سه‌شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۵

از
تفسيرهاي زندگي
ويل و آريل دورانت
ابراهيم مشعري

نقل تقريباً به مضمون
...
به نظر جويس "سروده‌ها"ي ازرا پاند درك نشدني بود، همان‌طور كه "بيداري (بيدارنشيني؟) فينه‌گان‌‌ها"ي جويس از نظر پاند غيرقابل فهم بود.
جويس عقيده داشت: "ابهام" با ايجاد مسايلي ابدي براي استادان، كتاب را زنده نگه خواهد داشت. به همين سبب است كه اكنون كتاب‌هايي در بارهء معاني سروده‌هاي پيچ در پيچ داريم.
و به اين ترتيب هنر از وسيلهء مهم ارتباطي به نوعي جدول كلمات متقاطع براي طبقات مرفه تبديل مي‌شود.
پاند گفته است: اگر نقاش بودم... شايد مكتب نقاشي ِ "نامشخص و مبهم" را پايه‌گذاري مي‌كردم. مكتبي كه نقاشي‌ها فقط با تركيب رنگ سخن بگويند.

دوشنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۵

1- توضيح كوتاهي در مورد پست قبلي در كامنت آن گذاشته‌ام- اصلاح كاولي Cowley است.
2- گزارش گزارش‌گران بدون مرز دربارهء رتبه‌بندي آزادي مطبوعات. چيز تعجب برانگيزي دربارهء ايران ندارد، فقط محض اطلاع.
3- لينك بالا از يك سايت خبري افغان است، بدون سانسور، گلي به گوشهء جمالشان.

یکشنبه، مهر ۳۰، ۱۳۸۵

فاکنر

ويليام فاكنر

غول 163سانتي ادبيات
(به روايتي)

1897 -1962






جنوبي بود براي همين آن‌همه سياه توي داستان‌هايش هستند. با ‌گذشت زمان، ظاهراً ديد فاكنر نسبت به سياهان به تدريج تغيير مي‌كند، لحنش ملايم‌تر و دلسوزانه مي‌شود و در كتاب Intruder in the Dust از آن‌ها حمايت مي‌كند.

تحصيلات رسمي فاكنر دبيرستان است (ديپلم ردي). براي جنگ بين‌الملل اول ثبت‌نام كرد ولي به خاطر قد كوتاهش پذيرفته نشد. به كانادا رفت، در نيروي هوايي سلطنتي ثبت‌نام كرد ولي قبل از اتمام دوره آموزشي، جنگ تمام شد. به آمريكا برگشت، وانمود كرد كه در جنگ شركت كرده - نيروي هوايي سلطنتي يونيفرم به او داده بود- داستان‌هاي زيادي از جنگ تعريف كرد،با استفاده از سهميهء سربازان در دانشگاه نام‌نويسي كرد (گفتيم كه ديپلم نداشت، سهميه‌هاي ما هم اقتباسي است از غرب)، يك‌سال در دانشگاه ماند و رها كرد.

همان سال‌ها در مجلهء The Mississippianنقد و شعر و قطعات نثر نوشت و كارهاي كوتاه مدت ديگري پيشه كرد.
در سال 1921 كاري در يك كتاب‌فروشي متعلق به اليزابت پرال (زن آتي شروود اندرسن) گرفت. اما در شغل مسؤل پست‌خانهء دانشگاه (1922-1924) از همه بيش‌تر آبروريزي كرد. به جاي كار يا چيز مي‌خواند، يا با دوستانش ورق‌بازي مي‌كرد، نامه‌ها را يا گم مي‌كرد يا در محل عوضي مي‌گذاشت. وقتي بازرس پست براي بررسي آمد، استعفا را قبول كرد. بعد مربي پيشاهنگي شد كه باز هم از او خواستند استعفا بدهد به «دلايل اخلاقي»، احتمالاً شرب خمر.

در سال 1924 اولين كتابش –مجموعه‌اي از اشعار- را در 1000 نسخه در بوستن چاپ كرد كه در عنوان كتاب اسمش اشتباه تايپ شده و يك U اضافه داشت. فاكنر اين اشتباه را پذيرفت و از آن به بعد با املاي جديد امضا كرد. (روايات مختلف است، به روايتي در حكم استخدامي يكي از مشاغلش، اسمش را غلط تايپ كردند.)

يكي از كساني كه در زندگي فاكنر نقش مهمي بازي كردد فيل ستون Phil Stone بود (ديگري Estelle Oldham) تاريخ‌داني كه در مطالعة تاريخ متوجه شد كه تاريخ تكرار مي‌شود يا خودش را تكرار مي‌كند (هر كدام ميل شماست). ستون نبوغ فاكنر را ديد، او را تشويق و در روش مطالعه به او كمك كرد.

در 1925 به نيو اولئان رفت و به تعداد زيادي اديب از جمله شروود اندرسن و حلقه مجله ادبي The Double Dealer پيوست كه از افتخاراتش چاپ آثاري از نويسندگان از جمله ارنست همينگوي بود (همه‌جا آسمان همين‌رنگ است، بايد به يك‌جايي وصل شد).
بعد به اروپا رفت و از آن‌جايي كه شروود اندرسن آن دور و بر ها بود، بعيد نيست كه او تشويقش كرده باشد. چون خود اندرسن به اروپا رفته بود، مي‌شود هم تصور كرد كه مد بوده و هر نويسندهء تازه‌كاري در آمريكا لازم مي‌ديده كه خود را به اروپا برساند.
در هر حال فاكنر كتاب‌هايش را در آمريكا چاپ كرد. خب سوال اين است كه اوليس را خواند بعد دست به كار آفرينش شاه‌كارهايش شد يا...
در سال 1944 با ملكوم كاولي Malcolm Cowley كه داشت مجموعه‌اي در بارهء همينگوي براي Viking Press (بوي سوئد آمد) تهيه مي‌كرد، مشغول مكاتبه شد. كرولي مي‌خواست چنين مجموعه‌اي هم براي فاكنر تهيه كند گرچه به قول سارتر تا آن‌موقع ديگر فاكنر خداي جوانان فرانسوي شده بود و نياز به اين‌جور معرفي‌ها نداشت. عرض كنم كه اما هنوز مردم در آمريكا از كتاب‌هاي فاكنر استقبال نكرده بودند، مثل حالا كه هاليوود بايد بهشان سرنخ بدهد منتظر نوبل بودند تا برايش سر و دست بشكنند.
آقاي كاولي ابتداي مجموعه را با بيوگرافي شروع مي‌كرد كه ديگر فاكنر مجبور شد سابقهء شركتش در جنگ را اصلاح كند. مجموعه با مقاله‌ها و داستان كوتاه و ستايش خشم و هياهو چاپ شد و فاكنر كم كم طرفدار پيدا كرد.

در سال 1947فاكنر تدريس كلاس انگليسي پرسش و پاسخ در دانشگاه مي سي سي پي را پذيرفت. ولي وقتي اظهار عقيدهء صاف و ساده‌اي دربارهء همينگوي كرد، جنجال شد: «همينگوي دل و جرئت ندارد، هرگز خودش را در وضعيت حساس قرار نمي‌دهد، يك لغت هم در آثارش نيست كه خواننده بتواند طرز استفاده‌اش را در ديكشنري پيدا كند.» وقتي همينگوي اين‌ها را خواند، رنجيد. خواست به خصوص در بارهء آن بي "دل جرئت"ي جوابي بدهد، دست به كار هم شد ولي از دوستي كه ژنرال ارتش بود خواست كه براي فاكنر بنويسد و فقط بگويد كه او (فاكنر) از رشادت‌هاي همينگوي به عنوان خبرنگار جنگي چه مي‌فهمد. فاكنر تقريباً فوري جواب داد و از سوء تفاهمي كه پيش آمده و سبب رنجش شده عذرخواهي كرد و توضيح داد كه چيزي كه در اصل گفته بوده تحريف و ناقص چاپ شده است ولي از اظهار نظرش دفاع كرد و گفت كه منظورش نوشته‌هاي همينگوي به عنوان نويسنده بوده و توضيح داد كه چگونه در بارهء مراتب ناكامي كيفيت نوشته قضاوت مي‌كند و از اين نظر همينگوي يكي مانده به آخر است چون دل و جرئت ريسك كردن "بد سليقگي، مطول نويسي، كسل‌كنندگي و غيره" را ندارد. يك نامه هم براي همينگوي نوشت و كپي آن‌را هم ضميمهء نامهء ژنرال لنام كرد و در آن مجدداً عذرخواهي كرد و گفت: «اميدوارم به تخمت هم نباشد، ولي اگر ناراحت شده‌اي لطفاً شرمساري صميمانهء مرا بپذير.»

در 1950 برندهء جايزهء نوبل شد. وقتي در 10 دسامبر در جلسهء اهدا جايزه سخنراني كرد، كمتر كسي متوجه شد چون خيلي تند و با صداي آهسته حرف زد ولي بعد كه متن سخنراني چاپ شد معلوم شد كه سخنراني بي نظيري بوده و بعداً بهترين سخنراني جايزهء ادبي نوبل شد.

در سال 1959 قراردادي با جري والد تهيه كنندهء هاليوود بست تا برداشتي از "هملت" را بنويسد. فيلم با نام «تابستان گرمِ طولاني» به كارگرداني مارتين ريت و بازيگري اورسن ولز، پل نيومن و جوآن وودوارد اكران شد.

فاكنر جايزه‌هاي متعددي را برد، دو بار پوليتزر يكي 1955 و يكي 1962 (يعني تا دم مرگ مي‌نوشت، آن‌هم با كيفيت برتر). به كشور هاي مختلف سفر كرد. آلبر كامو برداشتي از Requiem for a Nun او را در پاريس به روي صحنه برد. صاحب يك دختر شد. شكار مي‌كرد، بار ها از اسب افتاد و زخمي و در بيمارستان بستري شد. در سال 1960 مادرش كه نقاش با استعدادي بود و از 1941 به بعد 600 تابلو كشيده بود، مرد.

ويليام فاكنر در 1962 از حملهء قلبي درگذشت.

سه‌شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۵

بورخس – فوئنتس

قبلاً هم چند کلمه‌ای در بارهء کتاب "از چشم فوئنتس" نوشتهء فوئنتس ترجمهء عبدالله کوثری نوشته بودم.
کتاب را فوئنتس به انگلیسی نوشته است.
امروز هوس کردم در بارهء بخش بورخس ِ کتاب بنویسم ولی بد نیست از خود کتاب کمی بیشتر بگویم.
فوئنتس در یازده نوامبر دنیا آمده که روز تولد داستایوسکی (هورا!) و ونه‌گات هم هست. تقریباً یک پنجم کتاب زندگی‌نامهء خودش است.
فصل های بعدی –تا بورخس- به این ترتیب است: سروانتس، دیدرو، گوگول (Highly recommended)، بونوئل و بورخس . بعد هم میلان کوندرا و مارکز و آخر کتاب هم مقالات و مصاحبه‌ها و سخنرانی‌هایی از خودش.
بخش بورخس از همه متفاوت‌تر است. در بخش‌های دیگر، هر کدام از سر فصل‌ها به صورت یک‌جور تحقیق، زندگی‌نامه (البته نه به سیاق متعارف)، خاطره‌ها و گفتگوهایی که با بعضی (قهراً بعضی!) از این اشخاص داشته و البته نظر و طرز تلقی خودش از آثار آن‌ها است.
در فصل بورخس به اسم " بورخس در عمل" که 26-25 صفحه است، یک متن بورخسی نوشته است که واقعیت و تخیل آن‌چنان به هم آمیخته‌اند که جابه جا در متن خواننده را گیج می‌کند! (فکر نکنید وقتی با بورخس از توی دود طی‌الارض می‌کنند، من فکر کردم که هر دو صاحب کرامات‌اند!)
خلاصه متنی بورخسی نوشته و بسیار هم خوب از عهده‌اش برآمده. می‌دانید، سرقت ادبی یا بهتر بگویم هنری، همه هنرمندان را وسوسه می‌کند. شاید سبک بورخس فوئنتس را هم وسوسه کرده بوده، و حالا در این کتاب خیلی محترمانه و قابل قبول، دارد می‌گوید: به! کجای کارید؟! من هم بلدم، خوبش را هم بلدم!
من که بورخس را خیلی دوست می‌دارم، خواندن این فصل برایم لطفی مضاعف داشت. کم پیش می‌آید که آدم کتابی را بخواند و با رضایت به صفحاتش لبخند بزند. منظورم این است که خواندن به خصوص بخش بورخس برایم جای شکر داشت.

یکشنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۵

ممیزی
گذر پوست و دباغ خانه
رئیس جمهور محبوبم شعری از ممیزی ارشاد رد کرده است.

سه‌شنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۵

ما و دیگران...

در انگلستان وقتی کسی (ازجمله) در اقتصاد ملی مشارکت می‌کند یا موجب اعتلای نام بریتانیا در جهان می‌شود، لقب لرد و سر می‌گیرد. مثلاً در پرانتز بگویم میک جگر که با هنر خودش ارز به کشور می‌آورد، دعوتنامهء کاخ باکینگهام را دریافت می‌کند که برود و طی مراسمی لقب سر خود را بگیرد و طبق آداب کاخ هم لطفاً لباس رسمی بپوشد. میک جگر هم هشت ماه به نامه‌شان جواب نمی‌دهد و دنبال راه‌حلی برای لباس رسمی مطابق ذوق و سلیقهء خودش می‌گردد (تخیل بنده) تا این که راه حلی پیدا می‌کند و با شلوار چرم مشکی و اسموکینگ و کفش ورزشی شلنگ اندازان شرفیاب می‌شود و غیره. میک جگر را برای لطف مطلب مثال زدم. می‌خواهم بگویم که در صورتی که از اتباع بریتانیا کسی در اقتصاد ملی تأثیر گذار باشد، کمیته‌ای بررسی می‌کنند و نام او را پیشنهاد می‌کنند. برای همین است که هندی‌الاصل ها و ایرانی‌الاصل ها در بریتانیا عناوین لرد و سر گرفته‌اند.
اما این مال دیار کفر است.
در نظام مقدس ما، طور دیگری رفتار می‌شود. یک بانک را - که با توجه به سابقهء کم حضور در اقتصاد موفق‌ترین بانک است و اسفند پارسال به دلیل کمبود نقدینگی به بانک‌های پر سابقه که در نتیجه مهرورزی دولت فخیمه اقساط وام گیرندگانشان بخشیده یا معوق کرده بود، وام داده بود تا به تعهدات پایان سال خود عمل کنند (تا بعد ببینند چه راه حلی پیدا می‌شود)- با دخالت‌های غیرکارشناسی، در آستانهء ورشکستگی قرار می‌دهند.
آن هم یک بانک خصوصی که در شرح اجازهء تأسیسشان از این دخالت‌ها خبری نیست.
چون هنوز مدیران برکنارشدهء بانک پارسیان امکان شرح ماوقع را نداشته‌اند، کار به قول امروزی‌ها به همین گمانه‌زنی‌ها می‌کشد.
...
این است که ما یک نظام مقدس می‌شویم که تمام جهانیان حسرتش را می‌خورند و آن‌ها استکبار جهان‌خوار....

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵

داستان‌های کوتاه آمریکای لاتین
گردآوری: روبرتو گونزالس اچه‌وریا
عبدالله کوثری
نشرنی1380

کتاب یک مقدمهء کوتاه از مترجم و یک مقدمهء مفصل از گردآورندهء دارد.
روبرتو گونزالس اچه‌وریا استاد صاحب کرسی ادبیات هیسپانیک و تطبیقی دانشگاه ییل است. بنده در به در به دنبال محل تولد این استاد گشتم تا ببینم مال کجای آمریکای لاتین است، به جایی نرسیدم. اما از آن‌جایی که در لیست بلند و بالای کتاب‌هایی که نوشته، چند تایی در ستایش کوبا و هاوانا است ظن به کوبایی بودنش برایم قوی‌تر شد. از طرفی این کتاب مجموعه داستان را دانشگاه آکسفورد منتشر کرده که در وحلهء اول آدم فکر می‌کند که آکسفورد انگلستان است ولی چون استاد ساکن آمریکا است نمی‌توان مطمئن بود.
در هر حال اصل کتاب مفصل تر از ترجمهء فارسی‌اش است و مترجم امیدوار است که بعداً فرصتی دست بدهد تا در مجلد دیگری داستان‌های باقی‌مانده را ترجمه و چاپ کند.
روبرتو گونزالس اچه‌وریا نویسندگان آمریکای لاتین را به سه دورهء زمانی تقسیم کرده است و تحت سه بخش جداگانهء دورهء استعمار، ملت‌های جدید و دورهء معاصر داستان‌هایی را از نویسندگان مختلف انتخاب کرده است.

"نخست سربازان فاتح آمریکا را فتح کردند، آن‌گاه پادشاه با لشگری از حقوق‌دانان از راه رسید. نظامی گسترده و دقیق از قوانین پدید آمد که با کمک صنعت جدید چاپ و اعمال قدرت تشکیلات دیوانی عظیم، عمل می‌کرد. در سال 1681 برآوردی از "قوانین مربوط به جزایر هند" نشان داد که بعد از کشف دنیای جدید به طور متوسط روزی یک قانون وضع شده‌است، غیر از یکشنبه‌ها. بیشتر داستان‌های دورهء استعمار با شبکهء این قوانین در هم بافته و از نهانخانهء اسناد قانونی در آمده و بدل به گنجینهء داستان‌ها شده است.
....نویسندگان مدرن آمریکای لاتین در این وقایع‌نامه‌ها گنجینه‌ای سرشار از رویدادها و شخصیت‌ها یافتند و آن‌ها را در داستان‌های خود به‌کار گرفتند."

داستان‌های دورهء استعمار گرچه داستان‌های افسانه‌ای، سلحشوری، ماجراجویی و جادوگری است خواننده اعتراض نویسنده‌ها را به وضع موجود نمی‌تواند ندیده بگیرد.

ادبیات ملت‌های جدید مربوط به قرن نوزدهم است که روشنفکران و هنرمندان آمریکای لاتین به اروپا سفر کرده بودند ونشریاتی راه انداخته و تا حدودی تحت تأثیر سبک های رایج اروپا و آمریکای شمالی می نوشتند.

دورهء معاصر هم که همین حالا است و از آن‌جایی که تحقیق و گردآوری روبرتو گونزالس اچه‌وریا در بارهء داستان کوتاه است در مقدمه‌اش بر این بخش بورخس را تحسین کرده است.
من همهء این چیز ها گفتم تا این تکه از کتاب را این‌جا بیاورم، از بورخس که خیلی دوستش دارم: (نقل به مضمون)
مهمترین نویسندهء آمریکای لاتین و یکی از بهترین نویسندگان جهان خورخه لوئیس بورخس است. تآثیر او بر داستان نویسان قابل سنجش نیست. کتاب Ficciones او تآثیرگذار ترین مجموعهء داستان کوتاه قرن بیستم است. بورخس می‌گفت رمان را دوست ندارد و از نظر او رمان فاقد شکل و ملال‌آور است و برخلاف تمایل دورنی خودش داستان کوتاه نوشت[یاللعجب!] او نوشته است که در نوشته‌های پروست صفحاتی هست که مثل خود زندگی ملال‌آور است. او از رمان روان شناختی (نویسندگان بزرگ روس و پیروانشان) انتقاد می‌کرد. [من نه! من عاشق پروست و نویسندگان روس به خصوص داستایفسکی هستم.]
بورخس عقیده داشت که داستان کوتاه قالبی بهتر از رمان است و بهترین داستان کوتاه هم آن است که مضمون پلیسی داشته باشد. داستان به سبب توالی بی امان رویدادها و شبکهء پیچ در پیچ جرئیات و روابط درونی و متقابل میان آن‌ها،عملکردی چون تراژدی دارد. او به تصنع مطلق داستان عقیده داشت و ادعای بی‌پایهء واقع‌گرایی را رد می‌کرد. به نظر او رمان‌های واقع‌گرا که با توصیف مفاسد اجتماعی در روستاها جوهر هر منطقه را تصویر می‌کنند، محصولاتی خام و برای مقاصد سیاسی فرصت‌طلبانه‌اند که با تحقیقاتی در شهر‌ها سر هم بندی شده‌‌اند.

دوشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۵

دین دولتی
حدود بیست سال پیش، یک نفر به من گفت: همین‌طور پیش برود دعا ها را هم با رادیو باید بخوانیم و همهء عبادت‌ها باید تحت نظر و طبق قرائت دولتی باشد.
این هم یک نمونه‌.