهی برای بیان افکارش نداشت جز آنکه اشیایی مانند طبل، ماهی نمکسود، گردنبندهای دندان گراز وحشی، ... را از خورجینهایش بیرون بکشد و آنهارا با ادا، شکلک، جست و خیز و فریادهای حیرت یا وحشت نشان دهد، یا صدای قهقههء شغال و جیغ جغد را تقلید کند.
رابطهء میان یک جزء و جزء دیگر داستان همواره برای امپراطور روشن نبود، اشیا میتوانستند معانی متفاوتی را القا کنند: تیردانی پر از تیر میتوانست گاه به قریبالوقوع بودن جنگی اشاره کند و گاه نشانهء پایان فصل شکار باشد یا نمادی از دکان اسلحه سازی. یک ساعت شنی میتوانست نشانهء زمانی باشد که میگذرد یا گذشته است، یا اشارهای به ماسه یا صرفاً کارگاهی که در آن ساعت شنی میسازند.
اما جلوهء خاص هر واقعه یا خبر پیک در نظر قوبلای، فضایی بود که پیرامون آن وقایع یا اخبار باقی میماند، خلئی که با کلمات پر نشده بود. تعریفهای مارکوپولو از شهرهایی که دیده بود این امتیاز را داشت که آدم میتوانست در ذهن خود در آن شهرها گردش کند، گم شود، لحظهای در خنکایی بیاساید، یا دوان دوان از آنجا بگریزد. با گذشت زمان، در روایتهای مارکوپولو کلمات جای اشیا و ادا ها را میگرفت: ابتدا اصوات، نامهای منفرد، افعالی خشک، بعد چرخشهای جملات، توصیفهای پر شاخ و برگ، استعاره ها و کنایه ها. مرد خارجی آموخته بود به زبان امپراطور سخن بگوید، یا امپراطور یاد گرفته بود زبان مرد بیگانه را بفهمد. اما میشد گفت که ارتباط این دو دیگر به شادیآفرینی قبل نبود. مسلم است که کلمات بهتر از اشیا و حرکات بدن و چهره میتوانستند برای فهرست کردن چیزهای مهم هر ولایت یا شهر مثل طاق نصرتها و مجسمهها، بازارها، آداب و رسوم، حیوانات و گیاهان بهکار آیند. معذالک وقتی شروع به گفتن دربارهء زندگی در آن مکانها کرد، هر روز که میگذشت و هر شب که در پس شب دیگری سر میرسید، کلمات کمتری به خاطرش میآمد و کم کم باز به جست وخیز و اشاره و شکلک و چشمک میپرداخت.
بدین ترتیب، برای هر شهر علاوه بر اخبار اصلی که با کلمات دقیق بیان میشد، مارکو توصیفهای صامتی را نیز با با بلند کردن و نشان دادن دستهایش از کف، پشت یا از کنار، با حرکاتی صاف یا کج، سریع یا آهسته، ارایه میکرد. پس نوع جدیدی از گفتو گو بین آن دو برقرار شد: دستهای سفید خانِ بزرگ، سنگین از انگشتریها، با جرکاتی متین به دستهای فرز و گرهدار بازرگان پاسخ میداد. هرچه درک متقابل و توافق میان آن دو بیشتر میشد، دستها رفتار ثابتتری پیدا میکردند و تکرار یا تغییر هر حرکتِ دست به حرکت خاصی از ذهن و جان مربوط میشد. و ضمن اینکه لغتنامهء اشیا، روز به روز با نمونههایی از کالا غنی میشد، متن نمایشنامهء توصیفهای صامت به محدودیت و رکود بیشتری میگرایید. حتی لذت استفاده از حرکات نیز در هر دو کمتر میشد، به طوریکه در گفتو گوهایشان، اغلب اوقات ساکت و بیحرکت میماندند.
یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵
پرواز ایکار
ریمون کنو 1903-1976
کاوه سید حسینی (?137- ?? 13) [ متأسفانه جستجو در اینترنت به نتیجه نرسید]
نشر نیلوفر 1383
در مقدمهء کتاب، رضا سید حسینی، پدر مرحوم کاوه، ضمن معرفی مفصل نویسنده نوشته است که داستان های ریمون کنو را نمیتوان تعریف کرد و توصیف و شخصیت پردازی مختصری ندارد.
عرض کنم که این رمان را که آخرین رمان نویسنده است میشود تعریف کرد.
رمان یک چیزی برعکس کتاب "شش شخصیت در جستجوی نویسنده" پیرآندلو است. یعنی آنجا شخصیتهای داستانی دنبال نویسندهای میگردند که آن ها را "بنویسد"، در این کتاب شخصیتهای داستانی گم میشوند، از توی دستنوشته فرار میکنند، و نویسندهها دنبال آنها میگردند.
کتاب بسیار گیرایی است. سبک نوشته، نمایشنامه نویسی یا فیلمنامه نویسی است که توصیف صحنهها و زمانها به مقدار زیادی حذف شده است. به کمک گفتگوها زمان و مکان را پیدا میکنیم.
در اوایل کتاب که نویسندهای دنبال شخصیت کتاب خود میگردد، سراغ کارآگاه خصوصی میرود. کارآگاه به او میگوید "چه پیرآندلویی!" و نویسنده تقریباً ملتفت منظور او نمیشود!!
خیلی نویسندهها را دست انداخته است. شخصیتها عمدتاً به دلیل لوسی داستان و فضای ولرم آن یا اعتراض به کارهایی که نویسنده از آنها میخواهد، یعنی وادارشان میکند انجام دهند و شخصیت ها نمیخواهند (عدم تطابق عمل با کاراکتر شخصیتی که ساختهاند؟) فرار می کنند! همهء نویسندههایی که در این کتاب هستند، به طور کلی فاقد تخیلاند!! وقتی ازشان میخواهند یک چیزی بگویند، حالا هر چه باشد، همگی عاجزند!! میگویند مثلاً یک خوابت را تعریف کن. نمیتوانند!! چون نویسندهاند و همیشه چیزهای حسابی باید بگویند!!
شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵
سهشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵
خون برادرم
The Blood of My Brother
Andrew Berends
اندرو برندز مستندساز و عکاس آمریکایی، اهل نیویورک است. سوژهء عکاسی او مشکلات و فجایع اجتماعی نیویورک است.
حاصل شش ما اقامتش در عراق دو فیلم مستند است، یکی «خون برادرم» و دیگری «وقتی عدنان به خانه میآید».
«خون برادرم» در 30 جون امسال در سینما ویلج نیویورک اکران شد و قرار است در شهرهای دیگر آمریکا هم نمایش داده شود.
این فیلم که نوعی سرهم کردن قطعات خام است، شرح صمیمانهای است از آثار جنگ بر عراقیهای بیگناه. تصاویری که در اخبار آمریکا نشان نمیدهند، چهرهای از جنگ که به ندرت کسی در آمریکا دیده است: خانوادهای عرقی که در غم پسر بزرگشان سوگواری میکنند، پسری که سالها پسانداز میکند تا یک مغازهء عکاسی باز کند و در همان شب اول افتتاح مغازه، وقتی داوطلبانه در مسجد محل نگهبانی میدهد، آمریکاییها او را میکشند. این فیلم داستان بازماندگان است و به خصوص دربارهء برادر کوچکتر که هم عهدهدار مخارج خانواده است و هم در وسوسهء انتقام.
مصاحبهء زیر را میشل لز انجام داده است. وی برنامه ریز ویل فیلم فستیوال است و گاهی هم وانمود میکند دارد رمان مینویسد. تا آنجا که بتواند به خارج میرود، بقیهء وقتش را هم در نیویورک میگذراند.
این مصاحبه در LIT KGBbar چاپ شده است.
میشل لز (م ل) : خب چی شد که فکر کردی به عراق بروی و با یک فیلم برگردی؟
اندرو برندز (ا ب): آنقدر ها هم مطمئن نبودم. یکی از دوستانم در عراق بود. بهش زنگ زدم و پرسیدم: چه جوری بیایم آنجا؟ گفت: یک هواپیما سوار شو برو به عمان، بعد یک تاکسی بگیر بیا تا بغداد. من هم در بغداد میبینمت. کل کاری که کردم همین بود.
(م ل): اولش چی باعث شد به عراق بروی؟
(ا ب): آخر این جنگ آمریکا است، ولی ما آمریکاییها حق انتخاب داریم و میتوانیم فاصلهمان را با جنگ حفظ کنیم. مردم عراق حق انتخاب ندارند. میخواستم بروم و بلاواسطه ببینم. بخشی از فیلم من مربوط به همین نزدیک شدن هرچه بیشتر به موضوع است. میخواستم مردم توی سینما را هم به موضوع نزدیک کنم. من بی نهایت اعتقاد دارم که اگر شما آن فاصله را بردارید، جنگ و کشتار غیر ممکن میشود. اگر به آدمها به عنوان آدم نگاه کنید، این کشتار را نمیتوانید ادامه بدهید.
(م ل): قبل از رفتن چقدر خودت را آماده کرده بودی؟
(ا ب): نه چندان. فقط میخواستم بروم آنجا. برنامهء خاصی نداشتم.
(م ل): وقتی رسیدی اوضاع چطور بود؟
(ا ب): عصبی بودم چون نمیدانستم چه غلطی دارم میکنم. و بعد پشت سر هم اتفاقات رویداد. من یکسال بعد از تجاوز آمریکا به آنجا رفتم که بعداً معلوم شد در جالبترین زمان ممکن آنجا بودهام چون اوضاع تازه داشت خراب میشد. همینطور در طول شش ماهی که آنجا بودم اوضاع خرابتر و خرابتر شد. در هفتهء اول چهار پیمانکار آمریکایی را در فلوجه کشتند و سوزاندند و از پل حلقاویز کردند. بعد آدمربایی ها شروع شد. بعد زد و خورد در فلوجه و نجف و بعد عکسهای زندان ابوغریب منتشر شد، همه درست در همان ماه اولی که آنجا بودم. اوضاع بفهمی نفهمی حالت انفجاری داشت، برای من محشر بود.
(م ل): چقدر طول کشید تا موضوع داستانت را پیدا کنی؟
(ا ب): تازه یک هفته بود که به عراق رسیده بودم. عصبی بودم، نمیفهمیدم چه خبر است. تا این که دیدم در «کدیمیه» هستم، محلهای شیعه نشین در بغداد با یک مسجد عظیم. برو بچههایی که آنجا بودند من را با دوربین دیدند و گفتند: « برایت یک داستان خوب داریم.» گفتند دوستشان شب پیش کشته شده و داستان را برایم تعریف کردند. من که داستانی ندیدم، فکر کردم داستان هر چه بوده تمام شده و آن پسر هم مرده. ولی دوستانش گفتند: « فردا بیا، ترا پیش خانوادهاش میبریم تا از عزاداری آنها فیلمبرداری کنی.» یادم میآید وقتی مرا پیش خانوادهاش بردند ترسیده بودم. بروم خانهء آنها، پسرشان دو روز پیش مرده، حالا من از آنها فیلم بگیرم؟ ولی از من استقبال کردند. پیش برادر و مادرش رفتم و آنها شروع به گریه کردند و گفتند که چه به سرشان آمده. من فقط نشستم و 45 دقیقه فیلم گرفتم. این فکر به سرم افتاد که شاید داستان برای آنها تازه شروع شده باشد، حالا بعد از این تراژدی چطور زندگی کنند.
(م ل): چطور توانستی دسترسی با آنها را حفظ کنی؟
(ا ب): من در زندگیام مشکلات زیادی با همین دسترسی که میگویی داشتهام. ولی در جایی مثل عراق دسترسی خیلی آسانتر از نیویورک است. فقط بهخاطر گشادهرویی مردم، توجه خاصی که به دوربین ندارند، کمتر...
(م ل): باوجودیکه آمریکایی هستی؟
(ا ب): آره، منظورم همین است. آنها مردمی معمولی هستند و به من به عنوان یک فرد نگاه میکردند. یک خانواده، که بیشترش همانهایی بودند که داستانی داشتند و من را هم میخواستند سهیم کنند. این بلا سرشان آمده بود و وجود من برایشان فرصتی بود که داستان خود را نقل کنند. موقعیت خوبی بود.
(م ل): چه تمهیدات امنیتی و حفاظتی در عراق داشتی؟
(ا ب): واقعاً ایمن ترین راه در عراق این است که با مردم مثل مردمی معمولی رفتار کنی و مثل یک انسان با آنها ارتباط متقابل داشته باشی. بعضی ها از من میپرسند: «وای! محافظ داشتی؟ ماشین ضد گلوله داشتی؟ اسلحه داشتی؟» از نظر من تمام این چیز ها فقط اسباب دردسر بود و باعث میشد آدم را شناسایی کنند. به عبارتی من هیچ اقدام ایمنی و حفاظتی نکردم. با یک راننده – مترجم و الدزموبیل درب و داغمونش میگشتم.
(م ل): متوجه عکسالعمل متفاوت تماشاگران آمریکایی و اروپایی شدهای؟
(ا ب): هنوز نه. در آمستردام عکسالعملها خوب بود. در آمریکا شب افتتاح در فستیوال فیلم تریبکا هم خوب استقبال کردند، ولی آنجا تمام تماشاگران نیویورکی هستند. نمیدانم در جاهای دیگر آمریکا چگونه استقبال میکنند. آیا نماشاگران آمریکایی به فیلمی که دربارهء تراژدی یک خانوادهء عراقی است همانقدر اهمیت میدهند که اگر تراژدی آمریکایی باشد؟ حتی برای خودم، از بعضی جهات، همدردی باکسی شبیه خودم، راحتتر است. آن یک هفتهای که با ارتش آمریکا بودم با چند تا از بچه ها با تانک دور وبر میرفتیم، این بچهها یک ماه بعد کشته شدند. یک جورهایی کشته شدن آنها برایم ضربهء سختتری است تا کشته شدن عراقیها. موضوع چیست؟ این احساسها از کجا میآید؟ نمیدانم.
من بنا نداشتم یک فیلم ضد جنگ بسازم. خیال داشتم یک فیلم دربارهء آنچه از جنگ دیده و حس کردهام بسازم. خیال نداشتم با این فیلم پیامی بدهم.
احتمالاً از فیلم برداشتهای مختلفی خواهند کرد.
(م ل): به نظرت فیلم ضد جنگ شده؟
(ا ب): احتمالاً. اگر این فیلم ضد جنگ است شاید به این دلیل باشد که واقعی است. اگر تصویری صادقانه از منطقهء جنگی بگیرید، خیلی مشکل است که بتوانید فیلم جنگطلبانهای بسازید.
(م ل): با اینهمه فیلم مستند که از این جنگ گرفته شده، مخاطب پیدا کردن آسانتر شده یا فیلم برجسته ساختن مشکلتر؟
(ا ب): هر دو. موصوع کلنجار رفتن با تلویزیون است. با این جمعیت آمریکا، برای اینجور فیلمها وقت کمی در تلویزیون اختصاص دادهاند، شرمآور است. سوئد که جمعیتشان درصد کوچکی از جمعیت ما است و پنج کانال تلویزیونی دارند، همهء کانالها یک بخش پخش مستند دارند. اما در آمریکا این خبرها نیست. حرکت خلاف جریان اصلی اخبار دشوار است. زمان محدودتری به پخش فیلمهای مستند خوب میدهند که اسباب خجالت است. هرچقدر هم مستندسازان موفقیت بهدست بیاورند باعث نمیشود که پول هم دربیاورند.
شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵
اقدام مشکوک
ترجمهای که از داستان بارتلمی در این جا گذاشتم، جداً بنا به توصیهء نویسندهء صاحب نام و معتبری بود. ایشان یک روز به من ایمیل زدند و ضمن اظهار لطف گفتند که ترجمههایم را در اینترنت در دسترس بگذارم چون ار نظر ایشان از خیلی از ترجمههای آدمهای تازهکار بهتر بود. نمیدانم هنوز هم به من سرمیزنند یا نه. در هر حال بنده هم که به نظر خودم هنوز در حال دستگرمی هستم دل به دریا زدم و آن داستان را پست کردم و هم در اینجا و هم در یک گروه نظر دوستان را خواستم و پژمان هم با لطف بیپایانش من را ممنون خود کرد.
چند روز پیش، نور دیده این پست خوابگرد را دیده بود ( پست بعدیاش همان است که هندوانه زیر بغل همدیگر گذاشتهاند) و کامنت پژمان را پیگیری کرده بود و دیده بود یکی از اعضای گروه بعد از بنده مبادرت به اقدام مشکوکی کرده و همین داستان را با تغییراتی در ترجمه (فکر کنم برای اینکه بقیه قدر ترجمهء من را بدانند!!) و ذکر اسامی به انگلیسی (یعنی متن را داشتم و ربطی هم به لینکی که پژمان به متن اصلی داده، ندارد) چاپ کرده و در هفتان احتمالاً با همان هندوانههای مذکور در فوق، معرفیاش کرده است.
پست نور دیده را که دیدم، تذکرات مختصری توی گروه دادم که این رسمش نیست و بهتر است از راه برسند و یک کم عرقشان خشک شود، بعد دست به چنین اقدامات مشکوکی بزنند و آن فرد هم نه گفت ها و نه گفت نه.
پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵
چه خبر؟
این روز ها سخت مشغول کسب درآمد از امر خطیر ترجمه هستم.
موضوع این است که به معجزهای حلقهء بستهای گشوده شد و من خودم را نازک کردم و از لای درز رد شدم و عجالتاً سفارش ترجمه می گیرم و دریافت وجه مربوطه هم فقط یک ماه طول میکشد. اما زمینهاش البته ادبی نیست چون همانطور که میدانید...خوراک شاعرا نون و پنیره... فعلاً بعضی مقررات و آییننامه ها و غیرهء اتحادیهء اروپا را که مثلاً در سال 2010 لازمالاجراست ترجمه میکنم. کار سادهای نیست ولی در تخصص خودم هست.
از یکسال پیش داشتم خودم را با خواندن یادداشتهای روزانهء ویرجینیا وولف ترجمهء خجسته کیهان شکنجه میدادم. واقعاً با این ترجمه کردنش... بالاخره تمام شد و هوس کردم کتاب دو جلدی ویرجینیا وولف نوشتهء خواهرزادهاش کوئن تین بل را دوباره بعد از 15 سال بخوانم که خانم شهلا بسکی ترجمه کرده است. ترجمهء خوبی است. خیلی دلم میخواست بگویم ترجمهء خیلی خوبی است ولی وقتی ترجمه های پژمان را می بینم، دیگر واجب است یک حد قائل شوم و خیلی و عالی را به راحتی به کار نبرم.
پژمان یک نارنجک حاوی ذوق توی یک پاراگراف میاندازد و بعد ترجمهای میکند که لبخند به لب میآورد. من که خیلی ترجمههایش را دوست دارم. پژمان در ترجمه معنیگراست و من احتمالاً لفظگرا. شاید این لفظگرایی من ناشی از سر و کار داشتن با متون تخصصی باشد به خصوص متون حقوقی، که تا جابهجایش کنی، معنی و منظور دگرگون میشود.
جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۸۵
کاداره
مصاحبه با کاداره
خانم دبورا تريسمن سردبير بخش داستان نيويوركز، در دسامبر 2005 با اسماعيل كاداره درباره داستانها و زندگياش در آلباني كمونيست صحبت كرده است.
دبورا تريسمن (د-ت): اوضاعی كه در کتاب «كانون نويسندگان آلباني از نگاه يك زن» نشان ميدهيد برمبناي حوادث حقیقي ِدهه 60 ميلادي در آلباني است، و آخرين سطر داستان حكايت از اتوبيوگرافي دارد، درست است؟
اسماعيل كاداره(ا-ک): بله، داستان براساس حوادثي است كه نويسندهها و در يك حوزه وسيعتر اهالي تیرانا با آن خوب آشنا هستند. زندگي در آنجا، درست مثل ساير پایتختهای كشورهاي بلوك كمونيست، بسيار كسلكننده بود. بنابراين همه فكر ميكردند كه هرچه در كانون نويسندگان روي ميدهد بايد واقعاً جالب باشد.
د-ت. مارگوريت واقعي هم وجود داشت؟
ا-ك: بله بود، ولي نه آني كه در كتاب آوردهام. بگذاريد توضيح بدهم. در كشورهاي كمونيست، زناني كه در زندگي رفتاري ليبرال داشتنند- و به خصوص در مورد عشق- معمولاً زن جلف و بيحيا قلمداد ميشدند. ولي بعضي از اينها آدمهاي جالبي بودند. اگر بتوانم از واژه «مخالف سياسي» در اينجا استفاده كنم ميگويم كه داشتن كمي عقايد «مخالف سياسي» همهء آنها را جذاب و از هر نظر كه بگویيد قابل توجه ميكرد.
د-ت: آيا شما به عنوان يك نويسندهء جوان در خارج از تيرانا «كشت نوبتي» ميكرديد؟ آن سالها زندگي شما چطور بود؟
ا-ك: بله در واقع همانطور كه در كتاب آمده است «كشت نوبتي» ميكردم. سالهاي 68-1967 بود كه آنها اداي انقلاب فرهنگي چين را درميآوردند. من بايد ميرفتم و در «برات» زندگي ميكردم. يك شهر تاريخي که صد كيلومتر با تيرانا فاصله دارد. واقعاً خیلی سخت بود. از طرف ديگر، زندگي تحت سلطهء رژيم كمونيستي سرشار از خطرات و مشكلات فراوان بود كه تبعيد به شهرستانها ديگر تراژدي بود.
د-ت: داستان، سركوب آزادي بيان انورخوزه را با كمي طنز نشان ميدهد. شما در كتابتان تفرعن نويسندهء جوان را به نحوی ضبط كردهايد كه به نظرم جهاني ميآيد.
توضيحات شما از نويسندهء خوش قریحهء تازهكار آلبانيايي آن زمان، بههمان اندازه هم قابل تعميم به تازهكارهاي امروز نيويورك است. ولي ميدانيد، من تصور میکنم همهء اينها در آن زمان براي شما خيلي هم بامزه نبوده. آيا آن روزها فكر ميكرديد كه آثارتان سانسور يا ممنوع ميشود؟
ا-ك: زندگي در رژيم كمونيستي اصولاً تراژدي بود ولي تراژدي همراه با كمدي، نه اينكه بگوييم ميانپردهاي خندهدار. بهطور كلي اگر بهاين صورت بخواهيم توصيفش كنيم ميشود تراژدي كمدي.
وقتي بهآن روزها و نوشتههاي رفقايم در آن دوره نگاه ميكنم، ميبينم تمام آن آثار عنصري از طنز، بذلهگويي يا مسخرگي دارد، كه نشان ميدهد فضاي سبعانهاي كه در آن ميزيستيم، سر زندگي نويسندهها را كاملاً درهم نكوبيده بود. نويسندههاي كشورهاي بلوك شرق سابق، ميلان كوندرا مثلاًً، اغلب تأكيد كردهاند كه خنده و مسخرگي راهِ نه گفتن بهآن اوضاع بود.
مسلم است كه آنچه بر ما رفت شوخي نبود. از طرف ديگر نبايد تصور كنيد كه نويسندگان و حلقهء آنها به مردههاي متحركِ عاري از تواناييهاي نكتهسنجي تبديل شده بودند. بگذاريد منظورم را بگويم. در سال 1967، يعني زماني كه حوادث داستان رخ ميدهد، من سه اثر منثور (علاوه بر اشعارم) چاپ كردم. رمانهای «ژنرال و ارتش مرده» و «هيولا» و داستان كوتاه «روزهاي كافه». دو تاي آخري به دليل «ابتذال» ممنوع شد ولي چون ممنوعيت بعد از چاپ بود در طيف گستردهاي هم شناخته شد.
اين آبروريزي و ممنوعيت كتاب البته مشكلات زيادي برايم درست كرد ولي به همين دلايل هم به چشم خوانندگانم ارزش خاصي پيدا كردم. اين يكي از تناقضهاي مختص آن دوران است. اگر با دولت مسأله داشتيد، با سوءظن خاصي به شما نگاه ميكردند ولي همين واقعيت هم در محافل به خصوصي پرستيژ بيشتري به شما ميداد. به نظرم همين بود كه در نويسندگان جوان تأثير تفرعنآميز داشت.
هرچه مينوشتيم سانسور ميشد ولي آنچه از سانسور بدتر بود خودسانسوري بود كه مرگ واقعي هنر است. خوشبختانه من ترتيبي داده بودم كه به آن آلوده نشوم.
د-ت: گرچه شما پانزده سال است كه در فرانسه زندگي ميكنيد، بيشتر دربارهء آلباني مينويسيد. آيا سرزميني كه در آن بزرگ شدهايد مواد خام ادبي قويتري در اختيار شما ميگذارد يا فقط اثري كه در شما گذاشته است طوري است كه نوشتن دربارهء چيز ديگري برايتان مشكل است؟
ا-ك: براي يك نويسنده وابسته ماندن به كشوري كه بيشتر عمرش را آنجا گذرانده غيرعادي نيست، گرچه جدا شدن از آن هم غيرعادي نيست. من جايي بين اين دو وضعيت هستم.
در واقع، بخش بزرگي از آثارم در آلباني رخ نميدهد، دربارهء آلباني هم نيست. مثلاً «هرم» كه در سال 1996 در آمريكا چاپ شد، در مصر باستان رخ ميدهد، هرچند حاوي نظريهء جهاني ديكتاتوري است كه طبيعتاً نوع آلبانيايياش را هم در بر ميگیرد. «قصر روياها» در قسطنطنيه رخ ميدهد. ساير داستانها و رمانهايي كه نوشتهام در مسكو، شمال يونان و شهر ترواي غيرواقعي كه پيش خودم تصور كردهام، رخ ميدهد.
در نوشتههايم نه براي ماندن در داخل آلباني تلاش به خصوصي كردهام نه براي پرسه زدن در خارج.
د-ت: وقتي رژيم كمونيستي در حال فروپاشي بود، ترك آلباني برايتان سخت بود؟ آيا از اينكه سالهاي انتقال رژيم را نديدهايد متأسف نيستيد يا دوران انتقال از زمان قبل سختتر بود؟ آيا حالا اوقات زيادي را در آلباني سپري ميكنيد؟
ا-ك: گرچه فرصتهاي متعددي براي مهاجرت داشتم، در سياهترين و خطرناكترين دوران در آلباني بودم. هرگز تصورش را هم نميكردم سقوط كمونيسم در دوران حياتم رخ دهد.
وقتي تصميم به ترك كشورم گرفتم، خطر بهخصوصي مرا تهديد نميكرد. حاكم جبار مرده بود. رژيم ديگر مردم را تنبيه نميكرد. در «بهار آلباني» دلايل ترك و اوضاع آن موقع را شرح دادهام. من با رئيس حزب كمونيست كشور مكاتبات تلخي داشتم. از آن مكاتبات فهميدم كه عليرغم علائم ليبرالي كه رژيم میفرستد، مقامات هيچ قصد شل كردن گرهشان ندارند. آلباني در آستانهء تبدیل به یک كوبا يا كره شمالي ديگر بود.
من نميتوانستم نقاب دورويي رئيس جمهور يا حكومتش را بدون وسيله ارتباطي -راديو يا روزنامه- بردارم. امكان داشتن چنين سكويي در داخل آلباني ميسر نبود. اين شد که پيغامي به ناشر فرانسويام فرستادم و از او خواستم در پاريس يك برنامهء تبلیغاتی برای کتابم راه بیندازد تا سفر به آنجا موجه جلوه کند. پنچ ماه طول کشید تا اجازهء خروج گرفتم. بعد راديو صداي آمريكاي آلباني آن ميكروفوني را كه ميخواستم در اختيارم گذاشت و از آن طريق به هدفم رسيدم. سخنراني كه در آن راديو كردم (كه در «بهار آلباني» چاپ شد) در آلباني تأثير تكاندهنده داشت. رژيم سقوط كرد و هجده ماه بعد- همانطور كه در سخنرانيام قول داده بودم، به كشورم برگشتم. حالا نصف بيشتر وقتم را در آلباني ميگذرانم.
د-ت: با توجه به پنجاه سال زندگي در آلباني سوسياليست، زندگي در غرب چگونه است؟
ا-ك: تطبيق با غرب برايم سخت نبود. چيزي كه سالهاي اول را برايم مشكل كرده بود، اخبار گاه خوشحالكننده و گاه پرشور از آلباني بود.
د-ت: بسياري از آثار شما يا بهطورمستقيم يا رمزآميز، سياسي هستند. آيا الزامي حس ميكنيد كه دنياي سياسي را در نوشتههايتان معرفي كنيد؟
ا-ك: فكر نميكنم سياست در آثار من بيشتر از نمايشهاي يوناني باشد. من هيچوقت نه از گنجاندن سياست در كارهايم ترسيدهام و نه از نگنجاندناش. هيچوقت هيچكس مرا مجبور به سياسي نوشتن نكرده است، حتي در سبعانهترين سالهاي ديكتاتوري، تنها الزام، همان فشاري بود كه روي همه بود، كه فقط حق داشتیم دربارهء موضوعات جهاني يا افسانهها بنويسیم، که مجبور بوديم يكي دو اثر درباره زندگي معاصر بنويسیم. احمقانه نيست؟ در هر حال اينطوري بود.
اگر اين را رعايت نميكرديد، مجبور بوديد در مطبوعات، جلسهها، هر جا، مواجه با سؤالي شوید كه: «رفيق X چرا دربارهء زندگي سوسياليستي نمينويسيد؟ شايد به اين دليل كه از اين نوع زندگي خوشتان نميآيد؟ يا دليل جديتري دارد؟» «دليل جديتر» به معني مخالفت سياسي بود و امكان داشت شما را مستقيماً به زندان يا جلوِ جوخهء آتش بفرستد.
د-ت: فكر ميكنيد امروزه در ادبيات آلباني چه اتفاقي افتاده است؟
ا-ك: ادبيات آلباني پيشرفت عادي دارد، مثل ادبيات هر كشور آزاد ديگري. با اين حال توهم معجزه بعد از فروپاشي كمونيسم (توهمي كه تمام كشورها را بعد از كمونيسم مبتلا كرد) همچنان به صورت همان توهم باقي ماند. ادبيات قوانين پيشرفت دروني خودش را دارد. درست همانطور كه از اسارت آزاد ميشود، ميتواند اسير آزادی شود. نويسندگان جهان آزاد خوب به اين موضوع واقفند.
د-ت: از نوشتههاي شما در فرانسه خیلی استقبال ميشود و مجموعهء آثار شما آنجا در حال چاپ است. آيا يافتن مخاطب انگليسي زبان برايتان مشكلتر است؟
ا-ك: اولين رمان من «ژنرال ارتش مرده» در سال 1970 به زبان فرانسه و در سال 1971 به زبان انگليسي چاپ شد. جان آپدایک مقالهء بسيار محبتآميزي درباره رمان دومم «كتيبهء رويدادها» در نيويوركرز نوشت. از آن به بعد دهها كتاب از من به انگليسي چاپ شده است. البته درست است كه من مخاطبين بيشتر و گستردهتری در فرانسه داشتهام ولي فكر ميكنم همهء نويسندگان اروپايي براي اينكه در دنياي انگليسي زبان شناخته شوند، يك دوره سخت داشتهاند.
پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵
اندر باب کشش مختصر در شاخ و شانه آزادیخواهان سابق
فردی از تبار پر آوازهء «بورقانی» قدم رنجه فرموده به این کلبه خرابه تشریف فرما شده و از سر بندهنوازی اینجانب را «برادر» خطاب کردهاند. ظاهراً چیز دندانگیری که به کامشان هم شیرین بیاید نیافته و در اعتراض به مطلب کوتاه اینجانب دربارهء مرشدشان مهاجرانی، پرسیدهاند: شما کی هستید. و بلافاصله شمار اندک بازدید کنندهها و کامنتگذاران را به رخ شرمسار اینجانب کشیده، و برای جبران و دلخوشی بنده، سه بار کامنت فرستادهاند تا لااقل پیش دیگران اینهمه سرافکنده نباشم. خدا رحم کرد که ایشان ثروت و درآمدم را به رخم نکشیدند که تنها چیز قابل شمارش و نظر گیر ِ بنده، همانا تعداد آجرهای ساختمان مسکونیام است که به دلیل ارتفاع، شاید از تعداد آجرهای اعلای یک ویلای لندنی بیشتر باشد. اما ممکن هم هست پرسیده باشند که: "کی هستید؟" خوشبختانه دولت فخیمه امکان ردیابی را فراهم کرده است تا هرآینه آزادیخواهی از زمرهء مریدانِ مرادانِ لندن نشین، به تریج قبایش بر خورد، با ردیابی، متعدی را به سزای اعمالش برساند.
یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۵
پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵
451
صدای همهمهء توی حیاط تا این بالا میآید. اینجا همه پچپچ میکنند. مگر چه خبر شده؟ نکند راست گفته باشند؟ با عجله مینویسم. باید این را تمام کنم. اگر این دست یاری کند. به طرف آشپزخانه میدوم تا دستهایم را کمی خنک کنم. آب باریکه میآید. بیا بیا! زود باش. آب را توی دستم جمع میکنم. آب گودی دستم را سوراخ میکند. سوراخ بزرگ و بزرگتر میشود. آبی که جمع کرده بودم رها میشود. سوراخ انگشتهایم را میبلعد. صدای افتادن حلقهام توی ظرفشویی میآید. وای! کسی صدای منرا نمیشنود. به طرف در میدوم. با ساعد باز میکنم. با آرنج دکمهء آسانسور را میزنم. زودباش بیا! یکی به دادم برسد. در باز میشود. غریبهای روی چارپایهء آسانسور چی نشسته، سرش را به دیوار تکیه داده است. به صدای در سرش را بالا میآورد. جلویش تلی از دست است، از مچ. به طرف خانه فرار میکنم. در را هل میدهم. همه پشت پنجره جمع شدهاند، ساکت به حیاط نگاه میکنند. بوی دود میآید. کنار پنجره میروم. کسی به دستهایی که ندارم توجه نمیکند. از حیاط دیگر صدایی نمیآید. سکوت. یک عده نگاه میکنند، یک عده کاغذها را میسوزانند.
دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵
از چشم فوئنتس
نوشتهء فوئنتس
ترجمهء عبدالله کوثری
طرح نو
این کتاب چاپ دوم است و چاپ اول آنرا نشر قطره منتشر کرده بوده است.
مجموعهء مقالاتی است از فوئنتس. فصل اول در بارهء خودش و فصلهای بعدی دربارهء سروانتس، دیدرو، گوگول، بورخس، کوندرا و مارکز است.
قطعهء زیر را از بخش سروانتس انتخاب کردهام.
...دن کیشوت در آغاز شکستناپذیر است. تجربهگرایی سانچو، از این دیدگاه کلامی بیفایده است، زیرا دن کیشوت هر بار که شکست میخورد، در دم سخنپردازیهای لفاظانهء خود را از سر میگیرد، بی آنکه خود را ببازد. کلمات همواره با واقعیت یکسانند، واقعیتی که چیزی نیست مگر تداوم کلماتی که پیش از این خوانده است و اکنون به عمل درمیآرد. او فاجعههایی که بر سرش میآید با کلمات خواندههای حماسی پیشین خود توجیه میکند و در دنیای کلماتی که از آن اوست کار خود را دنبال میکند.
هری لوین صحنهء معروف نمایش در نمایش هاملت را با فصل خیمهشببازی استاد پدرو در دن کیشوت مقایسه میکند. در نمایشنامهء شکسپیر، شاه کلادیوس آن بازی را بر هم میزند، به این دلیل که تخیل رفته رفته دارد به گونهای بس خطرناک به واقعیت شبیه میشود. در رمان سروانتس، دن کیشوت بر بساط خیمهشببازی استاد پدرو حمله میبرد، به این دلیل که بازنمایی رفتهرفته بسیار به تخیل شبیه میشود. کلادیوس آرزو میکند که واقعیت دروغ باشد: کشتن پدر هاملت، پادشاه. دن کیشوت آرزو میکند که خیال واقعیت باشد: زندانی شدن شاهدخت ملیسندرا به دست مورها.
یکی شدن تخیلی با واقعی، هاملت را به واقعیت بازمیگرداند، و از واقعیت، بالطبع، او را تسلیم مرگ میکند: هاملت فرستادهء مرگ است، از مرگ میآید و به سوی مرگ میرود. دن کیشوت سفیر خواندههاست. در ذهن او آنچه میان سوداهایش و واقعیت جدایی میاندازد واقعیت نیست، بلکه جادوگرانی هستند که او در خواندههایش شناخته است.
....
جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵
... اين است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمهاللهِ عليه، اين بود که گفتي: «مرا دعاي نشابوريان بسازد.» و نساخت. و اگر زمين و آبِ مسلمانان به غصب بستد، نه زمين ماند و نه آب. و چندان غلام و ضياع و اسباب و زر و سيم و نعمت هيچ سود نداشت. او رفت و اين قوم که اين مکر ساخته بودند نيز برفتند، رحمهالله عليهم....
«گزیدة تاریخ بیهقی» به کوشش دکتر محمد دبیر سیاقی،
چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵
فاعتبروا
خیلی سال پیش با دوستی رفته بودم دکتر تا پانسمان بینیاش را باز کند. توی مطب دکتر پر بود از کسانی که میخواستند دماغشان را خوشگل کنند. آدم تو زندگیاش هیچوقت این همه دماغ کج و کوله با ابعاد کیهانی یکجا و در یک نشست نمیبیند! بعضی ها هم عمل کرده بودند و آدم با ناباوری میدید که هنوز یک عالم اضافات دارد!
آن روز که برگشتم خانه، از جلوی آینه دور نمیشدم و با تحسین به خودم لبخند میزدم! به نظرم باید مدل آقای دکتر میشدم تا برای مریض هاش از روی دماغ من الگو بردارد!
غرض این که توفیقی دست داد که سه ترجمه از یک متن واحد تصادفی با دوستان دم دست داشتیم (سه ترجمه، مؤید استقبال) و شروع به خواندن کردیم چون یکی گفت که آن داستان را دوست دارد پس بخوانیم. متن اصلیِ انگلیسی را نداشتیم ولی کشفیاتی که کردم احتیاجی به آن نداشت. از فارسی شکسته بستهء هر سه متن میگذرم. همان که لفظ به لفظ ترجمه میشود و درست ترتیب قرار گرفتن واژههای انگلیسی را بدون کم و کاست به ذهن متبادر میکند و جملات مطول نفس گیر که به نقطه که میرسی مبتدا را فراموش کردهای.
چیز جالب این بود که زمان افعال، نظرگاهی که نویسندهء بینوا انتخاب کرده بود، عدد ها و ماهها همگی با هم فرق میکرد. مثلاً یکی نوشته بود ماه ژانویه، یکی ژوئیه!! (چه فرق میکند منظور نویسنده "قبلاً" بوده دیگر!) یکی نوشته بود هوای 33 درجه یکی نوشته بود 24 درجه. یعنی اگر تبدیل فارنهایت و سانتیگراد را هم در نظر بگیریم، باز هم نمیخواند. یکی نوشته بود " کی شروع میشود؟" یکی دیگر " کی شروع میکنند؟"
کاش کتاب دوستانم الان پیشم بود تا جملات بیشتری مینوشتم. هر کدام از این مترجمها هم در کل داستان 15-10 صفحهای یکی دو جمله هم مثل: "دلشان برای هم رفته بود" و "گلویش پیش فلانی گیر کرده بود" داشت که فکر میکنم همین یکی دو جمله ترجمه را از نظر مترجمین توجیه کرده بود.
این بود که به نظرم ترجمههای خودم مثل دماغ آنسال آمد!! مقایسه با بدترین ها!!
البته ادیبی هست که برایم مثل وجدان میماند و میکوبد روی کتاب و میگوید: با این ها که خودت را مقایسه نمیکنی؟ و من آب میشوم و توی زمین فرو میروم و دماغم هم نجاتم نمیدهد.
سهشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۵
اعتراض
گریس پی لی
Grace Paley
گریس پی لی متولد 1922 نیویورک از پدر و مادر مهاجر یهودی روس است. پدر و مادرش به دلیل مخالفت با تزار به سیبری تبعید شدند و بعد به آمریکا فرار کردند. پدرش پزشک بود و مادرش که وقتی گریس 22 ساله بود از سرطان مرد، عقاید سوسیالیستی داشت.
پی لی نویسندهای فمینیست و مبارز است. تمام عمرش علیه جنگ، سلاح و انرژی هستهای و مسائل زنان و اقلیتها فعالیت کرده است.
پی لی در می سال 1978 همراه با چند تن از همپالکی هایش دستگیر و روز 13 فوریه 1979همگی به پرداخت 100 دلار جریمه و 180 روز حبس تعلیقی محکوم شدند.
در شمارهء دوم فوریه 1979 نیویورک تایمز، دانلد بارتلمی که در آن زمان معاون پن آمریکا بود، مقالهای در این خصوص نوشت که در زیر میآید.
در چند کشور که گردش مالی خوبی هم دارند رسم است که به محض اینکه نویسندهها چیزی میگویند که به مذاق دولت خوش نمیآید یا نمیخواهد به گوش شهروندان برسد، زندانیشان میکند.
مرکز پن در آمریکا پروندهای برای نویسندههایی که در تمام دنیا به زندان میافتند، درست کرده است که مرتب روز آمد میشود. بنابر این مثلاً ما میدانیم که نویسندهء کنیایی نگوگی وا نیونگو در 12 دسامبر بعد از یکسال زندان آزاد شده و با دختر پنج ماههاش سرگرم است ولی این را هم میدانیم که نویسنده و سردبیر بنگلادشی مظهر علی خان در سوم دسامبر دستگیر و بعد آزاد شد ولی منتظر رأی دادگاه به دلیل نقض قانون اسرار رسمی است. تا نوشتن این مقاله، پن گزارشی دربارهء نویسندههای آمریکایی که به دلیل ابراز عقیده به زندان افتاده باشند نداشته است که البته روز 13 فوریه ممکن است اوضاع تغییر کند. در آن تاریخ گریس پی لی و ده تن از همفکرانش که شامل سه نویسنده دیگر هم هست، کارن مالپد، گلن پونیه و ون زوئیزون، قرار است به جرم ارتکاب بزه به دلیل تظاهرات ضد هستهای روی چمنهای کاخ سفید، در واشنگتن محاکمه شوند.
روز کارگر سال پیش گریس پی لی و همقطارانش، تور کاخ سفید را نیمهکاره رها کردند و روی چمنهای کاخ سفید قدم زدند و پلاکاردی را باز کردند که روی آن نوشته بود: " نه سلاح هستهای نه انرژی هستهای، چه آمریکا چه روسیه." اعلامیه هایی هم پخش کردند که همین پیام را میداد. گارد کاخ سفید به سرعت آنها را دستگیر و از آنجا دور کرد.
به نظر می رسد دولتمان دارد به طرق مختلف دست و پا چلفتی* بودن را مد میکند. تظاهر کنندگان هیچگونه تهدیدی علیه رئیس جمهور، کاخ سفید، یا تصور بفرمایید آمریکا نبودند، حتی آزارشان به آن چمن ها هم نرسید. گریس پی لی میگوید: "آرام و با دقت، فقط مسلح به کاغذ."
پیامی که روی پلاکارد بود مغایرتی با اظهارات پرزیدنت کارتر دربارهء مسابقات تسلیحاتی و انرژی هستهای نداشت.
درست همان موقع که این گروه در واشنگتن اعتراض میکردند، شش آمریکایی دیگر پلاکارد مشابهی را به روسی در میدان سرخ مسکو برافراشتند. این گروه هم اعلامیه پخش کردند. مسؤلین انحاد جماهیر آنها را دستگیر کردند، دادی سرشان زدند و ولشان کردند.
مرکز پن آمریکا پیامی به پرزیدنت کارتر فرستاده است که در بخشی از آن میگوید:
"اگر این نویسندهء بسیار با اهمیت و همقطارانش به دلیل بیان مسالمت آمیز عقاید، به زندان محکوم شوند ما چندان قادر نیستیم شوکی را که به جامعهء ادبی و همچنین کل دنیا وارد و دلهرهای را که ایجاد میکند، آرام کنیم."
گفتنش به نظر کار منطقی و درستی میآید.
در صورتیکه دولت بیرحمانه با آنها رفتار کند، مسلماً 1600 نویسندهء عضو پن و حداقل چهار پنج میلیون خوانندهء این نویسنده ها شعور دولت را مورد تردید قرار خواهند داد.
مقامات بذل توجه بفرمایند که فرستادن پیام به مسؤلین کار آسانی نیست و گاهی مستلزم راه رفتن روی چمن است.
اکنون پرزیدنت کارتر فرصتی به دست آورده است تا از دفاتر به درد بخور خود به منظور اجتناب از اشتباه قضایی استفاده کند و جلوی شرمساری پیوستن آمریکا به شیلی، آرژانتین، ایران، اتحاد جماهیر شوروی، آفریقای جنوبی و چهل پنجاه کشور دیگر فهرست ننگین پن را بگیرد.
* کارتر به رئیس جمهور دست و پا چلفتی مشهور بود.
دوشنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۵
Faith & Reason
In a world where religion is poison to some and salvation to others, how do we live together? It's an old debate, this discussion of belief and disbelief. On one end of the spectrum people say, "Only religion counts." On the other end, "Only reason counts."
Well I've always been a fellow who falls in the middle of this one. Neither wholly a believer nor wholly a skeptic, I see democracy as a co-operative that depends on our thinking out loud and reasoning through until we resolve the issue.
— Bill Moyers
Bill Moyers talked with writers from around the world about Faith & Reason. They were gathered in New York for the Pen World Voices Festival.
/
چهارشنبه، خرداد ۲۴، ۱۳۸۵
نکته
رفته بودم خرید. از سوپری حال پسرش را که 6-7 ماهیاست ازدواج کرده پرسیدم.
گفت: خوبه.
گفتم: خبری نیست؟
با لبخند گفت: نه.
سوپری ترک است ولی منظور من را فهمید.همین را به کس دیگری گفتم (فارس هم بود)، نفهمید.
اگر کسی بخواهد این را به انگلیسی ترجمه کند. عیناً همین را. آیا خوانندهء متن انگلیسی هم میفهمد که منظور من این بوده که: عروست حامله نیست؟
دوشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۵
فارسی شکر است
عنوان آخرین پست امیر مهدی حقیقت که ترجمههایش به چاپهای سوم و چهارم رسیده است، یک حبه قند پارسی است. بخشی از کتاب "سنگی بر گوری" آل احمد" را آورده– درس عبرت- و بعد به قول خودش "ویرایش وارونه" و "ناشیانه" کرده است. دلم میخواست من هم یک "ویرایش وارونهء بی سوادنه" میکردم!!! چون ترجمههایی هست که توی گوشم زنگ میزند و کف دستم را به خارش میاندازد!!
امیر مهدی در ترجمههایش از اصطلاحات فارسی ِ تهرانی زیاد استفاده می کند. برداشت خودم است که میگویم اصطلاحاتش تهرانی است، رنگ و بوی حرف زدن مادر بزرگ و مادر مادر بزرگ من را دارد که یکی از یکی لغز گوتر هستند و بودند و با دقت و صحیح تلفظ میکنند و میکردند. شاید او هم از این جده ها داشته و دارد ولی اینطور که پیداست کتابهای آل احمد و هدایت و عرض شود بزرگ علوی و جمالزاده را هم، به دقت و به قصد تأمل وتفکر خوانده است. برای همین است که گسترهء گنجینهء واژگانش وسیع است.
یک موقعی فکر میکردم که نسل تازهء حوزهء قلم، این جور مطالعات را اتلاف وقت میدانند. شکر خدا که خلافش ثابت شد.
سهشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۵
آپدایک
مصاحبه جان آپدایک با نیویورک تایمز در بارهء کتاب جدیدش "تروریست"
مقدمهء خودم دربارهء دستگرمی و این خبر تازه
بعد از این که این مصاحبه را ترجمه کردم، دیدم عیناً لحن ژورنالیستهای وطنی شده که هم به خاطر یکنواختی و یکسانی لحن بهشان ایراد میگیرم و هم وقتی مقالههایشان را میخوانم مو بر تنم راست میشود. پس عجالتاً به یک کشف نائل شدم که همگی مدل همقطار های فرنگیشان مینویسند، حتی اگر راجع به سیل خوزستان بنویسند و با یک هنرمند ایرانی مصاحبه کنند، مطلبشان ترجمه به فارسی است.
پس سر و ته مصاحبهء اصلی را جمع و جور و تا جایی که در بضاعتم بود فارسیاش کردم.
جسارتاً اگر کسی تمایل دارد، این هم لینکش.
چارلز مک گراث
31 می 2006
جان آپدایک با اینترنت که کار میکند،نگران است، مبادا از این طریق کرم هایی وارد کامپیوترش بشوند و هر چه دارد مینویسد بجوند. با این حال برای رمان جدیدش "تروریست" در اینترنت دنبال چاشنیهای بمب گشته است. در مصاحبههای اخیرش هم اشاره کرده که تا اندازهای مطمئن است که چیزی که گاری کوپر در فیلم "زنگها برای که به صدا در میآیند" میکشد، حالا دیگر باید کهنه شده باشد. در این گشتن ها دوباره مطمئن شده است که: "اینترنت خوشش نمیآید که آدم در بارهء مواد منفجره خیلی چیز یاد بگیرد."
آقای آپدایک 74 ساله، سفید مو، با ابروهای پرپشت و قیافهء سناتورها، یک روزی که برای تهیهء مواد خام کتابش دور دستگاه بازرسی بار فرودگاه لا گاردیا میپلکید، خودش را در معرض سوءظن قرار داد. ولی فهمید که آنطور که قبلاً فکر میکرده اشعهء X سفید و سیاه نیست بلکه به رنگهای تند است: سبز جوهری و قرمز.
در همانجا یک ماشین با راننده کرایه کرد تا او را به محلههای فقیر نشین ببرد و کلیساها و ورودی جلوی فروشگاهها را که به مسجد تبدیل کردهاند به او نشان بدهد.
"تروریست" به زودی توسط انتشارات آلفرد – اِی – ناف به بازار میآید. داستان در پاترسون رخ میدهد، یا در شهری که نمونهء تقریباً کوچکتر و منظم تر از پاترسون است به اسم "چشم انداز جدید New Prospect "، و کتاب درست دربارهء همین عنوان است. قهرمان داستان جوان 18 سالهای به نام احمد است، از یک مادر آمریکایی که مدل هیپیهاست و یک دانشجوی مصری مبادلهء داشجویی که غایب است. احمد مسلمان میشود و او را مأمور میکنند که در تونل لینکلن خودش را منفجر کند.
رمان جدید بیست و دومین رمان آقای آپدایک است. کما بیش سبکی شبیه داستانهای پلیسی را دنبال میکند. یکی از چند سبکی که آقای آپدایک قبلاً کار نکرده است. با وجود این از کتاب "تروریست" که صحبت میکند معلوم میشود بعضی زمینهها و اشتغالات ذهنیاش را که از کم وبیش همیشه داشته است، در این رمان به هم بافتهاست: سکس، مرگ، دین، دبیرستان و حتی خود پاترسون.
آقای آپدایک اعتراف کرده است که نسبت به آن تونل فوبیای مختصری دارد. میگوید واقعاً تصور یک انفجار، الهامبخش کتاب بود: "جرقهء کتاب همین تصویر بود. ترس از این که وقتی من توی تونل هستم منفجر شود، وزن آبی که با سر و صدا سرازیر میشود."
در ابتدا، قهرمان داستان مسیحی جوانی بود. مصداق شخصیت همان نوجوان پر دردسر داستان اوایل کارش "پر کبوتر"، که احساس میکند مردی روحانی به او خیانت کرده است. آپدایک میگوید: "من یک طلبهء حوزهء علمیهء کاتولیک را در نظر داشتم که تمام دور و بریهایش را شیاطینی میداند که میخواهند ایمانش را بگیرند. به نظرم قرن 21 برای بسیاری از مردم جهان عرب این شکلی است."
آپدایک به این فکر میافتد که قهرمان داستان میخواهد از جایگاه تروریست چیزی بگوید، این میشود که قهرمان داستان به جوانی مسلمان شده تغییر پیدا میکند. "احساس کردم که خصومت و تنفری که یک مؤمن مسلمان نسبت به نظام ما دارد، میتوانم درک کنم. هیچکس تلاش نکرده از آن نقطه نظر به این قضیه توجه کند.
حدس میزنم که در این کتاب به طرق مختلف خودم را به مخاطره انداختهام. ولی خب، شاید نویسنده ها به همین درد بخورند. گاهی فکر میکنم چرا این کار را کردهام؟ من در چیزی کند و کاو کردهام که برای بعضی ها اسباب رنجش است. وقتی این ابهامات توی ذهنم میآید میگویم، از یک تروریست چه تصویری دوستداشتنی تر و همدلانهتر از این ممکن است."
احمد دوستداشتنی است، دست کم به دل مینشیند. به انحاء مختلف اخلاقیترین و متفکرترین کاراکتر کتاب است و سرزندگیاش ناشی از فضای آشنای آپدایکی است، دبیرستان آمریکایی.
آپدایک برای این کتاب سراغ متون دینی میرود. میگوید: "بیشتر قرآن با یک غربی واضح سخن نمیگوید. شامل مسائل قانونی و اشعار پیچیده است. مبهم نیست. کتابی دوست داشتنی است."
در کتاب "تروریست" از قرآن هم به عربی آمده است. شادی ناصر، دانشجوی دورهء لیسانس در این بخش به آپدایک کمک کرده است. "وجدانم به من نهیب میزد، چون داشتم چیزی در کتاب میگذاشتم که خودم نمیتوانستم تلفظ کنم. زبان عربی پیچ و تاب دارد، خیلی زیباست. وقتی عبادت کنندگان را فرامیخواند، فراموش نشدنی است، تقریباً بیدرنگ ایمان میآورید. احساس من این بود که این زبان خداست. و در واقع اگر شما معانی آنرا خوب نمیفهمید برای این است که خدا را خوب نمیشناسید."
از تمام جنبه های الهیات، کتاب "تروریست" آپدایک قابل اعتماد است. خوشبختانه صفحاتی را هم با صحنه های عشقی– سکسی، بین مادر احمد– ترزا – و مشاور دبیرستان – جک لوی – قلم زده است.
" من خوش بودم، چون موقع نوشتن در موقعیت ضعف نبودم، آنموقع که فکر ترزا سر به جان جک میگذارد، احساس میکردم در صحنهای هستم که میتوانم ادارهاش کنم. آن قطعهء کوچک ِعاشقانه حقیقی بود، لااقل برای خودم. آن دو نفر را دوست داشتم چون معمولی هستند، بی خدا، کنایهگو، ولی آدمهای خوش مشرب امروزی."
از کارهای بعدیاش میپرسم. "تمام عمرم همیشه یک کار دیگری بوده که میتوانستم بکنم، ولی فقط یکی. الان احساس میکنم تفنگم دارد خالی میشود. من مثل داستایوسکی نیستم که وقتی مرد یک دفترچهء یادداشت پر از ایدههای جدید داشت. تلاش میکنم کتاب بعدیام را توی ذهنم مجسم کنم، یک کتاب نسبتاً کت و کلفت و پر از آدم، مثل گوسفرد پارک Gosford Park ولی نه درباهء راز قتل، چون آنقدر باهوش نیستم که آن مدلی بنویسم."
پنجشنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۵
81 کتاب به توصیهء بارتلمی
دانلد بارتلمی 1931-1989
بارتلمی نویسندهء داستانهای پست مدرن است. بعضی ها که خیلی شهامت دارند، برای توضیح مهارت و گیرایی آثار او تلاشهایی میکنند.
خودش شکسته نفسی میکند و میگوید: "نوشتن داستانهایی برایش جذاب است که فوراً هم آدم را برای تفسیر وسوسه و هم در مقابل تفسیر مقاومت کند.
این لیست 81 کتابی است بارتلمی به شاگردانش توصیه میکرده است:
1. At Swim Two Birds - Flann O'Brien
2. The Third Policeman - Flann O'Brien
3. Collected Short Stories - Isaac Babel
4. Labyrinths - Borges
5. Other Inquisitions - Borges
6. One Hundred Years Of Solitude - Garcia Marquez
7. Correction - Thomas Bernhard
8. Nog - Rudy Wurlitzer
9. Gimpel The Fool - Isaac B. Singer
10. The Assistant - Bernard Malamud
11. The Magic Barrel - Bernard Malamud
12. Invisible Man - Ralph Ellison
13. Under The Volcano - Malcom Lowry
14. Entire - Samuel Beckett (In other words, everything!)
15. Hunger - Knut Hamsun
16. I'm Not Stiller - Max Frisch
17. Man In The Holocene - Max Frisch
18. Seven Gothic Tales - Dineson
19. Gogol's Wife - Tommaso Landolfi
20. V - Thomas Pynchon
21. The Lime Twig - John Hawkes
22. Blood Oranges - John Hawkes
23. Little Disturbances Of Man - Grace Paley
24. I, Etc., - Susan Sontag
25. Tell Me A Riddle - Tillie Olson
26. Hero With A Thousand Faces - Campbell
27. Henderson The Rain King - Bellow
28. The Coup - John Updike
29. Rabbit, Run - John Updike
30. The Paris Review Interviews - Various
31. How We Live - ed, Rust Hills
32. Superfiction - ed, Joe David Bellamy
33. Pushcart Prize Anthologies (no specific years given!)
34. The Writer On Her Work - ed, Sternburg
35. Manifestos Of Surrealism - Andre Breton
36. Documents Of Modern Art - ed, Motherwell
37. Against Interpretation - Susan Sontag
38. A Homemade World - Hugh Kenner
39. Letters - Flaubert
40. Sexual Perversity In Chicago - Mamet
41. The Changeling - Joy Williams
42. The New Fiction - ed, Joe David Bellamy
43. Going After Cacciato - Tim O'Brien
44. The Palm-Wine Drunkard - Amos Tutola
45. Searching For Caleb - Ann Tyler
46. Thank You - Kenneth Koch
47. Collected Poems - Frank O'Hara
48. Rivers And Mountains - John Ashbery
49. Tragic Magic - Wesley Brown
50. Mythologies - Roland Barthes
51. The Pleasure Of The Text - Barthes
52. For A New Novel - Robbe-Grillet
53. Falling In Place - Ann Beattie
54. In The Heart Of The Heart Of The Country - William Gass
55. Fiction And The Figures Of Life - Gass
56. The World Within The Word - Gass
57. Advertisements For Myself - Mailer
58. A Clockwork Orange - Anthony Burgess
59. Journey To The End Of The Night - Celine
60. The Box Man - Kobo Abe
61. Invisible Cities - Italo Calvino
62. A Sorrow Beyond Dreams - Peter Handke
63. Kaspar And Other Plays - Peter Handke
64. Nadja - Andre Breton
65. Chimera - John Barth
66. Lost In The Funhouse - John Barth
67. The Moviegoer - Walker Percy
68. Black Tickets - Jayne Anne Phillips
69. Collected Stories - Peter Taylor
70. The Pure And The Impure - Colette
71. Will You Please Be Quiet, Please - Carver
72. Collected Stories - John Cheever
73. I Would Have Saved Them If I Could - Leonard Michaels
74. Collected Stories - Eudora Welty
75. The Oranging Of America - Max Apple
76. Collected Stories - Flannery O'Connor
77. Mumbo Jumbo - Ishmael Reed
78. Song Of Solomon - Toni Morrison
79. The Death Of Artemio Cruz - Carlos Fuentes
80. The Book Of Laughter And Forgetting - Milan Kundera
81. The Rhetoric Of Fiction - Wayne C. Booth
یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵
پازولینی
پازولینی
مطلبی که عرض می کنم در مجلهء نگاه نو اردیبهشت ماه خواندهام که آقای علی امینی نجفی نوشته است. این شمارهء مجله ویژهء نجف دریابندری است و منی را که دنبال شواهد تاریخی علیه ابراهیم گلستان میگردم، مشعوف کرده است.
القصه:
پازولینی در سال 1975 که همجنس گرایی تا حدودی یواشکی بود و اسباب خجالت و شرمساری، کشته شد. آن موقع حکومت ایتالیا خیلی بیشتر از حالا در چنگ فاسدین بود، در واقع حکومت مرکزی قدرت فعلی را نداشت و پازولینی که هم چپ بود و هم بی محابا دست آقایان را رو میکرد و خودش هم عواملی داشت که از پشت صحنه خبر برایش بیاورند، چندان محبوبیتی در دولت و کسانی که تصمیم گیرنده بودند نداشت. بنا براین مرگش را سر هم بندی کردند و ظرف یک سال پرونده را بستند.
جریان مرگ پازولینی به این صورت بود که نصف شب دوم نوامبر پلیس پسرکی 17 ساله را که با اتومبیل آلفارومئوی پازولینی با سرعت زیاد رانندگی میکرده دستگیر میکند، به خانوادهء پازولینی خبر میدهد، آن ها هم میگویند نه از دزدی خبر دارند نه از پازولینی. چند ساعت بعد جسد پازولینی را کنار دریا پیدا می کنند که له و لورده شده و معلوم بوده که اتومبیل چند بار از روی آن رد شده است.
جریان تحقیقات که به محکومیت پسر 17 ساله و مختومه شدن پرونده میانجامد از این قرار است که بر اساس اعترافات متهم، پازولینی اول نوامبر پینو پلوزی را بلند کرده، با خود به رستوران برده، بعد به ساحل اوستیا رفتهاند. پازولینی از اتومبیل پیاده می شود، با چوبی به پسر حمله می کند، پسر چوب را میگیرد، به سر پازولینی می کوبد، او را می کشد و یادش نمیآید با اتومبیل از روی جسد گذشته باشد ولی شاید هم گذشته باشد.
اما پازولینی ورزشکار بود، دو برابر هیکل پینو پلوزی را داشت، چطور از خود دفاع نکرده، چطور آثار زد و خورد در پسر دیده نمیشود، همدستان پسر چه کسانی بودهاند؟
دادگستری ایتالیا برای پنهان کردن عاملان قتل که با افکار پازولینی نه با خود او دشمن بودند، قضیه را به یک دعوای جنسی تبدیل می کند و با برانگیختن افکار عمومی نسبت به این جور مسائل جنسی، به راحتی پرونده را مختومه اعلام و پینو پلوزی را به زندان محکوم می کند.
اما در 7 می 2005 ، مرد 47 ساله ای به نام پینو پلوزی که سی سال پیش به اتهام قتل پازولینی به زندان رفته بود، در یکی از کانال های تلویزیونی ایتالیا اعترافات قبلی خود را پس میگیرد و میگوید که در قتل شرکت نداشته و تمام این سال ها از طرف قاتلان تحت فشار بوده است که اگر دهن باز کند، پدر و مادرش را می کشند. حالا که پدر و مادرش هر دو مرده اند، مایل است حقیقت را بگوید: من فقط شاهد قتل بودم. سه نفر که لهجهء جنوبی داشتند، وقتی که من و پازولینی در اتومبیل نشسته بودیم، سراغ ما آمدند، او را از اتومبیل پایین کشیدند، بی رحمانه کتک زدند و فحش دادند "کمونیست کثیف" من را سوار آلفارومئو کردند و تهدید کردند که ....
جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵
رضا سید حسینی
دیروز علی دهباشی (بخارا) به بهانهء تولد هشتاد سالگی رضا سید حسینی برنامهء بزرگداشتی در خانهء هنرمندان برگزار کرد.
ما سر ساعت رسیدیم. سوزن میانداختی پایین نمیرفت. من باورم نمیشد آنقدر شلوغ باشد.
سالن فریدون ناصری خانهء هنرمندان پر پر بود و دور تا دور هم ایستاده بودند.
برنامهء خوبی بود. اصلاً خسته کننده نبود، که معمولاً آدم انتظار دارد که باشد. یعنی لااقل کمی خسته کننده باشد. فقط یک نفر از نسل جدید مترجمان در آخر جلسه، قبل از حرفهای خود رضا سید حسینی، صحبت کرد که خوابمان گرفت.
احمد سمیعی نتوانسته بود بیاید و نوار ویدیویی عالیای فرستاده بود. مهشید نونهالی که همکار عمده رضا سید حسینی در سلسه کتابهای فرهنگ آثار است، مطلب قشنگ و سرشار احساس و قدرشناسی خواند.
انتشارات نگاه که مدعی است بیشترین تعداد کتاب را از رضا سید حسینی چاپ کرده است، دو جلد کتاب آورده بود که به مدعوین داد و به من هم یکی رسید و آقای سید حسینی برایم امضا کرد.
بعد از همه رضا سید حسینی صحبت کرد. از ابتدای کارش گفت که از ترکی ترجمه میکرده و بعد که به تهران میآید، یواش یواش از فرانسه هم شروع میکند به ترجمه و ...
گفت (و تأکید کرد که کپی رایتش مال خودم است) که اگر جمله ای را ترجمه کردید که 99% به نظرتان درست است و 1% شک دارید، بدانید که صد در صد غلط ترجمه کردید!
از فرهنگ آثار هم گفت که چون در منبع اصلی فرانسویاش فقط 200 مدخل ایرانی و اسلامی بوده، تصمیم به تهیهء فرهنگ آثاری مختص آثار ایرانی و اسلامی گرفتند که برای خارجی ها هم مفید است چون آنها مثلاً در همین فرهنگ آثار فرانسوی، مرجع معتبری نداشتند تا کتاب خود را غنی کنند.
بنابراین ایزانیان دلنگران این مقاله، بعد ها حجت قویتری خواهند داشت.
خبر این برنامه و عکسهای آن.
چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵
سوزان زونتاگ
یک کوچولو از زونتاگ
امروز یک داستان کوتاه از زونتاگ خواندم. یک کتاب که کلش یک داستان است. در سال 1986 که جان آپدایک سردبیر کمکی نیویورکرز بوده، در نیویورکرز چاپ شده. همانسال بهترین داستان کوتاه آمریکایی شده، جزو بهترین داستانهای کوتاه دههء هشتاد آمریکاست و در محموعهء بهترین داستانهای کوتاه قرن هم آمده است.
قهرمان داستان اسم ندارد، ولی تا دلتان بخواهد داستان پر از اسم است. داستان از گفتگوهای جسته و گریخته تشکیل شده. قهرمان داستان مریض است، گرچه مشخص است که ایدز دارد ولی اسم بیماری در کتاب نمی آید. مثل خودمان که اسم مرضهای بد را نمیبریم مبادا قدرت مرض زیاد شود.
ضمائر مذکر و مؤنث خیلی به نویسندههای فرنگی کمک میکند. به نظرم خوب میتوانند مانور بدهند. ولی بنده هم بنا دارم این را ترجمه کنم. با این داستان که نمی دانم چرا تا به حال کسی ترجمه نکرده، یک دست و پنجهای نرم کنم!
یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵
حافظه هم خوب چیزی است
گلشیری
البته این سخرانی گلشیری همهاش خواندن دارد، من همان موقع در کارنامه خوانده بودم، اما این قسمتش را که دلم را خنک می کند اینجا میگذارم. اشاره میکنم که چندی پیش مهاجرانی مصاحبهای در کسوت یک ادیب تمام عیار، تا حدی "گلستان"ی اش به جهت تمول و غیره، کرده بود که طرفدارانش خودکشان کردند از این ادیب فرزانهای که دارند....
...
درسال گذشته در هر دو فهرستي كه دست به دست گشته و گويا قرار بوده به قتل برسند، نام من هم آمده. دوبار مشخصاً كساني سعي كردند ما را بربايند، كه اگر گفته هاي بعضي دوستان را بپذيريم كه كساني را دركمين ما ديده اند، مي توانم بگويم كه من اكنون از سر اتفاق است كه ا ينجا ايستاده ام.
درتلويزيون كشور من مرا جاسوس سيا خوانده اند و در روزنامه هاي وابسته به جناح راست جاسوس سفارتخانة آلمان و به هنگام استيضاح وزير ارشاد، نمايندگان مخالف دولت دو بار به اسم از من نام بردند. و وزير در دفاع ازعملكردش گفت كه به كتاب ايشان اجازه نداده ايم . پس انگار اجازة انتشار ندادن به اثري از من درنظر نمايندگان مجلس از اقدامات مثبت وزير ارشاد بود.
....
سهشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵
نمایشگاه – ترجمه – زبان فارسی
من هم به نمایشگاه رفتم. لیست ناشران در جیب، از این سالن به آن سالن بدو بدو میکردم. باران هم شروع شده بود. تمام کتابهایی را که میخواستم خریدم ولی متأسفانه نتوانستم پرسه بزنم و چیزهایی را که ازشان خبر نداشتم ببینم و احیاناً بخرم.
یکی از کتاب هایی که حتماً میخواستم بخرم، مجموعهای از داستانهای کوتاه به اسم "خوبی خدا" بود که امیر مهدی حقیقت ترجمه کردهاست. میخواستم خود امیر مهدی را هم ببینم تا کتاب را برایم امضا کند. همین کار را هم کردم. تأثیر اولیهء بسیار خوبی گذاشت، آقا. از من پرسید که امیر مهدی را میشناسم؟ - بد جنس- گفتم نه، فقط از طریق اینترنت و سایتشان، اگر هستند میخواهم برایم امضا کنند. کتاب را از من گرفت و امضا کرد. گفتم: ای ی ی میخواستی آبروی خودم را ببرم و بگویم بله بله دوستیم و ….!!!!
بگذریم.
کتاب که مجموعهای از داستانهای کوتاه است، داستانی هم از "جومپا لاهیری" (فکر کنم نویسندهء مورد علاقهء امیر مهدی خان) دارد. داستان بهشت و جهنم. این داستان در دیباچه، هم ترجمهاش هست و هم متن اصلی انگلیسی.
داستان مردی هندی است که در آمریکا غریب و تنهاست، با خانوادهای هندی آشنا میشود، بسیار صمیمی میشوند، بعد که زن میگیرد تقریبا تمام ارتباطاتش را با دوستان قبلی قطع میکند و بعد از این که سالها از ازدواجش گذشت، زنش را هم ترک میکند.
البته جزئیات دقیق و شیرین داستان،بسیار بسیار دلنشین است. تصویرهای دقیق و ظریفی که نویسنده میدهد،نه فقط در حد کوچکترین جزئیات سینمایی و تصویریاست بلکه به درد کارآگاه خصوصی ها هم میخورد!! تا با همین متن بتوانند کسی را که در خیابان دیدهاند شناسایی کنند!!
القصه، وقتی این داستان را دیباچه خواندم، با دوستی صحبت میکردم. گفت برای من غیر منتظره بود که یکباره قهرمان داستان، دوستانش را ترک کند، کسانی که سالهای دوری و تنهایی او را پر کرده بودند. منظور دوستم این بود که نویسنده به اندازهء کافی اطلاعات نداده و تا آنجای داستان، ما متوجهء این بی صفتی قهرمان داستان نمیشویم. من متن انگلیسی را برایش خواندم. گفتم به نظر من ممکن است washed up معنی سر و کلهء کسی پیدا شدن بدهد (همینطور که در هر دو متن زیر هست)، اما چون طرف "دست و صورتش را در ساحل بی آب و علف" شسته، خودت تصور کن، یکی که لب رودخانه دست و صورت میشوید، میخواهد برود، رهگذر است، قصد ماندن ندارد، از آب به قدری که خنک شود استفاده میکند، آن آب را برای استفادهء خودش میخواهد و... بنابراین وقتی من متن انگلیسی را خواندم کار "پارناب" برایم دور از ذهن نبود. دوستم با تمسخر گفت خب یعنی میگویی همین را باید ترجمه کرد؟! گفتم البته که نه، ولی اگر قرار است حذف آن، خواننده را گیج یا نسبت به صلاحیت نویسنده مردد کند، البته که باید جوری که فارسی هم باشد صد تا جملهء مطول هم نباشد، قضیه را حالی کند. مثلاً " سری به زندگی سوت و کور..." یا هر چه فارسی دانان بیشتر صلاح میدانند.
هر سه متن را در زیر میآورم.
هر دو مترجم را با همین یکی دو جمله نمیتوان شناخت و ارزیابی و قضاوت کرد. خانم فرهنگ احتمالاً مثل من آماتور است، امیر مهدی نیست و مترجم خوبی هم هست، با آن سن کم. اسمش یادتان باشد...
Pranab Chakraborty wasn’t technically my father’s younger brother. He was a fellow-Bengali from Calcutta who had washed up on the barren shores of my parents’ social life in the early seventies, when they lived in a rented apartment in Central Square and could number their acquaintances on one hand.
دنا فرهنگ- دیباچه
پراناب چاکرابورتي برادر کوچک پدر من نبود. او يک رفيق بنگالي اهل کلکته بود که اوايل دهة هفتاد وقتيکه پدر و مادرم توي يک آپارتمان اجارهاي نزديک ميدان مرکزي زندگي ميکردند و تعداد دوست و آشناهاشان از انگشتهاي يک دست بيشتر نبود ناگهان سروکلهاش در زندگي سوتوکور ما پيدا شد.
امیر مهدی حقیقت ( تایپ از من)
پراناب چاکرا بورتی در اصل برادر کوچک بابا نبود. یک جوان کلکتهای بود که اوایل دههء هفتاد وارد زندگی سوت و کور پدر و مادرم شد؛ همان موقعی که در آپارتمان اجارهای میدان سنترال زندگی میکردند، و بیشتر از انگشتهای یک دست، دوست و آشنا نداشتند.
دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵
فارسی یا ترجمه به فارسی
مقالهای از شاملو، که در "نامهء کانون نویسندگان ایران" چاپ شده بوده، در دیباچه با عنوان "این ساختن است یا ویران کردن" تجدید چاپ شده است.
نمیدانم اصل مقالهای که شاملو بررسی کرده و به عبارتی دفاعیه بر ویرایش آن نوشته است، چه بوده، از این جملات که به شدت بوی ترجمه میآید.
من ادعای فارسیدانی نمیکنم، برای همه پیش میآید که یک دفعه روند مطالعهشان دچار اختلال شود. اما تکرار خیلی از عبارتها، مثل همین "در رابطه با" گاهی دیگر مأنوس میشود.
من بخشی از این مقالهء خواندنی را اینجا میآورم.
...
*نوشتهاند:«در رابطه با توجيه نظام حاکم توسط نهادهاي روبنايي».
آه که اين «در رابطه با» هم عجب واگيري دارد! کلمة «رابطه» به اين شکل مبتذل «در رابطه با»، هيچ کاربردي در فارسي ندارد و ترجمة خامي از زبانهاي فرنگي است، از قماش کلماتي مثل «بيتفاوت» و «نقطهنظر» به معناي «ديدگاه» يا خزعبلاتي از قبيل «خود را توجيه کردن: و مانند اينها... ديگر اين که ما به جاي «... توسط نهادهاي روبنائي: عبارت «که کار نهادهاي روبنائي است» را به صورت معترضه آورديم... چرا «توسط»؟ «توسط» يعني واسطه شدن، ميانجي شدن، معالواسطة... شما شنيدهايد که کسي به جاي «اين خانه را پدرم خريده» بگويد «اين خانه توسط پدرم خريداري شده»؟ــ يا ميگويند «اين خانه را پدرم خريده» يا «حسن توسط پدرم اين خانه را خريده.»
به نظرم ده بار خواندش، یک جورهایی برای آدم ملکه میشود.اما حیفم آمد یک تکهء دیگر را اضافه نکنم :
*«ادبيات بازاري و عامهپسند پا به صحنه گذاردند» را کردهايم «ادبيات بازاري پيدا شد».
اگر کلاس درس بود حتماً به جهت «گذاردند» يک نمره از ايشان کم ميکرديم. ما در فارسي يک چنين چيزي نداريم. يا بايد بگوييم گذاشتند و يا بنويسيم گزاردند (يعني با حرف ز). يک گذاردن داريم به معني نهادن و امکان دادن و قرار دادن. يک گزاردن داريم به معني انجام دادن و به جا آوردن. ماضي اولي ميشود گذاشتم، گذاشتي، گذاشت؛ ماضي دومي ميشود گزاردم، گزاردي، گزارد. سپس اگر يک آقايي بنويسد گذاردند (با ذال) يا غلط انشائي مرتکب شده يا غلط املائي!
اي، راستي: در اين مورد خاص از ايشان دو نمره بايد کم مي شد، چون فعل را جمع هم بسته:«ادبيات پا به صحنه گذاردند!»
نشانة «آت» (در کلمة ادبيات* علامت جمع نيست، علامت «جمع گروهه» است. از اين گذشته غير ذيروح را هم جمع نميبندند. نمي گوئيم «انتخابات شروع شدند».
شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵
آدم چی بگه؟
چند وقت پیش مصاحبهای با مهاجرانی سرباز وطن که در انگلستان خانهء شخصی دارد و تست انگلیسی میخورد، در سایت فیلتر شدهء گویا چاپ شد. رئیس اعظم سازمان سانسور ایران، افاضات آبکی ای فرموده بودند که مریدان در وطن برایش سینه چاک کردند. از جمله افتخارات ایشان برداشتن عکس خانوادگی با ابراهیم گلستان بود که با افتخار (و دهن کجی به ما ها) زینت بخش مقاله شده بود.
از آن جایی که مهاجرانی ادعای شاهنامه شناسی دارد، این سؤال برای آدم پیش میآید که چطور سراغ شاهرخ مسکوب نرفته؟ با کم و کیف اطلاعات خودش به قول امروزی ها مشکل داشته؟ حتماً اولاً مسکوب به روی خودش نمیآورده ثانیاً آنقدر شعور داشت که از عوامل سانسور توقع چندانی نداشته باشد. یا اینکه مسکوب کاخ آنچنانی مثل مال ابراهیم خان نداشته، و چشم ایشان را نگرفته؟
این مقاله را درشرق بخوانید.
ای روزگار....
پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵
Sorna again
Or
The Lost Prayer Hole
نمیدانم چرا ژورنالیست ها باید به زبان اعجوج و معجوج مقاله بنویسند. اصلاً سر در نمیآورم. انگار همهشان را از یک قالب ساختهاند. عین هم مینویسند. هر مقالهای در هر بابی بخوانید، پارگراف ها همه مثل هم شروع میشود. این گناه البته وقتی ژورنالیست ادبی باشد، دیگر کبیره است و نابخشودنی. آدم دلش نمیآید لینک یک مصاحبه را اینجا بیاورد. یک مصاحبه با اهل قلم میکنند، که خدا میداند چقدر در انتقال آن امانتداری کردهاند و شعور به خرج دادهاند، آدم که میخواند مو برتنش راست میشود و افاضات گزارشگر در جای جای مطلب، به روال خواندن صدمه میزند. یعنی اینها سردبیر ندارند؟ همین که یکی جای دیگر موقعیت بهتر پیدا میکند و جایش را به دوستش میدهد، برای نشریه کفایت میکند؟
میخواستم لینکی از مهر نیوز بگذارم که شرمم شد. اما یک جملهء بسیار عادی و متداول از اینجور مقاله ها را میآورم. به نظرم اگر ژورنالیستی بتواند از این نمونه در مطلبش، بهقدر کفایت البته، بیاورد، سری توی سر ها درآورده و درجاتی از شایستگی را احراز کرده است :
«وی آدم های این رمان را در جستجوی سرنوشت هایی متفاوت و خودخواسته خواند که در ریشه فکری داستان ، منبعث از آرا و اندیشه های سارتر و کی یرکگور می باشد .»
این هم لینک، از رو رفتم.
بعضی ژورنالیست ها وبلاگ دارند. در آن جا هم، بعضی هاشان واقعاً همینطوری مینویسند. نه عیناً، ترکیبی از این و شکسته حرف زدن که ملغمهای میشود
-----------------------------
اما اگر دوست دارید مطلبی هم در موضوع داغ کن و ماندن فیلمسازان ما پشت درش، بخوانید به اینجا بروید. روزنوشت عزیز معتضدی است که کارشناس و منتقد فیلم و نویسنده است و قبلاً کتاب هایش را معرفی کردهام. دو کتاب از عزیز معتضدی از نظر رضا قاسمی جزو داستانهای ماندگار زبان فارسی است.
---------------------------------
کورش اسدی نویسنده و منتقد است. قبلاً که روزنامه خواندن را بیشتر دوست داشتم، نقدهایش را دوست داشتم. این آخرین پست وبلاگش "پوکه باز" است. پوکه باز یکی از کتابهای اسدی است. کورش اسدی داستان خرچنگ های محمود داوودی را که خلیل پاکنیا در سایتش تایپ کرده و گذاشته است، خوانده و مطلب بسیار دوست داشتنیای در بارهء ادبیات نوشته است. اسدی کم مینویسد و البته گزیده
سهشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵
تقی مدرسی
"تقی مدرسی"
این خانم، زن "تقی مدرسی" است. "ان تیلر" را میگویم که نقدی بر "بیلی باتگیت" او در شرق چاپ شده است. ان تیلر برندهء جایزه پولیتزر است. شوهرش تقی مدرسی، ایرانی و متولد یزد است .دکتر روان شناس بوده و و در سال 1997 فوت کرده است. "یکلیا و تنهایی او" کتاب مهم این پزشک نویسنده است که در 24 سالگی نوشته است. مدرسی اولین کسی است که در مورد "زار" تحقیق علمی کرده است.
بنده افاضه مختصری هم اینجا کرده بودم.
شمارهء ده کیهان فرهنگی، مصاحبهای با مدرسی دارد که من نمیدانم از کجا این قسمتش را که دربارهء سلمان رشدی است، در کامپیوترم نگهداشته بودم.
« من نظرم را در مقالهای دادهام که چند ماه پیش در واشنگتن پست به چاپ رسید. به نظر من، سلمان رشدی نویسنده بی استعدادی نیست، ولی با اعتیاد مزمنی که به آرتیست بازیهای بچگانه و سرقت ادبی – مثلاً از مارکز – دارد، گاهی ارزش کارهایش را تا سطح ابتذال پایین می آورد. به نظر من شهرت جهانی آیات شیطانی بیشتر مربوط به مسائل سیاسی و مذهبی است تا ارزش ادبی آن. قبل از هیاهوی اخیر، اکثر نقدنویسهای معتبر اینجا آیات شیطانی را آش دهن سوزی به حساب نیاوردند. من هر چه کردم نتوانستم داستان را تا آخر بخوانم. به نظر من آثاری از این قبیل را باید بگذارند تا با «ثقل» ادبی به عمق درخورشان رسوب کنند.»
دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵
ترانه
مصاحبه با ترانه در شرق
بسکه از پیچاندن ترانه و در فشار گذاشتنش که یک حرف ناحسابی ازش در بیاورند، خجالت کشیدند،این عکس خوشگل را هم از زینت بخش مقاله کردهاند.
ترانه هم که البته از پس مصاحبه برآمده است.
.اما این خانم جوان کاندیدای بهترین بازیگر تأتر سال 1384 هم شده است
بدون لینک و مینک
یا
در حسرت اینکه کسی هم به خودم کتاب قرض بدهد
دلم نمیخواهد قبول کنم که دیگر مثل قبل له له کتاب خریدن ندارم. با احتیاط میخرم و آن دل ِ شیر سابق را ندارم که بخرم ببینم بعد چه میشود. یکی از سرخوردگیهایم از سناپور بود که کتاب اولش "نیمهء غایب" را همینطور الله بختکی خریده بودم. نه خودش را میشناختم نه از کتاب چیزی شنیده بودم و بسیار هم از خواندش لذت بردم ولی کتاب بعدیش توی ذوقم زد. از یک سری آدم وامانده، با روایت های رها شده و مطالبی که میشد از توی کتاب درآورد و به جایی هم بر نخورد... این شد که در خرید کتابهای فارسی دست به عصا شدم. کتابهای ترجمه هم که گاهی آدم را از زندگی سیر میکنند.
بعد هم کتابفروشی ها هر کدام به سلیقهء خودشان کتاب میآورند و این همه راه توی این تهران شلوغ و این ترافیک میروی دنبال کتابی و دست از پا درازتر برمیگردی.
این بار هم که رفتم خیابان کریمخان، که خود ِ بلند شدنش از خانه 3 بعد از ظهر پنج شنبه، همت میخواست، با خودم هی تکرار میکردم که مواظب خریدکردنم باشم.
شاید یک دلیل دیگرش هم این باشد که به خاطر کمبود جا، کتابهایی را که میخوانم، به بایگانی نیمه راکد میسپارم و دورم را کتابهایی گرفتهاند که نخواندهام و هول برم داشته که مگر تا کی زندهام؟
کتابها را که میخرم، اول اینجا و آنجا ولو هستند. روی میز ناهارخوری، دم تلویزیون. بعد، یک روز بعد، دو روز بعد، تاریخ میزنم و میبرم تویاتاق خودم که بعضی را انتخاب میکنم و در نوبت خواندن، دم تختم میگذارم، آنهای دیگر هم توی کتابخانه میروند. روزی میز دم تختم، بساطی است. کتابهای منتظر، کپیهایی که از اینترنت گرفتهام، مجلههای نیمخوانده، کتابهای نیمه خوانده که یا بازند یا لایشان چیزی چپاندهام که البته گاهی چوب الف سمرقند به فریاد میرسد. کلید چراغ مطالعه گم است لای این ها و روشن و خاموش کردنش موفقیتی است که هر بار با لبخندی برای خودم جشن میگیرم. هر چند وقت دل به دریا میزنم برای مرتب کردن این میز و مصداق بارز گوفی میشوم در خانه تکانی و همانطور نشسته و دستمال به دست میخوانم و میخوانم...
"بلبل حلبی" از آن کتابهایی بود که دنبالش بودم قبلاً و پیدا نکردهبودم. همین پنج شنبهای که عرض شد، که آن همه احتیاط را مثل چماق بالای سرم نگهداشته بودم، دیدمش و خریدم و دیروز دم ِ تختم بازش کردم و داستان اول را بلعیدم. خدا به "محمد کشاورز" رحم کرد که دم دستم نبود وگرنه بغلش کرده بودم و او هم هاج و واج دنبال حکم شرعیاش میگشت. عالی بود و مثل نجدی نفسم را بند آورد. خوشحالم که چنین نویسندهای داریم. خوشحالم که چنین ایرانیای داریم. خوشحالم که هموطن من است. و اضافه کنم در گوشتان که امیدوارم تا آخر کتاب همینطور از خوشی بال بال بزنم.