یکشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۵

پرواز ایکار


ریمون کنو 1903-1976
کاوه سید حسینی (?137- ?? 13) [ متأسفانه جستجو در اینترنت به نتیجه نرسید]
نشر نیلوفر 1383

در مقدمهء کتاب، رضا سید حسینی، پدر مرحوم کاوه، ضمن معرفی مفصل نویسنده نوشته است که داستان های ریمون کنو را نمی‌توان تعریف کرد و توصیف و شخصیت پردازی مختصری ندارد.
عرض کنم که این رمان را که آخرین رمان نویسنده است می‌شود تعریف کرد.

رمان یک چیزی برعکس کتاب "شش شخصیت در جستجوی نویسنده" پیرآندلو است. یعنی آن‌جا شخصیت‌های داستانی دنبال نویسنده‌ای می‌گردند که آ‌ن ها را "بنویسد"، در این کتاب شخصیت‌های داستانی گم می‌شوند، از توی دست‌نوشته فرار می‌کنند، و نویسنده‌ها دنبال آن‌ها می‌گردند.
کتاب بسیار گیرایی است. سبک نوشته، نمایش‌نامه نویسی یا فیلم‌نامه نویسی است که توصیف صحنه‌ها و زمان‌ها به مقدار زیادی حذف‌ شده است. به کمک گفتگوها زمان و مکان را پیدا می‌کنیم.

در اوایل کتاب که نویسنده‌ای دنبال شخصیت کتاب خود می‌گردد، سراغ کارآگاه خصوصی می‌رود. کارآگاه به او می‌گوید "چه پیرآندلویی!" و نویسنده تقریباً ملتفت منظور او نمی‌شود!!

خیلی نویسنده‌ها را دست انداخته است. شخصیت‌ها عمدتاً به دلیل لوسی داستان و فضای ولرم آن یا اعتراض به کارهایی که نویسنده از آن‌ها می‌خواهد، یعنی وادارشان می‌کند انجام دهند و شخصیت ها نمی‌خواهند (عدم تطابق عمل با کاراکتر شخصیتی که ساخته‌اند؟) فرار می کنند! همهء نویسنده‌هایی که در این کتاب هستند، به طور کلی فاقد تخیل‌اند!! وقتی ازشان می‌خواهند یک چیزی بگویند، حالا هر چه باشد، همگی عاجزند!! می‌گویند مثلاً یک خوابت را تعریف کن. نمی‌توانند!! چون نویسنده‌اند و همیشه چیزهای حسابی باید بگویند!!

شنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۵

بدون شاخ و دم

آیا "طالبان" شاخ و دم داشتند (دارند)؟
خودتان ببینید.

سه‌شنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۵

خون برادرم

The Blood of My Brother


Andrew Berends

اندرو برندز مستندساز و عکاس آمریکایی، اهل نیویورک است. سوژهء عکاسی او مشکلات و فجایع اجتماعی نیویورک است.





حاصل شش ما اقامتش در عراق دو فیلم مستند است، یکی «خون برادرم» و دیگری «وقتی عدنان به خانه می‌آید».
«خون برادرم» در 30 جون امسال در سینما ویلج نیویورک اکران شد و قرار است در شهرهای دیگر آمریکا هم نمایش داده شود.

این فیلم که نوعی سرهم کردن قطعات خام است، شرح صمیمانه‌ای است از آثار جنگ بر عراقی‌های بی‌گناه. تصاویری که در اخبار آمریکا نشان نمی‌دهند، چهره‌ای از جنگ که به ندرت کسی در آمریکا دیده است: خانواده‌ای عرقی که در غم پسر بزرگشان سوگواری می‌کنند، پسری که سال‌ها پس‌انداز می‌کند تا یک مغازهء عکاسی باز کند و در همان شب اول افتتاح مغازه، وقتی داوطلبانه در مسجد محل نگهبانی می‌دهد، آمریکایی‌ها او را می‌کشند. این فیلم داستان بازماندگان است و به خصوص دربارهء برادر کوچک‌تر که هم عهده‌دار مخارج خانواده است و هم در وسوسهء انتقام.






مصاحبهء زیر را میشل لز انجام داده است. وی برنامه ریز ویل فیلم فستیوال است و گاهی هم وانمود می‌کند دارد رمان می‌نویسد. تا آن‌جا که بتواند به خارج می‌رود، بقیهء وقتش را هم در نیویورک می‌گذراند.
این مصاحبه در LIT KGBbar چاپ شده است.

میشل لز (م ل) : خب چی شد که فکر کردی به عراق بروی و با یک فیلم برگردی؟
اندرو برندز (ا ب): آن‌قدر ها هم مطمئن نبودم. یکی از دوستانم در عراق بود. بهش زنگ زدم و پرسیدم: چه جوری بیایم آن‌جا؟ گفت: یک هواپیما سوار شو برو به عمان، بعد یک تاکسی بگیر بیا تا بغداد. من هم در بغداد می‌بینمت. کل کاری که کردم همین بود.


(م ل): اولش چی باعث شد به عراق بروی؟
(ا ب): آخر این جنگ آمریکا است، ولی ما آمریکایی‌ها حق انتخاب داریم و می‌توانیم فاصله‌مان را با جنگ حفظ کنیم. مردم عراق حق انتخاب ندارند. می‌خواستم بروم و بلاواسطه ببینم. بخشی از فیلم من مربوط به همین نزدیک شدن هرچه بیشتر به موضوع است. می‌خواستم مردم توی سینما را هم به موضوع نزدیک کنم. من بی نهایت اعتقاد دارم که اگر شما آن فاصله را بردارید، جنگ و کشتار غیر ممکن می‌شود. اگر به آدم‌‌ها به عنوان آدم نگاه کنید، این کشتار را نمی‌توانید ادامه بدهید.

(م ل): قبل از رفتن چقدر خودت را آماده کرده بودی؟
(ا ب): نه چندان. فقط می‌خواستم بروم آن‌جا. برنامهء خاصی نداشتم.

(م ل): وقتی رسیدی اوضاع چطور بود؟
(ا ب): عصبی بودم چون نمی‌دانستم چه غلطی دارم می‌کنم. و بعد پشت سر هم اتفاقات روی‌داد. من یک‌سال بعد از تجاوز آمریکا به آن‌جا رفتم که بعداً معلوم شد در جالب‌ترین زمان ممکن آن‌جا بوده‌ام چون اوضاع تازه داشت خراب می‌شد. همین‌طور در طول شش ماهی که آن‌جا بودم اوضاع خراب‌تر و خراب‌تر شد. در هفتهء اول چهار پیمانکار آمریکایی را در فلوجه کشتند و سوزاندند و از پل حلق‌اویز کردند. بعد آدم‌ربایی ها شروع شد. بعد زد و خورد در فلوجه و نجف و بعد عکس‌های زندان ابوغریب منتشر شد، همه درست در همان ماه اولی که آن‌جا بودم. اوضاع بفهمی نفهمی حالت انفجاری داشت، برای من محشر بود.

(م ل): چقدر طول کشید تا موضوع داستانت را پیدا کنی؟
(ا ب): تازه یک هفته بود که به عراق رسیده بودم. عصبی بودم، نمی‌فهمیدم چه خبر است. تا این که دیدم در «کدیمیه» هستم، محله‌ای شیعه نشین در بغداد با یک مسجد عظیم. برو بچه‌هایی که آن‌جا بودند من را با دوربین دیدند و گفتند: « برایت یک داستان خوب داریم.» گفتند دوستشان شب پیش کشته شده و داستان را برایم تعریف کردند. من که داستانی ندیدم، فکر کردم داستان هر چه بوده تمام شده و آن پسر هم مرده. ولی دوستانش گفتند: « فردا بیا، ترا پیش خانواده‌اش می‌بریم تا از عزاداری آن‌ها فیلم‌برداری کنی.» یادم می‌آید وقتی مرا پیش خانواده‌اش بردند ترسیده بودم. بروم خانهء آن‌ها، پسرشان دو روز پیش مرده، حالا من از آن‌ها فیلم بگیرم؟ ولی از من استقبال کردند. پیش برادر و مادرش رفتم و آن‌ها شروع به گریه کردند و گفتند که چه به سرشان آمده. من فقط نشستم و 45 دقیقه فیلم گرفتم. این فکر به سرم افتاد که شاید داستان برای آن‌ها تازه شروع شده باشد، حالا بعد از این تراژدی چطور زندگی کنند.

(م ل): چطور توانستی دسترسی با آن‌ها را حفظ کنی؟
(ا ب): من در زندگی‌ام مشکلات زیادی با همین دسترسی که می‌گویی داشته‌‌ام. ولی در جایی مثل عراق دسترسی خیلی آسان‌تر از نیویورک است. فقط به‌خاطر گشاده‌رویی مردم، توجه خاصی که به دوربین ندارند، کم‌تر...

(م ل): باوجودی‌که آمریکایی هستی؟
(ا ب): آره، منظورم همین است. آن‌ها مردمی معمولی هستند و به من به عنوان یک فرد نگاه می‌کردند. یک خانواده‌، که بیشترش همان‌هایی بودند که داستانی داشتند و من را هم می‌خواستند سهیم کنند. این بلا سرشان آمده بود و وجود من برایشان فرصتی بود که داستان خود را نقل کنند. موقعیت خوبی بود.

(م ل): چه تمهیدات امنیتی و حفاظتی در عراق داشتی؟
(ا ب): واقعاً ایمن ترین راه در عراق این است که با مردم مثل مردمی معمولی رفتار کنی و مثل یک انسان با آن‌ها ارتباط متقابل داشته باشی. بعضی ها از من می‌پرسند: «وای! محافظ داشتی؟ ماشین ضد گلوله داشتی؟ اسلحه داشتی؟» از نظر من تمام این چیز ها فقط اسباب دردسر بود و باعث می‌شد آدم را شناسایی کنند. به عبارتی من هیچ اقدام ایمنی و حفاظتی نکردم. با یک راننده – مترجم و الدزموبیل درب و داغمونش می‌گشتم.

(م ل): متوجه عکس‌العمل متفاوت تماشاگران آمریکایی و اروپایی شده‌ای؟
(ا ب): هنوز نه. در آمستردام عکس‌العمل‌ها خوب بود. در آمریکا شب افتتاح در فستیوال فیلم تریبکا هم خوب استقبال کردند، ولی آن‌جا تمام تماشاگران نیویورکی هستند. نمی‌دانم در جاهای دیگر آمریکا چگونه استقبال می‌کنند. آیا نماشاگران آمریکایی به فیلمی که دربارهء تراژدی یک خانوادهء عراقی است همان‌قدر اهمیت می‌دهند که اگر تراژدی آمریکایی باشد؟ حتی برای خودم، از بعضی جهات، هم‌دردی باکسی شبیه خودم، راحت‌تر است. آن یک هفته‌ای که با ارتش آمریکا بودم با چند تا از بچه ها با تانک دور وبر می‌رفتیم، این بچه‌ها یک ماه بعد کشته شدند. یک جورهایی کشته شدن آن‌ها برایم ضربهء سخت‌تری است تا کشته شدن عراقی‌ها. موضوع چیست؟ این احساس‌ها از کجا می‌آید؟ نمی‌دانم.
من بنا نداشتم یک فیلم ضد جنگ بسازم. خیال داشتم یک فیلم دربارهء آن‌چه از جنگ دیده و حس کرده‌ام بسازم. خیال نداشتم با این فیلم پیامی بدهم.
احتمالاً از فیلم برداشت‌های مختلفی خواهند کرد.

(م ل): به نظرت فیلم ضد جنگ شده؟
(ا ب): احتمالاً. اگر این فیلم ضد جنگ است شاید به این دلیل باشد که واقعی است. اگر تصویری صادقانه از منطقهء جنگی بگیرید، خیلی مشکل است که بتوانید فیلم جنگ‌طلبانه‌ای بسازید.

(م ل): با این‌همه فیلم مستند که از این جنگ گرفته شده، مخاطب پیدا کردن آسان‌تر شده یا فیلم برجسته ساختن مشکل‌تر؟
(ا ب): هر دو. موصوع کلنجار رفتن با تلویزیون است. با این جمعیت آمریکا، برای این‌جور فیلم‌ها وقت کمی در تلویزیون اختصاص داده‌اند، شرم‌آور است. سوئد که جمعیتشان درصد کوچکی از جمعیت ما است و پنج کانال تلویزیونی دارند، همهء کانال‌ها یک بخش پخش مستند دارند. اما در آمریکا این خبرها نیست. حرکت خلاف جریان اصلی اخبار دشوار است. زمان محدودتری به پخش فیلم‌های مستند خوب می‌دهند که اسباب خجالت است. هرچقدر هم مستندسازان موفقیت به‌دست بیاورند باعث نمی‌شود که پول هم دربیاورند.


شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۵

اقدام مشکوک

ترجمه‌ای که از داستان بارتلمی در این جا گذاشتم، جداً بنا به توصیهء نویسندهء صاحب نام و معتبری بود. ایشان یک روز به من ایمیل زدند و ضمن اظهار لطف گفتند که ترجمه‌هایم را در اینترنت در دسترس بگذارم چون ار نظر ایشان از خیلی از ترجمه‌های آدم‌های تازه‌کار بهتر بود. نمی‌دانم هنوز هم به من سرمی‌زنند یا نه. در هر حال بنده هم که به نظر خودم هنوز در حال دست‌گرمی هستم دل به دریا زدم و آن داستان را پست کردم و هم در این‌جا و هم در یک گروه نظر دوستان را خواستم و پژمان هم با لطف بی‌پایانش من را ممنون خود کرد.

چند روز پیش، نور دیده این پست خوابگرد را دیده بود ( پست بعدی‌اش همان است که هندوانه زیر بغل همدیگر گذاشته‌اند) و کامنت پژمان را پی‌گیری کرده بود و دیده بود یکی از اعضای گروه بعد از بنده مبادرت به اقدام مشکوکی کرده و همین داستان را با تغییراتی در ترجمه (فکر کنم برای این‌که بقیه قدر ترجمهء من را بدانند!!) و ذکر اسامی به انگلیسی (یعنی متن را داشتم و ربطی هم به لینکی که پژمان به متن اصلی داده، ندارد) چاپ کرده و در هفتان احتمالاً با همان هندوانه‌های مذکور در فوق، معرفی‌اش کرده است.
پست نور دیده را که دیدم، تذکرات مختصری توی گروه دادم که این رسم‌ش نیست و بهتر است از راه برسند و یک کم عرقشان خشک شود، بعد دست به چنین اقدامات مشکوکی بزنند و آن فرد هم نه گفت ها و نه گفت نه.

پنجشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۵

چه خبر؟

این روز ها سخت مشغول کسب درآمد از امر خطیر ترجمه هستم.
موضوع این است که به معجزه‌ای حلقهء بسته‌ای گشوده شد و من خودم را نازک کردم و از لای درز رد شدم و عجالتاً سفارش ترجمه می گیرم و دریافت وجه مربوطه هم فقط یک ماه طول می‌کشد. اما زمینه‌اش البته ادبی نیست چون همان‌طور که می‌دانید...خوراک شاعرا نون و پنیره... فعلاً بعضی مقررات و آیین‌نامه ها و غیرهء اتحادیهء اروپا را که مثلاً در سال 2010 لازم‌الاجراست ترجمه می‌کنم. کار ساده‌ای نیست ولی در تخصص خودم هست.

از یک‌سال پیش داشتم خودم را با خواندن یادداشت‌های روزانهء ویرجینیا وولف ترجمهء خجسته کیهان شکنجه می‌دادم. واقعاً با این ترجمه کردنش... بالاخره تمام شد و هوس کردم کتاب دو جلدی ویرجینیا وولف نوشتهء خواهرزاده‌اش کوئن تین بل را دوباره بعد از 15 سال بخوانم که خانم شهلا بسکی ترجمه کرده است. ترجمهء خوبی است. خیلی دلم می‌خواست بگویم ترجمهء خیلی خوبی است ولی وقتی ترجمه های پژمان را می بینم، دیگر واجب است یک حد قائل شوم و خیلی و عالی را به راحتی به کار نبرم.
پژمان یک نارنجک حاوی ذوق توی یک پاراگراف می‌اندازد و بعد ترجمه‌ای می‌کند که لبخند به لب می‌آورد. من که خیلی ترجمه‌هایش را دوست دارم. پژمان در ترجمه معنی‌گراست و من احتمالاً لفظ‌گرا. شاید این لفظ‌گرایی من ناشی از سر و کار داشتن با متون تخصصی باشد به خصوص متون حقوقی، که تا جابه‌جایش کنی، معنی و منظور دگرگون می‌شود.