یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷

داستان‌نویسی در گروه اینترنتی کولی‌ها

منیرو روانی‌پور و همکاران در گروه اینترنتی کولی‌ها از داستان‌نویس‌های آماتور دعوت کردند تا داستان‌هایشان را بفرستند و احتمالاً بعد از نقد و بررسی داستان‌هایی را انتخاب کنند.
بنیاد گلشیری هم قبلاً داستان‌هایی را نقد و بررسی کرد و مثل همهء کارهایمان در محاق رفت.
این لیست داستان‌هاست ، بدون ویرایش.
این جدول انتخاب داوران، یعنی همکاران منیرو روانی‌پو، مرحلهء اول و این جدول در مورد نویسندگانی که داستان فرستاده‌اند و به سوالات گروه جواب داده‌اند و چند داستان را انتخاب کرده‌اند.
کار بسیار ارزنده و پر زحمتی است. قدر بدانیم.

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷

فوت صدا کلفته

مارک فلت،صدا کلفتهء ماجرای واترگیت امروز مرد. گفتم شاید امروز به دلیل جمعه بودن، آه دموکراسی نکشیده باشید، یادآوری کردم.

یکشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۷

کامنت شما نشانهء شخصیت شماست

اهالی وبلاگستان بامعضل غربتی‌های کامنت‌گذار آشنایند، نیاز به توضیح اضافی نیست.
اما من می‌خواستم در یک پست در ستایش کار منیرو روانی‌پور و همکاران در گروه اینترنتی کولی‌ها بنویسم، آنقدر این‌دست آن‌دست کردم و آنقدر به روح و روان مخابرات با این اینترنت نفتی‌اش صلوات فرستادم تا این دو تا پست را دیدم. یکی در سایت منیرو روانی‌پور و یکی در کولی‌ها.
خدا آدم‌ها را کچل کند، حسود و بخیل نکند. یک کم دور تر از نوک دماغ را هم دیدن، والله و بالله فضیلت است. یعنی توی جامعهء پر حقد و حسد و کوتوله پرور ما فضیلت است وگرنه جاهای دیگر که ما آدمشان هم حساب نمی‌کنیم، امر بدیهی است.
به کارش حسودی می‌کنند، به شوهرش به پسر دستهء گلش – چشمم کف پاش- به موقعیتش.
شاید بدانید که منیرو روانی‌پور نویسندهء محبوب من نیست. نتوانسته‌ام با آثارش ارتباط برقرار کنم. فارسی‌اش به گوشم خوش‌آیند نیست. محلی نویسی‌اش – که بعد ها دستاویز بسیاری از نویسنده‌های تازه‌کار شد، برایم تکراری است. اما این‌‌ها دلیل نمی‌شود که برایش آرزوی موفقیت نکنم. برایش بسیار و بسیار خوش‌حال نباشم که حالا آن‌جاست. مرتب با خودم نگویم دستت درد نکند با این بچه تربیت کردنت. و چیز‌های خوب دیگر.
عجالتاً این را داشته باشید تا بعداً بروم سراغ آن پستی که مدام برای نوشتنش این‌دست آن‌دست می‌کنم.

سه‌شنبه، آذر ۱۲، ۱۳۸۷

نقد وبررسی خواهرم کلئوپاترا

جلسهء نقد وبررسی خواهرم کلئوپاترا به شوری این گزارش خلاصه نبود. محمد رضا گودرزی به انتقادات دو منتقد پاسخ داد و برای ادعای خود از نظریه پردازان نقل قول آورد. مثلاً (آن‌چه به خاطرم مانده) در مورد « ارجاعات فرامتنی بی کارکرد در داستان»، از قول یک نظریه پرداز دیگری گفت که بعضی از این ارجاعات که علی‌الظاهر در داستان کارکردی ندارند جزو لازم متن‌اند مثل دو نفر که به هم می‌رسند و سلام و احوال می‌کنند و پاسخ آن‌ها در متن استفاده‌ای ندارد(نقل به مضمون).

[اصلاً یکی نیست یه این نظریه پردازان نقد (که به قول بورخس کسی برایشان بنای یادبود نمی‌سازد) بگوید چرا هی می‌نشینید نظریه می‌دهید و هی نظریهء قبلی‌هارا با دلیل و برهان رد می‌‌کنید؟ بگذارید مردم کتابشان را بخوانند!]

در مورد آن قسمت از فرمایشات منتقدین که معتقدند: راوی اول شخص نشان دهنده این است که نویسنده دغدغه بیانگری دارد و می‌خواهد درد دل کند. بیشتر داستان‌ها اظهار نظرهای اجتماعی است شاید علتی تاریخی داشته باشد. سال‌ها نگذاشته‌اند خانم ها حرف بزنند و این داستان‌ها محمل مناسبی برای اظهار عقیده است. من یک سوال دارم ، آیا این امر را می توان عمومیت داد یا فقط چون در این فضای اجتماعی هستیم می‌توانیم نتیجه بگیرم –یا حدس بزنیم- که نگذاشته‌اند نرگس عباسی و امثال او در زندگی شخصی خود حرفشان را بزنند؟ مثلاً می‌توانیم این ایده را برای پروست هم به‌کار ببریم که «در جستجو...» را از منظر راوی اول شخص نوشته؟ (که لابد آندره ژید هم تا حدودی همین عقیده را داشته که به ناشر جلد اول این رمان چواب داده که ارزش چاپ ندارد – آدم حسابی سی صفحه از این پهلو به آن پهلو شدن را توصیف می‌کند؟!- و باعث شد پروست جلد اول را به هزینهء خود چاپ کند.) یا در مورد همین نویسندهء در حال حاضر پر طرفدار، هاروکی موراکامی، که دو کتابی که از او به فارسی ترجمه شده، به خصوص و به وضوح در مجموعه داستان "کجا ممکن است پیدایش کنم- نشر چشمه" تماماً راوی اول شخص دارد، می‌توانیم استناد کنیم که: نگذاشته اند حرف بزند و این داستانها محمل مناسبی برای اظهار عقیدهء او است؟

پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

مژده به ژورنالیست‌های ذبل

داستان «بیداری» نوشتهء توبیاس ولف را با ترجمهء زیبای مرضیه ستوده در سایت باغ در باغ خلیل پاک‌نیا بخوانید.
به ادبیات دوستان و عاشقان زبان مادری که دغدغهء کلمه دارند توصیه می‌کنم این داستان را چند بار بخوانند. ببینید واژه ‌ها با چه دقتی انتخاب شده است.
بعد از تحریر: دربارهء عنوان که توضیح نمی‌خواهید؟!!

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

نقد و بررسی خواهرم کلئوپاترا

جلسه نقد و بررسی خواهرم کلئوپاترا روز دوشنبه 4 آذر ساعت چهار و نیم بعد از ظهر در کانون ادبیات برگزار می‌شود.
آدرس: خیابان مفتح- روبروی ورزشگاه شیرودی- خیابان اردلان- پلاک 31

سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

خواهرم كلئوپاترا


چند ماهی است که اولین کتاب نرگس عباسی به اسم «خواهرم كلئوپاترا» چاپ شده است. من بالاخره نفهمیدم یک کتاب یا یک نویسنده چطوری کشف می‌شود.

رادیو زمانه کتاب را معرفی کرده‌ است (scroll down). بخشی که در معرفی به آن اشاره شده، متن پشت جلد کتاب است.

آقای علی چنگیزی هم کتاب عباسی را معرفی کرده است و من خیال داشتم چیزی هم در این خصوص بنویسم ولی وقتی دوباره مطلب را خواندم منصرف شدم. لحن ژورنالیست های روزنامهء ایران و جام جم را داشت که بنده جوابی برای آن ندارم.

نرگس عباسی نویسنده مورد علاقه من است. برایم سخت است مطلب بی طرفانه‌ای دربارهء کتابش بنویسم. داستان استفراغ این مجموعه داستان، قبلاً در دیباچه چاپ شده بود و هنوز که هنوز است من را ول نمی‌کند.
اگر دنبال یک چیز جدید می‌گردید، خواهرم كلئوپاترا را بخوانید.

داستان «زاغه» از زبان یک رزمندهء خط مقدم جبهه است. لطفاً یادتان نرود که نویسنده زن است و تصادفاً سن و سالش آنقدر نیست که از خانوادهء درجهء اولش کسی به جبهه رفته و برایش تعریف کرده باشد. منظورم این است که در زمان جنگ تجربه –نسبتاً- دست اولی از وقایع جنگ نداشته است. و باز هم منظورم این است که نرگس عباسی یک نویسندهء حرفه‌ای است که بی نیاز به قلمی کردن تجربیات مستقیم و بی واسطهء خودش، قلم را می‌گذارد روی کاغذ و آن‌چه را مسحورش می‌کند، به فارسی زیبایی - که به جرات در هیچ‌کدام از نویسندگان جدید دیده نمی‌شود- در می‌آورد.

مشخصات کتاب:
نام كتاب: خواهرم كلئوپاترا

نويسنده: نرگس عباسي

ناشر: ثالث، چاپ اول 1387

شمارگان: 1100 جلد

بها: 2100 تومان


چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

مووبل تایپ فارسی

مووبل تایپ فارسی چیز بسیار خوبی است چون نور دیده برایش زحمت کشیده. و نور دیده خیلی فهیم و دانشمند و صاحب نظر است و فقط برای چیزهای با ارزش زحمت می‌کشد و کار برای «بقیه چیزها» را ترجیح می‌دهد یا به فردا موکول کند یا فعلاً استراحت کند تا بعد ببیند چه می‌شود. پس من نتیجه می‌گیرم فردی همچون نور دیده که چنین نام زیبا و تک و با سلیقه‌ای بر سایتش می‌گذارد و علاوه بر سایر چیز ها، نشان می‌دهد که چه شخص دانشمندی است و با توجه به اقدامات عملی‌ وی در مورد «بقیه چیزها»، بله، بنده نتیجه می‌گیرم که این مووبل تایپ فارسی چیز خوب و با ارزشی است چون نور دیده را وادار کرده دست به عمل بزند به جای این که روی آن یکی دست بگذارد.
این ها توضیحاتی بود برای کسانی که لوگوی مووبل تایپ فارسی را دست چپ این صفحه مشاهده کردند.

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۷

آکادمیسین‌های سارق

خیلی فکر کردم عنوان این پست را چی بگذارم. با نهایت خویشتن‌داری و رعایت همهء جوانب، به عنوانی که ملاحظه می‌فرمایید، رسیدم.
این لینک را ملاحظه بفرمایید، اسم‌ها همه آشناست! تا الان که سه صفحه است.
من از طریق این صفحهء بالاترین لینک فوق را پیدا کردم. در همین صفحهء بالاترین به لینک‌های بیشتری اشاره شده است

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷

The Way We Live Now

بله، اینطوری است!
یک فردی که به ضرس قاطع ژورنالیست است، مدتی است توی اینترنت دنبال بتی فرایدن می‌گردد (تا یک مطلب سرهم کند) و گذارش به بنده منزل هم افتاده.
این فرد حتماً حتماً دو تا امتیاز برای خودش قائل است: یکی این که تلفظ اسم سرکار علیه بتی خانم را درست بلد است و دومی این که اصلاً خبر دارد چنین فردی وجود داشته.
من که زبانم مو درآورد بس‌که از سرقت نوشتم. هر کس توی روزنامه‌ها چشمش به چنین مطلبی خورد، از جانب من وکیل است پوزخند بزند.
*
عرض حضور شما که بنده مزاحم تلفنی دارم. یک مقدار هم دچار اسهال مزاحمت است و از شماره ها و شهرهای مختلف زنگ می زند. بالاخره تصمیم گرفتم ازش تشکرکنم. رفتم مخابرات. گفتند هر بار که مزاحم شد بیایید گزارش بدهید. موضوع اسهال را گفتم.گفتند سیم کارتت را عوض کن! لابد حالت قیافهء من را می‌توانید حدس بزنید! خلاصه گزارش دادم و مرخص شدم.
از آن‌جایی که دستور داده بودند هر بار مزاحم شد، مراجعه کنم، و عطف به ناراحتی مزاجی مزاحم، برای بار دوم و اطلاع دو شمارهء دیگر مراجعه کردم. گفتند بهتر است بروی دادگستری!
( قیافهء بنده؟!) باز هم از کارمند محترم درخواست کردم کارش را بکند و این توصیه ها را پیش خودش نگه‌دارد. اما فکرکنم بار سوم که بروم، خودشان مرا کت بسته تحویل کلانتری یا اوین بدهند.
بله، اینطوری است!

شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۷

قصه قصه، نون و پنیر و پسته

دوستان، اگر شهر قصهء بیژن مفید را ندیده‌اید یا نوار آن را نشنیده‌اید، عرض کنم که جزو معلومات عمومی و میراث فرهنگی ماست و به نظر من لازم است بدانید که چه بوده این تأتر.
در همین اینترنت سرچ بفرمایید در طبق اخلاص عرضه شده است.
اما غرض بنده یادآوری شتر معرکه‌گیر شهر قصه است. یا نه، پیامد معرکهء شتر است و آقا فیله، تنها ساکن بی غرض و مرض و سلیم‌النفس و بی دوز کلک شهر قصه.
بله، شتره معرکه گرفته بود و بعد دور گشت تا پول ها را جمع کند، چون این پول‌ها آن‌ها را از آتش جهنم دور می‌کند و بعد هم آنقدر از جهنم گفت و گفت که فیله زهره ترک شد و همینطور که اشک می‌ریخت، اسکناس ها را از جیبش در ‌می‌آورد و به شتر می‌داد و تند و تند تشکر می‌کرد که این‌همه لطف دارد و او را از چنین عذاب الیمی نجات می‌دهد.
حالا چرا این قضیه یادم آمد؟
خیلی ببخشید، در مثل مناقشه نیست. و مصداق این قصه البته عدهء بسیار قلیلی هستند بلا تشبیه.
دوستانم می روند پیش ناشرها و وقتی یکی دلش به رحم آمد، مراحل مختلف چاپ را، صد رحمت به هفت خوان، سپری می‌کنند و بعد نوبت مرحلهء آه و ناله می‌رسد که: فقط می‌خواستیم به شما لطف کنیم وگرنه این کار ها به هیچ‌وجه جنبه مادی برای ما ندارد و فقط موضوع حفظ و اعتلای فرهنگ این مرز بوم است و این که چنین استعدادی مثل مال شما سرخورده نشود و در این فضای مسموم مبادا شما دست از نوشتن بشویید و هرچند هیچ انتظار فروش نداریم چون خودتان می‌دانید که اسم و رسم باید داشته باشید و موضوع اصلاً استعداد و هنر و قابلیت نیست، یکی اسم در‌می‌کند و یکی نه... و آنقدر ناله می‌شنوند که تمام مدت در فکرند که چه‌جوری این ضرر گنده‌ای را که به ناشر زده‌اند جبران کنند، از چه راهی برای کتابشان خریدار پیدا کنند و خلاصه قبل از ترک محضر ناشر کم مانده مثل آقا فیله دست کنند توی جیبشان و علاوه بر دستمال برای پاک کردن اشک، اسکناس پشت اسکناس در بیاورند و تقدیم ناشر کنند تا از سر تقصیراتشان بگذرد.

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۷

یاستین گوردر

من هر وقت از یاستین گوردر کتابی می‌خوانم، احساس می‌کنم نویسنده قبل از نوشتن گفته: خدایا با این همه معلومات چه کنم؟!
بورخس می‌گوید: رخ‌کش کردن معلومات و از بالا به خواننده نگاه کردن، بدترین نوع نویسندگی‌است.
منظورش این است که نویسنده بلا نسبت مثل ژورنالیست ها می‌شود!

پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۷

گروه کولی‌ها

کارکاه داستان‌نویسی اینترنتی زیر نظر منیرو روانی‌پور.
به نظر من که کار فوق‌العاده‌ای می‌آید. چرا هنوزصدای اغوال اینترنت در نیامده؟

شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۷

قصه‌های جزیره

بچه‌ها به پدر مادرهایشان زنگ زدند و گفتند زود خودشان را برسانند. بعد وحشتزده کز کردند و لرزیدند و به صدای همهمه و شعار و بدو بیراه آن پایین گوش دادند تا قاضی برسد.
قاضی نصفه شبی با سمبهء پر زور رسید. چند تا لیچار بار افسرها کرد و دستور داد سرباز وظیفه‌ها جلوی چشم‌های ترسیدهء بچه‌ها، افسرهای مافوق خود را که لباس سیویل تنشان بود، به قصد کشت بزنند. آن‌چنان تحقیرآمیز با سرهنگی که خبردار ایستاده سلام نظامی می‌داد، حرف زد که بچه‌ها فکر کردند الان است که یک سیلی حوالهء فرمانده کند. گفت پدرتان را در می‌آورم که آبروی دولت مرکزی را می‌برید.
به بچه‌ها گفت، آدم حسابی به این جور‌جاها نمی‌آید. بچه‌ها فکرکردند همیشه با صد، صد و پنجاه‌ تاحل می‌شد، کی فکر می‌کرد کار به این‌جا بکشد.
به مردم خشمگینی که آن پایین جمع شده بودند توپ و تشر زد و تهدید کرد که صدایتان در بیاید همه‌تان را می‌بریم آن جا که عرب نی می‌اندازد. و مردم عقب نشستند.

بچه‌ها را انداختند توی یک اتاق پر از شپش. برایشان صورتجلسه تنظیم کردند که: تست الکل مثبت، تست مواد مخدر مثبت. رفتار خارج از اخلاق همراه با مقاصد مشکوک.

روزنامه‌ها نوشتند چند مرد ناشناس به یک مهمانی که همگی در حال عملیات مشکوک بودند، وارد شدند و کلانتری محترم به موقع وارد عمل شد و از ادامهء اعمال شیطانی و سودجویی مردان ناشناس جلوگیری کرد.

پدر و مادر بچه‌ها هنوز که هنوز است دنبال کار بچه‌هایشان می‌دوند.

بقیه هم به خوبی و خوشی تحت نظام پاک و پاکیزه‌ زندگی می‌کنند و دعاگوی پلیس و قاضی و سیستم قانون‌مند و وظیفه‌شناس هستند.

یکشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۷

؟

مجید اسلامی در مطلبی درد دل کرده که از اتهامات (دلایل؟) لغو نشریه‌اش، هفت، یکی این بوده: «...چاپ عكس بازیگر فاسد آمریكایی جانی دپ روی جلد...»
فکرکردم اگر یک مجله‌ای روی جلدش عکس سردار فاسد یا استاد فاسد دانشگاه زنجان را بیندازد، دَرَش را می‌بندند؟
پست این طلبه را هم ببینید.

سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۷

هر چه کم سوادتر، کم ظرفیت‌تر

این‌جا جای عاشقان زبان مادری است. (یعنی لطفاً بکشید کنار!)
بنده از بس خائنین و بی‌توجهان به این زبان را دیدم، کمر همت به ترجمه بستم وگرنه به بسیاری از هنرهای دیگر آراسته‌ام! ( منظورم این‌است که نیز آراسته‌‌ام! خفض جناح است دیگر!)
کامنتی بلند بالا و چند صفحه‌ای و پینگلیش از خائفی با نام مستعار، دریافت کردم که جهت مکدر نشدن خاطر بازدید کنندگانِ اندک و گزیده‌ام، آن را از صفحهء روزگار مجازی زدودم، امید که در فاصلهء ارتکاب شخص فارسی ندان و قلع و قمع این‌جانب، کدورتی خاطر کسی را نیازرده باشد.
از شما چه پنهان، از آن‌جایی که دوست‌داران، به بیان الفاظ مختصر اکتفا، عبارات قل و دل‌شان، تا عمق وجود را محظوظ می‌نماید، پس عداوت ِ چنین روده‌درازیِ مطولی (حشو و اطناب پست پیشین!) آن هم تو یک وجب کامنت‌دونی، مفروض بود. لذا، از آن درازگویی بجز یکی دوجملهء اول و آخر و وسط نخواندم. نه، خودمانیم، شما می‌نشینید چند صفحه پینگلیش بخوانید؟ من که عادتم فراموش شده.
به این افراد که دلی پر دارند و شهوت کلام، توصیه می‌کنم که یک، بروند توی سایت و وبلاگ خودشان، پنبهء بنی بشر را بزنند، آدم حسابی نمی‌رود دم خانهء مردم به عربده کشی، خدای ناکرده بقیه می‌فهمند از کجا آمده، از آن‌جا که گفته‌اند، تا مرد سخن نگفته باشد... و دو، کسی که توی خانهء شیشه‌ای نشسته سنگ پرتاب نمی‌کند.
این شد که برای کامنت‌دونی تأییدیه گذاشتم، هر چند که بازدید کنندگان قلیل این‌جا، عشق کامنت‌گذاری نکشته‌ات‌شان که شرمنده باشم.

اندر مزایای سریال‌های آبکی و خواص گوش

دوستی دارم که توی مدرسه زبان دومش فرانسه بوده و لیسانس هم از فرانسه گرفته است. می گوید –لابد شما می‌دانستید، من نمی دانستم- فرهنگستان زبان فرانسه، هر ماه یک جزوه اصطلاحات جدید را که بین مردم رایج شده، بیرون می‌دهد.(همان حفن و این چیزهای خودمان. البته حتماً اصطلاح های علمی هم توی این جزوه هست!) گاهی یکی دو صفحه است گاهی بیشتر. می‌گوید من عضو هستم و برایم می‌رسد ولی نمی‌خوانم یا اگر می‌خوانم یادم می‌رود و هر وقت می‌روم فرانسه خوب حرف‌ها را متوجه نمی‌شوم.
ایرانی‌هایی‌هم که پس از سال‌ها این‌جا می‌آیند، بعضی چیز‌ها را خوب متوجه نمی‌شوند. منظورم از همهء این بدیهیات، مشکلات ترجمهء مثلاً متن انگلیسی در ایران یا نویسندگی به زبان فارسی در خارج است.
همین سریال‌های آبکی –چه وطنی چه خارجی- اگر تحمل و طاقت دیدنش را داشته باشیم، کمک می‌کند به زبان زنده دسترسی پیدا کنیم یا بیشتر دسترسی پیدا کنیم.
یادم می‌آید که فیلم «ده» کیارستمی را در خارج می‌دیدم، یک جا یکی از پرسوناژها با مقنعه بود. دوستی که سال‌هاست خارج است پرسید: منظورش این است که خیلی مؤمن است؟ گفتم نه، یعنی از سرِکار آمده.

به قول آقای ابطحی، همین‌طوری گفتم!

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

ترجمه، گل آقا، اطناب

کتابی را که امسال با سر و صدا برندهء جایزه شد، می‌خواندم.
ترجمه سرشار از حشو ( و حشو قبیح) و درازگویی است. یاد ترجمه‌ای از گل آقا افتادم. رفتم پیدایش کردم و دیدم نه، مصداق حشو نیست اما درازگویی چرا. ببینید و لذت ببرید:

گزیدهء دوکلمه حرف حساب
1368-1363
سروش1369
یک‌شنبه 9/12/1366

"دیوان شاعر عرب «امرؤالغیظ» را مطالعه می‌کردم که ناگهان چشمم افتاد به یک مصراع، چنان حظ و کیف و لذتی از آن بردم که دیدم حیف است خوانندگان را بی‌نصیب بگذارم.
...

«پَرتَنی فی چالَه یَوماً واژگونی، یا حبیبی!»

ترجمه:« در چالهء خیابان پرت شدم، به درستی که نمی‌دانستم از کجا جلوی پایم سبز گردیده است و در آن معلق گردیدم. ای محبوب من! مگر معلقات سبعه را نخوانده‌ای؟ پس این فردوسی طوسی داستان بیژن و منیژه را همین‌جور کشکی برای خودش سروده؟ ای معشوق بی‌وفا! ادارهء اطفائیه را بگو نردبان بیاورد و مرا از چاله دربیاورد که می‌باشد چون چاه بیژن تنگ و تاریک! و مرا دیگر نه دست و پای سالم مانده است و نه اتومبیل ما را فنر! هلا(!) یا خیمگی خیمه فرو هل! که در این خیابان شتر با بارش گم می‌شود از فزونی چاله! و اگر شترت گم شد، دیگر به ما هیچ ربطی ندارد! این لامروت که چاله نیست، چاه ویل است! به تحقیق که در زمان شهردار سابق هم چاله بود، اما نه به این درشتی! و من می‌ترسم شهردار عوض شود و من همچنان در توی چاله مانده باشم. به درستی که...»
البته ترجمهء آن مصرع هنوز تمام نشده! اما ترسیدیم کسانی، که نه از شعر عرب سررشته و اطلاع دارند و نه از اصول فن ترجمه و نه از هیچ جای دیگر، به ما اعتراض کنند که...

...
این «امرؤالغیظ» با آن «امرؤقیس» هیچ نسبتی ندارد، الا یک نسبت دوری!
... "


خب من همین قدرش را تایپ کردم. سه نقطه ها از من است غیر از سه نقطهء متن ترجمه که گل آقا خودش می‌گوید هنوز تمام نشده.

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

فقط ما را دوست بدارید

تصمیم رضازاده برای کنار گذاشتن ورزش، مثل مرگ تختی بود، هیچ‌کس علت آن‌را باور نکرد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۷

دلتان می‌خواهد نویسندهء مورد علاقه‌تان را ببینید؟

می‌گویند کسی که آثار نویسنده‌ای را دوست دارد و دلش می‌خواهد او را ببیند، شبیه کسی است که چون پَتهء مرغابی دوست دارد دلش می‌خواهد یک مرغابی ببیند!
در مورد دلسردی از مواجهه با آدم‌های مشهور یا نسبتاً شناخته شده، اظهار نظرها سرسری است -نویسنده‌ها معمولاً کوتاه قدتر و پیرتر و معمولی تر از حد انتظار شما هستند- اما نگاهی منحوس تر از گفته بالا هم وجود دارد: برای این که آدم پَته درست کند بعد بخورد، اول باید مرغابی را بکشد. خب؟ چه کسی می‌کشد؟

منبع: یک کتاب از مارگارت آتوود!!

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

Is she just an actress?

در فیلم The Aviator جناب خلبان هاوارد هیوز، با تحقیر، به کاترین هپبورن می‌گوید:
You’re just an actress.
واقعاً کسی جرأت دارد همچین چیزی را با آن لحن تحقیرآمیز به ترانه علیدوستی بگوید؟
آفرین به تو دختر خوب.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

بارت

جان بارت در سال1973 ، برای خیمرا، برندهء جایزهء کتاب ملی شد.
متن زیر نامهء پذیرش جایزه است:

"گوته در نامه‌ای به دوک وایمار می‌نویسد: « من متقاعد شده‌ام که رد نشان عالی همان‌قدر ‌بی‌شرمانه است که لجوجانه تشنهء گرفتنش بودن.» هرچقدر هم این جایزه‌ها بولهوسانه و گذرا باشد، من آن‌را می‌پذیرم. ما همگی عقیده داریم که جوایز ادبی فاجعه‌‌آمیز است ولی اگر هم جایزه‌ای نباشد، کسل می‌شویم، و با این‌حال برایمان خوشایندتر است که وقتی جایزه نمی‌بریم شانه‌هایمان را بالا بیندازیم. به نظر من، یک جایزهء ادبی ارزشمند آن است که گاهی هم بدون توجه به‌ شایستگی ‌نویسنده‌، به او اهدا شود."

فقط تصور بفرمایید یک برندهء جایزهء ادبی خودمان، موقع جایزه گرفتن، به‌جای تشکر از خاله و عمهء دست‌اندر کاران و تأیید حسن داوری، همچین حرفی بزند!

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

از رنجی که می‌بریم

به عنوان یک خواننده
داستان سرقت شدهء «آهوی رمیده» مرضیه ستوده در همشهری خانواده را کلمه به کلمه با اصل آن مقایسه کردم و برای دستکاری و حذف و ملاحظات نشریات به حال خودمان گریستم. (شما باور نکنید، گریه نکردم، گریستم را برای خوش‌آهنگی‌اش نوشتم، به زمین و زمان بد و بیراه گفتم.)
خود- مم.یزی همشهری لطافت داستان را گرفته، حذف‌های گستاخانه‌اش، انگار که التماسش کرده‌اند به هر قیمتی داستان را چاپ کند، غیر از حس ارباب منشی توجیه دیگری ندارد. (هم از قِبَلش پول به جیب بزنید و هم ارباب و طلبکار؟ چه رویی والله!)
دستکاری بی‌سلیقه، و سر صبر، طوری است که به نظر زنجیرهء بازخوانان و خط قرمز کشان ِ همشهری هیچ‌کدام غیر از نثر سر راست کتاب‌های مدرسه، نثر دیگری نخوانده‌اند. بنابراین مثلاً «.... تکه تکه‌هایم را این‌جا، آن‌جا که رها کرده بودم یا درغفلتی جا گذاشته بودم، مجموع می‌کرد...» تبدیل شده به «... تکه تکه‌هایم را این‌جا، آن‌جا که رها کرده بودم یا درغفلتی جا گذاشته بودم، جمع می‌کرد...»
...
جایی از داستان راوی موهایش را پسرانه می‌زند. این قسمت حذف شده. چرا؟ خط قرمز؟ واقعاً عقیدهء امام جمعهء محترم مشهد (همین قدر صفت بلد بودم) که این همه نسبت به موی زنان حساسیت نشان می‌دهد و آن را ام‌الفساد می‌داند، ناظر بر سانسور و ممیزی است؟
دیگر بیش از این داغ دل مرضیه ستوده را تازه نمی‌کنم.

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

حدیث مکرر سرقت

در باب سرقت و چاپ داستان آهوی رمیده مرضیه ستوده در همشهری خانواده 12 تیرماه 1387
با ویرایش بی‌سلیقه و حذف و اضافات


مطلب زیر نامهء مرضیه ستوده به دست‌اندر کاران همشهری است:
***
مسئولین محترم

با اجازه‌تان به من (مرضیه ستوده) خبر رسید که نشریه‌ی همشهری ِ خانواده در تاریخ 12 تیرماه، داستان "آهوی رمیده" را بازچاپ کرده است.
آدرس ایمیل بالای داستان هست چرا شما با من تماس نگرفته‌اید؟ چرا ذکر منبع نکرده‌اید؟ این داستان در سایت سخن است و زیر داستان نوشته شده: بازچاپ داستان با اجازه‌ی نویسنده مجاز است و در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد. یعنی شماها که این‌کاره‌اید، ابتدایی‌ترین پرنسیپ حشر و نشر را نمی‌دانید؟ حتما می‌دانید اما اهمیت نمی‌دهید؟ یعنی وجدان کاری ندارید؟ اصلا واژه‌ی "وجدان" در فرهنگ لغات شما وجود دارد؟ می‌دانم حق مولف در ایران عزیز وجود ندارد اما یک تماس کوچک جلوی این توٌحش و تعدٌی را می‌گیرد. بعد من دو ایمیل برای شما فرستاد‌ه‌ام چرا جواب نداده‌اید؟
چندی پیش نشریه‌ی وزین و گران سمرقند در ویژه نامه‌ی هرمان هسه، ترجمه‌ای از من را با عنوان کودکی و جادو که روی سایت دوات است، چاپید و منتشر کرد بدون کوچکترین تماس با سایت دوات یا مترجم. بعد من به مدیر مسئول محترم سمرقند هی ایمیل فرستادم گفتم حداقل یک نسخه برای خودم بفرستید. تا بالاخره مسئولشان جواب داد. یک خانمی بود برایم نوشت که: عزیزجان پاشو بیا فلان کافه تا تو را ببینیم. من هم نوشتم: عزیز جان من راهم خیلی دور است...
حالا اگر شماها همین داستان "آهوی رمیده" و آن‌ها آن "کودکی و جادو" را یکبار درست از اول تا آخر بخوانید خودتان دلتان نمی‌آید انقدر بی پرنسیپ باشید. حرف از هرمان هسه شد یک گریزی هم ما بزنیم. هسه معتقد بود که نویسنده نمی‌‌تواند اجتماع را اصلاح کند اما سیاست‌مداران می‌توانند روزگار نویسنده‌گان را سیاه کنند. حالا نقل روزگار ماست، سانسور و ممیزی و مفتٌش ِ نستوه و به قوت خود باقی از آن طرف، دله دزدی و سرقت و تهمت و کم‌محلی و حذف و دهن کجی در فضای دموکراتیک ِ وب، از این طرف. بعد من باید در تورنتو بنشینم و مثل زن‌های طالبان که هیچ حق و حقوق و صدایی ندارند، هی جزٌ جگر بزنم و هیچکس هم نگوید ابولی خرت به چند...
مسئولین محترم همشهری، لطفا به این نکته خوب توجه کنید، من آرزویم است که داستان‌ها و ترجمه‌هایم در کشورم چاپ و منتشر شود و اگر تا به حال اقدام به چاپ آنها نکرده‌ام به دلیل تیغ سانسور بوده است. داستان "تاپ تاپ خمیر" که داستان برگزیده شد بعدها لطف کردند و آن را در مجموعه‌ی داستان‌های برگزیده چاپ کردند. وقتی تهران بودم در یک کتاب فروشی چشمم افتاد دیدم و یک ذوقی هم ته دلم رمبید. اما بعد دیدم که این جا آن جا از جمله‌ها کش رفته‌اند و در نتیجه ضرباهنگ جمله‌ها شکسته بود و بعد بغض بود که در گلو شکست و بعد دیدم یک صفحه کامل از داستان زده‌اند! آن یک صفحه، روایت تجربه‌ی طعم اولین بوسه بود که نه شهوانی بود و نه هیچی، فقط عطرش در زمان جاری بود.
مسئولین محترم همشهری
لطفا جواب مرا بدهید؟ آیا از داستان زده‌اید؟ جمله‌ای را حذف کرده‌اید؟
مسئولین محترم، اگر کسی بچه‌ی شما را بدزدد خوب است؟ اگر بچه‌ی شما را تیغ تیغ ومثله کنند بعد دور شهر بگردانند خوبست؟ آیا انقدر همدلی دارید تا درک کنید من چه احساسی دارم؟ آیا شما که در بستر فرهنگ و ادب معیشت می‌کنید جوابی برای من دارید؟ یا من نشسته‌ام در تورنتو و می‌گویم لنگ‌اش کن.
با احترامات فائقه
مرضیه ستوده
بعد التحریر: از وبلاگ مرغ آمین برای انتشار این وجیزه سپاسگزارم. شاید که وقت قرین شود و هنگام این بازتاب‌ها آمین بگوید و مستجاب شود.

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۷

بارون درخت نشین

این هم بارون درخت نشین ِ ایتالو کالوینو در عالم واقع و مصداق «طبیعت از هنر تقلید می‌کند» ِ پیراندللو در مرحوم ماتیا پاسکال.

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۷

آفریقای جنوبی

بخش چهار
مرگ آپارتاید
و غرض بنده

در فوریه 1990، پارلمان آفریقای جنوبی در شروع کار خود (تحت فشار جوامع بین‌المللی) محدودیت فعالیت 33 سازمان اوپوزیسیون را لغو کرد و در 11 فوریه همان‌سال نلسون ماندلا بعد از 27 سال از زندان آزاد شد و گروه‌های مختلف اوپوزیسیون به تدریج مذاکرات را بر سر پایان دادن به قوانینی که به نفع اقلیت سفید پوست بود، آغاز کردند و در خلال این مدت کشتار مردم – از جمله ترور رئیس حزب کمونیست- از طرف دولت ادامه داشت که در گروه‌های طرف مذاکره با دولت بی اعتمادی به‌وجود می‌آورد.
رژیم آپارتاید تا سال 1994 که حزب کنگره در انتخابات برنده شد، در آفریقای جنوبی حکومت کرد.

بد نیست بدانیم:
صادرات کامپیوتر به آفریقای جنوبی از سال 1952 شروع شد. رژیم آپارتاید برای اجرای قوانین تیعیض آمیز خود –از جمله مثلاً ثبت نژاد در کارت ملی و محدودیت ورود و اقامت غیر سفیدپوست در بسیاری از مناطق- به سیستم الکترونیک پیشرفته نیاز داشت.
در سال 1970 رقم واردات کامپیوتر به آفریقای جنوبی یک‌صد میلیون دلار بود.
در سال 1977 فقط کشورهای آمریکا و انگلستان بیش از آفریقای جنوبی برای کامپیوتر هزینه می‌کردند.
75% کامپیوترهای رژیم آپارتاید از شرکت‌های آمریکا خریداری می‌شد. فروش چنین حجمی از کالا، علیرغم قوانین منع تجارت با آفریقای جنوبی، انجام می‌شد.
IBM بزرگترین شریک تجاری آفریقای جنوبی در بخش کامپیوتر بود.
جالب است بدانیم که هم قبل از انقلاب و هم بعد از آن، ایران بزرگترین شریک تجاری آفریقای جنوبی بوده و هست.

اما غرض:
مصاحبه‌ای از نادین گوردیمر خواندم که در دوران آپارتاید انجام شده بود. هرچند رژیم آپارتاید بعضی از کتاب‌های گوردیمر را مدتی ممنوع کرده بود، ظاهراً طول کشیده بود تا این برندهء نوبل ادبیات بفهمد در مملکتش چه خبر است. بخشی از این مصاحبه را می‌خواستم اینجا بیاورم –همان غرض- اما لازم بود ببینیم مطالبی که گوردیمر به آن اشاره می‌کند مربوط به چه فضای اجتماعی- سیاسی است.

یکشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۷

آفریقای جنوبی

بخش سه
رژیم آپارتاید

رژیمی بود که جداسازی و تبعیض نژادی را قانونی کرد.
حزب ملی (NP) آفریقای جنوبی از سال 1948 تا 1994 تحت رژیم آپارتاید دولت آفریقای جنوبی را در اختیار داشت، قوانین مختلف نژاد پرستی را در این کشور به تصویب رساند و با این کار بدعت قرن‌های پیشین هلندی‌ها و بریتانیایی‌ها را قانونی کرد.
تحت قوانین آپارتاید ساکنان کشور و مسافران به گروه‌های سیاه، سفید، رنگین‌پوست و سرخپوست طبقه‌بندی شدند.
این سیستم موجب مقاومت‌های داخلی شد. دولت آفریقای جنوبی به قیام‌ها و اعتراضات مردمی با خشونت پلیسی پاسخ داد که سبب حمایت‌های داخلی بیشتر از مقاومت‌ها و مبارزات مسلحانه شد.
دولت آپارتاید برای مقابله به دستگیری‌های بدون محاکمه، شکنجه، سانسور و ممنوعیت اوپوزیسیون سیاسی متوسل شدو فعالیت جناح‌های مختلف از قبیل کنگره ملی آفریقا، نهضت بیداری سیاهان، سازمان خلق آزانیان، کنگره پان آفریکنیست، جبههء متحد دموکراتیک، که همگی نهضت‌های ازادی‌خواهی بودند، ممنوع کرد.
علیرغم سرکوب و تبعید، مردم از این سازمان‌ها برای مبارزات ضد آپارتاید حمایت می‌کردند و در دورهء حکومت رژیم آپارتاید با نهضت‌های ضد آپارتاید بین‌المللی ارتباط‌هایی برقرار کردند.
آفریقای جنوبی سفید، روز به روز مسلح‌تر می شد، و با حمایت غیر مستقیم آمریکا، در مرزهای خود و در شهرک‌های سیاه‌پوست نشین می‌جنگید.
سازمان‌های ضد آپارتاید با مبارزان آزادی‌خواه در قارهء آفریقا ارتباط قوی داشتند و اغلب مقاومت مسلحانهء خود را علیه آپارتاید، بخشی از مبارزات سوسیالیستی علیه کاپیتالیزم می‌دانستند.
در سال 1973، معاهدهء بین‌المللی مجمع عمومی سازمان ملل اعلام داشت: که رژیم آپارتاید یک رژیم جنایتکار علیه انسانیت است و به منظور استقرار و حفظ سلطهء افراد یک گروه نژادی، افراد نژادهای دیگر را به‌صورت نظام‌مند سرکوب می‌کند.
تحت رژیم آپارتاید سیاه‌پوستان آفریقای جنوبی قانوناً از حقوق شهروندی محروم شدند و می‌بایست در قلمروی که یک دهم خاک آفریقای جنوبی بود به عنوان «سرزمین مادری» مستقر شوند. حدود و ثغور این قلمرو همان محدودهء دورهء امپراتوری بریتانیا تعیین شده بود. با این حال، بسیاری از سیاه‌پوستان آفریقای جنوبی ساکن این محدودهء «سرزمین مادری» نشدند. سیستم «سرزمین مادری»، سیاه‌پوستانی را که در حوزهء آفریقای جنوبیِ سفید زندگی می‌کردند از بسیاری از حقوق و امتیازات محروم کرد، از جمله از حق رای. این «سرزمین مادری» در مناطقی از کشور بود که پایین‌ترین تولید اقتصادی را داشتند.
رژیم آپارتاید تحصیلات، خدمات درمانی و سایر خدمات عمومی را جدا کرده برای سیاه‌پوستان استانداردهای نازل‌تری اعمال می‌کرد.
نظام آموزشی برای سیاه‌پوستان طوری طراحی شده بود که سیاهان فقط می‌توانستند کارگر شوند.
چند نمونه از قوانین آپارتاید:
-قانون ممنوعیت ازدواج بین نژادهای مختلف 1949
- قانون ثبت 1950 که به موجب آن در کارت ملی افراد 16 سال به بالا نژاد هم ذکر می‌شد.
- قانون نواحی مختلف کشوری 1950. این قانون کشور را به نواحی مختلف تقسیم کرد و از آن‌جایی که مبنای سایر قوانین جداسازی است، اهمیت دارد.
- قانون ممانعت از سکنای غیر قانونی و بدون مجوز 1951. که به دولت اجازه ‌می‌داد زاغه‌های سیاهان را در مناطق فقیر نشین خراب کند.
-شرط جداسازی امکانات رفاهی، قانون 1953 . که افراد نژادهای مختلف را از استفاده از تسهیلات رفاهی یک‌سان از قبیل رستوران، استخر شنای عمومی و توالت عمومی ، منع می‌کرد.
- قانون آموزش و پرورش 1953. که وزارت آموزش و پرورش را موظف می‌کرد تا امکانات آموزشی پست‌تر برای سیاهان فراهم کند: «به منظور کنترل آموزش بومی، تصلاحات به‌این صورت انجام خواهد گرفت که افراد محلی از طفولیت درک کنند که برابری نژاد اروپایی برای آن‌ها نیست.» و به این ترتیب 17 نوع سیستم استاندارد آموزشی در کشور به وجود آمد.
و الی آخر...
منبع

یکشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۷

نویسنده‌ای که به کتاب نخواندن افتخار می‌کند

اگر بشنوید نویسنده‌ای که کتابش با استقبال – احیاناًخواص و عوام- مواجه شده مدعی است که پنچ شش سال است کتاب نخوانده و پایش به کتاب‌فروشی نرسیده، چه حالی می‌شوید؟

البته اگر از حلقهء دوستانتان باشد چپ و راست لینکش را توی بوق می‌کنید از زور خوش‌حالی.

«... البته شايد پنج، شش سالى مى‌شود که من به کتاب‌فروشى نرفته باشم و کتابى هم نخريده و نخوانده باشم...»

گوش و زبان

چند روز پیش کتاب «بیلی باتگیت» را دوباره دست گرفتم. اولین بار درست ده سال پیش خوانده بودمش! قصدم این بود که ببینم نجف دریابندری با آن‌همه however ها و well ها چکار کرده‌است.

رسیدم به یک قسمت که راوی جوراب زنی را توصیف می‌کند: «...جوراباش زانوهاش شل (یا پاره؟) شده بود...» با مداد کردمش: «...زانوی جوراباش...» بعد دوباره این قسمت را خواندم. یک‌دفعه مثل منتقد غذای راتاتوی رفتم به زمان بچگی و یادم آمد که یک روز پدرم همان جملهء (دریابندری- فوق) من را به همین صورت اصلاح کرد و گفت: درست حرف بزن...

ادیت مدادی‌ام را خط زدم.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

جی کی رولینگ

یک پزشک لینک سخنرانی جی کی رولینگ در مراسم فارغ‌التحصیلی دانشگاه هاروارد را در سایتش گذاشته و پیشنهاد ترجمه داده است.

همان‌طور که جناب دکتر می‌فرمایند،سخنرانی بسیار جالب و در خور تأملی‌است. (قابل توجه روشنفکران و ادیبان عزیز که در مقابل نویسندگان پرفروش خیلی قمپز در‌می‌کنند.)

این هم چند خط از سخنرانی نویسندهء هری پاتر:

Unlike any other creature on this planet, humans can learn and understand, without having experienced. They can think themselves into other people’s minds, imagine themselves into other people’s places.

اما در مورد ترجمه کردن: دکتر جان! ژورنالیست‌ها کمین کرده‌اند!

جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

اندکی در باب خبرهای روز

مصاحبه

میترا الیاتی در مصاحبه‌ای با اعتماد، جواب آن خانم نویسنده‌ای که قبلاً در همین اعتماد گفته بود (نقل به مضمون)«فقط او می‌داند ادبیات چیست و به زبان خارجه‌ای مطالعه یعنی چی و زنی در ایران ندیده که سرش به تنش بیرزد»، را با احترام داده است. لابد در روزنامه باید رعایت اسم آن خانم را می‌کردند ولی من والله و بالله اسمش یادم نمی‌آید وگرنه ذکر نام چنین پدیده‌ای، روشنگری است.

فقط تکبر نیست. این نوع آدم‌ها، نشان می‌دهند که از کجا آمده‌اند، که دور و برشان پر از کور و کچل بوده، یک نفر که بداند کتاب و ادبیات چیست ندیده‌اند و چون افق دیدشان فراتر از نوک دماغشان نمی‌رود، نتیجه گرفته‌اند که «آن‌چه نمی‌بینند، نیست»، پس عقل کل جامعه‌اند.

چند سال پیش، یک روزنامه یا یک سایت با خانم نویسنده‌ای که داستان‌های عامه پسند می‌نویسد، مصاحبه کرده بود. (شرمنده، اسم آن خانم هم یادم نیست.) صداقت از سر و روی گفت‌و گو می‌بارید. می‌گفت (نقل به مضمون): کدام نویسنده‌ای است که نخواهد کتابش به چاپ پنج و شش و چهارده برسد؟ مخاطبین من در شهرهای دور افتاده‌اند، در شهرهای بزرگ، با کتاب‌های من کتاب‌خوان شده‌اند. من مدام سوار اتوبوس می‌شوم، برنامه‌های تلویزیونی را تماشا می‌کنم، اینطوری سوژه‌هایم را پیدا می‌کنم... به من ایراد می‌گیرند که عامه پسند می‌نویسم...

من که لذت بردم از این خانم. می‌داند کجا ایستاده و دارد چه می‌کند. امتیاز کوچکی نیست. آن‌چه را که بود نشان داد و « من آنم که رستم بود پهلوان و می دانم پروست وجویس و (این روزها) بارت و یوسا کی هستند و اصلاً باهاشان فالوده می‌خورم»، را گذاشت کنار.

هیچ دلیلی ندارد فکر کنیم که این خانمِ پر فروش نویس، آثار نویسنده‌های مطرح و بزرگ را نخوانده است.

چرا لازمهء هنرمندی تکبر و به ماتحت گفتن دنبالم نیا است؟

جایزه

من خبرها را خیلی با دقت نمی‌خوانم- مثل بقیهء شما خوانندگان عزیر- به خودم می‌گویم نوشته‌های ژورنالیست‌ها را باید عمودی خواند نه افقی- ایضاً مثل شما خوانندهء عزیز با این فرق که من اجباری ندارم به ژورنالیست جماعت نان قرض بدهم. اما همهء خبرهای روزی و روزگاری را کلمه به کلمه خواندم بلکه بفهمم چه چیز ِ کتاب بارت جایزه گرفته. دریافت اولیه‌ام این بود که برندهء بهترین ترجمهء سال شده است. ولی هیچ هیچ اشاره‌ای در مطبوعات ندیدم. آن‌قدر پیام بارت، هم خود اقدام به پیام دادن و هم متن دو پهلوی اعتراضی‌اش همه را تحت تآثیر قرار داد که نفهمیدیم کی جایزه گرفت، بارت یا سهیل سمی . (این جناب مترجم چه اسم سینمایی دارد، جان می‌دهد برای اعلام از آن بالا.) اگر قرار بود به یک کتاب 50 سال پیش جایزه بدهند، شاید شاهنامه بیشتر واجد شرایط بود، هم این روزها هر روشنفکری باید اسم شاهنامه را بیاورد، وهم از لحاظ قدمت قابل توجیه بود و در ضمن نویسنده‌اش هم زنده نبود که مثل بارت یا مثل خود فردوسی، حرفی بزند که خیلی‌ها دلشان نخواهد بشنوند. اما شاید جرآت نکرده‌اند جلوی مینو مشیری بگویند یک کتاب دیگر برنده بهترین ترجمه شده است. من هنوز کتاب سهیل خان و مینو خانم را نخوانده‌ام (هنوز نخوانده‌ام، البته که در لیست است)، ولی قابل توجه نویسندهء متکبر و پشت‌کوهیِ فوق، اپرای شناور را – بدون این که شاخ و دم داشته باشم- به انگلیسی خوانده‌ام!!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

سرقت؟ ترجمه؟ تحقیق؟

مقاله‌ای در بارهء کتاب دشت سوزان خوان رولفو در کارگزاران چاپ شده است.
نمی‌دانم فرحناز علیزاده اسم کریستوفر لش را به چه منظور آن بالا آورده؟ به نظرتان یعنی این مطلب ترجمه‌ای است از مقالهء کریستوفر لش؟ و بعد ایشان یعنی این آقای فرنگی به پاینده و انتشارات ققنوس و نشر آگه ارجاع داده؟
راستش آدم به قول یک فردی «لالمونی» می‌گیرد. لطفاً جمله‌های این زندگی‌نامهء خوان رولفو را در دیباچه، در مقالهء فرحناز خانم پیدا کنید. با یک Find راحت پیدا می‌شود.
آدم از کریسوفر خان تعجب می‌کند که چطور در ارجاعاتش اشاره‌ای به زندگی‌نامهء خوان رولفو در دیباچه نکرده است.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

پا توی کفش مهشید میرمعزی

داستان کوتاهی به نام حسادت نوشتهء تانیا سیمرمان با ترجمه مهشید میرمعزی در جن و پری است.
این داستان حدود نیم صفحه است و ظاهراً –چون ارجاعات ضمائر روشن نیست و با یک بار خواندن چیزی دستگیر خواننده نمی‌شود- از زبان زنی است که مردش با زن دیگری گرم گرفته و راوی حسادت می‌کند:

این دخترک جلف! فکر می‌کند، از همه زیباتر است. یوهو، موهایش بعد از فر شش‌ماهه، دوباره رشد کرده است. بعد هم این چکمه‌های کوتاهی که پوشیده است، خیلی احمقانه هستند. به‌علاوه هیچ‌چیز نمی‌داند. او در مورد هیچ‌چیز، اطلاعات ندارد.

داستان با لحن عامیانه و تحقیرآمیز شروع می‌شود یا به خواننده اینطور القاء می‌کند.
«ک» دخترک، «ک» تحبیب است – عموماً- نه تحقیر. صورت تحقیرآمیزش می‌شود: دختره. اما «زنک» و «مردک» تحقیر آمیز است. ممکن است در یک متن پسرک یا دخترک لحن تحقیرآمیز را به خواننده انتقال بدهد ولی مسلماً آن متن اینقدر کوتاه نیست. در متن کوتاه لازم است با حداقل کلمات حداکثر حس یا تصویر منتقل شود. پیشنهاد:
دخترهء جلف.

«این دخترک جلف!» به نظرم علامت تعجب کمی زود وارد شده، احساسم این است که این‌جا باید کاما باشد و علامت تعجب بعد از «است» بیاید.
«زیبا» یک واژهء نسبتاً ادبی و شاعرانه است و به لحن راوی نمی‌خورد. پس:
دخترهء جلف، به خیال‌ش از همه خوشگل‌تر است.

«یوهو» حتماً در زبان آلمانی گویاست ولی من معنی‌اش را نمی‌فهمم. شاید یعنی اوهو! یا، بَهَ!

موهایش بعد از فر شش ماهه دوباره رشد کرده است.

موها که هم قبل از فر زدن هم بعد از آن «رشد» می‌کند، «دوباره» هم ندارد. لابد با بلند شدن موها، یا گذشت زمان، در شکل ظاهر اختلال به وجود آمده و راوی متوجه شده‌است. مثل موی طبیعی که از زیر موی رنگ شده "در می‌آید". شاید آلمانی‌ها بگویند «رشد می‌کند» ولی ما در فارسی واژهء خودش را داریم. پس، قاعدتاً، فرد مورد حسادت موهای صافی داشته که فر زده و حالا مدتی گذشته و هرکس ببیند می‌فهمد که موهای خودش فرفری نبوده بلکه فرفری کرده است و حالا که موهایش بلند شده:
"از زیر فر شش ماهه درآمده است."
یا مدتی گذشته و اثر فر از بین رفته:
"معلوم بود که از فر موهایش خیلی گذشته."

بعد هم این چکمه‌های کوتاهی که پوشیده است، خیلی احمقانه هستند.

«چکمهء احمقانه»؟ چه عرض کنم. شاید ارجاع «احمقانه» به فرد چکمه پوش است؟
اگر به جای «چکمه‌ها» بگوییم چکمه، حتماً متوجه می‌شویم که چکمه دو لنگه دارد مگر نویسنده تأکید کرده باشد که کاراکتر مورد نظر فقط یک لنگه چکمه پوشیده بوده است.
«احمقانه هستند» فعل برای بی‌جان جمع بسته نمی‌شود.
این مته به خشخاش (از باب مسامحه عرض می‌کنم) این‌جا تمام نمی‌شود، ولی چون خوشبختانه قرار نیست به کسی حساب پس بدهم، ویرایش بقیهء متن را رها می‌کنم و این دو خط را می‌آورم.

در دستشویی به آینه نگاه می‌کنم و چشم‌های خود را زشت و مهوع می‌یابم. در هر صورت حالت تهوع دارم. دقیقاً حالا باید بیهوش شوم. به این ترتیب مرد متأسف خواهد شد که ساعت‌ها با او گفت‌وگو کرده است.

آدم انگار می‌خورد به دیوار، نه؟ انگار که توی سنگلاخ راه می‌رویم؟ واقعاً فارسی است؟ به نظر مترجم تمایل دارد که همه چیز را، به هر قیمتی، دل‌انگیز کند. و احتمالاً دل انگیز کردن مستراح و تهوع کار ساده‌ای نبوده است!
کار نویسندهء داستان خیلی کوتاه و مینیمال، لزوماً ساده نیست. مجبور است تمام تصاویر مورد نظرش را در حداقل کلمات بیان کند. دلیلی ندارد گمان کنیم که ترجمهء بیست خط ظرف یک‌ساعت تمام می‌شود و می‌رود پی کارش.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

چیزی نمانده به... یا شما تعجب می‌کنید؟

...
روز دهم ماه مه ١٩٣٣ ، بیش از ٢٠٠ شهر و روستا شاهد سوزاندن کتاب‌های نویسندگان بزرگی چون هاینریش مان، اریش کستنر، ارنست گلسر و سایرین بودند. در برلین، مراسم، ‌با‌‌‌‌‌شکوه بیشتری برگزار شد؛ دورتادور جایگاه آتش سوزی کتاب‌ها پر بود از انبوه تما‌‌شاچیان مشعل به دست، اعضای SA، رؤسای دانشگاه و دانشجویان سال اولی که به آتش کشیدن افکار مکتوب را به جشن نشسته بودند. گروه موسیقی مارش‌های ملی می‌نواخت و رادیو، مراسم را از میدان اپرای برلین، زنده پخش می‌کرد.
...

مطلب کامل در دویچه‌وله

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

دنیای تناقض

[با عرض معذرت، مقالهء زیر را خیلی ژورنالیستی ترجمه و خلاصه کرده بودم، حالا کمی ویرایشش کرده ام.]

اول

1
دعوت پونه بریرانی از من مثل ماجرای دعوت (تصادفی) پیتر سلرز به «پارتی» است!
2
مطلبی در نیویورک تایمز چاپ شده بود که من از طریق لینک 7 اردیبهشت سوررئالیست از آن مطلع شدم.
3
ترجمهء خلاصه‌ای از مطلب نیویورک تایمز
(العهده علی‌الراوی)
عنوان: شما نویسنده‌اید؟ من هم همین‌طور!

قدر مسلم آن‌است که آمریکایی‌ها روز به روز کمتر کتاب می‌خوانند. یک مرکز آمارگیری می‌گوید که 53 درصد از آمریکایی‌ها در سال گذشته یک کتاب هم نخوانده‌اند.
اما آمار چاپ یا توزیع کتاب در سال 2007، چهارصد هزار کتاب و در سال 2006، سیصدهزار –اعم از عنوان جدید و تجدیدچاپ- بوده که افزایش قابل توجهی را نشان می‌دهد.
کنفرانس‌های نویسندگان، کارگاه‌های داستان نویسی و وبلاگ‌ها هم توسعه یافته، طبق همان مرکز آمارگیری فوق، 15 میلیون بزرگسال آمریکایی، بیشتر برای دل خودشان می‌نویسند.
یعنی هرکس داستانی دارد و می‌خواهد نقل کند. نویسندگی مثل گلف یک سرگرمی شده‌است، ولی افراد کمتر و کمتر مطالعه می‌کنند.
حالا که چاپ کتاب ارزان شده است هر کسی می‌تواند از عهدهء مخارج سخنرانی در صحرای غیرمسکون بربیاید و مثل والت ویتمن نویسنده-ناشر باشد.
در مجله‌ها و ستون‌های روزنامه‌ها، هر هفته ده دوازده کتاب نویسنده-ناشر ها (نویسندگانی که به خرج خود کتاب چاپ می‌کنند) بررسی می‌شود:داستان‌های کودکان، رمان‌های علمی تخیلی، دیوان اشعار، عناوین مذهبی، خاطره...
شرکت‌های انتشاراتی تأسیس شده‌اند که کتاب‌ها را به خرج نویسنده‌ها چاپ می‌کنند. توزیع کننده هم دارند، برای شعبه‌هایشان در شهرهای دیگر هم می‌فرستند. هزینه ها همه مشخص است، از قبیل هزینهء توزیع، ویراستار و غیره (در مقاله آمده).
یکی از این شرکت ها که در سال 1999 تأسیس شده هر سال سی در صد رشد عنوان داشته و امروز 500 عنوان در ماه چاپ می‌کند.
شرکت دیگری می‌گوید که در بین کتاب‌های نویسنده-ناشر ها کتاب پر فروش داشته که مثلاً از یکی،15600 نسخه فروش رفته است.
این نویسنده-ناشر ها می‌توانند جلسات کتاب‌خوانی در فروشگاه‌های محلی ترتیب بدهند (چیزی مثل تور کتاب).
یک استاد زبان انگلیسی دانشگاه می‌گوید همین‌ چیزها باعث شده که: امروزه ادبیات آمریکا تا به این حد عمیق و پر قدرت و متنوع شود.

اما
از آندره ژید دربارهء نویسندگان آتی پرسیدند، گفت: مأیوس‌شان کنید، مأیوس‌شان کنید!

آندره ژید تلویحاً می‌گوید که: نویسندهء واقعی مأیوس نمی‌شود، بقیه هم وقت‌شان را تلف نخواهند کرد.

البته در صورت به کار بستن توصیهء آندره ژید، بیشتر نویسنده‌های پیش‌پا افتاده مأیوس نمی‌شوند، بعضی از نویسندگان واقعی بالقوه را از دست می‌دهیم، ولی استعدادهایی هم پیدا می‌شود خودشان استطاعت مالی دارند...

درواقع: سروصدا زیاد است و بعضی از این صداها موسیقی است.



دوم
سپینود در جواب پونه بریرانی مطلب جالب، منظورم این است که مطلب خوبی نوشته است.
جالب برای این از دهنم در رفت که فکر می‌کردم سپینود هم از خودشان است!
و اما در مورد محافل و حلقه‌ها(ی مورد اشاره سرکار خانم سپینود) و گندگی و زورشان، یاد یک کارتون افتادم در سال‌ها پیش. از آن کارتون‌ها که آدم شک می‌کند برای بزرگ‌ترهاست یا کوچک‌تر‌ها.

یک حیوانی در جنگل بود با گوش‌های دو برابر هیکلش به اسم فانتیک. خیلی بشردوست یعنی موجودات زمینی دوست بود، خَیِر و نیکوکار. میمون، وجدان آگاه جنگل، مدام جلوی‌ش ظاهر می‌شد که: فانتیک، اینجا جنگل است و قانون جنگل حکم‌فرماست، اگر یک گلی از بی آبی دارد خشک می‌شود، اگر یک لاک پشتی برعکس افتاده زمین، اگر جان یک حیوانی در خطر است، اگر یک حیوان گنده‌تر می‌خواهد کوچک‌تره را بخورد، نباید کمک کنی... اینجا جنگل است و حق با آن است که زور بیشتری دارد و گنده‌تر است. این ها همه البته در قالب کارتون نه موعظهء رادیویی... فانتیک قبول نمی‌کرد و به کمک‌های بشردوستانه یعنی خیرخواهانه‌اش ادامه می‌داد...
یک حیوان گنده‌ای هم بود که می‌خواست فانتیک را بخورد و همیشه جان فانتیک در خطر بود و حیوان‌های دیگر همه، در عوض محبت‌های فانتیک، تلاش می‌کردند او را از خطر دور کنند...
توی جنگل گیاهی بود که همه عقیده داشتند اگر فانتیک تخم آن را بخورد آن حیوان بده (به نظرم«تَز» بود) دیگر خطری نخواهد داشت. از گیاه، که یک تخم بیشتر نداشت، خواسته بودند که همان یکی را به فانتیک بدهد ولی تهیهء تخم و رساندنش به فانتیک کاری بود کارستان...
ما که تماشاگران باشیم فکر می‌کردیم که تخم آن گیاه فانتیک را روئین تن می‌کند... خلاصه در یک درگیری ترسناک و هیجان‌انگیز که حیوان بده دیگر داشت موفق می‌شد کلک فانتیک را بکند، تخم مورد نظر که در حال طی هفت‌خوان رستم بود، رسید و هم‌زمان که حیوان بده پرید روی پشت فانتیک، یک پرنده تخم را توی دهن فانتیک انداخت...
فانتیک بزرگ شد و بزرگ شد و بزرگ شد... اندازهء فیل و خود فیل... از همه گنده‌تر... دماغش را که حیوان بده کشیده بود شد خرطوم و گوش‌هایش هم که از قبل بزرگ بود و حیوان بده روی گردهء فیل شد یک حیوان کوچولو و ترسید و گیاهان و حیواناتی که فانتیک بهشان کمک کرده بود هورا کشیدند و... باز میمون، وجدان بیدار جنگل آمد روی درخت روبه‌روی فانتیک (که حالا شده بود الفانت و در حال تشکر بود) تاب خورد و گفت: فانتیک این‌جا جنگل است و همیشه قانون جنگل حکم‌فرماست... حق با آنی‌است که گنده‌تر است...

نتیجهء اخلاقی: افراد خارج از محافل بالاخره مجبور می‌شوند خودشان محفل درست کنند و... همینطور دور باطل...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

کلمات سوگلی

جرج اورول می گوید، هر کسی که می‌نویسد، حتی اگر روش استفاده از یک دستگاه را بنویسد (نقل به مضمون)، کلمات سوگلی ِ خود، و برای سر و شکل متن، ذوق خودش را دارد.
این کلمات سوگلی وقتی به چشم می‌آید که یا اشتباهی استفاده شده باشد، مثل این «برخورد دار است» و «برنمی تابد» و غیره، یا خواننده حساسیت خاصی به آن واژه داشته باشد، یا اصولاً خیلی به کلمات حساس باشد یا... یا این که آدم در حال ترجمه باشد و معنی آن کلمه هزار دردسر داشته باشد و در ضمن، از بد حادثه، سوگلی نویسنده عالی مقامی هم باشد!
وقتی این حرف اورول را خواندم، فکر کردم برای نویسنده‌های تراز اول، که گنجینهء واژگان غنی دارند، مصداق ندارد، چون زود یک مترادف دیگر یا بهتر به ذهنشان می‌رسد.
اما ترجمهء این کتاب و درماندگی در ترجمهء edge و line ، به من نشان داد که اورول خوب فهمیده و مطلبی که می‌گوید مبتلابه هرکسی است که با قلم سرو کار دارد.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

روی جلد چاپ اول اتوبوسی به نام هوس

A Streetcar Named Desire






نویسنده: تنسی ویلیامز
انتشارات: نیو دایرکشن 1947
روی جلد: الوین لاستیگ

الوین لاستیگ، در محضر فرنک لوید رایت تلمذ کرد و طراحی روی جلد کتاب در آمریکا را برای همیشه تغییر داد.

دوشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۷

روی جلد چاپ اول خانم دالووی





Mrs Dalloway
ویرجینیا وولف
1925
چاپ اول، انتشارات هوگارت پرس (متعلق به ویرجینیا و لئونارد وولف)
روی جلد، ونسا بل (خواهر ویرجینیا و زن کلایو بل. آثار ونسا در تیت گالری، لندن میوزیوم، نشنال پرتریت گالری و بسیاری از موزه‌های دنیا است.)


در حاشیه: یکی از کارهایی که بهش فکر می‌کنم نوشتن یک زندگی‌نامهء کوتاه از ونساست که ویرجینیا وولف نسبتاً در حاشیه باشد. صبیه گاهی می‌زند وسط خال. دیروز می‌گفت به نظرم تو از ونسا بیشتر از ویرجینیا وولف خوشت می‌آید. تو فکر رفتم... دیدم راست می‌گوید. شخصیت ونسا به نظرم خیلی جالب می‌آید.
اگر حضرت عباس بگذارد می‌نویسم، چرا که نه؟ یکی از شریطش را دارم: کالدر به بیوگرافی نویس بکت پیشنهاد می‌کند از این به بعد سراغ کسی برود که ازش خوشش بیاید.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

سخن بزرگان

تونی موریسون می‌گوید: قانونی نانوشته بین ما زنان نویسندهء سیاه‌پوست وجود دارد که همه رعایت می‌کنیم و آن این‌که در بارهء آثار همدیگر توی روزنامه و مجله، مزخرف ننویسیم. ما یک اقلیت کوچکیم، منتقدین همین‌قدر شعور دارند که ما را با رنگ پوست محک بزنند نه با سبک نوشته‌ها. خانوادهء «دلبند» را با خانوادهء «بیل کازبی» مقایسه کرده و به این نتیجه رسیده بودند که نوشته‌هایی به سبک بیل کازبی، خانوادهء سیاه‌پوستان را واقعی‌تر نشان می‌دهد...در چنین فضایی ما زنان نویسندهء سیاه‌پوست پشتیبان منافع گروهی خود هستیم. هر نظری در بارهء آثار دیگری داشته باشیم، در مطبوعات همدیگر را به گند نمی‌‌کشیم.

کمی تعمیم‌اش بدهم؟
اقلیت؟ ما هم داریم؟ زن ِ«نویسنده»، «مترجم»، «مهاجر»، «اهل قلم»... هم‌گروه ندارد؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۷

قصاص قبل از جنایت یا علاج واقعه قبل از وقوع یا خواب بودی زدند و بردند کجای کاری و به مناسبت نمایشگاه کتاب

این متن ِ بارت را من ترجمه کرده‌ام (scroll down) و فکر می‌کردم خیلی به دهن سارقین مزه ندهد چون لقمهء درسته می‌خواهند، این شد که بدون ترس این‌جا گذاشتم. مدیون‌اید اگر چاپ شدهء آن‌را به ترجمهء (به‌خصوص) کسانی که دهنشان بوی شیر می‌دهد، ببینید و یاد من نیفتید و من را خبر نکنید. چون ترجمهء بارت کار هر کسی که از ولایت آمده و در شجرهء طیبه‌اش اولین کسی‌است که رنگ کتاب و دانشگاه را دیده و پیش کوتوله‌ها سرش را بالا می‌گیرد، نیست.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۷

حالا اگر ول کرد...

توجه: علی‌الخصوص ژورنالیست‌‌های زبل

علیرضا کاشیان:

اخیرا شرکت‌های مختلفی با تکنولوژی‌های پیشرفته، روش‌های چک کردن میزان دقت مقاله یا تکلیف نوشته شده توسط دانشجویان را بهبود بخشیده اند..اگر شما حتی از یک مقاله 2000 خطی، 2 خط را از جایی کپی کنید، این نرم افزارها به سادگی به شما خواهند گفت که از کجا آن را کپی کرده اید.. حتی اگر شما 2 را خط که شامل 5 جمله است، کپی و سپس سعی کنید حروف ربط و یا افعال و فاعل را تغییر دهید، باز هم موفق نیستید...چون اگر در دو خط کلا 30 کلمه بوده، شما 5 تا 10 کلمه را تغییر خواهید داد ولی 20 کلمه در یک ترکیب با یک تواتر پیاپی وجود دارند...این نرم افزار به سادگی حتی چنین تغییراتی را نیز تشخیص می‌دهد..باید گفت با آمدن چنین نرم افزارهایی، واقعا شرایط تولید مطالب علمی به شیوه گذشته، که شامل مطالعه 50 مقاله، استخراج، تحلیل و نوشتن متن جدید بود، منقرض خواهد شد...دیگر شما در تکالیف درسی و یا تز دکترای خود، حتی قادر نیستید 2 خط را از مقاله علمی دیگری کپی نمایید... این به مفهوم یک نظام جدیدتر برای تولید محتوای غنی تر است...با این‌حال هنوز عده‌ای اعتقاد دارند که این کار تنها محریک دانشجویان به نوشتن مطالب نا مربوط و غیر صحیح علمی است زیرا آن‌ها را از استفاده از مراجع دیگر منع می کند... هنوز بحث‌های مفصلی در این زمینه وجود دارد...خیلی ها حتی اعتقاد دارند، حتی اگر منبع را نیز ذکر کنید، باز هم حق ندارید که آن متن را استفاده کنید و باید حتما خودتان ترکیبی جدید از جمله بندی را بیاورید...
راستی در ایران، چند درصد مطالب رسانه‌های ما، واقعا نگارش شده در ایران است...منظورم این است که ترجمه یا مصاحبه، چه میزان از مطالب یک رسانه علمی نوشتاری در ایران را اختصاص می دهد؟ ده درصد، 50 درصد یا 90 رصد؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷

این رشته سر دراز دارد

مشخصات کتاب:
فرشتگان بزرگ
نویسنده:موریس مترلینگ
مترجم: فرامرز برزگر
ناشر: کانون معرفت
بدون تاریخ نشر
[دوازدهمین کتاب موریس مترلینگ است که مترجم ترجمه کرده. مقدمه مترجم تاریخ مهر 1345 را دارد.]

پشت جلد:

لطفاً توجه فرمایید
از متن ترجمه‌های آثار موریس مترلینگ که بوسیله کانون معرفت تا کنون منتشر شده دستبردی زده‌اند و با پس و پیش نمودن عبارات و جملات و کسر قسمت مهمی از مطالب، کتابهایی مشابه نام بطور ناقص و مخدوش انتشار داده‌اند لطفاً در موقع خرید نام مترجم و ناشر اصلی این آثار رابخاطر داشته باشید که با نسخه‌های تقلبی اشتباه نشود و به دوستان و آشنایان خود نیز متذکر شوید.


یادداشت ناشر در صفحهء اول کتاب:

...
متاسفانه یکی دو نفر از فرومایگانی که همیشه مترصدند حاصل دسترنج دیگران را بدون زحمت و رنج بربایند از استقبالی که قاطبه علاقمندان به آثار اصیل مترلینگ نموده‌ بودند به پست‌ترین نوع دزدی دست تطاول بسوی آثار ترجمه شده این نویسنده دراز و در مدت کوتاهی کتابهای ترجمه شده فوق را هریک با پس و پیش نمودن عبارات و تحریف جملات و قلب مطالب که بهیچوجه با عبارات و مطالب اصلی کتاب وفق نمی‌دهد بنام خود منتشر نمودند و حتی باین خطا هم اکتفا نکرده برای اغفال بیشتر مردم دو کتاب ساختگی و مجعول بنام (اعترافات دنیای ابدیت) بنام مترلینگ جعل و انتشار دادند غافل از آنکه کسانیکه بآثار فلسفی و عمیق فکری سر و کار دارند بخوبی صدف را از خزف تشخیص میدهند.خوشبختانه این عمل ناصواب جاعلین فکر و اندیشه بزودی برملا گردید و ناگزیر شدند کتابهای مخدوش را به ربع قیمت پشت جلد عرضه کنند و خریداری نیافتند.
.....

درحاشیه یک: مطلب فوق عیناً با رعایت امانت در رسم‌الخط رونویسی شده‌است.
درحاشیه دو: البته این رشته سر درازتر دارد. یک کتاب خطی،از سعدی داریم که مال صد و خورده‌ای سال پیش است و کپی رایت خطاط خیلی بامزه اولش نوشته شده. به نوردیده گفتم بگردد پیدایش کند تا متن آن‌را هم این‌جا اضافه کنم. اگر پیدا نشد، دچار سرقت از نوع اول شده و دلمان می‌سوزد.

یکشنبه، اردیبهشت ۰۱، ۱۳۸۷

سخن بزرگان

از سارتر پرسیدند روشنفکر کیست. گفت روشنفکر کسی است که وقتی توی خیابان یکی داد می‌زند «آی... کیف‌ام!» به طرفش بدود.
در این‌جا هیچ شرطی برای وضعیت و هیچ تلاشی برای اثبات، قبل از دویدن فرد، قید نشده.

سارتر دیگر دمده شده. تعهد روشنفکر را گذاشته‌اند در کوزه آبش را می‌خورند.
مرضیه ستوده از سوی خود ختم مذاکرات را (در امضا) اعلام کرده است.
اسدالله امرایی چند صفحه‌ای از متن انگلیسی را فرستاده.
من تصور می‌کردم روشنفکران بدوند...

چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷

طرح امنیت اجتماعی

زنگ تفریح


سال 1922: پليس در حال اندازه گيري قد مايوي خانم‌ها در سواحل نيويورک!

ظاهراً در اين سال حداكثر مجاز فاصله از زانو تا لبهء مايو 6 اينچ وضع شده بوده است!

در ضمن:
طرح حمایت از مصرف کننده و کنترل قیمت‌ها هم اولین بار در دنیا در دولت نیکسون - توجه کنید به جنگ ویتنام- انجام شد و صد در صد شکست خورد. (کشورهای کمونیستی امری علیهده‌اند.)



در ضمن‌تر:
باب دو مطلب پیشین باز است، بفرمایید.

دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷

آب‌ها و آسیاب‌ها

در فیلم چارلی (Charly)، با بازی کلیف رابرتسن،که در آن اسکار گرفت، چارلی پسری/مردی عقب مانده است که مثل موش آزمایشگاه، آخرین تحقیقات را رویش انجام می‌دهند تا عقب ماندگی‌اش را درمان کنند. چارلی در مدت کوتاهی بسیاری از علوم را فرا می‌گیرد، نظریه‌های علمی/جامعه‌شناسی جدید می‌دهد، سخنرانی می‌کند و بعد آرام آرام اثر درمان‌ها از بین می‌رود و چارلی همان عقب ماندهء سابق می‌شود و دوباره با الجرنون، موشی که با هم بازی «موش را به پنیر برسانید» می‌کردند، مسابقه می‌دهد.
حالا حکایت ماست. یک مدت به لطف لینک‌ها به‌خصوص خوابگرد، بازدید کننده‌های من، هفت هشت برابر شد و حالا دوباره دارم با الجرنون مسابقه می‌دهم.
طرح مطلب پیشین، به منظور گشودن باب بحث بود، تا حرف‌های موافق و مخالف مطرح شود. نمی‌دانم، بخش نظرخواهی وبلاگ من گاهی ادا در می‌آورد، اما ایمیل که بود، کسی وارد بحث نشد. بیشتر بازدید کننده‌ها، به باز کردن صفحه و 20-30 ثانیه بعد بستنش اکتفا کرده بودند. برای من این معنی را می‌دهد که بحث مورد علاقه اکثریت نیست. ایرادی ندارد، کار فرهنگی در محاق است و فقط اقلیتی بسیار کوچک دل می‌سوزانند. من نمی‌توانم با کسانی که غیر از این عقیده دارند، وارد مباحثه شوم. منظورم این است لازم است که پیش فرض‌مان یکسان باشد، که با کسی پدر کشتگی نداریم و سنگ کسی را هم به سینه نمی‌زنیم و از این چیز‌ها. من منتظر بودم که به خصوص پاراگراف آخر داستان توبیاس ولف، به انگلیسی برایم برسد و ترجمه‌اش، که عیناً یکسان است، بررسی شود. به نظرم می‌آید که هیچ کس علاقه‌ای به پی‌گیری این مطلب ندارد و در این حوزهء لاغر فرهنگی، فقط می‌خواهد کار خودش پیش برود: کی حوصلهء این دردسرها را دارد؟

دوریس لسینگ، استادی صوفی دارد(داشت؟) به نام ادریس شاه. کل فلسفه صوفی‌گری ادریس شاه بر مبنای تحول و آگاهی افراد است: رهایی فرد در صورتی امکان پذیر است که همگان درک کنند که بین تقدیر خود و سرنوشت جامعه ارتباط وجود دارد.
«ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم»

پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۷

باز هم سرقت/ اول پیاله و بد مستی؟

سایت جدید امضا، که عمدتاً مختص شعر است، یک داستان از توبیاس ولف دارد به ترجمهء اسدالله امرایی.

این داستان در 21 اسفند 1386 در سایت دیباچه به ترجمهء مرضیه ستوده چاپ شده بود.
سایت دیباچه عجالتاً داون است.


این لینک اصلی داستان ربایش نوشتهء توبیاس ولف ترجمهء مرضیه ستوده در سایت دیباچه.

این لینک کش گوگل ترجمهء مرضیه ستوده.



این نامهء مرضیه ستوده به گردانندگان سایت امضا:

هیئت مدیره ی محترم سلام
وقتی اهل فرهنگ و ادب به این کارها آلوده می شوند آدم لالمونی می گیرد که چه بگوید و چه بکند
این نامه نه اعتراض است نه درد دل، چون دستم به جایی بند نیست فقط عطش تعجب خود را می خوابانم
آقای امرایی این بار دوم شان است که از روی ترجمه ی من راحت کاری می کنند و به اسم خودشان چاپ می کنند حالا یعنی انقدر مهم است؟ که آدم شرف خود را بیالاید
چند سال پیش در مجله ی کارنامه داستانی از ولف را از روی ترجمه ی من نوشتند و چاپیدند من گفتم ایشا لا گربه بود و یا یکی چشم گاوه.
و حالا هم توی روز روشن داستانی دیگر را که در سایت دیباچه به اسم "ربایش" چندی پیش منتشر شده بود باز هم چاپیده اند به اسم خودشان.
البته فقط خدا و خود ایشان و من می دانیم که چی به چی است و نه شما و نه هیچکس دیگر زیرا به خصوص پاراگراف آخر در متن اصلی ترجمه نمی شد و من از خودم درآورده ام و بازآفرینی کرده ام و ایشان درست عین ترجمه ی من را راحت الحلقوم فرموده اند
باز هم اشاره می کنم می دانم دستم به جایی بند نیست حتی صدایم هم به کسی نمی رسد اما آیا واقعا ارزش دارد آدم شرف خود را بیالاید. البته فروش کتاب های ایشان نوش جان و گوارای وجودشان.
با احترام
مرضیه ستوده

بقیهء نظرات در سایت امضا


و این هم دو تصویر از ابتدا و انتهای صفحهء دیباچه.





چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷

سالمندی

به دوریس لسینگ گفتند، نوعی تحول در سیر کتاب‌های شما دیده می‌شود، هرچه جلوتر می‌رویم، واقع‌گرایی شما بی‌طرفانه‌تر می‌شود. گفت، به دلیل بالا رفتن سن است، بی‌طرف می‌شویم.


مادرم تعریف می‌کرد که دو نفر از دوستانش برای استراحت چند روزی به ویلای یکی‌شان رفته بودند. پرسیدند:
- خب چه‌کارها می‌کردید دو نفری تنها؟
- یک مدت او حرف می‌زد من می‌گفتم، چه می‌دونم والله. یک مدت من حرف می‌زدم او می‌گفت، نمی‌دونم والله، چی بگم والله.

دوشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۷

اتاق استعفا

این مطلب در صفحهء آخر روزنامهء اعتماد یکشنبه 18 فروردین، در حاشیهء صفحه چاپ شده است. اگر با این لینک می‌توانید پیدایش کنید، این هم لینک. من لینک مشخص‌تری پیدا نکردم این شد که خود مطلب را این‌جا کپی کرده‌ام.



از ابراهیم رها

خواب می‌بینم که در یک اتاق نشسته‌ام، در کنارم متکی (وزیر امور خارجه)، رحمتی (وزیر راه) و پورمحمدی (وزیر کشور) نشسته‌اند. متکی خلق خوشی ندارد و می‌گوید به من تکیه نده، خودم را کنار می‌کشم که یکی می‌گوید نفتی نشی، نگاه می‌کنم می‌بینم وزیری هامانه وزیر سابق نفت دارد وارد اتاق می‌شود. با جمع سلام علیک می‌کند و به در ورودی اشاره می‌کند. نگاه ها به سمت در برمی‌گردد، می‌بینم دانش جعفری وزیر اقتصاد با کتی که آن را روی دوش انداخته وارد می‌شود، می‌گوید و علیکم، پورمحمدی می‌پرسد چی شد؟ جواب می‌دهد « حالا ما گفتیم استعفا دادیم، شما هم بگین استعفا داده، واسه ما خوبیت نداره، آره.» رحمتی می‌پرسد حالا چطور می‌شه یعنی؟ زیر لب می‌گویم خیالی نیست الهام هست دیگه. پرویز کاظمی‌ وزیر برکنار شده رفاه می‌رود چایی بیاورد. پرویز ناظمی اردکانی می‌گوید برای آنکه حوصله مان سر نرود بیایید بازی کنیم، هم سرگرم می‌شویم هم یک کار گروهی انجام داده‌ایم. می‌پرسم ببخشید شما وزیر چی بودید برکنار شدید؟ می‌گوید تعاون، از دانش جعفری می‌پرسم، واسه چی برکنارت کرد؟ می‌گوید در سیاست‌های پولی و مالی اختلاف داشتیم. می‌گویم «مگه مهمه؟، از قدیم گفتن پول چرک کف دسته. سیاست هم که پدر و مادر نداره، پس اختلاف واسه چی. می‌ذاشتی راحت کارش رو بکنه.» می‌گوید خب کارش رو کرد دیگه، از حرف دانش جعفری، در خواب، خنده‌ام می‌گیرد، نکته ظریفی است و از اعضای دولت نهم بعید.

یک دفعه خاتمی در اتاق را باز می‌کند و رو می‌کند به پورمحمدی می‌گوید؛ «آخه این رای بود شما شمردین؟ مگه من درخواست بازشماری نکردم؟» پورمحمدی می‌گوید اول باید بررسی کنیم ببینیم این درخواست درسته یا نه.

رو می‌کنم به متکی می‌گویم مشکل تو چیه؟ می‌گوید اینکه امریکا هنوز وجود داره، به رحمتی نگاه می‌کنم خودش می‌گوید ما وزیر راه و ترابری هستیم، طبعاً در رفت و آمدیم. می‌گویم این دولت است یا ترمینال، بس که شما در رفت و آمدید، همه مشغول چای خوردن می‌شوند. زیر لب می‌گویم واقعاً چه صدا کنم تورو. می‌پرسند منظورت به کیه؟ می‌گویم هیچی با خودم بودم.

شنبه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۷

نوبل

آسیا بزرگترین و پر جمعیت‌ترین قارهء جهان است، 55 تا 60 در صدجمعیت جهان را دارد.
ایالات متحده چهار و نیم درصد جمعیت جهان را دارد.
جایزهء نوبل از سال 1901 در شش رشتهء: فیزیک، شیمی، فیزیولوژی یا پزشکی، اقتصاد (از سال 1967)، صلح و ادبیات اهدا می شود.
بر اساس اطلاعات سایت رسمی جایزهء نوبل تا به حال 777 جایزه اهدا شده که از این برندگان، 20نفر آسیایی (دو ونیم درصد)، حدود 220 نفر از ایالات متحده (28درصد)، و 34 تای کل این برندگان زن (3/4%) بوده‌اند که در همهء رشته‌ها غیر از اقتصاد نوبل گرفته‌اند.
از این زنان 3 نفر آسیایی و 9 نفر آمریکایی هستند.
نرخ زنان آسیایی برندهء نوبل-نسبت به تعداد برندگان آسیایی- 15 درصد، بیش از سه برابر نرخ جهانی، همین نرخ در ایالات متحده 3 درصد، یعنی زیر نرخ جهانی است.


برندگان جایزهء نوبل از آسیا:
1913 رابیندرانات تاگور، اولین آسیایی برندهء جایزه نوبل. نوبل ادبیات – هند
1930 سر چاندرا سیکارا ونکاتا رامون. نوبل فیزیک – هند
1966 شموئل یوسف اگنون .نوبل ادبیات – اسرائیل. به همراه خانم نلی ساشز از سوئد
1968 یاسوناری کاواباتا. نوبل ادبیات – ژاپن
1978 مناخیم بگین. نوبل صلح – اسرائیل
1979 مادر ترزا. نوبل صلح –هند /آلبانی
1979 عبدالسلام، اولین مسلمان برندهء نوبل. نوبل فیزیک - پاکستان
1983 ناب رامانیال چاندرا سیکار. نوبل فیزیک– هند
1991 انگ سن سو کی. نوبل صلح- برمه/ میانمار
1994 یاسر عرفات، شیمون پرز، اسحاق رابین مشترکاً برنده نوبل صلح – فلسطین و اسرائیل.
1994 کنزو بورو اوئه. نوبل ادبیات – ژاپن
1998 اومورتو کومار شن. نوبل اقتصاد – هند/ بنگال
2000 چینگیان کائو. نوبل ادبیات – چین (نویسنده، مترجم آثار بکت و اوژن یونسکو و کارگردان تأتر)
2000 کیم دا جونگ. نوبل صلح – کره جنوبی
2002 دانیل کاهمن. نوبل اقتصاد – اسرائیل
2003 شیرین عبادی. اولین زن مسلمان و اولین ایرانی برندهء نوبل. نوبل صلح- ایران
2004 آرون سیچارو، و آورام هرسکو . نوبل شیمی. اسرائیل همراه با یک شمیدان آمریکایی جمعاً سه نفر.
2005 رابرت آمان. نوبل اقتصاد – اسرائیل
2006 اوهان پاموک. نوبل ادبیات – ترکیه
2006 محمد یونس. نوبل صلح – بنگلادش. همراه با بانک گرامین که خود در سال 1940 تأسیس کرده است.


محاسبهء تعداد جایزه‌ها نیاز به پیش فرض دارد. بعضی از برندگان دو ملیت دارند (به خصوص در علوم که این افراد در مراکز تحقیقاتی آمریکا کار می‌کنند)، بعضی ها نصف یا یک سوم یا یک چهارم جایزه را گرفته‌اند(ولی خودشان یک آدم درسته هستند(!)). در سالهای نزدیک جنگ‌های جهانی، مهاجران و پناهندگانی مثل اینشتن وارد آمریکا شدند که نوبل آن‌ها جزو نوبل های آمرکایی محسوب می شود.

چهارشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۷

تغییر رفتار فرصت‌طلبانهء گوروف بعد از یک قرن

مقاله‌ای از عزیز معتضدی دربارهء ترجمه‌های بانو با سگ ملوس
ادبیات پویا یعنی این، شاید منظور معتضدی از برگ دادن درخت زنده همین تغییر رفتار گوروف باشد!!!

دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷

سخن بزرگان

از ناتالی ساروت پرسیدند نظرتان در مورد دانشکده‌های ادبیات و داستان‌نویسی در تربیت نویسندگان آتی چیست؟ گفت، لااقل مجبورشان می‌کنند کتاب بخوانند.

پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷

کلمات بدون مرز

کلمات بدون مرز، مجله‌ای اینترنتی است که شریک پن بین‌المللی آمریکاست.
این شمارهء آن به ادبیات لبنان اختصاص دارد.
در شرح وظایف این مجله نوشته شده است که «... ادبیات منزوی و جدا افتاده، رونق پیدا نمی‌کند... از این نظر ادبیات انگلیسی زبان، که با دنیاها و زبان‌های دیگر از طریق ترجمه مرتبط می‌شود، خیلی خوش شانس است، چون 50 درصد تمام کتاب‌های ترجمه ‌شده در دنیا ، از انگلیسی و فقط 6 درصد آن به انگلیسی ترجمه می شود... پس مجلهء کلمات بدون مرز، درها را به روی ادبیات ناب باز می‌کند تا خواننده‌های علاقه‌مند، ناشران و... با ادبیات دیگر کشور‌ها آشنا شوند...»

در کلمات بدون مرز در قسمت «خاور میانه»، بخشی به ادبیات ایران/ فارسی اختصاص داردو شما چندشعر ‌از احمد شاملو، فروغ فرخزاد، داستان هایی از گلی ترقی، بهرام بیضایی، بیژن مفید و... را که به انگلیسی ترجمه شده، در آن‌‌جا می‌بینید.


همه هم به این مشهوری نیستند... بعضی‌ نویسنده‌های ایرانی، مستقیماً به انگلیسی نوشته‌اند...
این سایت از ترجمهءداستان‌های شما (ترجمه به انگلیسی) استقبال می‌کند...
نگاهی بیندازید...

یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۷

آدم‌های اهل فرهنگ چگونه موجوداتی هستند

کتاب تنهایی پر هیاهو را توی کتاب‌هایم پیدا کردم! سال 1383 چاپ اولش را به خاطر اسم پرویز دوایی خریده بودم، بعد به یک سفر چند ماهه رفتم و این کتاب را هم با خودم نبردم و حالا که فکر می‌کنم می‌فهمم وقتی یکی از دوستان ( ِ با یک کشمش گرمی و با یک غوره سردی) اسم نویسنده را برد و برایم یک داستان کوتاهش را فرستاد، چرا اصلاً هیچ چیز از این نویسندهء چک و این کتاب به یادم نمی‌آمد.
قصد ندارم از خود کتاب حرف بزنم. به نظر اهل کتاب به قدر کفایت از آن می‌دانند. می‌خواهم از مقدمه‌ای که مرتضی کاخی نوشته بگویم.
مرتضی کاخی در وصف مردم اهل فرهنگ چکسلواکی، چند صفحه‌ای به عنوان مقدمه نوشته است. مردمی که ساعت‌ها پشت در بستهء کتاب‌فروشی توی صف می‌ایستند تا کتاب‌ برسد و ساعت کاری شروع شود و بعد 150 هزار نسخه در یک ساعت در تمام کشور فروش رود. کشوری که گمان نکنم آن زمان (زمانی که او در حکومت کمونیستی/ بهار پراگ، آن‌جا بوده ) بیشتر از 12 میلیون نفر جمعیت داشته است.
دو حکایت تعریف می‌کند، من به یکی اشاره می‌کنم که دربارهء مستخدمه‌ای در سفارت ایران است که روزی به او متوسل می‌شود که می‌خواهند من را اخراج کنند و دستم به دامنت واسطه شو چون اگر کارم را از دست بدهم بیچاره می‌شوم، شوهرم بازنشسته است و درآمدمان کفاف نمی‌دهد و ...حالا چرا می‌خواستند او را اخراج کنند؟ چون از او اضافه کاری خواسته بودند و او نمی‌تواند بماند هر چند که به شدت به پولش نیاز دارد و در سفارت‌خانه هم مهمانی است و در این سه روز اضافه‌کاری به او غذا هم می‌دهند که به خانه ببرد، از خدا می‌خواهد ولی نمی‌تواند... چون از دوسال پیش بلیط تأتر رزرو کرده تا با شوهرش هاملت را ببیند. این دهمین اجرای هاملت است که خواهد دید و می‌خواهد بداند این بار شاهد چه اجرایی است...
کاخی واسطه می‌شود تا دست از سر این بیچارهء اسیر فرهنگ بردارند و عجالتاً برای رفع احتیاج افراد دیگری را موقتاً استخدام کنند...

...
چند سال پیش، بنا به ضرورت در خط تهران بوداپست در تردد بودم. روزی خبر خوشی رسید و تصمیم گرفتیم در یک محلهء توریستی جشن بگیریم. از آن‌جاهایی پر از کافه های جور واجور است.
محوطه را کمی تغییر داده بودند. کانکس و از این‌چیزها. ما روی صندلی‌های بیرون کافه‌ای نشستیم، از آن کانکس فاصله داشتیم و آن را نمی‌دیدیم. ساعت حدود 9 شب شنبه بود و مغازه‌ها و فروشگاه‌ها تعطیل. روبه‌روی ما، مردم توی صف بودند. صفی که حرکت نمی‌کرد. من به این صف نگاه می‌کردم و می‌خواستم از افرادی که توی صف هستند حدس بزنم که به چه منظور منتظرند. اما آدم‌ها خیلی متنوع بودند، بچه، جوان، میان‌سال، سالمندهایی که با خود صندلی تاشو آورده بودند و بیشترشان ساک داشتند. ساعت شد ده و صف تکان نخورد. پیش خودم گفتم عجب ملت صبوری، چطور اعتراض نمی‌کنند. حدس می‌زدم که در انتظار خرید جنسی با قیمت استثنایی هستند و جای گلایه نیست. بالاخره از گارسون سؤال کردم که این صف برای چیست. گفت نویسنده‌ای در آن کانکس کتابش را با امضا می‌فروشد و این افراد برای کتاب امضادار منتظرند. گفتم پس چرا صف حرکت نمی‌کند؟ گفت یکی از کافه ها نویسنده را به پیکی دعوت کرده و ...
وقت برگشتن سر و گوشی به آب دادم. نویسنده با چند نفر پشت یک میز بزرگ نشسته بود. نوبت هر کس که می‌شد، دستیارها اسم او یا اسم کسی که می‌خواهد کتاب به او تقدیم شود را می‌پرسیدند و تقدیم‌نامه را می‌نوشتند (ساک خرید مال مادربزرگ‌هایی بود که برای 5-4 تا نوه کتاب می‌خریدند)، بعد توی نوبت می‌گذاشتند و نویسنده امضا می‌کرد و نفر بعدی تحویل می‌داد.
همین دیگر، این هم از مردم ِ به قول کاخی، بیچاره و اسیر فرهنگ.

جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷

سال نو مبارک

ماها را نصفه شب از رختخواب بیرون کشیده بودند و تند تند لباس‌های نو تنمان می‌کردند. تمام چراغ‌های خانه روشن بود و صدای بابا بلندتر از صدای رادیو می‌آمد... ابصار...احوال...خواهرم زیر گوشم می‌گفت سال که تحویل شود ماهی یک دور توی تنگ چرخ می‌زند و من چشم از ماهی برنمی‌داشتم. صدای توپ آمد و مادر ماها را محکم بوسید. فکر کردم مگر چه فرقی کرده‌است.

سه‌شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶

رمان نو

بنده در مطلب قبلی افاضهء مختصری در باب رمان نو کرده بودم. واضح است که ادعایی بیش از همان دو کلمه نداشتم.
لطفاً مقالهء عزیز معتضدی دربارهء الن رب گری یه را بخوانید که هم صاحب نظر است و هم همه را به زبان اصلی، فرانسه، مطالعه کرده است.
بعد از تحریر:
1-وقتی می‌خواستم آن چند کلمه را دربارهء ساروت بنویسم، توی جستجو هایم به برتون رسیدم. پیش خودم فکر کردم خواندن مانیفست سوررآلیسم آندره برتون به زبان فرانسه باید جالب باشد!
2- تعجب می کنم از –به قول نوردیده- اغوال که به این مطلب تا به حال لینک نداده‌اند. شاید به قدر کفایت آبکی نبوده!!

دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶

ناتالی ساروت

زنی با تحصیلات درخشان
ناتالی ساروت، از پیشگامان رمان نو است. در این گروه الن رب گری‌یه (تازه گذشته)، سلین، میشل بوتور ، مارگریت دوراس هم قرار می‌گیرند. هر چند هر کدام طرز خاص نوشتن خود را دارند. مثلاً الن رب گری‌یه به اشیا بیرونی و جزییات آن می‌پردازد و بر انتراع تأکید می‌کند و توصیفات ناتالی ساروت همه از حرکت‌های درونی و چیزی پیش از بروز احساسات است.
ناتالیا چرنیاک در سال 1900 از پدر و مادری یهودی در روسیه متولد شد. در آن زمان یهودی‌ها نمی‌توانستند در روسیه به دانشگاه بروند بنا براین به یک کشور خارجی، معمولاً سوئیس، می رفتند. پدر و مادر ناتالیا در دانشگاه ژنو با هم آشنا شدند. بعد به روسیه برگشتند و ازدواج کردند. پدرش دکترای شیمی داشت و مادرش نویسنده بود، داستان کوتاه و مقاله برای نشریات می‌نوشت. این دو، دو سال بعد از تولد ناتالیا از هم جدا شدند.
مادر به پاریس رفت و ناتالیا را هم با خود برد. ناتالیا تا شش سالگی هر سال دو ماه را پیش پدرش در روسیه می‌گذراند. در این زمان مادرش به روسیه برگشت و با یک تاریخدان ازدواج کرد. ناتالیا تا هشت سالگی در روسیه پیش مادر بود. بعد پدرش که به پاریس رفته و ازدواج کرده بود، بچه را پیش خود به فرانسه برد- حالا دیگر اسمش فرانسوی و ناتالی شده بود. تا این زمان ناتالی دو زبان فرانسه و روسی را خوب یاد گرفته بود. مادر نامادری اش که زنی فرهیخته بود، زبان آلمانی و انگلیسی را به او آموخت. او که دختری بسیار با استعداد بود، در چهارده سالگی دیپلم گرفت. به سوربن رفت و لیسانس زبان انگلیسی گرفت. بعد به دانشگاه آکسفور برای فوق لیسانس رفت (احتمالاً دوره را تمام نکرد). بعد از یک سال به دانشگاه برلین رفت و جامعه‌شناسی و تاریخ خواند. در 22 سالگی به فرانسه برگشت و در دانشگاه پاریس حقوق خواند و در 25 سالگی پروانهء وکالت گرفت و تا سال 1939 وکالت کرد.
به این ترتیب ناتالی ساروت آثار داستایفسکی، کافکا، جویس ، ویرجینیا وولف و پروست، یعنی عمده نویسندگانی را که از آن‌ها تأثیر گرفته است، به زبان اصلی خواند.
او در اکتبر 1999 در پاریس درگذشت.
....
یک روز یک لینک برای راقم این سطور فرستادند که بروم ببینم past life ام، کی بودم و چی بودم. رفتم دیدم یکی از کارهایم در 400-500 سال پیش، زندگی‌نامه نویسی بوده است!!

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

برگی از تاریخ

به مناسبت خبر فرخندهء جمع‌آوری رسمی کتاب‌ها

تاریخ، دههء پنجاه میلادی؛ محل، کمیته فعالیت‌های ضد آمریکایی کنگره معروف به کمیتهء مک‌کارتی؛ پخش سراسری تلویزیونی؛ فرد احضار شده: دشیل همت؛ به دنبال قضایای آن زمان و جمع‌اوری کتاب «شاهین مالت» نوشتهء دشیل همت از کتاب‌خانه‌های سرویس اطلاعاتی ایالات متحده.

یکی از سناتورها (احتمالاً سناتور مک‌کارتی): آقای همت، اگر در موقعیت ما بودید، آیا اجازه می‌دادید که کتاب‌هایتان در کتاب‌خانه‌های سرویس اطلاعاتی ایالات متحده باشد؟
همت: اگر من جای شما بودم جناب سناتور، اصلاً اجازهء تأسیس کتاب‌خانه را نمی‌دادم.

جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶

پابلو نرودا




شاعر و دیپلمات شیلیایی برندهء جایزهء نوبل ادبی سال 1971 ، با نام نفتالی ریکاردو ری‌یز باسولتو، در سال 1904 متولد شد. او قبل از این که در سال 1946 نام نرودا را که از اسم شاعری اهل چکسلواکی برداشته بود، رسماً به ثبت برساند، بیست سال بود که، برای پرهیز از اعتراض خانواده‌اش که با فعالیت‌های ادبی او مخالف بودند، با این نام مستعار می‌نوشت.
کتاب «بیست شعر عاشقانه و یک ترانهء نومیدانه»ی او که در سال 1924 (بیست سالگی شاعر) منتشر شد تا کنون بیش یک میلیون فروش رفته است.
در خلاصه‌ای از زندگی‌نامهء او نوشته شده است که او دو رابطهء جدی داشته و سه بار ازدواج کرده است. ازدواج اولش با خانمی هلندی بود که زبان اسپانیایی نمی‌دانست.
آدم پابلو نردوا باشد و در بیست سالگی کتابی بنویسد که تا سالیان سال بعد مدام تجدید چاپ شود، قاعدتاً باید آدمی باشد که به قول فرنگی ها understands، یعنی هم زبان مردم را می‌فهمیده هم علائقشان را، و نسبت به دور و برش حساسیت داشته است. وقتی این آدم برود و زنی بگیرد که نتواند حتی شعرهای شوهرش را (که بقیه برایش خودکشان می‌کنند) بخواند، غیر از این که فکر کنیم این مردها سر تا پا یک کرباسند، پابلو نرودا هم باشند از زن همانی را می‌خواهند که بقیه، چیز دیگری هم به ذهنمان می‌رسد؟ نه والله!!

جمعه، اسفند ۱۰، ۱۳۸۶

آفریقای جنوبی

بخش دو


قبل از آپارتاید
مقاومت ها و اتحادیه ها
در اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیستم، افریقای جنوبی انتظار داشت وضعیتی مشابه سه مستعمرهء دیگر بریتانیا داشته باشد اما تبعیض نژادی و سرکوب سیاهان در آفریقای جنوبی
قابل قیاس با هیچکدام از کشورهای استرالیا، کانادا و هندوستان نبود.
به تدریج اتحادیه‌های و حزب های سیاسی، عمدتاً به طرفداری سفیدپوستان، تأسیس شد.
در سال 1910 جمعیت آفریقای جنوبی حدود 6 میلیون نفر بود شامل: 67 درصد سیاهپوست، 9 درصد رنگین پوست (سیاهانی که یکی از اجدادشان سفید بوده است) و دو ونیم درصد آسیایی و بقیه سفید پوست.
قانون مالیات ملی بر اراضی در سال 1913 ، 90 درصد از کل اراضی آفریقای جنوبی را به سفیدپوستان اختصاص داد.
حزب کنگرهء ملی آفریقا ANC (حزب ماندلا) در 8 ژانویهء 1912 تأسیس شد.
احزاب و اتحادیه‌های دیگری هم تا این زمان شکل گرفته بودند. سفیدپوستان برای حقوق انحصاری سفیدپوست ها فعالیت می‌کردند و سیاه‌پوست‌ها برای دستمزد، امکان تحصیل، حق رفت و آمد، حق انتخاب محل زندگی، امکان و اجازهء کسب مهارت‌های فنی و ...

انقلاب اکتبر روسیه، نوید توفیق مبارزه برای سیاهان به ارمغان آورد.





در سال 1918 میلیون ها کارگر معدن سیاه‌پوست برای دستمزد اعتصاب کردند. و این اعتصاب‌ها تا چندسال تکرار شد.
در سال 1944 لیگ جوانان ANC شکل گرفت که در آن نلسون ماندلا، معاون بود.
در انتخابات 1946 در کمال تعجب، حزب ملی زمام امور کشور را در دست گرفت و آپارتاید (جداسازی، هم‌خانواده با Apart- Hood انگلیسی) دولت رسمی‌کشور شد.

پنجشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۶

گوگل سرچ

نوردیده در حال کسب علمی است که سایت‌ها را حرفه‌ای می‌کند ودر نتیجه گوگل آن‌را در اولویت سرچ قرار می‌دهد.
من هم دارم وبلاگم را کم کم مطابق آن استانداردها تنظیم می‌کنم.
تگ ِ جزیی یکی از آن‌کارهاست.
گوگل آنالیتیک هم خیلی کمک می‌کند که مشکلاتی از این دست را در سایت خود پیدا کنیم. مثلاً خیلی از کسانی که با سرچ به وبلاگ من می‌آیند، دنبال پازولینی می‌گردند. من همیشه فکر می‌کردم که لابد خیلی از مطلب من خوششان می‌آید! ولی بعد در گوگل آنالیتیک دیدم صفر ثانیه در وبلاگ من بوده‌اند یعنی احتمالاً پیدایش نکرده‌اند چون تگ نداشته یک صفحه با هفت هشت ده تا مطلب آمده و طرف هم بی حوصله از خیرش گذشته است.
حالا هر وقت نوردیده اجازه داد لینک تلاش‌هایش را خدمتتان تقدیم می‌کنم.

یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

آفریقای جنوبی

بخش یک

کشوری است سرشار از منابع طبیعی، زمین‌های حاصل‌خیز و مواد معدنی منحصر به فرد.
آفریقای جنوبی در تولید الماس طلا و بعضی فلزات استراتژیک هم‌چون پلاتین، مقام اول جهان را دارد. دارای آب و هوای معتدل و از معدود مناطق جهان است که هوایی شبیه خلیج سان فرانسیسکو دارد.


مختصری از تاریخ آفریقای جنوبی قبل از آپارتاید

قبل از این که تاریخ آفریقای جنوبی را دریانوردان اروپایی بنویسند، قبایل و نژادهای مختلف آفریقایی به آن‌جا مهاجرات کردند و در سواحل جنوبی و شرقی که آب شیرین و مراتع بیشتری داشت، ساکن شدند. پر قدرت ترین این قبایل قبل از ورود اروپائیان «خوئه خوئه» بود که در اثر ابتلا به آبله، بیماری که ارمغان مهاجران اروپایی بود، به تدریج به طور کامل از بین رفت.
ورود هلندی‌ها در سال 1652، عمدتاً به منظور احداث بندر و پایگاه برای دریانوردان در دماغهء امید نیک بود. کمپانی هلندی هند شرقی، با قبیلهء «خوئه خوئه» قرارداد بست و ارتباط‌شان با بومیان عمدتاً از طریق دزدی از گله دام‌های آن‌ها بود.
سکنهء سفید پوست آفریقای جنوبی در سال 1662، 250 نفر بود که به تدریج تعدادشان رو به افزایش گداشت تا مستعمرهء جدید را شکل دهند.
سفید پوستان به قسمت‌های شمالی و مرکزی آفریقای جنوبی مهاجرت و زندگی را به دیگر قبایل نیز تنگ کردند. و به تدریج قبایل آفریقای جنوبی در خدمت مهاجران در آمدند.
در سال 1795 بریتانیا «دماغه» را از هلندی‌ها گرفت، 7 سال بعد هلندی‌ها دوباره مالک «دماغه» شدند. در سال 1806 «دماغه» مجدداً تحت تسلط بریتانیا درآمد.
از این سال به بعد، بریتانیا هزاران هزار مهاجر، گروه‌های میسیونر مذهبی و بشر دوستان را به آفریقای جنوبی انتقال داد. قوانین آزادی بردگان در انگلستان تأثیر شدیدی روی مستعمره داشت و شاهد جنگ‌های پراکنده با قبایل مختلف بود. اما تا زمانی که طلا و الماس کشف نشده بود، اوضاع تا حدودی قابل تحمل بود. از آن به بعد، بریتانیا به پر قدرت ترین قبایل حمله کرد و تا نیمهء دوم قرن نوزدهم، کلیه قبایل آفریقای جنوبی را طی جنگ‌های خونین شکست داد تا ثروت این سرزمین را کاملاً زیر سلطهء خود بگیرد.

پنجشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۶

فارسی شکر است

خبر روزنامه صبح

به عنوان خواننده، خبر فوق را که می‌خوانم به نظرم: یک نفر یک نامه نوشته، کسانی مطلع شده‌اند، خبرنگاری که از نظر صلاحیت حرفه‌ای همین بس که شاغل است، خبر را گرفته و به روزنامه داده، بعد هم پروسه تأیید را نمی‌دانم به امضای چند نفر گذرانده تا به رؤیت ما رسیده است. چون این وسط‌ها یکی نبوده بگوید الحق که فارسی شکر است، من فضولی کردم.

دوشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۶

قطعیت در پرانتز

در مورد تهران نظر مسؤلان این است که حتی‌الامکان ماشین‌ها باید بتوانند راه بروند. یعنی وقتی برف می‌آید، معابر ِ ماشین‌رو، پاک می‌شود یا تلاش می‌کنند پاکشان کنند ولی پیاده رو ها تلنبار از برف: آدم توی این هوای برفی نباید که راه برود، پایش می‌شکند و هزار درد دیگر!

اگر در باب قطعیت سؤال بفرمایید، دلم می‌خواهد بگویم قطعاً شهرداری به پیاده‌رو ها بی توجه است. که همهء پیاده‌رو ها جلوی مغازه و خانه نیستند که مالکین شخصاً برف روبی کنند. پیاده‌روهای دم پارک‌ها، ساختمان‌ها و باغ‌های بزرگ و خالی و امثال آن هم هست.

اما چرا دلم می‌خواهد و نمی‌گویم، چون مرضیهء ستوده در مورد این مطلب تذکری داد که: «کاش از ترجمه‌های خوب مژدهء دقیقی هم یاد می‌کردی.» هر چند که در مورد آلیس مونرو با من موافق بود.

در این‌جا بگویم که بعد از هر برف پیاده بیرون رفتم و پیاده‌روی بدون تجهیزات اسکی میسر نبود.

در مورد خانم دقیقی هم کتاب عدالت در پرانتز ایساک بابل را خوانده بودم که دست کمی از این یکی نداشت. پس با دیدن این کتاب، یعنی همان صفحهء آخر، دیگر وقت استناج بود. به خصوص که اگر در مورد بابل بهانهء ترجمه از روی ترجمه وجود داشت (که فقط بهانه است نه دلیل)، در مورد مونرو منتفی بود چون به انگلیسی می‌نویسد، قبلاً هم ترجمهء خوب مرضیه ستوده را خوانده بودم.

همیشه این سؤال برایم مطرح است که در یک صفحه چند تا گاف قابل اغماض است؟ یا چند تا در کل یک کتاب؟ خودم فکر می‌کنم که بیش از یک غلط در هر صفحه، یعنی نقص عمده.

مسلماً منظورم این نیست که کار خودم بدون عیب است. نه، همان حکایت ِ « نخوردی نون گندم، دیدی دست مردم» است...

پنجشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۶

شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۶

اندر باب
خواندن یک صفحه از آخر کتاب و نفهمدین زبان ِ نگارنده و دستکاری گیرنده

و
به زبان دیگر اگر آدم یک صفحه از آخر کتاب بخواند و نفهمد نگارنده به چه زبانی قلم رنجه کرده‌اند، البته که اشکال از گیرنده است چون نه با اهل نظر (یا اهل نشر) کوه رفته و نه ولایات ارباب قلم را تحسین کرده و نه نیمچه لینکی از هفتان و حلقهء با اهمیتش گرفته است.

الغرض
من با آلیس مونرو از طریق داستانی به ترجمهء مرضیه ستوده آشنا شدم که او هم مثل حقیر نه جایی در هفتان دارد و نه پایی در کوه و کمر بسکه از تورنتو تا این‌جا راه زیاد است وگرنه می‌آمد و با هم می‌رفتیم بلکه ما را هم ببینند.

کتاب فرار آلیس مونرو را با ترجمهء مژدهء دقیقی خریده‌ام. فکر کنم بخوانمش. چرا نه؟ شاید از زبان آن سردرآوردم.
راستی واقعاً شاید اشکال از گیرنده باشد، اگر صفحهء آخر را بخوانی و سر درنیاوری که به چه زبانی است، بلکه از اول که شروع کنی کدهای مترجم دستت بیاید، بعید نیست.
و این شما و این هم دو سومِ صفحهء آخر کتاب:
(جمله ها کامل است، ابتدای پاراگراف است و من از سطر سوم صفحهء 391 ، ابتدای پاراگراف، پشت سر هم تا اول ِآخرین پاراگراف می‌نویسم. نیم فاصله‌ها غیر از می‌ها از من است.)

تسا چیزی می‌داند، ولی سعی می‌کند نداند.
آخر اگر بازیافتن ِ چیزهایی که زمانی داشته- آن چشم ‌های ژرف بین و آن زبان تند افشاگر- به این معنی باشد، بدون آن‌ها وضعش بهتر نیست؟ و اگر امکان داشته باشد که خودش آن چیزهارا را رها مند، نه این‌که آن‌ها رهایش کنند، بهتر نیست از این تغییر استقبال کند؟
به اعتقاد او، می‌توانند کار دیگری بکنند، می‌توانند طور دیگری زندگی کنند.
آلی توی دلش می‌گوید به محض آن‌که بتواند از شر آن برگه‌ها خلاص می‌شود، و موضوع را به کلی فراموش می‌کند، او هم برای امید و افتخار آماده است. [ وای ی ی ی !!!]
بله. بله. تسا احساس می‌کند آن خش خش خفیف ِ زیر گونه‌اش از هر خطری خالی می‌شود. [ایضاً وای ی ی ی !!!]
احساس آسودگی ِ موقت فضا را روشن می‌کند. چنان واضح، چنان قدرتمند که نانسی احساس می‌کند آیندهء معلوم در هجوم تباه می‌شود، و چون برگ‌های کهنهء غبار گرفته با باد می‌رود.

لطفاً لینک بالا را بخوانید ببینید جناب آلیس مونرو در واقع چطوری می‌نویسد. دستت درد نکند مرضیه خانم ستوده. از عصر حجر تا کنون همان است که شکسپیر علیه رحمه در هاملتش می‌فرماید که :...رنجی که لایقان صبور از دست نالایقان می‌کشند...

جمعه، دی ۲۱، ۱۳۸۶

ناپلئون و روسیه

ژنرال زمستان






در سال 1812 ناپلئون در اوج قدرت نظامی به روسیه حمله کرد و این جنگ، در دوران امپراطوری ناپلئون سرنوشت ساز بود.
ناپلئون از طریق لهستان به طرف مسکو رفت، مقاومت ها را در هم شکست و بیرون دروازهء مسکو منتظر استقبال تزار شد. خبری نشد. گفت شاید از طرف فرماندار مسکو کلید شهر را به منظور حفظ شهروند ها و غارت شهر، تقدیمش کنند. خبری نشد. تعجب کرده بود که چرا مردم شهر از ترس جان و مال به پای ارتش او نمی‌افنتد.
افرادی را به شهر فرستاد تا سراغ مقامات بروند و ترتیب اشغال مسکو را بدهند. شهری متروکه. مواد غذیی را با خود برده یا خود مردم شهر غارت کرده بودند. آیا شهر بدون قید و شرط تسلیم شده بود؟ قاعدتاً باید نمایندگانی از شهر بیایند و ترتیب اسکان و خوراک ارتش فاتح را بدهند... پس هر کس باید خودش دنبال غذا و جا بگردد؟ یعنی چنین پیروزی با اهمیتی آنقدر بی سر و صدا و بی قید وشرط؟
مسکو را آنش زدند. به روایتی خود روس ها، به روایتی فرانسوی ها و به روایتی آتش سوزی تصادفی بود.
...مانور ارتش روسیه، ناپلئون را مجبور به خروج از مسکو کرد. ارتش ناپلئون غذا نداشت، اسب ها علوفه نداشتند،می مردند، سربازها اسب ها را می خوردند. چه جوری؟ من نمی دانم چون هیزم هم نداشتند. ناپلئون از همان جاده ای که وارد مسکو شده بود خارج شد. سربازان بدون اسب و ارابه پای پیاده، بدون لباس و تجهیزات مناسب سرما، خود را زیر جسد دوستانشان گرم می‌کردند..
خبر کودتا در فرانسه به ناپلئون رسید، ارتش را به جانشینش سپرد و به فرانسه برگشت.
ارتش فرانسه که با متحدین، 880000 نفر بود، با 22000 نفر به پاریس برگشت. و فدرت نظامی ارتش امپراطوری به حداقل ممکن سقوط کرد.
... ناپلئون گفت: من از ژنرال زمستان شکست خوردم...
عمده دلیل شکست ناپلئون، اتخاذ استراتژی جنگی اروپایی در سرزمینی و آب و هوایی کاملاً متفاوت با اروپا بود.

دوشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۶

گام اول


آلیس شوارتسر: شما چه امکانات عینی‌ای برای آزادی زنان می‌بینید؟ این امکانات بیشتر فردی هستند یا جمعی؟

سیمون دوبوار: به عنوان اولین گام زنان باید خارج از خانه کار کنند. در گام دوم باید در صورت امکان از ازدواج خودداری کنند؛ زیرا این کار برای آنان خطرناک است. اما آنچه برای استقلال واقعی آن‌ها مهم به شمار می‌آید، داشتن شغل است. من این را به تمام زنانی که در این باره می‌پرسند، توصیه می‌کنم. این شرط لازمی است که به آن‌ها اجازه می‌دهد در صورت نیاز از همسران خود جدا شوند. با داشتن شغل آنان می‌توانند خرج خود و فرزندان‌شان را تأمین کنند و بدون وابستگی زندگی خود را پیش ببرند... به خوبی می‌دانم که کار در جامعه‌ی امروزی نه تنها رهایی بخش نیست؛ بلکه انسان را با خود بیگانه می‌کند. اما در نهایت زنان باید میان یکی از این دو نوع از-خود-بیگانگی انتخاب کنند: خانه‌داری یا اشتغال بیرون از خانه! با وجود این کار درآمدزا نخستین شرط استقلال زن است...

از مصاحبه سال ۱۹۷۲ نشریه‌ء "نوول ابزرواتور" ‌
نقل از دویچه وله