سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴

نقد یا...

بخشهایی را که ایتالیک یا ایرانیک- هر چه اسمش هست – کرده ام، از سایت آقای اکبر سردوزامی برداشته ام، که سایتی ادبی و بالای هیجده سال است و بنده از زیر میز می خوانمش، آنهم تازه یک کمی از آن را! واقع عرض می کنم. این بخش را از قسمتی از جوابیه ای که به نویسنده ی کتاب " مردی در حاشیه" نوشته اند جدا کرده ام چون کلی است و بقیه اش را که نیاورده ام، مختص همان کتاب است که من نخوانده ام.


1
ابتدایی‌ترین حق یک خواننده این است که درباره‌ی کتابی که می‌خواند یادداشتی بنویسد و اگر هم حالش را داشت نقدی بنویسد

2
داستان‌های خوب یک نویسنده اگر چه به نام او ثبت است، اما نجات دهنده‌ی داستان‌های بد‌ِ او هرگز نمی‌شود.
3
نوشتن یک یادداشت (که نگاهی کلی می‌اندازد به مطلبی یا کتابی) یا نقد (که معمولاً از دقت بیش‌تری برخوردار است) معناش روشن کردن تکلیف هیچ نویسنده‌ای نیست.

از آنجایی که ایشان به من هم حق می دهند که به عنوان یک خواننده حرفی بزنم خیلی ذوق زده شده ام چون فکر می کردم فقط باید یک چیزی را یدک کشید تا حق حرف زدن درباره ی ادبیات را داشت. مزاح نمی کنم والله.

من هم درباره ی ترجمه و تألیفی که منتشر می شود نظری دارم.
اگر نویسنده ای کتاب بدی نوشت، اعتبار کتاب های خوب قبلی اش به جای خود باقی است( فقط لابد یا حیرت می کند از نقد های تند و تیز یا خجالت می کشد از تولیدی که بر خلاف تصورش تابناک نشده است). به عبارتی من بند 3 بالا را یک کم باریک کرده ام. از طرفی به نظر من کتاب خوب الزاما پر فروش هم نیست. یعنی چه بسا کتاب های خوبی هم بوده اند که فروششان در چاپ اول مانده است. حال اگر بپرسید چه جور کتاب هایی؟ شما را به پست قبلی که از احمد رضا احمدی شاهد آوردم حواله می دهم که من از آن حرفهای مهم بلد نیستم، دریافت مستقیم خودم را می گویم. و همچنین کتابهای کم ارزش با فروش بالا هم کم نیستند.
همینطور است در مورد ترجمه. چندی پیش کتابی خواندم به نام" چگونه پروست زندگی شما را دگرگون می کند"، تر جمه ی خانم گلی امامی. که اشکالات ترجمه در آن بسیار به چشم می خورد، جملات مطول، غیر فارسی، و گاهی نا مفهوم. پیش خودم فکر کردم آیا یک ترجمه ی بد توانایی مترجمی را که ترجمه های خوبی هم کرده، زیر سؤال می برد؟ فکر کردم ممکن است در زمان بیماری شوهرش، در آن آشفتگی روانی، این ترجمه را کرده باشد و ناشر، کار ویرایش نشده اش را، با علم به این که در هر حال فروش خوبی خواهد داشت( که احتمالا برایش ثابت هم شده)تحویل گرفته باشد. پس با این ترجمه، اعتباری که خانم امامی داشته، با یک کم دلخوری،سر جایش هست. و در عین حال ترجمه های بد پر فروش هم داریم که گاهی بعضی از مترجمان خوب به خودشان زحمت می دهند و چند کلمه ای در مورد آن ها می نویسند و دل من و امثال من را خنک می کنند. در غیر از آن زمان های "گاهی" هم کتاب با ترجمه ی پر از اشکال و اشتباه وارد بازار می شود . صدای کسی هم در نمی آید و از جمله کار هایی که می کند یکی هم پائین آوردن استاندارد خواننده هاست.

دوست کوچکم لطف کرده و به من لینک داده و کسانی که به سایتش می روند سری هم به من می زنند هیت مرا بالا برده اند و فکر کنم نا امید هم شده اند! اما خب، برای تغییر ذائقه شان بد نیست!

یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴

سانسور

"... دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته. غافل از اینکه حکیم نمی تواند حکومت بکند." جلال آل احمد - نون القلم

در فاصلهء میان انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی، تا همین ده سال پیش هرگز پیش نیامده بود که روشنفکری ایران در سایهء قدرت قلم بزند و از این راه ارتزاق کند. تمام نویسندگان ایران تا همین ده سال پیش یا معلم بودند یا طبیب، یا به کاری اشتغال داشتند جز کار قلم. تا همین ده سال پیش، همواره در تاریخ ایران کار دل از کار گل جدا بود، و این جدایی حدی از استقلال را برای نویسندهء ایرانی به وجود می آورد که در سایهء آن بتواند بر قدرت بتازد.

جلال آل احمد در نون القلم که در واقع یک رسالهء سیاسی در یک متن داستانی است، بیش از هر کس، و دلسوزانه و صادقانه تر از هر نویسنده ای به این جدال می پردازد. آل احمد در این اثر در کشاکش میان دو نویسنده، یکی اصول گرا و دیگری عمل گرا به نزدیکی روشنفکران با قدرت و پیامدهای آن می پردازد. در این داستان تمثیلی با سویه های آموزشی به سبک و سیاق برشت، وقتی دو نویسنده در کنار قدرت قرار می گیرند، در مناسبات پیچیده، در کانون تنش های سیاسی کار یکی به تبعید می کشد، کار دیگری به پااندازی برای پادشاه. آل احمد هرچند که در سراسر داستان با آن نویسندهء اصول گرا همدل است، اما به آن نویسندهء عمل گرا هم حق می دهد که به خیال شیوع حق، از روی یک قصد پاک، تنها به این دلیل که می خواهد محیط زندگی اش را دگرگون کند، تن به آلودگی می دهد.
دوگانگی آل احمد، و حتی سردرگمی او، پس از جنگ و آن مکث هشت ساله در کار فرهنگ به محیط روشنفکری ایران نیز سرایت کرد. اگر تا پیش از این روشنفکری مفهومی بود در تناقض با مذهب، اگر مذهب به دلیل سرسپردگی اش به خداوند و ارادهء او با مفهوم روشنفکری جور نمی آمد، اکنون از روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی سخن می گوییم. در این مدت حکومت موفق شد از شکل گیری نهادهای فرهنگی مستقل جلوگیری کند، و از سوی دیگر با نزدیک شدن به قلمرو روشنفکران بحث های روشنفکری را در نهادهای فرهنگی حکومتی بازتاب دهد. نشریه هایی مانند آدینه، دنیای سخن، مفید، زنده رود و کارنامه که هر یک می توانستند به یک نهاد فرهنگی تبدیل شوند، به بهانه های واهی در محاق توقیف افتادند، در حالی که روزنامه ها و هفته نامه های دولتی در تیراژ گسترده انتشار می یابند. خواه ناخواه بسیاری از گفتمان هایی که می توانست در نشریه های مستقل انتشار یابد، در نبود این نشریات در روزنامه های دولتی بازتاب می یابد. در این شرایط گمان می رود که پیش پای نویسندگان ایران تنها دو راه وجود داشته باشد: در حاشیه ماندن و در حاشیه قلم زدن، یا به متن مطبوعات دولتی اصلاح طلب راه یافتن. در واقع حکومت در ده سال گذشته با یک سیاست فرهنگی کج دار و مریز موفق شد از یک سو با به کارگیری هوشمندانه سیاست های ارشاد از نهادینه شدن مطبوعات مستقل جلوگیری کند، و از سوی دیگر در فضایی نسبتا آزاد اما تحت نظارت، بخشی از نویسندگان مستقل را به مطبوعات دولتی جذب کند.
آزادی بیان در مفهومی که در نظام های دموکراسی لیبرال وجود دارد، تنها با از میان رفتن نظارت دولت بر کار نشر امکان پذیر است. در ایران به این دلیل که نظارت دولت به شکل ساختاری و نهادینه اعمال می شود، سانسور نیز نهادینه و ساختاری است. اگر از سال 1359 تا پایان جنگ کتاب ها را به شکل فله ای توقیف می کردند، اکنون سانسور بسیار هوشمندانه اعمال می شود، و مدتهاست که از جابجایی چند کلمه فراتر رفته است. فکر ِ نویسنده است که امروز در کانون توجه ممیزی قرار دارد.
در یک بررسی تطبیقی می توان نشان داد که از میان مجموعه آثاری که از قلمرو ادبیات خارج از کشور، در ایران انتشار یافته، آن گروهی از کتاب ها بخت انتشار پیدا کرده است که از نظر فکر و جهان بینی نویسنده در ایران قابل انتشار است، یا حتی در برخی موارد بیان این مفهوم می تواند بود که در خارج از ایران جز فساد، جز تباهی، جز بی پناهی، جز فروپاشی خانواده ها، جز هتک حرمت انسانی، جز پریشان حالی و بی هویتی تام و تمام فرهنگی و اجتماعی یافت نشود. جا دارد و خوب است که در یک فرصت مناسب به این مهم بپردازیم، تا حد فریبکاری و ترفندهای ممیزی و ظرافتی را که آنان به کار می برند، نشان دهیم، بدون آن که ارزش ادبی اثر و تلاش معصومانهء نویسندهء اثر را بخواهیم بی قدر کنیم، یا ناچیز جلوه دهیم.
نقل از سایت مداد

شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴

من خیلی به کلاس های داستان نویسی و این جور چیز ها فکر کرده ام ولی همیشه از رفتن به آنجا ترسیده ام. فکر می کنم خیلی کمتر از توقعم باشد. شاید این حرف درست باشد که بدون استعداد و قریحه و فقط با آموزش همه کار می توان کرد. مثلا یک نقاش یا شاعر یا ارشیتکت شد. اما من می ترسم کسانی که به این کلاس ها می روند خیلی اهل مطالعه و کتاب هم نباشند و به عبارتی در محیطی که با آن سر و کار دارند به این باور رسیده اند که : خبری هست. به این ترتیب کلاس ها برایم به شدت خسته کننده باشد.
خب، آن عاشقان کلاس و تئوری و این حرفها شاید بپرسند: سرکار عالی کی باشن؟ به همین منظور بخش زیر را از مصاحبه ی احمد رضا احمدی از روزنامه ی شرق 25 مهر ماه برایتان به عنوان شاهد می آورم.
قبول؟

"- به نظر شما آثار تئوريك در حوزه ادبيات چقدر به شاعر و نويسنده در ارائه كار بهتر كمك مى كند؟
- من اصلاً به اين مسئله قائل نيستم و آن را قبول ندارم. تمام آدم هايى كه كار هنرى در ايران كردند، الزاماً به مباحث تئوريك اتكا نداشتند. به عنوان مثال كيارستمى ليسانس نقاشى دارد و فيلم مى سازد يا مسعود كيميايى از ميان مردم عادى كوچه و بازار است. به نظرم آنهايى كه تئوريك خواندند، هيچ كدام نتوانسته اند كارهاى خلاق ارائه بدهند و على حاتمى و امير نادرى با تمام موفقيتشان از تجربياتشان استفاده كردند. با تئورى مى شود حرف هاى مهم زد و مصاحبه كرد. كار خلاقه نيست. من هيچ وقت تئورى نخواندم تا شعر بگويم. چون به عقيده ام چيز مضحكى خواهد شد. هنرمندى كه از درونش مى جوشد و خلق مى كند، خود نمى داند چگونه اين جوشش اتفاق مى افتد و اثر پديد مى آيد. به نظرم آنها كه با تئورى كار كردند در نهايت تبديل به چيز مضحكى شده است كه من به آن مى گويم سوپ طبى كه چقدر آب و چقدر سبزى بريزند كه به نظرم آن هم خوشمزه نخواهد بود."


خودم وقتی داستان یا رمان این جور افراد را می خوانم، می بینم قصه گویی فدای چارچوب ها شده است. به رمان صدمه زده است و لذت آن را از بین برده است. گاهی این جور نویسنده ها تحت تأثیر صدای خودشان عنان از کف می دهند و به افاضه گویی می پردازند. من با بورخس موافقم که نویسنده نباید در چیزی که می نویسد اطلاعات خود را رخ کش کند یا به خواننده نشان دهد که، در این موضوع، از او بیشتر می داند.
این بود افاضه ی امروز ما! و این هم لینک مطلب بالا.

--------

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

دیشب تا صبح پرپر زدم. هی به این عایشه گفتم خودت را به من نچسبان، مگه به خرجش رفت. چپ و راست بغل کن ، ماچ کن، یکی از این ور یکی از انور. بفرمائید، این هم نتیجه اش، پاک سرما خوردم.

پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴

شما و ما

آن جا یک خانه است مثل یک قلب آبی قلنبه ی بزرگ و از آن عشق می تراود. شما کسانی که هر چیزی که نمی بینید فکر می کنید نیست و هنوز برایتان چیز های تازه روی می دهد. شما، کسانی که آغوش تنگ مادر بزرگ ها و خاله ها و دایی ها و عمه ها و عمو ها را تجربه نکرده اید و فکر می کنید که در آن تنگ جا های گرم و مطمئن عشق و آرامش نیست. بیایید برایتان از حانه ای بگویم که مثل یک قلب قلنبه وسوسه انگیز بود. یعنی وسوسه شوی که توی دستت بگیری و فشارش دهی و از نرمی دلپذیرش لذتی ببری، که تا سالها با خاطره اش گرم شوی. یک قلب بزرگ قلنبه ی آبی که مدام شب و روز از آن جرقه های نقره ای و آبی مثل ستاره های ریز تعلیمی مرلین به دامنه ای وسیع پخش می شد و ما این شانس را داشتیم که به مرکز این تلأ لو عاشقانه بسیار نزدیک بودیم. خانه ای که فقط به مقیاس امروزی و به چشم شما ها بزرگ بود ولی آن روز ها یک غربال بود، تقریباً . با درخت گیلاس سخاوتمندی که هیچ سالی قهر نمی کرد و پیشکشش برای ما هیچ نوع محدودیتی نداشت . کافی بود دستمان به آن برسد. هیچ کس اعتراض نمی کرد . گل مروارید را هم می توانستیم بچینیم، هر چقدر که می خواستیم و هر جور که می خواستیم ، از پائین ساقه ، از بیخ گل، له شود ، نشود. گلهای دیگری هم آنجا بود که چون خودمان داشتیم خیلی به آن ها محل نمی گذاشتیم. گلهای میمون سخنگو که مادرم دهان گل را فشار می داد و به جای آن با ما حرف می زد و ما را افسون می کرد.می گویم مادر، چرا ما گل میمون نداریم. بابا می گوید خیلی آفت دارد این گل ، بقیه باغچه هم می گیرد.
مرکز قلب آبی، مادر بزرگ است که به جای هر چیزی عشق دارد، و در همه چیز دست و دل باز است. هیچ چشمداشتی ندارد. فراوان می دهد و فراموش می کند. برای ما او همیشه چیز های تازه داشت و با تنقلات جدید که کارخانه های تازه تأسیس به لطف اصل چهار مارشال تولید می کردند، ذوق زده مان می کرد. آرام و سرگرم کننده است.از تنهایی نمی ترسد. حقوقش را خودش می رود می گیرد. می گوید حالا که نه، آنوفت ها گرگ بودم مثل گل. هر وقت از حمام می آید می پرسد: ببین تصدقت بروم حوب پاک شدم؟ معلوم است که حمام بودم؟ می گویم مامان ، این حرفها مال آن موقع هاست که حمام رفتن خودش یک برنامه و کار بود نه حالا که همه یکی دو حمام در خانه دارند. می خندد. ما را به قلبش می چسباند.

دیروز به دیدنش رفتم. نه، نه در آن خانه ای که از ستاره های نقره ای و آبی می درخشید. حالا فقط دور خودش را مرلین ستاره باران می کند. اول دخترم او را بوسید. مامان ، قربان صدقه اش رفت، بعد من بلند گفتم سلام مامان! و بوس گنده ای کردم . گفت: تو کی هستی؟ گفتم مامان منم ! پرسید: پس اون کی بود؟

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

یک روز ابری

چقدر ساکت است. بوی رطوبت و کمی هم فلز داغ می آید. بخار است البته که از کتری روی بخاری بلند می شود. یعنی صبح شده است. مادرم روز ها روی بخاری ها کتری می گذارد. آب خالی. عادت ندارد از درخت اکالیپتوس حیاط برگ بچیند و توی آن بریزد. ما بچه ها اما روی بخاری پوست پرتقال می گذاریم و معمولاً هم کثافت کاری می شود و خرابکاری.
دلم نمی خواهد از تخت بلند شوم. سرم کمی درد می کند. رویم را بر می گردانم و به تخت خواهرم نگاه می کنم. خالی است. ولی همه جا ساکت است. بلند می شوم و با لباس خواب کرکی تا زیر زانو ، لرزان از اتاق بیرون می روم. کسی خانه نیست. یک لیوان شیر و آب هویج روی میز آشپزخانه است با نان تافتون و کره و مربای به. بقیه ی میز هم لیوان و بشقاب صبحانه ی بقیه است که خورده ورفته اند.
با بی میلی کمی از لیوان می خورم . صدای در می آید. مادرم است که از خرید برگشته است. سلام. سلام، مریض شدی، باید برویم دکتر. پس دوباره آمپول و آن شربتهای بدمزه. پدرم که باشد آمپول زن را به منزل می آورد. می گوید، از محیط آنجاست که وحشت می کند . بو ها می ترساندش. من هم نیم ساعت قبل از وقت آمپول می روم و خودم را به خواب می زنم. گاهی هم یک خط کش زیر بالشم قایم می کنم تا اگر لازم شد امپول زن را بزنم. ولی بابا می گوید، می توانی مثل دفعه ی قبلی وشگونش بگیری و من سرم را زیر بالش می کنم. خجالت می کشم چون فکر می کردم کسی ندیده است.
می گویم مادر یادتان هست چقدر دوا ها بد مزه بود و با چه قربان صدقه ها دوا می خوردم، زن گنده! بچه های خودم به آن سن من که بودند فقط یادشان می انداختم که وقت فلان شربت است، خودشان می خوردند.
پرده ها را باز می کنم. هوا هم دارد باز می شود. با تنبلی روی تخت میفتم و به آمپول ها فکر می کنم.
امروز با سر درد بیدار شدم. نه خیلی شدید.گرمای مرطوب اتاق مرا به سالها پیش برد. که یک روز صبح مریض بودم و کتری روی بخاری بخار می کرد . من در آستانه ی در اتاق مادرم ایستاده بودم ، او روی زمین نشسته است و به عجله جوراب می پوشد. آن جورابهای نایلون بی رنگ اسرار آمیز و سر گرم کننده را . مرتب سر انگشتهایش را با لبها خیس می کند و ماهرانه می چرخاند و بالا می کشد و من فکر می کنم الان است که پاره شود. خیلی نازک است مادر، سردتان نمی شود؟ نه نایلون است. من کی از این حورابها می پوشم؟ وقتی بزرگ شدی.اخم می کنم . با آن ادا ها وقتی که آمپول می زنی؟نگاهی به من می اندازد. در هر حال حالا نمی شود وقتی که موهای پایت را زدی می توانی از این ها بپوشی. خجالت می کشم و تا مطب دکتر فکر می کنم این بار که خاله ام را دیدم باید بپرسم کی و چطوری موهای پایم را بزنم.

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

حکایت پست جدید بعد از مدتهای مدید


چند شب پيش كتاب خاطرات روزانه ي ويرجينيا ولف را مي خواندم كه شوهرش لئونارد ولف دستچين كرده و خانم خجسته كيهان تلاش كرده تا ترجمه اش كند ولي موفق نشده است.در این ترجمه، شما نه تنها به جملاتي بر مي خوريد كه به هيچ لطائف الحيلي مفهوم نيست بلكه به پرگرافهاي ده خطي هم مي رسيد كه باز هم متوجه نمي شويد ويرجينياي بخت برگشته چه منظوري داشته است. علي ایحال در آن آشفتگي و نارسايي ترجمه به هر جان كندني بود خانم ولف گفته بود كه چقدر نوشتن لذت بخش است .
به اين جمله فكر كردم و فكر كردم چرا اگر لذتي دارد يا داشت به ياد نمي آورم.
از طرفي در حال خواندن و ترجمه ي كتابي از " گريس پي لي" هستم كه دوست دمدمي مزاجي داده است تا با هم ترجمه كنيم و عليرغم طفره رفتن هاي عمدي و غير عمدي من و شانه خالي كردن هايم به همان دليل و هم این كه با يك كشمش گرمي اش مي كند...بالاخره اغفال شدم و مشغول ترجمه. فرد مذكور هم ديگر وقتش بود كه گرمي اش كند، چون ديگر دوره ي سردي كردنش طولاني شده بود و داشت يواش يواش مرا به اشتباه مي انداخت كه اين آلرژي ها با كبر سن دارد برطرف مي شود، بالاخره گرمی اش هم کرد و خلاصه فعلا كه کارمان پا در هواست.
القصه خانم "پي لي" هم در يكي از داستان هايش مي گويد كه حيف است كه چيزي از پدر بزرگ مادر بزرگ ها داشته باشيم و كسي در خانواده نباشد كه در باره اش بنويسد.
اين هر دو، روي هم سبب شد كه پست ديروز را وسط یک هال در حالی که تلويزیون مشغول پخش آشغالهايش با صداي بلند بود و بچه ها در حال متلك پراني ، وفكري هم به حال شام بايد مي كردم، بنویسم. تجربه اي كه تا به حال نداشتم وغالباً در سكوت مطلق مي توانم بخوانم يا بنويسم. اما تجربه ي جالبي بود و آن حس خوشايند لذتي كه ولف مي گويد با خود داشت.
فقط كاش بچه ها كمتر صدايم مي كردند.

شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴

صبح تابستانی


باید آفتاب باشد تا بتوانم برایتان نقل کنم. اینی که می خواهم بگویم، در ذهنم، پر از نور و آفتاب است. آفتاب که باشد تلاش اضافه نمی خواهد، خودش خود به خود جاری می شود. اینجا البته آفتابگیر است. برای این که بفهمی امروز آفتاب هست یا نه، تلاشی لازم نداری. مثلا پرده ها را باز کنی یا از گوشه و کنار حیاط و ایوان و تراس به دنبالش بگردی. خودش سخاوتمندانه می تابد و پهن می شود انگار سر ریز می شود، و مرا به یاد راهرویی می اندازد که سر تا سر پوشیده از کناره ی قرمز رنگ بود و به حیاط میرسید. درگاهی ی رو به حیاط همیشه یک لنگه اش باز بود، یا این که این روز های آفتابی من یک لنگه اش را باز می بینم که حتما تابستان بوده است. بله تابستان بوده که من آنجا بودم تنها، و می خواستم از راهرو به حیاط برسم. حالا که فکر می کنم می بینم آنقدر ها هم بلند نبوده که نوشتم سر تا سر، انگار که از یک چیز طولانی حرف می زنم، پاهای هشت ساله ی من آن را بلند می دید و شاید هم ترس مخفی ام از پله های دست راستم که به مهمانخانه های طبقه ی بالا می رسید که به نظرم همیشه سراسر سال حصیر های پنجره هایش کشیده بود و تاریکی راز آلودی داشت که برایم دلیل خوبی برای ترس بود. می خواستم به در گشوده به نور و شمعدانی ها و شاپسند ها برسم و از تاریکی مرموز فرار کنم، این بود که به نظرم طولانی می آمد. آن بالا فقط مهمانی های خیلی رسمی بود که رونقی به خود می گرفت و رفت و آمدی می شد مثل خواستگاری یا وقتی ختم بود، مردانه. در مهمانی های بسیار شلوغ دیگر همه دور هم جمع می شدند و زن و مرد و بچه خیلی مطرح نبود، گرچه بعد از ناهار همدندانها جدا می شدند و گپ می زدند. می خواهم به آن در نیم گشوده برسم که این طور به استقبالم آمده است. باید از جلوی چند اتاق بگذرم. یکی اتاق آقای دکتر است، آقا جان دکتر . برای چشم هشت ساله ام فقط پیر مردی در بستر است که تختش خیلی بلند است و همیشه یک مجله – انگار تهران مصور یا اطلاعات هفتگی – دستش است که چون بقیه قبلا خواندنش، مچاله شده است. به در نگاه می کند که ببیند کسی می گذرد که بگوید بیا تو، اون مگس کش را به من بده و بعد سیگار و کبریت بخواهد که ممنوع است، کشیدنش نه. چون دستش می لرزد بچه ها نباید به او کبریت بدهند، همیشه یک بزرگتر باید سیگار را روشن کند و به دستش بدهد. و من خیلی شرم می کنم که بگویم عزیز جان گفتن ندهم. دستم را روی تل قرمز سفتی که به سرم زده اند می کشم و بدو رد می شوم. گذشتن از جلوی در اتاق خانم دکتر هم بی خطر نیست. عزیز جان که در هشت سالگی نمی فهمم چرا گماشته ها خانم دکتر خطابش می کنند، سرش به کتاب دعا است ولی روزنامه هم همیشه کنارش پهن است. حواسش اما حسابی جمع است و بدون توضیح که من ورپریده بدون مادرم آن جا چه غلطی می کنم، امکان ندارد بتوانم قسر در بروم. سلام می کنم، مادر، آن حیاط است، من آمدم خاله را پیدا کنم، که چه غلطی کنم؟ که لباسش را به تنش پرو کنند. حواسم به پنجره است که پشت آن گلدانهای شاپسند و شمعدانی و شویدی ردیف شده اند. مطبخ در حیاط است و از جنب جوشی که در مهمانی ها دارد خبری نیست. به طرف پنجره می روم و بعد پشیمان می شوم و بر می گردم. کفشهایم را جلوی در اتاق در آورده ام. به اتاق آقا جان دکتر با کفش می شود رفت چون مرد ها می آیند و دکتر ها و آقا جان هم آن بالا روی بلندی دراز کشیده است، ولی خانم دکتر روی زمین می نشیند،پشتی هایش را بین گنجه های دیواری تکیه داده است. دیگر چیزی نمانده که به آن در برسم، به پشت دری هایش نگاه کنم که ما نداریم، ما پرده داریم چون مادر می گوید همه چیزش آسان تر است ، و از پله ها پائین بروم. به سرعت می روم. روی پله ها یکی از خدمه از دلگیری مطبخ به حیاط پناه آورده و نشسته خرواری سبزی پاک می کند . یکی از گماشته ها هم آب پاش به دست ایستاده و با او حرف می زند. دو طرف پله ها همان گلدانها هستند که همیشه برایم تازگی دارند و جذبم می کنند. شویدی ها را وقتی همه هستند، منظورم هم مادر خودم و هم بزرگتر های دیگر و هم بچه های دیگر است، می چینیم، لای کاغذی که از دفتر چه هایمان کنده ایم می پیچیم و آتش می زنیم. صدای ترقه می دهد و ما را مبهوت و هیجان زده می کند. وقتی همه هستند دیگر این و آن دعوایمان نمی کنند که پله ها سیاه می شود و خودتان را آتش می زنید. آرام آرام از پله ها پائین می روم. کسی کاری به من ندارد.از گلدانهای بزرگ یاس، یکی اش هم اینجاست، همان که گلهایش توی نعلبکی اینحا و آنجا ست و پشت پنجره ی عزیز جان هم بود و دلم ضعف می رفت دست تویش بکنم ولی به دردسرش نمی ارزید. چند گل می چینم، نه واقعا کسی کاری به من ندارد. یک برگ شمعدانی را می کنم و توی دستم له می کنم و دستم را بو می کنم. بوی هر دو دستم را دوست دارم هم آن که بوی یاس می دهد، هم این که بوی برگ سبز شمعدانی گرفته است. هنوز آفتاب همه ی حیاط را پر نکرده است. به طرف حوض می روم که هم دورش پر از گلدان است و هم ماهی قرمز کوچک دارد. حالا دیگر همه با سر و صدا حواسشان به من است. خانم دکتر هم پشت پنجره اش آمده تا ببیند کسی مواظب من هست مبادا لب حوض بروم. اما من می خواهم لب حوض بنشینم. کاری نمی کنم. خاله ام کجاست. چرا این تل را آنقدر محکم به سرم بسته اند، گوشهایم درد گرفته است.