دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵

بدون لینک و مینک
یا
در حسرت این‌که کسی هم به خودم کتاب قرض بدهد

دلم نمی‌خواهد قبول کنم که دیگر مثل قبل له له کتاب خریدن ندارم. با احتیاط می‌خرم و آن دل ِ شیر سابق را ندارم که بخرم ببینم بعد چه می‌شود. یکی از سرخوردگی‌هایم از سناپور بود که کتاب اولش "نیمهء غایب" را همین‌طور الله بختکی خریده بودم. نه خودش را می‌شناختم نه از کتاب چیزی شنیده بودم و بسیار هم از خواندش لذت بردم ولی کتاب بعدیش توی ذوقم زد. از یک سری آدم وامانده، با روایت های رها شده و مطالبی که می‌شد از توی کتاب درآورد و به جایی هم بر نخورد... این شد که در خرید کتاب‌های فارسی دست به عصا شدم. کتاب‌های ترجمه هم که گاهی آدم را از زندگی سیر می‌کنند.
بعد هم کتاب‌فروشی ها هر کدام به سلیقهء خودشان کتاب می‌آورند و این همه راه توی این تهران شلوغ و این ترافیک می‌روی دنبال کتابی و دست از پا درازتر بر‌می‌گردی.
این بار هم که رفتم خیابان کریم‌خان، که خود ِ بلند شدنش از خانه 3 بعد از ظهر پنج شنبه، همت می‌خواست، با خودم هی تکرار می‌کردم که مواظب خریدکردنم باشم.
شاید یک دلیل دیگرش هم این باشد که به خاطر کمبود جا، کتاب‌هایی را که می‌خوانم، به بایگانی نیمه راکد می‌سپارم و دورم را کتاب‌‌هایی گرفته‌اند که نخوانده‌ام و هول برم داشته که مگر تا کی زنده‌ام؟
کتاب‌ها را که می‌خرم، اول این‌جا و آن‌جا ولو هستند. روی میز ناهار‌خوری، دم تلویزیون. بعد، یک روز بعد، دو روز بعد، تاریخ می‌زنم و می‌برم توی‌اتاق خودم که بعضی را انتخاب می‌کنم و در نوبت خواندن، دم تختم می‌گذارم، آن‌‌های دیگر هم توی کتاب‌خانه می‌روند. روزی میز دم تختم، بساطی است. کتاب‌های منتظر، کپی‌هایی که از اینترنت گرفته‌ام، مجله‌های نیم‌خوانده، کتاب‌های نیمه خوانده که یا بازند یا لایشان چیزی چپانده‌ام که البته گاهی چوب الف سمرقند به فریاد می‌رسد. کلید چراغ مطالعه گم است لای این ها و روشن و خاموش کردنش موفقیتی است که هر بار با لبخندی برای خودم جشن می‌گیرم. هر چند وقت دل به دریا می‌زنم برای مرتب کردن این میز و مصداق بارز گوفی می‌شوم در خانه تکانی و همان‌طور نشسته و دستمال به دست می‌خوانم و می‌خوانم...
"بلبل حلبی" از آن کتاب‌هایی بود که دنبالش بودم قبلاً و پیدا نکرده‌بودم. همین پنج شنبه‌ای که عرض شد، که آن‌ همه احتیاط را مثل چماق بالای سرم نگه‌داشته بودم، دیدمش و خریدم و دیروز دم ِ تختم بازش کردم و داستان اول را بلعیدم. خدا به "محمد کشاورز" رحم کرد که دم دستم نبود وگرنه بغلش کرده بودم و او هم هاج و واج دنبال حکم شرعی‌اش می‌گشت. عالی بود و مثل نجدی نفسم را بند آورد. خوش‌حالم که چنین نویسنده‌ای داریم. خوش‌حالم که چنین ایرانی‌ای داریم. خوش‌حالم که هموطن من است. و اضافه کنم در گوشتان که امیدوارم تا آخر کتاب همین‌طور از خوشی بال بال بزنم.

هیچ نظری موجود نیست: