شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۵

آدم چی بگه؟

چند وقت پیش مصاحبه‌ای با مهاجرانی سرباز وطن که در انگلستان خانهء شخصی دارد و تست انگلیسی می‌خورد، در سایت فیلتر شدهء گویا چاپ شد. رئیس اعظم سازمان سانسور ایران، افاضات آبکی ای فرموده بودند که مریدان در وطن برایش سینه چاک کردند. از جمله افتخارات ایشان برداشتن عکس خانوادگی با ابراهیم گلستان بود که با افتخار (و دهن کجی به ما ها) زینت بخش مقاله شده بود.
از آن جایی که مهاجرانی ادعای شاهنامه شناسی دارد، این سؤال برای آدم پیش می‌آید که چطور سراغ شاهرخ مسکوب نرفته؟ با کم و کیف اطلاعات خودش به قول امروزی ها مشکل داشته؟ حتماً اولاً مسکوب به روی خودش نمی‌آورده ثانیاً آنقدر شعور داشت که از عوامل سانسور توقع چندانی نداشته باشد. یا این‌که مسکوب کاخ آن‌چنانی مثل مال ابراهیم خان نداشته، و چشم ایشان را نگرفته؟
این مقاله را درشرق بخوانید.
ای روزگار....

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵

Sorna again
Or
The Lost Prayer Hole

نمی‌دانم چرا ژورنالیست ها باید به زبان اعجوج و معجوج مقاله بنویسند. اصلاً سر در نمی‌آورم. انگار همه‌شان را از یک قالب ساخته‌اند. عین هم می‌نویسند. هر مقاله‌ای در هر بابی بخوانید، پارگراف ها همه مثل هم شروع می‌شود. این گناه البته وقتی ژورنالیست ادبی باشد، دیگر کبیره است و نابخشودنی. آدم دلش نمی‌آید لینک یک مصاحبه را این‌جا بیاورد. یک مصاحبه با اهل قلم می‌کنند، که خدا می‌داند چقدر در انتقال آن امانت‌داری کرده‌‌اند و شعور به خرج داده‌اند، آدم که می‌خواند مو برتنش راست می‌شود و افاضات گزارش‌گر در جای جای مطلب، به روال خواندن صدمه می‌زند. یعنی این‌‌ها سردبیر ندارند؟ همین که یکی جای دیگر موقعیت بهتر پیدا می‌کند و جایش را به دوستش می‌دهد، برای نشریه کفایت می‌کند؟
می‌خواستم لینکی از مهر نیوز بگذارم که شرمم شد. اما یک جملهء بسیار عادی و متداول از این‌جور مقاله ها را می‌آورم. به نظرم اگر ژورنالیستی بتواند از این نمونه در مطلبش، به‌قدر کفایت البته، بیاورد، سری توی سر ها درآورده و درجاتی از شایستگی را احراز کرده است :

«وی آدم های این رمان را در جستجوی سرنوشت هایی متفاوت و خودخواسته خواند که در ریشه فکری داستان ، منبعث از آرا و اندیشه های سارتر و کی یرکگور می باشد .»
این هم لینک، از رو رفتم.
بعضی ژورنالیست ها وبلاگ دارند. در آن جا هم، بعضی هاشان واقعاً همین‌طوری می‌نویسند. نه عیناً، ترکیبی از این و شکسته حرف زدن که ملغمه‌ای می‌شود

-----------------------------
اما اگر دوست دارید مطلبی هم در موضوع داغ کن و ماندن فیلم‌سازان ما پشت درش، بخوانید به این‌جا بروید. روزنوشت عزیز معتضدی است که کارشناس و منتقد فیلم و نویسنده است و قبلاً کتاب هایش را معرفی کرده‌ام. دو کتاب از عزیز معتضدی از نظر رضا قاسمی جزو داستان‌های ماندگار زبان فارسی است.

---------------------------------

کورش اسدی نویسنده و منتقد است. قبلاً که روزنامه خواندن را بیشتر دوست داشتم، نقدهایش را دوست داشتم. این آخرین پست وبلاگش "پوکه باز" است. پوکه باز یکی از کتاب‌های اسدی است. کورش اسدی داستان خرچنگ های محمود داوودی را که خلیل پاک‌نیا در سایتش تایپ کرده و گذاشته است، خوانده و مطلب بسیار دوست داشتنی‌ای در بارهء ادبیات نوشته است. اسدی کم می‌نویسد و البته گزیده

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۵

تقی مدرسی

"تقی مدرسی"
این خانم، زن "تقی مدرسی" است. "ان تیلر" را می‌گویم که نقدی بر "بیلی باتگیت" او در شرق چاپ شده است. ان تیلر برندهء جایزه پولیتزر است. شوهرش تقی مدرسی، ایرانی و متولد یزد است .دکتر روان شناس بوده و و در سال 1997 فوت کرده است. "یکلیا و تنهایی او" کتاب مهم این پزشک نویسنده است که در 24 سالگی نوشته است. مدرسی اولین کسی است که در مورد "زار" تحقیق علمی کرده است.
بنده افاضه مختصری هم این‌جا کرده بودم.
شمارهء ده کیهان فرهنگی، مصاحبه‌ای با مدرسی دارد که من نمی‌‌دانم از کجا این قسمتش را که دربارهء سلمان رشدی است، در کامپیوترم نگه‌داشته بودم.
« من نظرم را در مقاله‌ای داده‌ام که چند ماه پیش در واشنگتن پست به چاپ رسید. به نظر من، سلمان رشدی نویسنده بی استعدادی نیست، ولی با اعتیاد مزمنی که به آرتیست بازی‌های بچگانه و سرقت ادبی – مثلاً از مارکز – دارد، گاهی ارزش کارهایش را تا سطح ابتذال پایین می آورد. به نظر من شهرت جهانی آیات شیطانی بیشتر مربوط به مسائل سیاسی و مذهبی است تا ارزش ادبی آن. قبل از هیاهوی اخیر، اکثر نقدنویس‌های معتبر این‌جا آیات شیطانی را آش دهن سوزی به حساب نیاوردند. من هر چه کردم نتوانستم داستان را تا آخر بخوانم. به نظر من آثاری از این قبیل را باید بگذارند تا با «ثقل» ادبی به عمق درخورشان رسوب کنند.»

دوشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۵




ترانه

مصاحبه با ترانه در شرق
بسکه از پیچاندن ترانه و در فشار گذاشتنش که یک حرف ناحسابی ازش در بیاورند، خجالت کشیدند،این عکس خوشگل را هم از زینت بخش مقاله کرده‌اند.
ترانه هم که البته از پس مصاحبه برآمده است.

.اما این خانم جوان کاندیدای بهترین بازیگر تأتر سال 1384 هم شده است

بدون لینک و مینک
یا
در حسرت این‌که کسی هم به خودم کتاب قرض بدهد

دلم نمی‌خواهد قبول کنم که دیگر مثل قبل له له کتاب خریدن ندارم. با احتیاط می‌خرم و آن دل ِ شیر سابق را ندارم که بخرم ببینم بعد چه می‌شود. یکی از سرخوردگی‌هایم از سناپور بود که کتاب اولش "نیمهء غایب" را همین‌طور الله بختکی خریده بودم. نه خودش را می‌شناختم نه از کتاب چیزی شنیده بودم و بسیار هم از خواندش لذت بردم ولی کتاب بعدیش توی ذوقم زد. از یک سری آدم وامانده، با روایت های رها شده و مطالبی که می‌شد از توی کتاب درآورد و به جایی هم بر نخورد... این شد که در خرید کتاب‌های فارسی دست به عصا شدم. کتاب‌های ترجمه هم که گاهی آدم را از زندگی سیر می‌کنند.
بعد هم کتاب‌فروشی ها هر کدام به سلیقهء خودشان کتاب می‌آورند و این همه راه توی این تهران شلوغ و این ترافیک می‌روی دنبال کتابی و دست از پا درازتر بر‌می‌گردی.
این بار هم که رفتم خیابان کریم‌خان، که خود ِ بلند شدنش از خانه 3 بعد از ظهر پنج شنبه، همت می‌خواست، با خودم هی تکرار می‌کردم که مواظب خریدکردنم باشم.
شاید یک دلیل دیگرش هم این باشد که به خاطر کمبود جا، کتاب‌هایی را که می‌خوانم، به بایگانی نیمه راکد می‌سپارم و دورم را کتاب‌‌هایی گرفته‌اند که نخوانده‌ام و هول برم داشته که مگر تا کی زنده‌ام؟
کتاب‌ها را که می‌خرم، اول این‌جا و آن‌جا ولو هستند. روی میز ناهار‌خوری، دم تلویزیون. بعد، یک روز بعد، دو روز بعد، تاریخ می‌زنم و می‌برم توی‌اتاق خودم که بعضی را انتخاب می‌کنم و در نوبت خواندن، دم تختم می‌گذارم، آن‌‌های دیگر هم توی کتاب‌خانه می‌روند. روزی میز دم تختم، بساطی است. کتاب‌های منتظر، کپی‌هایی که از اینترنت گرفته‌ام، مجله‌های نیم‌خوانده، کتاب‌های نیمه خوانده که یا بازند یا لایشان چیزی چپانده‌ام که البته گاهی چوب الف سمرقند به فریاد می‌رسد. کلید چراغ مطالعه گم است لای این ها و روشن و خاموش کردنش موفقیتی است که هر بار با لبخندی برای خودم جشن می‌گیرم. هر چند وقت دل به دریا می‌زنم برای مرتب کردن این میز و مصداق بارز گوفی می‌شوم در خانه تکانی و همان‌طور نشسته و دستمال به دست می‌خوانم و می‌خوانم...
"بلبل حلبی" از آن کتاب‌هایی بود که دنبالش بودم قبلاً و پیدا نکرده‌بودم. همین پنج شنبه‌ای که عرض شد، که آن‌ همه احتیاط را مثل چماق بالای سرم نگه‌داشته بودم، دیدمش و خریدم و دیروز دم ِ تختم بازش کردم و داستان اول را بلعیدم. خدا به "محمد کشاورز" رحم کرد که دم دستم نبود وگرنه بغلش کرده بودم و او هم هاج و واج دنبال حکم شرعی‌اش می‌گشت. عالی بود و مثل نجدی نفسم را بند آورد. خوش‌حالم که چنین نویسنده‌ای داریم. خوش‌حالم که چنین ایرانی‌ای داریم. خوش‌حالم که هموطن من است. و اضافه کنم در گوشتان که امیدوارم تا آخر کتاب همین‌طور از خوشی بال بال بزنم.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۵

ادبیات متعهد

دوست من آل احمد

البته بنده کمتر از آنم که با آل احمد دوست باشم منظورم اینست که جای بچه‌اش هستم (فکر کردیدخفض جناح می‌کنم؟!!) اما ازش خوشم می‌آید. و مسلماً نه به خاطر کله شقی‌اش. زبانش را دوست دارم، تهرانی بودنش را، صراحت لهجه‌اش را و اثرانحصاری‌ای که در ادبیات ما گذاشته است.
از آن‌جایی که ظاهراً این روزها در به در دنبال مقاله‌های انتقادی علیه ابراهیم خان هستم (یک جور هایی دلم خنک می‌شود!) این شاهد را هم می‌آورم .گرچه به نظرم آل احمد کمی دست به عصا نوشته است، ولی این مقاله از آن‌جهت که آل احمد از خودش هم انتقاد می‌کند، خواندنی ‌است که ببینیم این رسم حسنه (چه رسمی؟ مگر چند نفر این‌طور نوشته‌اند؟) چه به بوتهء فراموشی سپرده شده است.

اما چیزی که از آل احمد مرا همیشه به خود جلب کرده است "زمان‌‌دار" بودن نوشته‌هایش است. شما زمان و فضا را در آن به خوبی حس می‌کنید. این آیا ناشی از تعهد نویسنده است؟ و آیا نویسنده می‌بایست متعهد باشد؟ یا این هم مثل بقیهء نظرات سارتر و هم‌دوره‌ای هایش، زمانه‌اش سپری شده است؟
طبق یک اصل مهم و قابل تعمیم روان‌شناسی، اصول و اعتقاداتی که به آن پای‌بندیم از فضای بیرونی ما تأثیر می‌گیرد و در صورت تغییراتی در آن فضا، پای‌بندی و شدت واکنش به خلاف آن یا میزان تساهلی که در موردش داریم و شاید ندیده گرفتن و زیر پا گذاشتن ها، همه وخیلی چیز هایی از این‌دست، متغیر می‌شود.
پس همین " تعهد نویسنده" مطلقاً قابل تعمیم یا مطلقاً مردود نمی‌تواند باشد وقتی که فضای بیرونی نویسنده ها در زمان ها و مکان ها به شدت متغیر و غیرقابل مقایسه است.
بنده البته هنوز بر این باورم که دنیای بیرونی برای نویسنده های ما از زمان آل احمد چندان تغییری نکرده است و هنوز هم نویسنده به همان اندازه متعهد است . گرچه ظاهراً در آن سال‌ها با دل و جرأت بیشتری یک‌دیگر را در ملأ عام (نشریات) نقد می‌کردند و نقد را صرفاً آب به آسیاب دشمن (حکومتی که همیشه مقابل ادبا بوده) ریختن نمی‌دانستند.
اما در همین باب این مقاله که سال انتشار آن قاعدتاً باید حدود دههء پنجاه میلادی باشد، به خوبی همین مقوله را شرح می دهد.

چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۵

افاضه در باب نواختن سورنا از سر گشاد
یا
In Playing Sorna From its Wider End

بنده در مواجهه با مسائل بدیهی که عوضی اجرا می‌شود ذاتاً مثل مار به خودم می‌پیچم. خوش به حال شما که این‌طوری نیستید. جدی می‌گویم.

این‌جا دلم می‌خواهد این عقدهء دیرین، یعنی مثل مار به خود پیچیدن به خاطر سرنا زدن از در گشاد،را مکتوبش کنم بلکه دست از سرم بردارد و من هم مثل بقیه بگویم ...
شاهدش هم این قول شریفه که می‌گوید اول مجرم را پیدا می‌کنند بعد حالا یک کم می‌گردند، یک جرمی جور می‌شود دیگر.

کاوشگران در راستای عدم کارآیی دستگاه‌های دولتی، به این نتیجه رسیدند که مدیران ارشد فاقد سواد و تخصص مرتبط و غیر مرتبط هستند. پس مدیران را روانهء دانشگاه آزاد کردند تا درس بخوانند به جای این‌که آدم متخصص ِ مجرب را به این پست ها بگمارند.
وضعیت اسف بار و درجا زن بیمهء مملکت را دیدند که با اقتصاد و حقوق بین‌المللی که لاجرم با آن سر و کار دارند نمی‌خواند، کاوشگران دیگری گفتند که باید اجازه به بیمه های خصوصی بدهیم. پس عوض این‌که شرکت‌های بیمهء خصوصی تأسیس شود و دنبال مشتری یا بیمه‌گذار بگردند، بیمه‌گذارهای گنده با همدیگر رفتند و یک شرکت بیمه درست کردند و نشستند به کارهای خودشان را بیمه کردن.
بقیهء نواهای سرنا هم بماند

تشکر
دوست عزیزم شیندخت که نیازی به معرفی ندارد، لطف کرده و در بارهء البرز در وبلاگش نوشته است. بازدید کننده هایش به من هم سر می زنند، امیدوارم نا امید نشده باشند!از شیندخت ممنونم، خیلی

سه‌شنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۵

شاهد از غیب رسید

عرض شود که من هیچ دل خوشی از این عباس معروفی ندارم. خدا به این ها نظر لطف داشت که مورد غضب قرار گرفتند . چه قباهای "صلاحیت"ی که از آن برای خودشان نساختند. این نظر خودم است. یک عده تازه کتاب‌خوان دنبالشان هورا کشیدند و باسوادها هم به احترام عدم تشدید "غضب" ساکت ماندند و آتش بیاری دانستند هر نقد و بررسی منصفانه را. منظورم رمان اولی‌اش است که وقایع ایرانی ولایات و خانواده‌های عقب ماندهء بی‌سواد را که لابد تجربهء دست اول نویسنده محترم بوده است، چون از قرا خیلی پر سوز و گداز و تأثیر گذار است، چپانده بودند در قالب یک رمان جا افتادهء فرنگی ِصاحب نام . بعد هم خیلی ها آرزو کردند کاش اقلاً خودشان از این قالب استفاده کرده بودند. بعد هم هر که خارج رفت عزیز شد و بقیه ماجرا.
اصلاً بنده گروه خونی‌ام به "بست سلرز" ها نمی‌خورد و نزدیک رمان اولی ایشان نرفتم که البته دلایل دیگری هم داشت.
حالا چشمم افتاد به این مقالهء سردوزامی که البته چند روزی مقاومت کردم در خواندنش و وقتی هم که بازش کردم دیدم، نه، مثل این که این بار قالب دیگری پیدا کرده‌اند. واقعاً چه استعدادی!
بخوانید این مختصر را و بقیه‌اش را هم این‌جا بخوانید:

نگاهی به رمان فریدون سه پسر داشت (آرتمیو کروز یک دختر)



مرگ آرتمیو کروز، نوشته‌ی کارلوس فوئنتس، ترجمه‌ی مهدی سحابی است که در سال 1364چاپ شده و یکی از رمان‌های معروف این نویسنده است و کار زیبایی است و بکر هم هست و برای اولین بار من (یعنی وقتی که می‌خواندم) با رمانی رو به رو شدم که به این شیوه روایت می‌شد:

من

تو

او

و بعد از این رمان هم در آثار غربی‌ها هنوز رمانی ندیده‌ام که به این شیوه نوشته شده باشد، یعنی بجز آرتمیو کروز هیچ رمان غربی‌ای ندیده‌ام که فصل‌هاش این طوری شروع شود:

من

تو

او

اما این سومین بار است که می‌روم فریدون سه پسر داشت، را بخوانم و می‌بینم به همین شیوه‌های:

من

تو

او

روایت شده است.

تا این‌جای کار به نظرم خیلی جالب است. چون نشان دهنده‌ی تفاوت بنیادی‌ی عباس معروفی است با نویسندگان غربی. خُب تفاوت داشتن که خیلی خوب است. همین تفاوت‌هاست که من را از تو و عباس معروفی را از کارلوس فوئنتس جدا می‌کند. فقط بدیش این است که خواننده را یک کمی بفهمی نفهمی زاورا می‌کند. یعنی دفعه‌ی اول که من رفتم فریدون سه پسر داشت را بخوانم، فکر کردم ترجمه‌ی آزادی است از مرگ آرتمیو کروز. یکی دو صفحه که خواندم دیدم اشتباه نمی‌کنم. خُب، ارتمیو کروز با من شروع می‌شود و توی بیمارستان و عباس معروفی هم همین طوری شروع می‌شود. (منظورم رمان اوست.) بعد رفتم آرتمیو کروز را آوردم، دیدم ولی انگار عباس معروفی در این ترجمه اسم آدم‌های داستان را هم عوض کرده.

یکشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۵

از دستاوردهای دسترسی به سایت رضا قاسمی
1-
تو خود حدیث مفصل بخوان از این نه خیلی مجمل

برای کسانی که وقتی متون ترجمه شده را می‌خوانند مثل من حال لوسیفر بهشان دست می‌دهد وقتی که خواهرهای سیندرلا تمرین آواز و موسیقی می‌کردند.

-2
دلم خیلی خنک شد. این ابراهیم خان را دیگر خیلی گنده‌اش کرده‌اند. انگار تا آخر عمر باید به خاطر اسمش، که حالا دیگر فقط دنبال اسم فروغ می‌آید و افتخار دیگری ندارد، قبلهء عالم باشد.
در این جا، لطفاً سراغ مقالهء ژانت لازاریان بروید.

پرلاشز و موهبت فیلترشکن داشتن

چند روز پیش در راستای وب‌گردی به این سایت برخوردم. پرلاشز است. نمی‌دانم چرا قبرستان سحرم می‌کند، یه طرفش جذب می‌شوم. یک موقعی در خارجه، نزدیک یک Crematory زندگی می‌کردیم و من سرم را می‌زدی ته‌ام را می زدی آن‌جا بودم. فکر می‌کردم که مردن هم باید مزه داشته باشد!
در پر لاشز به این کشف ها نائل شدم: مارسل پروست و صادق هدایت نزدیک هم هستند. ایزادور دانکن و ادیت پیاف و سارا برنارد هم آن‌جا هستند. میکل آنجلو آستوریاس و اسکار وایلد هم هستند. دنبال خیلی ها گشتم نبودند مثل سارتر و سیمون دو بوار، ولی رفیقشان مرلو پونتی بود.

امروز لطف دیگری در حقم شد. یک فیلترشکن پدر و مادر دار برایم رسید. به سایت رضا قاسمی هجوم بردم. بس‌که دیر به دیر می‌روم، طول می‌کشد که چیزهایی که می‌خواهم پیدا کنم. از "الواح شیشه‌ای" اش شروع به دانلود کردم و به خودم که آمدم دیدم 23 مقاله دانلود کرده‌ام و از رو رفتم!

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵

قلق
روزی دو سه تا قصهء فارسی یا تر جمه در اینترنت می‌خوانم، انگلیسی هم اگر گیرم بیاید گاهی. این شده که راندامان مطالعهء کاغذی‌ام کم شده و دچار عذاب وجدان شده‌‌ام. وب گردی می‌کنم تا قصه پیدا کنم. Pdf نباشد که البته گاهی چارهء دیگری نیست. کامپیوترم با Pdf میانهء خوشی ندارد و معمولاً تمام cpu را می‌گیرد هرچقدر هم حجمش کم باشد.
یواش یواش قلق سایت های ادبی دستم آمده است. یا اسم نویسنده جذبشان می‌کند یا اسم مترجم. معمولاً دیگر به کیفیت کار اهمیتی نمی‌دهند. مثلاً جان آپدایک را که بگذاری آن بالا، سری توی سر ها در می‌آوری، حالا اگر ترجمه‌اش مو بر تن هم راست کند اهمیتی ندارد. به نظرم نخوانده لینک می‌دهند. یا مثلاً از نویسنده‌ای که جلای وطن کرده و عشق مستهجن نویسی و لجن نویسی کشتتش، که حال من را به هم می‌زند. یکی از این حضرات یک داستان کوتاه ِ بلند خوب نوشته که از دستش در رفته و حالا اسیر اسافل شده است.
خلاصه تا یکی از این‌ها جایی چاپ می‌شود، این لینک بده آن لینک بده.
یکی دو در صد از سایت‌ها هم هستند که قصه و ترجمه را می‌خوانند و بعد به زیور تبع مجازی می‌آرایند که البته سلیقهء خودشان را دارند و من گاهی می‌مانم که منظور از معرفی این قصه چه بوده، اما باز هم می‌خوانم تا ته.

ممکن است کسانی هم پیدا شوند که از خیلی از این ها بهتر بنویسند و بهتر ترجمه کنند، اگر اسم و رسمی نداشته باشند، در محاقند. یعنی گرچه انتشارات اینترنتی، برای کسانی که سرشان به دیوار سنگی ناشران خورده است دل‌خوشی بزرگی است، سد ها و موانع خودش را دارد.

از لینک دادن‌ها می‌گفتم، مثلاً همین بکت که این روز‌ها در سایت‌های فارسی زبان دوباره کشف شده است. فکر می‌کنم بعد از سمرقند شمارهء 6 و چاپ بعضی نثر ها و نقد های مربوط به آن‌ها باشد که به لطف سخاوت منوچهر بدیعی در دیباچه چاپ شد و می‌شود که بقیه هم تلاش کرده‌‌اند از این قافله عقب نمانند. چپ و راست از بکت بی‌چاره چاپ می‌کنند و لینک می‌دهند. آدم سر در نمی‌آورد که مترجم ناشی بوده یا این بکت دشوار نویس. خود من که این را دیدم یک مطلب در بارهء بکت نوشتم که دوازده صفحهء word شد( چرا که نه؟!) حالا باید ببینم باهاش چه کنم. در مطالعاتی که برای این مطلب کردم یک چیزی فهمیدم یعنی کشف کردم. می‌دانید بکت "بی‌همگی" را چطوری نوشته است؟ پس گوش کنید:
توی یک صفحه یک پاراگراف نوشته، بعد با دقت عبارت به عبارت با قیچی بریده، بریده ها را توی یک کیسه نایلون ریخته و تکان داده و الله بختکی دانه دانه درآورده و کنار هم چیده است. بعد پاراگراف بعدی. البته ممکن هم هست که تمام داستان(؟) را نوشته باشد بعد پاراگراف به پاراگراف همان‌طور که عرض کردم داستان را تولید کرده باشد. شاید هم مثل پیکاسو از این و آن کمک گرفته باشد. پیکاسو به زنش ( یکی مانده به آخری) ژیلو ( اسم کوچکش چی بود؟) می‌گفت یک بوم فلان اندازه سفارش بده، از طرف راست فلان‌قدر برو بالا و فلان‌قدر به طرف چپ و آبی کن مثلاً و غیره . بماند که بعدش هم چه قشقرقی به پا نمی‌کرد. خلاصه منظورم این است که بکت هم ممکن است مثلاً از بچهء دوستش کمک گرفته باشد که عبارت‌ها را از کیسه نایلون در بیاورد. حالا همین آثار همهء دنیا را به هم ریخته که وای چه ها که نمی‌گوید، چه موسیقی‌ای دارد، چه عمقی... از خود بکت که نشنیده‌‌اند، او که این حرف‌ها را نزده، من می‌دانم. گفتم که دوازده صفحهء word مطلب راجع به بکت نوشتم برای نوشتنش باید صدو بیست صفحه می‌خواندم، تازه علاوه بر منابع کاغذی فارسی.

با اجازه بروم دنبال قیچی.

دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵

یک داستان بسیار قشنگ از مرضیه ستوده.

از مرضیه ستوده چند داستان خوب دیگر هم در سایت‌های مختلف خوانده‌ام.
این یکی از هم عالی‌تر است. حیفم آمد لینکش را این‌جا نگذارم. شاید کسی هم از این‌جا این داستان را بخواند.

شنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۵

Zoetrope: All- Story

در سال 1997 فرانسیس فورد کوپولا Francis Ford Coppolaبرای حمایت از درخشان‌ترین استعدادهای جوان داستان‌نویسی یک فصل‌نامه راه انداخت به نام Zoetrope: All- Story .
Zoetrope: All- Story با این تاریخچهء کوتاهش تا به حال جوایز مهم داستان کوتاه را نصیب خود و استعدادهای جوانش کرده است.
این مجله در عین حال که نویسنده‌هایی مثل آدام هسلت Adam Haslett، ملیسا بنک Melissa Bank ، دیوید بنیوف David Beniof را کشف کرده است، از چهره های سرشناسی چون گابریل گارسیا مارکز، دن دلیلو، سنتیا اوزیک و خود کوپولا نیز داستان چاپ می‌کند.
این مجله یک مجلهء هنری هم هست و برای طراحی هر مجلد از هنرمندان معاصر دعوت می‌کند.