سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶

کمبود ما آقا بالا سر است
و کمی افاضه و
کسی که ارشادمان کند


الهی شکر که یکی دیگر هم رفت فرنگ و ما را از تئوری ها و یافته‌هایش بی‌نصیب نگذاشت.
خانم لطفاً زندگی‌ات را بکن، بگذار بقیه هم هر جور می‌خواهند زندگی کنند. سی سال یعنی یک عمر است که دارند به ما روش زندگی به ضرب دگنک یاد می‌دهند و در خصوصی‌ترین جنبه‌های زندگی شخصی‌مان دخالت می‌کنند، به کجا رسیدند؟
به این آدم‌ها می‌گویند غربتی، ببخشیدها!

چهارشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۶


ابولفضل زرویی نصرآباد

در رثای قیصر امین‌پور
فارس نیوز

درد، درد، درد، درد
در وجود گرم و مهربان مرد
خانه كرد
مرد مهربان از اين هواي سرد
خسته بود
درد را بهانه كرد
***
آه، آه، آه، آه
باز هم صداي زنگ و بغض تلخ صبحگاه:
- اي دريغ آن كه رفت ...
- اي دريغ ما ، دريغ مهر و ماه
دوستان نيمه راه
***
رود، رود، رود، رود
رود گريه جماعت كبود
در فراق آن كه رفت
در عزاي آن كه بود
"دير مانده‌ام در اين سرا... " ولي شما، عزيز
"ناگهان چه قدر زود..."

سه‌شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۶

قیصر امین‌پور

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ايم
ولي دل به پاييز نسپرده‌ايم
چو گلدان خالي، لب پنجره
پر از خاطرات ترك خورده‌ايم
اگر داغ دل بود، ما ديده‌ايم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ايم
اگر دل دليل است، آورده‌ايم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ايم
اگر دشنه دشمنان، گردنيم!
اگر خنجر دوستان، گرده‌ايم؟!
گواهي بخواهيد، اينك گواه:
همين زخمهايي كه نشمرده‌ايم!
دلي سربلند و سري سر به زير
از اين دست، عمري به سر برده‌ايم

چهارشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۶

احتیاط شرط عقل است
متفکرین گاهی به دام همان چیزهایی می‌افتند که در تئوری‌های پر شور خود نفی می‌کنند.

1
نقدهای ناباکوف در قالب مطالبی است که در کلاس‌های ادبیات دانشگاه تدریس می‌کرد . این کلاس‌ها بین سال‌های 1941 تا 1958 تشکیل می‌شد. در سال 58 با موفقیت لولیتا توانست تدریس را کنار بگذارد.
بخشی از مطالب این کلاس‌ها دربارهء ادبیات روس بود.
قاعدتاً در آن زمان ادیبان آمریکایی آشنایی چندانی با ادبیات روس نداشتند چه برسد به دانشجویان. چند کتابی با ترجمه‌های پر اشکال چاپ شده بود. جان كالدر (John Calder) ناشر کالیفرنیایی در دههء 50 میلادی ترجمه‌هایی از ادبیات روس را چاپ کرد. كالدر مدعی بود که خودش این نویسندگان و بسیاری از برندگان نوبل را به آمریکایی‌ها معرفی کرده است. این زمان مصادف است با بگیر و ببند سناتور مک کارتی که چاپ ادبیات روس جگر شیر می‌خواست. یعنی آشنایی با ادبیات روس تقریباً وجود نداشت و ناباکوف یکه‌تاز و مدعی بلامنازع این عرصه بود . حرف‌های جدید می‌زد و با آن تکبر و مگالومانیاک عظیمش، لابد همه را مرعوب می‌کرد.
ناباکوف در مصاحبه‌ها اصل و نسب و تسلط حیرت انگیزش به چندین زبان غیر روسی را رخ کش می‌‌کردو از آن‌جایی که هرگز نمی‌توانست بدون متن کتبی نه درس بدهد نه مصاحبه کند، گاهی، وقتی بدون برنامه ریزی قبلی خبرنگاران سؤال پیچش می‌کردند، این تفاخر و تکبر به قدری برخورنده و توهین آمیز می‌شد که «ورا» برای رفع و رجوع مداخله می‌کرد.

یک پاراگراف از مطالب سر کلاس:
اما مشکل من این است که همهء خوانندگانی که در این کلاس ها مخاطب من هستند، مجرب نیستند. می‌شود گفت که یک سومشان فرق ادبیات راستین را با شبه ادبیات نمی‌دانند و داستایفسکی به چشم چنین خوانندگانی شاید مهم‌تر و هنرمندتر از آشغال‌هایی چون رمان های تاریخی آمریکایی یا چیزهای با عنوان «از این جا تا ابدیت» و چرندیاتی از این قبیل باشد.
درسهایی دربارهء ادبیات روس
ولادیمیر ناباکوف – فرزانه طاهری


ناباکوف دربارهء داستایفسکی می گوید که او یک "سانتیمانتال قلابی" و "مبتذل سرای کبیر" است. و خود، هم در دام همین سانتیمانتالیسم افتاده و هم در رمان‌هایش به همان مطالب و واقعیت‌هایی می‌پردازد که داستایفسکی یک قرن قبل بدون اطلاع از علم روان شناسی یا بدون سابقه‌ای از علم روان شناسی، که در زمان ناباکوف مد روز بود و هر بچه مدرسه‌ای به کتاب‌های آن دسترسی داشت، با این مضامین کلنجار رفته بود.

...تولستوی متوجه نبود که از لحاظ هنری حلقه های موی سیاه بر گردن لطیف آنا مهم‌تر از نطریات (کشاورزی) لیووین است...
همان منبع


ستایش هنر از این زاویه فقط ستایش سانتیمانتالیسم را به من‌القا می‌کند، همان سانتیمانتالیسمی که خودم درک می‌کنم. لابد ناباکوف سانتیمانتالیسم خودش را اصیل می‌داند و مال بقیه از جمله داستایفسکی را قلابی. و برای ابتذال‌سرایی نگاه کنید به مقالهء فتح‌الله بی‌نیاز.


2

محمد قائد کتابی دارد به اسم دفترچهء خاطرات و فراموشی، یک فصل این کتاب دربارهء اسنوبیسم است. نویسنده ملاحظات خود را از اسنوبیسم در نوشته های قرن هیجده و نوزده و اوایل قرن بیستم سرجمع کرده و با جملاتی از خود، با زبانی مشعشع و مثال زدنی، آن ها را به هم بند زده است. این فصل مفرح، از نظر من، کوشش قائد برای اثبات نظریهء خودش است که از این همه غربتی دور و برش خونش به جوش آمده و دنبال نظریه پردازی است تا به قول خودش «اهل نظر» هم با تأیید سرتکان دهند و چیزی بیش تر و قوی تر و مستدل تر از «سخنرانی‌های بالای منبری»، برای اهل نظر البته، نوشته باشد. در این فصل، حوزهء اسنوبیسم به قدری گسترده می‌شود که صدای قائد هم در می‌آید ولی انگار می گوید غیر از خودم (که لابد چنین‌ و چنان هستم) بقیه از دم اسنوب هستید.
به چند جمله از این گفت‌وگو توجه کنید، ببینید چگونه خودش به دام اسنوبیسم افتاده است. گفت‌وگو کتبی است چون، لابد، در صورت حضوری بودن، مصاحبه کننده همان بلایی به سرش می‌آمد که به سر مصاجبه کنندهء «نوشتن با دوربین» آمد و خود قائد از سر بنده نوازی در مقالهء مشهورش برایش دل سوزاند:

جنبه‌ای از طرز فکر علی شریعتی که مطرح کرده‌ام این است که دانشجوهای مراکشی و الجزایری و تونسی را «متن جامعه» می‌دید و خود فرانسوی‌ها را زینب زیادی فرض می‌کرد. یعنی به‌عنوان آدمی اهل سبزوار، در ناف خارجه، قادر به تشخیص وزن فرهنگ اصلی و خرده‌فرهنگ حاشیه‌ای نبود. حرفی از قهرمان بودن یا نبودن او هم نزده‌ام. نوشته‌ام برای بچه‌های شهرستانی سخنرانی می‌کرد که این تهران لعنتی چه جای مزخرفی است و صد رحمت به پاریس خودمان که دانشجوهای آفریقایی در آن «متن جامعه»اند و طفلک‌ها را به گریه می‌انداخت. در ضمن، میرزاده عشقی و نیما یوشیج و عارف و صادق هدایت و بسیاری دیگر هم از این شهر بیزار بودند و هستند. خود بنده یکی.



3


هم ناباکوف و هم قائد یکه تازی خود را مرهون خود بزرگ بینی و نوع برخورد با نظرات مخالف (احتمالی) خود هستند - کسانی می‌توانند از در مخالفت با آن‌ها درآیند که بتوانند مثل خودشان با آن‌ها دربیفتند وگرنه بعید نیست که مرعوب اسنوبیسم ( ِ تو مگر می‌فهمی؟) شوند.

احتیاط شرط عقل است.

جمعه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۶

داستایفسکی

داستایفسکی


در سال 1905، ماکسیم گورکی، داستایفسکی را "نابغه‌ای اهریمنی" نامید. لنین می‌خواست از داستایفسکی مجسمه بسازد اما نویسنده هنوز خطرناک بود. در حکومت استالین باز هم آثار او سانسور شد. در سال 1953، بخش تحقیقات دانشگاهی، به‌این نتیجه رسید که داستایفسکی "تجسم فردیت ارتجاعی-بورژوازی" است.
داستایفسکی هنوز هم مثل سابق خوانندگان خود را به زحمت می‌اندازد. آثار او یادآور چیزی وحشتناک در تخیل مدرن است. یادآور طنز تلخ مرد زیرزمینی، یادآور غرور عمیق و روشنفکرانه راسکول نیکوف.
کل شیوه رمان روان شناختی، رمان جریان سیال خودآگاه و ناخودآگاه، وجود خود را تقریباً به داستایفسکی مدیون است و رد پای تخیل گسترده، انسان گرا و روان شناختی او را در تمام ادبیات مدرن می‌توان دید. همچنان که پروست و ویرجینیا وولف به‌آن اقرار می‌کنند. سایه داستایفسکی بر طنز سیاه کنراد حاکم است، بر ادبیات کنایی توماس مان و درک بیماری مدرن و تمایل برای جدلی نو در آثار او. داستانهای کافکا که فشارهای سیاسی و روانی دنیای بیرون و درون فرد را بازگو می‌کند، نشان از داستایفسکی دارد. رمان اولیس جویس به رآلیسم شکاک و شگفت انگیز داستایفسکی تعلق دارد. رد پای او در داستانهای مهیج متافیزیکی مدرن از آندره ژید گرفته تا گراهام گرین، در ادبیات داستانی اگزیستانسیالیسم پوچ گرا، در نوشته‌های سارتر و کامو به جشم می‌خورد.
میراث خارق العاده‌ای است، آن هم از نویسنده‌ای که دست کم در تئوری، در برابر تخیل مدرن از خود بیگانه می‌ایستد و می‌کوشد تا راههای رهایی را بیابد.

جمعه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۶

به جای کلام



فکر می‌کنم همهء اهل کتاب، معمولاً چند کتاب را با هم می‌خوانند. دم تختشان چندین کتاب باز و دمرو است و چوب الف‌ها از لابه لای صفحات سیخکی زده بیرون تا کدام شانس انتخاب نصیبشان شود!
داشتم تی‌صفر ترجمهء میلاد ذکریا را می‌خواندم که چند تا کتاب دیگر را این بین شروع کردم و بعضی تمام شد و بعضی مثل خود تی‌صفر نصفه کاره است.
امروز وبلاگ شمیده را می‌خواندم. نوشته بود (نقل به مضمون) : این‌جا باید شکلت تعجب (کذا) می‌گذاشتم... یاد تی‌ضفر اقتادم که بخشی بسیار جالب در توصیف کمیک استریپ دارد. یعنی وسط شرح ماجرا، می‌گوید که این ماجرا را با کمیک استریپ بهتر می‌شود شرح داد.
قسمتی از آن را برایتان می‌نویسم، فعلاً یک چیز دیگر اضافه کنم. جان بارت مقاله‌ای دربارهء مقایسهء کالوینو و بورخس دارد. دو سه سال پیش در شرق چاپ شده بود. آقای رضایی زاده (امیدوارم اشتباه نکنم) ترجمه کرده بودند که احتمالاً در آن زمان کودکی بیش نبودند(!) چون من بعداً، بی‌خبر از متقدمین، خیلی قشنگ‌تر ترجمه‌اش کردم (خواهش می‌کنم). در هر حال در جایی از این مقاله می‌گوید: کالوینو یک زمان داستانی بی‌کلام دربارهء پیدایش رقص سرهم کرده بود. وقتی اسم کالوینو را حذف کنیم، جمله قابل درک‌تر می‌شود. ولی اسم کالوینو اسباب گیجی می‌شود. با وجودی‌که از سابقهء کمیک استریپ کالوینو خبر داشتم، نمی‌فهمیدم چکار کرده.
معلوم است که کمیک استریپی بدون کلام درست کرده بود.
این قسمت از تی‌صفر را می‌نویسم چون خودم خیلی لذت بردم:
(به دردسر افتادم! نمی‌توانم یک تکه را انتخاب کنم که خود به خود کامل و وافی به مقصود باشد. در هر حال...)
...
پرنده پرواز کرد و دور شد. (در نقاشی سایهء سیاهی در زمینهء ابرهای آسمان می بینید، نه به این دلیل که پرنده سیاه است بلکه برای این‌که پرنده‌های دور را این‌طور نقاشی می‌کنند.) من به دنبالش دویدم. ( من را از پشت می بینید که وارد چشم‌انداز وسیعی از کوه و جنگل می‌شوم.) ... زیر پایم فضای خالی بود... من روی لبه ایستاده بودم. (خط مارپیچی که از سرم بالا می‌رود سرگیجه‌ام را نشان می‌دهد.)...


زوربا می‌گوید: ...نمی‌توانم برایت خوب شرح دهم، باید برایت برقصم ...

یکشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۶

داستایفسکی

...

فئودور و برادرش میخائیل، دایه داشتند. مادرشان فقط پسر سوم را شیر داد. دایه ها بچه‌ها را که شیر می‌دادند، یعنی مثلاً بچه‌ها که یکی دوساله می شدند، به ده خودشان برمی‌گشتند.
دکتر داستایوسکی سخت‌گیر بود. همه چیز در خانه سر ساعت معین انجام می‌شد. درس و تفریح نظم کسل کننده‌ای داشت.
دایه‌ها هر کدام سالی یک‌بار از روستا برای دیدن بچه‌ها می‌آمدند. برایشان کلوچه می‌آورند. سلام می‌کردند، کلوچه‌ها را می‌دادند، بعد به آشپزخانه می رفتند. بیش از این اجازه نداشتند.
اما شب بعد از ساعت 9 که همه به رختخواب می‌رفتند، دایه، پاورچین پاورچین به اتاق بزرگ و تاریک پسر ها می‌رفت و می‌بوسیدشان و تا دیر وقت با صدای خیلی آهسته برایشان قصه می‌گفت...
روزها و روزها بعد از رفتن دایه، فئودور و میخائیل جر و یحث می‌کردند که دایهء کدام‌یک قصه‌های بهتری می‌گوید...

سه‌شنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۶

هری کونزرو


شده ام مثل تلویزیون پاییز و زمستان 57 که توی خیابان ها غوغا بود و تلویزیون گل و بلبل و زنبور نشان می‌داد.
این مطلب دوستم شمیده را بخوانید. از دموکراتیک ترین دید، روی دیگر سکه است. یعنی این هم نظری است. نظر یا افشاگری؟ ( + ، + ، + )
نمی‌دانم هوچی ها چه برداشتی می‌کنند. نظر من این است که شمیده، با دلایلی که خودش دارد و صاحب عله‌ها خوب می‌دانند، این ها را نوشته و یقیناً از هیچ کسی که ساکن وطن باشد و چشم توی چشم این‌ها داشته باشد و زمینهء فعالیت اجتماعی‌اش هم به حضرات نزدیک باشد و در این جو بیمار امکان هر کارشکنی برایش وجود داشته باشد و دلایلش هم بیشتر از شمیده باشد، تا به‌حال نخوانده‌اید.

و اما هری کونزرو، یک داستان این هفته در نیویورکر دارد. رفتم ببینم ایشان کی باشند دیدم یک ژورنالیست آزاد (غیر وابسته به نشریهء خاصی) است که کتاب هم نوشته است.
از آن‌جایی که کار قلمی‌اش را با نشریات شروع کرده، خوب به تأثیر هیاهو و جار و جنجال مطبوعاتی وارد بوده است. برای اولین کتابش به اسم «امپرسیونیست» قبل از چاپ (مثل هری پاتر و پلی استیشن 3) یک میلیون و دویست و پنجاه هزار پوند هزینهء تبلیغات کرده است. جالب است که علیرغم این تبلیغات (یا به رغم؟!) کتاب با استقبال هم منتقدین و هم خواننده ها مواجه شده است.
از یک ژورنالیست این کارها بعید نیست. تصور بفرمایید مثلاً بکت را!!

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

مژده به سارقین محترم و فرصت طلب

این هم یک داستان دیگر از وودی آلن ترجمهء شهره شعشعانی.
شهره شعشعانی و مرضیه ستوده و علی لاله جینی مقیم خارج هستند، تا بیایند و یقهء شما سارقان محترم و صاحب ستون را بگیرند، حسابی خودتان را مترجم اولیه قلم‌داد کرده و خرتان از پل گذشته است.
از مطالبی که ازنویسندهء این وبلاگ برمی‌دارید و به نام خودتان جا می‌زنید هم به عنوان آتو استفاده کنید. اگر صدایش در آمد و اعتراض کرد، آن روزی که گذارش به روزنامه‌هایی افتاد که در تیول قدرت خود گرفته‌اید و به ناشرانی مراجعه کرد که در آب نمک خوابانده‌اید، حسابش را کف دستش بگذارید.
نوش جان، دزد نگرفته پادشاه است.

چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶

یک داستان قشنگ

آلیس مونرو نویسندهء کانادایی است و چندین جایزهء داستان نویسی برده است.
به او چخوف کانادایی می‌گویند جون در داستان‌هایش به روابط آدم‌ها از طریق حوادث عادی زندگی می‌پردازد.داستان «دست‌مایه‌ها» را به ترجمهء مرضیه ستوده در سایت خلیل پاک‌نیا بخوانید.

پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶

مکافات ترجمه


گاهی متنی می‌بینیم که کاراکتر ها مطابق شخصیت خود، با لحن و لهجه‌های و زبان خودشان حرف می‌زنند. برای ترجمهء متنی مثل مارک تواین، که از سر می‌سی‌سی‌پی که را می‌افتد، مرتب لهجه ها عوض می‌شود،چکار باید بکنیم.
گاهی متنی می‌بینیم که عباراتی از زبان دیگر در آن وارد شده است.لاتین، فرانسه، اسپانیایی، گاهی هم فارسی، چکار کنیم؟ زیر نویس؟ ایتالیک؟
گاهی متنی می‌بینیم که خود راوی تغییر لحن می‌دهد. در یک پاراگراف هم وحدت زبان را رعایت نمی‌کند،(که در ونه‌گات دیده‌ام)، چکار کنیم؟ یک‌دست؟ (مثل همین‌ها که توی بازار هست؟)
ترجمه‌هایی مثل محمد قاضی و شاملو، که به نحوی دوباره نویسی متن اولیه و دارای عناصری از خلاقیت است، الزاماً برای هر متنی مناسب نیست. اما استناد به همین جمله برای رفع و رجوع ترجمه‌های من‌در‌آوردی، ساده گرفتن است.
یک زبان «متوسط» را گرفتن و جلو رفتن، واقعاً وافی به مقصود است؟ به این ترتیب به نظرم خوانندهء فارسی زبان فقط می‌فهمد که فلان نویسنده "چه" گفته، ولی نمی‌فهمد که "چگونه" گفته.
من ندیده‌ام نوولی از «جان بارت» ترجمه شده باشد. شاید برای مترجمین به زحمتش نمی‌ارزد.
در «جان بارت» نه نقطه‌گذاری طبق آداب است، نه زبان. زبان یک یک کاراکتر ها هم ثابت نمی‌ماند. و خیلی مشکلات دیگر. ساده و یک‌دست کردن متن بارت، خصومت و خیانت است.
اولین وظیفهء یک مترجم تبدیل متن اولیه به نثری روان در زبان مقصد است. اگر خوانندهء فارسی زبان نتواند در متن جلو برود، ادعای مترجم که «این متن خود نویسنده است»، وارد نیست. هر زبانی انعطاف‌ها و امکانات خود را دارد (یعنی بالاخره می‌شود یک کاریش کرد). به قول آن مقالهء دههء 40 شمسی، "مترجم باید به دو زبان مسلط باشد و ما حتی به یک زبان هم تسلط نداریم."
در همین بارت هم که متن مدام در پیچ و خم است، تا حدودی مجبور به تبعیت از الگوی شاملو و محمد قاضی هستیم (نه در کلیت البته، بلکه در جزئیات)، چون باید جمله و سبک نویسنده را به زبان فارسی مفهوم کنیم.
پس عجالتاً منظورم را از اشاره‌ء بالا روشن‌تر بگویم که در بعضی متون نمی‌توان کل متن را یک‌پارچه، دوباره نوشت (خلق کرد)، ولی می‌توان در جزئیات، به هر طریقی که ممکن است، با حداکثر تلاش برای رعایت متن نویسنده، ترجمه‌ای قابل فهم به دست داد.
«جان بارت» خوانندهء عام در کشور خودش ندارد، سالیان سال است که نویسندگی و مشتقات آن را در دانشگاهی که خودش فوق لیسانس گرفته، جانز هاپکینز، تدریس می‌کند. من دلم می‌خواهد تصور کنم که درآمد چاپ کتاب‌هایش آن‌قدر نیست که به شغلی ثابت نیاز نداشته باشد. توجه کنیم که در آمریکا، بادبادک باز و لولیتاخوانی در تهران "بست سلرز" می‌شوند. منظورم ارزش کم‌این کتاب‌ها نیست، بلکه سرراستی آن‌هاست. بارت نویسندهء نویسنده‌هاست...
...و کسی است که در این زمانه، مثل جویس و ویرجینیا وولف در "آن زمانه"، هر کسی بخواهد ادای ادیب و روشن‌فکر آوانگارد را دربیاورد، باید گاهی اسم جان بارت از دهنش بپرد.

خیمه‌را = خیمایرا
دنیازادیاد
«چون قصه بدین جا رسید، من به عادت مألوف حرف خواهرم را قطع کردم که "شهرزاد، تو بلدی با کلمات چی‌کار کنی، اکنون هزار شب است که من پای تخت تو نشسته‌ام و تو و شاه عشقبازی می‌کنید و تو برایش قصه می‌گویی، و این داستانی که در جریان نقل است، مثل نگاه مار میخ کوبم کرده است. به خواب هم نمی‌بینم که درست قبل از آخر قصه، بپرم تو حرفت، مگر بانگ اولین خروس را از شرق بشنوم، و غیره، و شاه یک‌خرده قبل از سپیده دم باید به خواب رود، کاش من هم هوش ترا داشتم."
«و شری به عادت مألوف پاسخ داد "دنیازاد، تو مستمع ایده‌آلی هستی. ولی این‌ها که چیزی نیست، صبر کن آخرش را بشنوی، فردا شب! همواره فرض بر این است که این ملک جوان‌بخت قبل از صبحانه مرا نمی‌کشد، چون تمام این سی و سه و یک سوم ماه که می‌خواسته بکشد."
«شهریار گفت "اوم، از آن‌چه به تو اعطا می‌شود، خرده مگیر، فکر نکنی ها، بازم از پس‌ات بر می‌آیم. ولی با همشیرهء کوچکت موافقم که این یکی که گرفتی و داری جلو می‌ری، از آن خوب‌هاشه، شیادی‌هایی که نزد ما وثوق می‌یابند، فراز و فرودها، پرواز به دنیاهای دیگر، خدا خودش می‌داند چه‌جوری این‌ها را از خودت در می‌آری."
«شری پاسخ داد "هنرمندان دوز و کلک خود را دارند." بعد هر سه شب به‌خیر گفتیم، روی هم شش تا شب به‌خیر. صبح برادرت، مسحور قصهء شری، از صحنه خارج شد و به دربار رفت. بابا جون برای هزارمین بار، کفن زیر بغل، به قصر آمد، انتظار داشت بگویند دخترش را گردن زده‌اند، او مردی است که از آن لحاظ، در سایر موارد، وزیر خوبی است، همان‌طور که بوده، ولی سه سال بلاتکلیفی، از این لحاظ به خصوص، او را چل کرده، و مویش را سفید کرده، بد نیست اضافه کنم، و بیوه‌اش کرده است. من و شری بعد از پنجاهمین شب یا همین حدودها...
[Court durbar =]
(جای پژمان خالی!)

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

تو چی؟

آقای ابطحی در مقاله‌ای که ظاهراً در اعتراض به بگیر بگیر ها نوشته‌، می‌گوید:
«در سالهای ۶۲ و ۶۳ که مدیر رادیو بودم...»
دلم می‌خواهد بپرسم آن موقع چند سالتان بود؟ چه درک و تجربه‌ای از ادارهء و مدیریت چنین سازمانی داشتید؟
مثل ابراهیم نبوی که 19-20 ساله بود معاون وزارت اطلاعات شد و بقیه....

سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶

در آئینهء اوهام

با گومبروویچ و آثار او بیشتر آشنا شوید.

چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۶


ويتولد گومبروويچ
نويسندهء رمان، داستان کوتاه، نمايش‌نامه و آثار اتوبيوگرافي

بيوگرافي کوتاه
و در ادامه، لينک داستاني کوتاه از او

ويتولد گومبروويچ در 4 اوت سال 1904 در شهر مالوسيکي در لهستان متولد شد. پدرش وکيلي اريستوکرات و ثروتمند بود. گومبروويچ رشتهء پدر را تا سطح فوق ليسانس در دانشگاه ورشو طي کرد، ولي آن‌طور که مي‌گويد علاقه‌اي به حقوق نداشت. از سال 1927 تا 1929 در اينستيتو عالي بين‌المللي پاريس فلسفه خواند و بعد براي امرار معاش از طريق وکالت به ورشو برگشت و کار ادبي خود را نيز شروع کرد.
مجموعه داستان‌هاي کوتاهش به نام « خاطرات دوران ناپختگي» در سال 1933 چاپ شد که با انتقاد بي‌رحمانه روبه‌رو شد.
روز قبل از شروع جنگ جهاني دوم در سال 1939، دست تقدير گومبروويچ را راهي آرژانتين کرد که حاصل آن 24 سال اقامت بود.
آثار عمدهء او در آرژانتين نوشته شده است. در اين مدت گومبروويچ تلاش کرد با تشکيل انجمن‌هايي از نويسندگان مهاجر، براي ترجمهء کتاب‌هايش به اسپانيايي، راهي بيابد ولي بعد منصرف شد.
با وجود نقد و بررسي آثارش در اينستيتوي ادبيات لهستاني پاريس، گومبروويچ عملاً تا سال 1957 ناشناخته ماند. در اين سال رژيم کمونيستي حاکم بر لهستان، تاحدودي ممنوعيت چاپ کتاب‌هاي او را برداشت و «فردي‌دوک Ferdyduke )» که سال‌ها قبل نوشته و چاپ شده بود در لهستان تجديد چاپ شد. اين کتاب به عنوان پيش‌آگهي خردمندانهء توتاليتاريسم تلقي و يک‌شبه پله‌هاي موفقيت را طي کرد. بقيهء کتاب‌هايش هم چاپ شد و نمايش‌نامه‌هايش به اجرا در آمد.
در فردي‌دوک، گومبروويچ به خودآگاهي ناگهاني نويسنده به عنوان موجوديتي عمومي، مي‌پردازد و از آن‌جايي که خودآگاهي اغلب براي تخيل و حرفهء نويسنده مضر است، آن را به عنوان اسحله‌اي براي جدا کردن لايهء بيروني چهرهء فرد و عمق دروني ناشناخته‌اش به کار مي‌برد.
سوزان زونتاگ در بارهء فردي‌دوک گفته است: يکي از مهم‌ترين کتاب‌هاي قرن بيستم است که با بي‌اعتنايي رو‌به‌رو شده .
با وجودي‌که آثار گومبروويچ به 30 زبان دنيا ترجمه شد، باز هم در خارج از اروپا ناشناخته ماند. بنياد فورد در سال 1963 به او اجازهء خروج از آرژانتين، يا دست‌کم اقامت يک‌ساله در برلين داد. در همان سال در سفر کوتاهي به فرانسه، مرض آسمش عود کرد و مجبور به اقامت در جنوب فرانسه شد تا چند سال باقي‌ماندهء عمرش را سپري کند.
گومبروويچ براي کتاب «کازموس Casmos ) در سال 1967برندهء معتبر ادبي بين‌اللملي ( International Priza for Literature )شد که سال قبل از آن رمان «پورنوگرافيا Pornografia ) با يک رأي کم‌تر موفق به دريافت اين جايزه نشده بود.
گومبروويچ کانديداي جايزهء ادبي نوبل سال 1968 است.
آسم او را تحليل برد، به قلبش صدمه زد و تقريباً نمي‌توانست حرف بزند. گرچه از اولي حملهء قلبي جان سالم به در برد، در نيمه شب 24 جولاي سال 1969 در اثر دومين حملهء قلبي، درگذشت.
اولين ترجمهء انگليسي داستان‌هاي کوتاه گومبروويچ، «باکاکي Bacacay ) در سال 2004 چاپ شده است.
داستان «رقاص جناب وکيل کري کوسکي» براي اين سال و زمانه، از آن سفارشي هاست. اول از انگليسي به فارسي ترجمه شده، بعد عزيز معتضدي با متن فرانسه مقايسه و اصلاح و اديت کرده است.
همان‌طور که در مقدمهء داستان مي‌بينيد، به زودي نقد بر آثار گومبروويچ در سايت عزيز معتضدي چاپ مي‌شود.
دربارهء گومبروويچ و کازموس او، مي‌توانيد مطالبی در سايت رضا قاسمي بخوانيد.

سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶

سازمان برنامه و بودجه
دارم کباب می‌شوم که زدند و سازمان متولد سال 1328مان داغون کردند. همه‌اش به دوستانم فکر می‌کنم که چه شب‌ها تا دیر وقت بودجه تنظیم می‌کردند و چه انرژی ها توی مجلس، با نمایندگانی که دست و چپ و راستشان را نمی شناختند، مصرف می‌کردند. چقدر زن و مرد به نواحی دور افتاده می‌رفتند تا پیشرفت بودجهء عمرانی را گزارش کنند، چقدر فسفر می‌سوزاندند تا به مدیران منصوب شده با استفاده از رانت، حسابداری ، معنی متغیرهای کلان اقتصادی، آمار و هزار چیز دیگر یاد بدهند.
واقعاً: کجا می‌روی؟

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

ترجمه


دور و نزدیک می شنوم افرادی، برای تحقیر مترجمی، می‌گویند از فرهنگ‌نامه‌ها استفاده می‌کند، لابد منظورشان این است که یا مترادف حاضر آماده‌ای در ذهن ندارد یا معنی کلمات را بلدنیست.
به نظر من، لغت حفظ بودن از ملزومات مترجمی نیست، اصلاً. به همین دلیل دانشجو ها و فارغ‌التحصیلان ادبیات انگلیسی را واجد شرایط ترجمه نمی‌دانم.
انتخاب مناسب واژه‌ای در اولین نگاه، هنر نیست. مارکز می‌گوید هرگز بدون استفاده از فرهنگ‌لغات، نامه ننوشته است. پروست برای ترجمه از انگلیسی به فرانسه، تمام دور خودش روی تخت‌خواب را پر از دیکشنری کرده بود.
دانستن زبان مقصد (مادری) و درک لحن و آهنگ و منظور نویسندهء مبدأ از ملزومات ترجمه است. چه بسا کسانی که به زبان دوم خود مسلط‌اند ولی نمی‌توانند به زبان اول خود، روان و بی دست‌انداز برگردانند.
قریحهء درک حس نویسندهء مبدأ، یا تا حدودی درک آن، بیشتر به درد مترجم می‌خورد تا حفظ کردن لغات.
من این مطلب را بیشتر به این دلیل شروع کردم که بگویم چقدر ترجمه از روی ترجمه سخت است. بیشترین دشواری که تا به حال در ترجمه با آن رو‌به رو بوده‌ام، ترجمهء متونی است که از زبانی به انگلیسی ترجمه شده است، یا در متون اقتصادی و حقوقی، در ابتدا فردی نوشته، که زبان اولش انگلیسی نیست (مثلاً مقاله‌هایی که برای امتیازهای آکادمیک می‌نویسند و در نشریه‌های معتبر تخصصی چاپ می‌کنند.).
در این جور متن‌ها، سردرگمی ما که به زبان سوم برمی‌گردانیم، کم نیست.
مترجم اولی، دلیلی ندارد که بدون لغزش ترجمه کرده باشد. ما همه می‌بینیم که در ترجمه‌های مترجمین خوب خودمان هم لغزش‌هایی وجود دارد. ولی در ترجمه از روی ترجمه، معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد یا چه بلایی سر متن اولیه خواهد آمد. یک دومینوی غلط همین‌طور ردیف می‌شود و علاوه بر آن، لغزش‌های مترجم (دوم) هم به آن اضافه می‌شود.
چه خوب می‌شود اگر مترجم بتواند در این موارد، یا ترجمه‌های دیگری را هم در اختیار داشته باشد، یا متن اصلی را، همان که به زبانی‌است که آشنایی ندارد. چون در این متن هم نقطه‌گذاری، تأکید ها و واژه‌های دو پهلو و از این قبیل را می‌توان مقایسه کرد.

دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶

یک داستان

داستانی از وودی الن


داستان کوتاه «چنین خورد زرتشت» نوشته وودی الن، ترجمهء شهره شعشعانی را این‌جا در سایت عزیز معتضدی بخوانید و لذت ببرید.

سه‌شنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۶

جوب


مجلهء اینترنی کورش اسدی منتشر شد.
هم اسم قشنگی دارد، هم صفحهء اصلی‌اش ساده و چشم‌نواز است و هم مطالب خوبی دارد به خصوص این مطلب !

شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۶

نشریهء اینترنتی در شرف تأسیس


کورش اسدی (پوکه‌باز) می‌خواهد نشریه‌ای اینترنتی در زمینهء ادبیات راه بیندازد.
آخرین پست و دعوتش را این‌جا ببینید.

سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶


من هم دعوت شدم ها ها ها!


«من آنم که رستم بود پهلوان»

ادیتور حسود برایم نوشته: یک پاراگراف حذف به دلیل تکراری بودن، خوانندگان می‌توانند مراجعه کنند به هزارتا وبلاگی که در مقدمهء اظهارات تأثیرات اثرگذار و معنی‌دار زندگی‌شان، نوشابه برای دعوت کننده(ها) باز کرده‌اند.
بعد هم هر چه کتاب از نویسندگان مدرن و پست مدرن نوشته‌ام حذف کرده چون به نظرش نتوانسته‌ام نشان بدهم که بعداز خواندن آن کتاب‌ها و عمیقاً متأثر شدن، شاخ کدام فیل را شکسته و موفق به گذاشتن کدام تخم دو زرده شده‌ام. از کتاب‌های بچگی‌ام هم همه را حذف کرده که یعنی: که چی؟ می‌گویم آخر بابا جان من کتاب‌های چاپ پروگرس مسکو را برایمان می‌خرید و نمی‌گذاشت خاله خان باجی برایمان قصه بگویند. و این روزها این چیزها تفاخر است و آدم‌های امروزه کتاب‌‌های بچگی‌شان، اگر هم باشد، چاپ کانون است و این‌هابه گوششان نخورده و کف می‌کنند و به نظرشان من آدم مهمی می‌آیم که هنوز کشف نشده‌ام.

به نظر ادیتور حسود من، چیز تأثیرگذار باید در حد کفش تنگ عباس کیارستمی باشد که باعث شد چنین فیلم‌سازی از کار دربیاید.


1- پس اول باید چنین آدمی شد بعد دنبال تأثیرات گشت. تازه آن‌موقع هر چه بگویی تحسین همه را برمی‌انگیزی.
2- با یک تیر دو نشان! علیرضا خان به گمانم با نوشتن اسم کیارستمی غرض کشاندن بیننده‌ها به وبلاگم حاصل شود.

شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶

از روی دست شمیده !!!















یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

کیت کندی

سایبرنتیک!

کیت کندی ( Cate Kennedy) نویسنده‌ء استرالیایی است که تا به حال دو بار برندهء جایزهء The Age شده است.
یک پاراگراف از مطلبی از او تحت عنوان «اینترنت برای زنان» خدمتتان تقدیم می‌کنم.


بعد از شام کریسمس توی اتاق ناهارخوری پدر و مادرم، داشتم با برادرم که برنامه نویس کامپیوتر است حرف می‌زدم. داشت اصول فضای سایبرنتیکی را برایم توضیح می‌داد. بالاخره گفت: نسبتاً قدری پیچیده است. اساسش سیستم باینری است که همه چیز تبدیل به صفر و یک می‌شود. بنابراین دیتا به صورت مثلاً صفر صفر یک یک یک صفر صفر یک ذخیره می‌شود.
مادرم آه کشید.
پهلوی ما نشسته بود و نصف خواسش به ما بود و نصف خواسش به پلیور نقش‌داری که می‌بافت. گفت: اصلاً نمی فهمم این چیز ها چطوری توی کله‌تان می رود. عقل من که قد نمی‌دهد. و آن نصفه حواسش را به نقشهء پلیور داد.
زیر زیر، رو رو رو، زیر زیر، رو.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۶

کنراد




ژوزف کنراد

یونسکو، به مناسبت 150 مین سالگرد تولد ژوزف کنراد سال 2007 را سال ژوزف کنراد نامیده است.
( این‌جا را ببنید بند 41)

« ژوزف کنراد رمان‌نویس لهستانی انگلیسی زبان در ابتدا به عنوان نویسندهء داستان‌های پسربچه‌های دریانورد شناخته شده بود، اما امروزه او را نویسنده‌ای می‌دانند که آثارش نشان‌دهندهء آگاهی عمیق معنوی و تکنیک ماهرانه داستان سرایی است. آثارش که مشتمل بر 13 رمان، دوجلد خاطرات و 28 داستان کوتاه است، علاقهء او را به وضعیت انسان و مسائل سیاسی نشان می‌دهد. بعضی از رمان‌های او سبک اتوبیوگرافی دارند، و در عین حال کنراد در تمام آثار ادبی، داستانی و مقاله‌هایش، روی مشکلات مسؤلیت فردی و همبستگی انسانی تأکید می‌کند.»
ژوزف کنراد با نام «تئودور کنراد نالچ کورزینوسکی» در سال 1857 در پادولیای اوکراین متولد شد، دشتی حاصلخیز بین لهستان و روسیه که زمانی بخشی از خاک لهستان بود و بعد جزو روسیه شد.
این منطقه از ملیت‌های مختلفی تشکیل شده بود که چهار مذهب و جهار زبان و چندین طبقهء اجتماعی داشتند. آن بخشی که ساکنینش به زبان لهستانی حرف می‌زدند، و خانوادهء کنراد هم از آن‌ها بود، آبا و اجدادی از طبقهء سلاچتا بودند که طبقه‌ای پایین‌تر از اریستوکرات‌ها بود، ثروتمند و اصیل و دارای قدرت سیاسی بودند. آپولو کورزینوسکی، پدر کنراد، شاعر و مترجم ادبی از زبان‌های انگلیسی و فرانسه بود و ژوزف در بچگی رمان‌های انگلیسی را به زبان‌های فرانسه و لهستانی پیش پدرش می‌خواند. آپولو کورزینوسکی که در گیر فعالیت‌های ضد تزاریست‌ها شده بود، در سال 1861 با خانواده‌اش به ولگودا در شمال روسیه تبعید شد. در این سفر ژوزف مبتلا به سینه‌پهلو شد و در سال 1865 مادرش به همین مرض فوت کرد. پدر کنراد که تعلیم او را به عهده گرفته بود در سال 1869 به مرض سل درگذشت. ژوزف را به سوئیس،پیش دایی‌اش «تادئوس بابروسکی» که تأثیر زیادی در زندگی کنراد داشت، فرستادند. ژوزف که اصرار داشت دایی‌اش اجازه دهد دریانورد شود، در سال 1874 به فرانسه رفت و چند سالی در آن‌جا زبان فرانسه‌اش را بهتر کرد و دریانوردی آموخت. در فرانسه با محافل زیادی آشنا شد ولی به قول خودش دوستان بوهمیایی‌اش بودند که او را با نمایش‌نامه و اوپرا و تأتر آشنا کردند. در همین مدت ارتباط خوبی هم با دریانوردان داشت و چیزی نگذشت که دیده‌بان قایق‌های راهنما شد. کارگرانی که در کشتی دید و کارهایی که به او تحمیل کردند، همه زمینه‌ای برای جزئیات درخشان رمان‌هایش شد.
در اواسط دههء 1870 ، شاید برای فرار از خدمت سربازی روسیه، به کشتیرانی تجاری فرانسه پیوست و در سال‌های 1875و 1876 سه بار به جزایر هند غربی سفر کرد. کنراد همچنین درگیر قاچاق اسلحه برای «کارلیست» (جنگ داخلی اسپانیا) شد و تمام سرمایه‌اش را در این راه از دست داد. به قصد خودکشی به سینه‌اش شلیک کرد، هرچند صدمه‌ای ندید، اثر آن تا آخر عمر در او به جای ماند. دایی‌اش با ضمانت او را آزاد کرد و توصیه کرد به کشتیرانی تجاری بریتانیا بپیوندد تا بدین‌وسیله شهروندی بریتانیا را به دست آورد.
کنراد 16سال در کشتیرانی تجاری بریتانیا کار کرد و به مشاغلی از ملوانی گرفته تا معاون ناخدا مشغول بود. در سال 1886 مدرک ناخدایی گرفت و کاپیتان کشتی خودش «اوتاگو» شد. در همین سال شهروند بریتانیا شد و در سال 1896 ترک تابعیت روسیه کرد و توانست از لهستان دیدن کند. در همین سال اسم خود را رسماً به ژوزف کنراد تغییر داد.
سفرش به کنگو در سال 1890 و تجربیاتش در آن‌جا، و انزجار و سرزنش استعمار، که در آثارش دیده می‌شود، حاصل این سفر بود که به مالاریا و اسهال خونی هم مبتلایش کرد.
کنراد تا سال 1894 که در انگلستان مستقر شد و وقت خود را به ادبیات اختصاص داد، به استرالیا، نقاط مختلف اقیانوس هند، برونئی، آمریکای جنوبی و جزایز اقیانوس آرام سفر کرد.
اولین رمانش، حماقت آلمایر، داستان مردی هلندی که در برونئی خانه به دوش است، در سال 1895 بعد از پنج سال حک و اصلاح چاپ شد، با استقبال منتقدین روبرو شد ولی فروش نداشت.
بعد از آن، کتاب‌های رانده شده از جزایر ( An Outcast of the Islands) و The Negger of the Narcissus که داستانی پیچیده از طوفانی در دماغهء امید نیک و ملوانی سیاه‌پوست و اسرارآمیز است و لرد جیم را که ملوان داستان نمونهء ملوانی است که کنراد آرزو داشت مثل او باشد، چاپ کرد.
در سال 1896 با جسی جورج ماشین‌نویس ازدواج کرد و به کنت نقل مکان کردند.
رمان «نوسترومو» در سال 1904 چاپ شد، رمانی تخیلی که کندوکاوی است در آسیب‌پذیری و فسادپذیری بشر. این کتاب موجب ضرر مالی بزرگی برای کنراد شد. داستان دربارهء یکی از وسوسه انگیزترین سمبل‌های کنراد، معدن نقره است. اشتیاق به کارهای خطرناک و شهرت نوستروموی ایتالیایی را از بین می‌برد و راز نقره هم با او به خاک سپرده می‌شود. این کتاب از نظر منتقدین شاهکار تلقی شد ولی باز هم فروش نرفت.
از 1897 تا سال 1911 که کنراد کتاب Under Wesren Eyes ، رمانی به سبک داستایوسکی، را چاپ کرد، دورهء خلاقیت هنری کنراد می‌دانند. چاپ Under Western Eyes شکست دیگری برای کنراد بود که حملهء عصبی شدیدی هم به دنیال داشت. هرچند کنراد نویسنده‌ای پرکار بود، وضع مالی‌اش تا سال 1913 و چاپ کتاب «شانس» بهبود نیافت.
از سال 1919به بعد کنراد را ستودند و از بعضی داستان‌هایش فیلم ساختند. در سال 1914 نشان «شوالیه» و مدرک افتخاری از پنج دانشگاه را رد کرد. روزهایش را به نوشتن می‌گذراند و ساعت‌ها وقت صرف یافتن لغتی مناسب می‌کرد. خلایی که در زبان انگلیسی احساس می‌کرد، همیشه برایش با اهمیت بود.
وی اواخر عمر ساکن آمریکا شد.
در 13 اوت سال 1924 در سن 67سالگی در اثر حملهء قلبی درگذشت.




پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶

دربارهء ترجمه

مشکل ترجمه


مقاله‌ای در سایت دیگران

احتمالاً ترجمهء ایرج پزشک‌زاد باشد. تاریخ مقاله هم 1340 است و ممکن است من درست گفته باشم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۶


ADSL


من از ADSL صبانت استفاده می‌کنم و خیلی راضی‌ام. حالا چرا این‌جا می‌نویسم؟ چون قبلاً از «داتک» گرفته بودم و دلیل عمده‌ام هم این بود که توی اینترنت گشته‌بودم و به نظر از همه بهتر و اقتصادی تر می‌آمد، که معلوم شد نیست. حالا اگر یک نفر مثل من خواست توی اینترنت بگردد و نظر دیگران را در مورد شرکت ارائه دهندهء ADSL بداند، حرف‌های من را هم بشنود.

داتکی‌ها هم طولش دادند، هم صد تا اشتباه کردند، هم بلد نبودند پای تلفن نصبش کنند، هم دوسری آدم از شرکتشان آمدند تا بتوانند سیتمشان را تحویل بدهند و هم هزار تا خنس دیگر . درست یک‌ماه طول کشید تا به قول دولت فخیمه از نعمت ADSL برخوردار شویم! بعد هم یک اینترنتی بود که فقط حلال زاده‌ها می‌فهمیدند سرعتش از دایال آپ بیشتر است. وقتی می‌دیدم کسانی از سرعت ADSL راضی‌هستند، خیلی تعجب می‌کردم. با داتک بسیاری از سایت ‌ها به دلیل سرعت‌ کم باز نمی‌شد که حالا که پرووایدر را عوض کرده‌ام می‌فهمم اشکال از سرعت بوده.
خلاصه یک روز با دوست کوچکم مشورت کردم، دیدم صبانت هم ارزان‌تر است هم پرسرعت‌تر.
وقتی آن‌ها تماس گرفتم، دیدم بی‌افاده‌اند، بدون لهجهء بریتیش و آمریکن با من حرف می‌زنند. گفتند ظرف یک هفته نصب می شود، زود تر هم نصب شد. اول کار گفتم نمی‌خواهم بیایید این‌جا، از پای تلفن نصبش کنید، به من بگویید خودم انجام می‌دهم. با دو سه کلمه راهنمایی، آن هم نصب شد. نه افاده، نه ژست.
صبانت البته محدودیت ماهانه دارد، دو گیگ در ماه که هیچ کم نیست.

شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶




افشرهء تاریخ نسبتاً معاصر در دو قُلُپ



پیش درآمد از روی ناچاری
این مطلب را نمی‌دانم کی نوشته‌ بوده ام و از مطالعهء کدام مطلب ِ (احتمالاً ژورنالیستی!) کف دستم به خارش افتاده بود. اما فکر نکنم تاریخ مصرف داشته باشد. عجالتاً توصیه می‌کنم کسی به خودش نگیرد و در موارد مثبتش هم مطمئن باشید که قیاس به نفس نکرده‌ام.


بعد از جنگ بین‌الملل دوم، به نظر سیستم سرمایه‌داری شکست‌خورده می‌آمد. استالین با آن مقاومت تحسین‌برانگیزش،از نظر (عموماً) روشن‌فکرانی که سرمایه‌داری دلشان را زده بود، قهرمان جنگ بود. متفقین خیلی دیر به کمک استالین رفته بودند، وقتی که جای پایشان خوب سفت شده بود یا تصور می‌کردند که خوب سفت شده و از خیلی جهات خاطرشان جمع شده بود. قبل از آن، ناله‌ها و التماس درخواست‌های فرستاده‌های استالین و مکاتبات روس‌ها را پشت گوش می‌انداختند. برای سیاست‌مداران بلوک سرمایه‌داری هنوز خطر شوروی بغل گوش بود: جاسوسان و تبلیغات و چین و کره و غیره. این بود که برای رسیدن به داد استالین، این دست آن دست کرده بودند.
در جنگ اول و دوم، رزمندگان، آن‌هایی که جان سالم به‌در بردند، نسل گم‌گشته (سوخته؟) ‌شدند. در آن کشتارهای بی‌امان، نه دین و ایمان به کمکشان آمده بود نه پادشاهی که آن‌قدر به قدرتش می‌نازیدند.
اوضاع وخیم و همه‌گیر اقتصادی بعد از جنگ، گرچه برای آمریکا به لطف اقتصاد کینزینی موهبتی شد، طول کشید تا سر و سامان یابد و بدبینان به نظام سرمایه‌داری را تسکین دهد. هرچه می‌کشیدند یا می‌دیدند که محرومان می‌کشند گردن نظام سرمایه‌داری می‌انداختند. لاجرم برای رو کردن فوری آلترناتیو، به سمت قبلهء بلوک شرق نماز سر سپردگی می‌خواندند و راه حل همهء مشکلات را در تغییر نظام اقتصادی و متعاقب آن سیاسی می‌دانستند. (هر چند که نظام سیاسی بسیاری از کشورها پس جنگ تغییر کرده بود، طالب دگرگونی عمیق‌تری بودند.) به این ترتیب، بعد از جنگ هر کس که سرش به تنش می‌ارزید "چپ" شد. چرچیل ِ برندهء جنگ دیگر نمی‌توانست در مسند قدرت باشد و باید دولتی کارگری روی کار می‌آمد...
برای آمریکا این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نبود (منظورم رو دادن به احزاب کارگری و این قرتی بازی‌ها است). مکارتی، هنرمند و روشن فکر سرش نمی‌شد. زمان جنگ زیادی در پذیرش درخواست مهاجرت معترضین اروپایی سخاوت به خرج داده بودند. بیشتر این مهاجران پر مدعا، همان‌هایی بودند که وقتی هیتلر شعارهای سوسیالیستی می‌داد و پیزری لای پالان استالین می‌گذاشت، قند توی دلشان آب شده بود. دیگر داشتند اخلاق آمریکایی‌ها را هم فاسد می‌کردند و حنجره می‌دراندند که: هیتلر از مسیر منحرف شد وگرنه خود سوسیالیسم و کمونیسم که گناهی نکرده‌اند.
در همین بزن بزن های دههء پنجاه، خبر‌هایی هم از اردوگاه‌‌های سیبری و نقره‌داغ کردن هرچه تحصیل‌کرده در شوروی بود، بالاخره به بیرون درز کرد. و آن‌که گوش شنوایی داشت، و مثل چپ‌های قسم‌خوردهء ما نبود که هر غلطی شوروی می‌کرد توجیه‌اش را وظیفهء خود بدانند، کمی به فکر ‌افتاد که بالاخره جواب سمپات‌ها چه می‌شود. پس، چپ و راست شروع به انشعاب کردند و برای نظریه‌های قبلی تبصره‌ها را از آستین‌ در‌آوردند و در آن برو بیای دههء شصت و هفتاد میلادی روشن‌فکران صدایشان را انداختند کله‌شان و به هم‌دیگر تنه زدند و دست‌پاچه سعی کردند در رقابت با سیاست‌مداران صدایشان را بلندتر کنند. هنر متعهد را علم کردند، اشتباهات بسیاری مرتکب شدند، حرف حساب زدند، سوراخ‌های دعا را گم کردند، فهمیده شدند، بد فهمیده شدند، به پلنگ تیز دندان اعتماد کردند، علیه قدرت مندان حنجره دراندند، گول ظواهر را خوردند، به هر وسیله‌ای تلاش کردند به هدفشان برسند و تا می‌توانستند، به خصوص در کشورهای درمانده‌ای مثل ما، زیرآب رقبا را زدند.
بعد،
بعضی از آن‌‌ها آن‌قدر عمر کردند که به اشتباه‌هایشان اعتراف کنند، بعضی‌ها حرفشان را پس گرفتند. آن‌هایی که عمرشان وصال نداد تا عقاید (حالا دیگر) تاریخ مصرف گذشته‌شان را توجیه کنند یا استغفار، و هم‌چنین کسانی که تا عمرشان به‌دنیا بود کسی پیدا نشد که بتواند نظریهء آن‌ها را رد کند (یعنی آن‌هایی که تا زنده بودند و تا مدتی پس از مرگشان دنیا هنوز مقهور نظریاتشان بود)، برای آن‌ها هم بعدها کسانی پیدا شدند و با دلیل و برهان پنبه‌شان را زدند که این همه اشتباه، چطور کسی صدایش در نیامد چیزی بگوید.
در همین اثنا، یک عده پیدا شدند و هنر برای هنر را جار زدند، یک عده هم به هر دلیلی بود دنبال این «مد» سینه زدند. برای هر movement ی اسم گذاشتند و تعریف برایش ساختند، یک عده کشته‌مرده پیدا کردند، یک‌عده بعدها به ریششان خندیدند و دین خودشان را تبلیغ کردند...

خیلی از این‌‌آدم‌ها (یا بعضی از آن‌ها)، هرچه بود و نبود، چیزی برای گفتن داشتند که ارزش آن را داشت که کسانی بیایند و با دلیل و برهان ردشان کنند. برای همین، هم خود نظریه‌پردازها و هم منکران نظریهءهای آن‌ها، یک جورهایی، در خاطره‌ها مانده‌اند.
حال،
ادای باسوادها را درآوردن و با خواندن نیمچه مقاله‌های تاریخی روزنامه‌ها ادعای احاطه به سیر تحولات تاریخی فلسفه و ادبیات و سیاست غیره کردن و خلاصهء کلام، بی‌رحمانه دک و پوز گذشتگان را خرد کردن و از یک جملهء متوفایی پیرهن عثمان درست کردن و تا آخرین نفس تخطئه کردن، الزاماً ماندگاری ندارد و غیر از این‌که مرجع ارجاع یک عده در همان سطح سواد قرار گیرد و احتمالاً سبب گمراهی شود، به درد دیگری نمی‌خورد. والله و بالله هستند آدم‌هایی که سرشان بشود.

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶




از روی دست من!
Long time no see!
مشتاق دیدار!
چطوره؟

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶




Enjoy the Challenge of Translation!

Peter and Ambrose’s father, while steering their black 1936 LaSalle sedan with one hand, could with the other remove the first cigarette from a white pack of Lucky Strikes and, more remarkably, light it with a match forefingered from its book and thumbed against the flint paper without being detached.

جسارتاً عرض شود که book فوق، به عبارتی the matchbook، همان کبریت بغلی است که درَش روی چوب‌کبریت‌ها تا می‌شود.
خودم فکر می‌کنم فقط سیگاری‌ها می‌دانند که درآوردن اولین سیگار از پاکت سیگار خیلی هم ساده نیست.

جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

باز هم ترجمه


پا توی کفش ِ

«شهرام رستمی» مترجم مقالهء خوب «شوهر ایده‌آل» نوشتهء سوزان زونتاگ در شرق 28 تیر 1384

اولین بار این مقاله را در مجلهء «هفت» خواندم، احتمالاً در سال اول انتشارش، چون فقط چند شماره از همان اوایل انتشار «هفت» را خریدم. سوزان زونتاگ منتقد محبوب من است.

پراگراف اول ترجمهء شهرام رستمی، این است:

نويسندگان بزرگ يا شوهرند يا عاشق. برخى نويسندگان فضيلت هاى موثر يك شوهر را به رخ مى‌كشند؛ قابل اعتماد بودن، معقول بودن، سخاوت، محجوبيت. نويسندگان ديگرى هستند كه خصلت‌هاى يك عاشق را برمى‌تابند، يعنى خصلت‌هاى خوى زاد تا فضيلت اخلاقى را. پرواضح است زنان رفتارهايى چون دمدمى مزاجى، خودخواهى، غيرقابل اعتماد بودن و سنگدلى را در يك عاشق تاب مى آورند. در حالى كه همين زنان هرگز وقوع احساسات تند شوهر را حتى در ازاى تهييج او هم برنمى‌تابند.

چون شوهر، «عاشق» زنش هم می‌تواند باشد ، از «یا عاشق» منظور این است که این حضرت آقا عاشق زن شرعی خودش نیست یا مثلاً زن ندارد - ادامهء متن هم همین را نشان می‌دهد- این آقای عاشق خصوصیات «معشوق» را دارد، یعنی رابطه‌اش رسمی نیست.
«فضیلت‌های مؤثر» نفهمیدم یعنی چی. حدس می‌زنم در متن انگلیسی، فضیلت‌ها Virtues و مؤثر effective بوده، به عبارتی در متن انگلیسی، Effective Virtues وجود داشته. (فرض). effective را می‌شود «مطلوب» ترجمه کرد («مؤثر» آدم را یاد متون اقتصادی و حقوقی می‌اندازد)، ولی بار مثبت «فضیلت» به کار بردن «مطلوب» ‌را منع می‌کند. «فضیلت مطلوب» یک چیزی مثل «حسن خوبی» است. اما در واقع قرار نیست یک «شوهر» در مقابل «زن»ش، فضیلت داشته باشد. نویسنده‌ها و دانش‌مندان و هنرمندان، همهء آدم‌هافضیلت دارند، مردها هم دارند (بر منکرش لعنت) ولی نه در ارتباط با زن‌شان. «فضیلت» چیزی نیست که آدم برای کسی داشته باشد و، برای دیگری نداشته باشد. پس خیلی ساده به جای Effective Virtues (مفروض) «محسنات چشم‌گیر» می‌گذاریم. واضح است که بعضی از محسنات شوهرها چشم‌گیر نیست. « محسنات واقعی» هم مستحب است.
احتمالاً بعد از «به رخ می‌کشند» دو نقطه بوده: «به رخ می‌کشند:» چه شوهر «فضيلت‌هاى موثر» داشته باشد چه «محسنات چشم‌گیر»، «به رخ نمی‌‌کشد». در واقع «فضيلت» و «رخ کش‌کردن» با هم در یک نفر نیست و به عبارتی مانعة الجمع‌اند. زیرا که کسی که اهل «رخ کش‌کردن» باشد، اساساً فاقد «فضيلت» است. بنده هم که «محسنات چشم‌گیر» را پیشنهاد کرده‌ام تصور نمی‌کنم برای «رخ کش‌کردن» بوده باشد. «دارند» ِ خشک و خالی چطور است؟
بعضی نویسندگان محسنات چشم‌گیر شوهرها را دارند. یا بعضی نویسندگان محسنات شوهر دل‌خواه را دارند. بهتر شد.

جون خودم شروعش کرده‌ام و مته به خشخاش گذاشته‌ام ، دیگر باید با همان دقت جلو بروم.

«قابل اعتماد بودن، معقول بودن، سخاوت، محجوبيت»، نویسنده دارد محسنات یک شوهر دل‌خواه را می‌شمارد، بهتر است همهء این محسنات سبک دستوری و نحوی یک‌سان داشته باشند. پیشنهاد من: «قابل اعتماد، معقول، دست و دل باز، محجوب». خوب است؟ یا اگر متن خود مترجم را ملاک قرار دهیم: « قابل اعتماد بودن، معقول بودن، سخاوت داشتن، محجوب بودن». ذوقی گفتند، سلیقه‌ای گفتند.

می رسیم به «برمی‌تابند» در عبارت «.. خصلت هاى يك عاشق را برمى‌تابند » لابد منظور این بوده : «... خصلت هاى يك عاشق را "بروز می‌دهند" یا "دارند"». بگذریم.
«برمی‌تابند» و «خوی‌زاد» ِپر طمطراق، با واژه‌هایی مثل «به رخ کشیدن» و «پر واضح» متن بالا، هم‌سنخ نیستند و به‌کارگیری آن‌ها در یک پراگراف از زیبایی متن می‌کاهد.

از «وقوع احساسات تند» لابد منظور مترجم « بروز احساسات تند» یا «فوران احساسات تند» بوده است. ولی احساسات تند چیزی نیست که زنانِ آن شوهرهای احساساتی «برنتابند». یک شوهری برود و در غلیان احساسات، کادویی حسابی یا بلیط سفر به هاوایی برای زنش بخرد، آدم باید خیلی بی‌ذوق باشد که «برنتابد»! پس چون علیا مخدره این «احساسات تند» را بر‌نمی‌تابد، باید یک خشونتی، بداخلاقی، چیزی در کار باشد. اگر این «وقوع احساسات تند » معطوف است به «دمدمى مزاجى، خودخواهى، غيرقابل اعتماد بودن و سنگدلى»ِ آقایی که تخم دو زرده کرده، به این خصوصیات نمی‌شود « احساسات تند» اطلاق کرد. چه بوده منظور؟ چه عرض کنم.

«.. حتى در ازاى تهييج او هم برنمى‌تابند.» منظور را نفهمیدم. می‌شود چند فرض را گرفت و روی هر کدام بحث بامزه‌ای کرد، ولی بنده فعلاً بیش از این مصدع نمی‌شوم.

خوب نیست یک پراگراف این‌همه ایراد داشته باشد جانم. این ایرادها در یک صفحهء A4 هم باشد، قابل چشم‌پوشی نیست. ‌صرف تأیید سردبیر و ناشر، دلیل بی عیب بودن مطلب نیست. همان‌طور که صرف ایرادگیری من، دلیل منزه بودن خودم نیست.

چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶

عید شما مبارک!

در آرامشی هستم که یکی دو ماه خبری از آن نبود. نکند همان آرامش قبل از طوفان باشد؟
خیال داشتم امسال این‌جا عید را این‌طوری تبریک بگویم:
ارباب خودم سلام و علیکم
ارباب خودم سرتُ بالا کن
ارباب خودم بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمی‌خندی!

اما یکی باید می‌آمد و گوشه‌های دهن خودم را می‌کشید بالا.
حالا که یک کم در سکوت و آرامشم، گفتم بیایم و چند کلمه‌ای بنویسم.

سال بدی بود سال 1385. خوش‌حالم که بالاخره زحمتش را کم کرد.
همیشه دانستن بهتر از بی‌خبری است، ولی از چیزهای بدی سر درآوردم.
یکی‌اش خیلی شخصی بود. یک نفر که می‌شد گفت همه چیزش را از من داشت، یک خنجر زهرآگین را تا دسته توی پشتم فرو کرد. یک بدبینی شدید ماحصل آن بود که معلوم نیست کی عوارض جانبی‌اش درمان شود.
یکی‌اش هم این بده بستان‌های اینترنتی و حرفه‌ای نبودن صنعت نشر کاغذی بود. با یکی دوماه وبگردی، متراژ روده‌هایشان دستم آمد. از جمله یک روز در اینترنت ترجمه‌ای بسیار بسیار ضعیف احتمالاً از داستانی از نیویورکر، خواندم. جملاتی طولانی که افعال پشت سرهم ردیف شده بودند و آدم نمی‌فهمید که هر کدام از این افعال، کدام عبارت بی پدر و مادر قبلی را تمام می‌کند و غیره. بعد دیدم یک لیست بلند و بالا از مدعیان ادب فارسی به آن لینک داده‌‌اند و از این قبیل تو ذوق خوردن‌‌ها.
یا شاخ و شانه کشیدن‌های اینترنتی را دیدم، انگار دیگران عرصهء اینترنت را برایشان تنگ کرده باشند.
دیدم صلاحیت و لیاقت در درجات خیلی پایین اهمیت قرار دارد و بهتر است آدم زیر علم یکی که دهنش به قدر کافی گنده‌است سینه بزند. راستش من هم مثل قهرمان داستان دست‌های آلوده، اول فکر کردم از عهده برمی‌آیم ولی بعد دیدم کار من نیست. اما دلیل نشد که بتوانم راحت تحمل‌شان کنم.
بگذریم که حرف تازه‌ای نیست.

بعد مریضی پشت مریضی و نقاب افکندن‌های متعاقب آن که همیشه در چنین موقعیت‌های توفیقی اجباری برای رو شدن دست نزدیکان نقاب‌دار است و بیش از خبر مریضی عزیزان، دردناک.
خوش‌حالم که سال تمام شد.
از خوب‌هایش بگویم:
دوست جدیدی پیدا کردم، که گرچه می‌دانم با کسی رودربایستی ندارد، همیشه فکر می‌کنم من را بیش از حد ارزیابی می‌کند و می‌ترسم از روزی که دستم برایش رو شود و سرخورده برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.
یک نویسندهء خوب، بهتر است بگویم سخاوتمند، از ترجمه‌هایم تعریف کرد که خیلی خوش‌حال شدم. یادم است تا چند روز روی ابرها پرواز می‌کردم (آخر همیشه به فارسی دانستنم مشکوک بودم). در این سن و سال هم می‌شود مثل بچه‌ها شادمانی کرد فقط اشکالش این است که عزیران دل‌سوز در چنین مواقعی، یواشکی، آدم را پیش دکتر دیوانه‌ها می‌برند.
پژمان را هم در اینترنت پیدا کردم. صبر و حوصله‌اش از یک طرف و ذوقی که در زبان فارسی دارد از طرف دیگر، همیشه تحسین من را برمی‌انگیزد. فکر می‌کنم از آن‌هایی است هر‌ سبکی را می‌تواند ترجمه کند که در خودم نمی‌بینم.
دوستان فارسی‌دان دیگری هم پیدا کردم. یک کمی ادیت یاد گرفتم، ادیت نمونه‌خوان‌ها.
کتاب‌های خوبی که خواندم و این حافظه اگر یاری دهد: پرواز ایکار، خاطره و فراموشی محمد قائد( این مطلب را به شما تقدیم می‌کنم) و خیلی‌های دیگر به‌علاوهء داستان‌هایی از مرضیه ستوده که در اینترنت خواندم.

یک سؤال هم برایم بی‌جواب ماند: آیا یکی از شرایط ژورنالیست شدن، ندانستن زبان فارسی‌است؟

پنجشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۵





با شک شروع کنیم (؟)
...چون فرقی هست بین یک معلم و یک مبلغ. یک مبلغ معمولاً دست می‌گذارد روی عواطف جماعات کثیر. در حالی که یک معلم دست می‌گذارد روی تعقل جماعات قلیل. فرق دیگر این‌که یک مبلغ از «یقین» شروع می‌کند. با «یقین» حرف می‌زند. اما یک معلم، با «شک» شروع می‌کند و با «شک» حرف می‌زند. و بعد این‌که روش کار یک مبلغ «قیاس» است در حالی که روش کار یک معلم «استقرا» است...
جلال آل‌احمد
گفت‌وگوی دراز با دانشجویان دانشگاه تبریز
13 اردی‌بهشت 1346

سه‌شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۵

Calvino dear Calvino
How well I would write if I were not here! If between the white page and the writing of words and stories that take shape and disappear without anyone's ever writing them there were not interposed that uncomfortable partition which is my person!
Italo Calvino, If on a Winter's Night a Traveler

جمعه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۵

یک ایرانی بست سلر دیگر
قادر عبدالله ایرانی مقیم هلند، کتابی به زبان هلندی نوشته که در لیست پر فروش‌ترین کتاب‌های زبان هلندی ( Dutch) قرار گرفته است.لینک مصاحبه از سایتی به اسم «قنطره، گفتگو با دنیای اسلام» است.

پنجشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۵

یک پرشس‌نامه
بررسی وبلاگ‌های فارسی توسط دانش‌جویان دانشگاه شریف، این‌جا و پرشس‌نامه‌اش هم این‌جا.





شنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۸۵

ترجمه

Chopper and Changer
Say: I am a chopper and changer.

از این شاخ به آن شاخ پریدن. من این‌طور ترجمه کردم.
در حرف زدن نه. مثل کسی که وقتی حرف می زند، بدون این‌که یک موضوع را تمام کند، سراغ موضوع دیگری می‌رود. منظورم کسی است که مثلاً در یک کاری دوام نمی‌آورد، کارش را مدام عوض می‌کند، از این شاخ به آن شاخ می‌پرد.
Chopper کسی است که می‌برد، یک قطعه برای خودش می‌برد، و بعد، (به جای برداشتن یا خوردن)، Changer ، تغییر عقیده می‌دهد.

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

جوشش ِ سر ِ دل و مسیر مری

Regorgitation Dyspepsia

عرض شود به نظرم بیش از پنجاه در صد دوستان گاهی این ناراحتی را داشته‌‌اند.
برای برطرف شدن فوری جوشش سر ِ دل، یک گاز (دل‌تان خواست بیش‌تر) سیب را با پوست خوب بجوید، همین، خلاص می شوید.

یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

بازدید کننده‌های من به دنبال ناباکوف و بورخس که نیستند!

چند وقتی است کف دستم می‌خارد که این‌ها را بنویسم ولی بعد فکر می‌کنم، بدیهیات را گفتن کار درستی نیست. اما این‌بار می‌نویسم شاید به درد کسی بخورد. به خصوص که شیندخت یک‌بار این کار را کرد و فکر کنم، بازدید کنندگان دست از سر کچلش، تا اطلاع ثانوی، برداشتند.
الغرض، بازدید کننده‌های بنده، یا مهاجرانی و نمی‌دانم چی‌چی‌الدین باقی است که به دنبال مقاله‌‌هایی در مدح وثنایشان هستند، یا کسانی‌که به دنبال متون و تصاویر به اصطلاح قبیحه‌اند. هر دو دسته از این‌جا دست خالی بر می‌گردند.
به آن‌هایی که در جستجوی «عکس زن لخت» و «عکس لختی» و«عکس مرغ» و «عکس تقی مدرسی» و این جور چیزها تشریف می‌آورند عرض کنم که زحمت بکشند غرض خود را به انگلیسی (یا احیاناً فارسی) در گوگل بنویسند و دکمهء images را بزنند تا غرض حاصل شود (بدیهی است که صور قبیحه فیلترشکن می‌خواهد).
آن دسته از بازدید کنندگان خوش باور هم که به دنبال دانلود آیات شیطانی سرافراز می‌کنند بدانند که گمان نکنم جماعت مترجم دست به دهن، اولاً جگر ترجمه را داشته باشند ثانیاً این‌طور در طبق اخلاص به فارسی روی نت بگذارند. اگر هم متنی با چنین ادعایی به فارسی پیدا کردند در صحت و سقم آن لطفاً شک کنند.
اما به کسی که به دنبال «پرسش‌نامهء مارسل پروست» گذارش به این‌جا افتاده عرض کنم که من این پرسش‌نامه را دارم!! دلت بسوزد!!

سلام
به همت نوردیده امتحان می کنیم

جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵

ادبیات مهاجرت

ادبیات مهاجرت

این یک گپ دوستانه است چون از نظر خودم استناد دقیق نکرده‌ام و essay نیست. بنا براین طبق مطالب "روزنامه"ای و سبک نوشته‌های گنده گندهء مهاجرانی در روزنامهء اطلاعات (سابق بر این)، فقط با تکیه بر حافظه عرایضم را نوشته‌ام. این کار من را مجبور می‌کند که وقتی نوشته‌ای از نویسنده‌ای را رد می‌کنم، نه اسم او را بیاورم و نه اسم داستان یا کتاب را ، چون اتکاء صرف به حافظه شرط عقل نیست و فرد مزبور معترض می‌شود که مثلاً اشتباه فهمیده‌ای. البته وقتی قصد تعریف و تمجید باشد، دیگر کسی نمی‌آید به مردم معترض شود که این همه از من تعریف کرده‌ای به خاطر داستانی که بد فهمیده‌ای! (رجوع کنید به بکت و در انتظار گودو و لولیتای ناباکوف که هر دو به دلیل بد فهمیده شدن بسیار مشهور شد.)

ادبیات مهاجر یا مهاجرت، عمدتاً با فرار ادبای یهودی از اروپا به وجود آمد. یعنی جنگ بین‌الملل اول و به خصوص دوم. می‌گویم عمدتاً چون ادبایی که از زیر سلطهء تزار در قرن نوزده به اروپا گریخته بودند، عموماً دغدعه‌شان تغییر رژیم و پیدا کردن مخاطبانی برای شنیدن صدای اعتراض‌شان به تزار و انتقاد از آن رژیم و افشای قساوت‌های رژیم تزار بود نه ادبیات مهاجر (هرتسن و بقیه).
بسیاری از یهودیانی هم که از آلمان و غیره گریختند به همان زبان مادری نوشتند و همان‌چیزهایی را نوشتند که اگر در سرزمین مادری بودند. مثل توماس مان که در مقاله هایش به رژیم نازی حمله می‌کند و داستان مهاجرت نمی‌نویسد، یا بیلی وایلدر.
به طور کلی "قوم برگزیده" همیشه در حاشیه و در اقلیت بوده‌اند، منظورم این است ادبیاتی که در بارهء ستم به یهودیان است، الزاماً و مشخصاً در دسته بندی ادبیات مهاجر قرار نمی‌گیرد زیرا "رانده‌شدگان" در موطنی که متولد شده‌اند هم ممکن است "رانده شده" باشند.
پس برای مطالعه ( عجب! گفتم که گپ است) ادبیات مهاجر قاعدتاً محدود می‌شویم به جنگ جهانی دوم به بعد، عمدتاً نه منحصراً.
معدود نویسندگانی در اوایل قرن بیستم هستند که تا مدتی، قبل از این که در جامعهء جدید جا بیفتند، ادبیات مهاجر می‌نوشتند. اشاره می‌کنم به داستان "علامت‌ها و نشانه‌ها Signs and Symbols" از ناباکوف که می‌توانید این‌جا بخوانید. در این داستان بسیار کوتاه، از نظر من مهاجرت کاملاً دیده می‌شود.داستان‌های دیگر ناباکوف، گرچه تحت تأثیر جکومت توتالیتر شوروی است ولی از نظر من ادبیات مهاجر نیست.
(آن‌قدر "از نظرمن" "از نظرمن" می‌کنم، منظورم این است که نظر بنده است نمی‌توانم به آدم های گنده گنده نسبت بدهم تا دهن همه را ببندم.)

دو نویسندهء خارجی انگلیسی نویس، این روزها سر زبان ها هستند، لااقل در ایران. یکی «ایشی گورو» که متولد ژاپن است، دیگری «جومپا لایری» که پدر و مادرش متولد هند هستند. این دو ادبیات دو فرهنگی یا چند فرهنگی می‌نویسند نه ادبیات مهاجرت. هر دو این امتیاز را داشته‌اند که در خانه، فرهنگی متفاوت با بیرون از خانه را دیده‌اند. هردو درک عمیق از موطن پدر و مادرشان نداشته‌اند و غم غربت نچشیده‌اند.
غمی‌که در یک داستان نسیم خاکسار موج می‌زند. داستانی دارد نسیم خاکسار که در آن دو راهبه در ِ خانهء یک نفر را می‌زنند که تازه به هلند(؟) رفته و زبان نمی‌داند و غیره. در این داستان کوتاه، در هر واژه و هر حرکت، بلاتکلیفی و استیصال آدم مهاجر دیده می‌شود. (اسم داستان یادم نیست، سرچ هم کردم، به جایی نرسید.)
نوشتن زندگی یک عده در آپارتمان‌های ارزان قیمت در یک مجتمع پر از خارجی، تا چه ادبیات مهاجرت است، نمی‌دانم. نویسنده شاید اگر مهاجرت نکرده بود نمی‌توانست این داستان را بنویسد. ولی در ادبیات مهاجر، چیزی از سرزمین مادری، عادات و تجربیات قبلی، امتیازات فعلی و از این قبیل می‌آید.
ایشی گورو و لایری فقط فرهنگ دیگری را به خارجی ها نشان می‌دهند که: این چیز ها هم هست. لایری سعی می‌کند، عدم تطابق مادرش را در سرزمین جدید، شرح دهد، چیزی که به ادبیات مهاجر نزدیکش می‌کند. اما بیان خاطرات و عادات پدر و مادر چیزی است مثل کتاب "بوی سنبل، عطر کاج" که برای گوش‌های خارجی ادبیات مهاجر است، نقل خاطرات اجداد و مشکل تطبیق کسان دیگر (نه خود نویسنده) با دنیای جدید است. کمی سخاوت در سیرداغ و نعنا داغ هم برای گل روی مخاطب، البته مستحب است.

ایشی گورو مصاحبه جالبی دارد که می‌توانید در خود وطن هم می‌شود آدم لبویی را نبیند و ظلم هم که تا دلتان بخواهد، کالایی با تولید انبوه است. خانم بچه‌ها را ببری تا تست انگلیسی بخورند و بریتیش اکسنت پیدا کنند و شما هم بنشینید توی باغچه و مداد و کاغذ بردارید و برای آیندگان شاه‌کار بیافرینی هم ادبیات مهاجر نیست.
نمونهء ادبیات مهاجر نوشته‌های مرضیه ستوده است.
این‌جا و این‌جا.
....
فکر می کنم یک سال پیش این مطلب را نوشته بودم. امروز داستان نسیم خاکسار را پیدا کردم. عاقبت جوینده یابنده است!
اد زیاد کشش نده، نسیم خاکسار

یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵

یوگنی یوتوشنکو

مشاهیر زنده

(یا بد نیست بشماریم)

یوگنی یوتوشنکو

Yevgeny (Aleksandrovich) Yevtushenko

(yivgā'nyē ulyiksän'druvich yev"tOOsheng'kō بخوانید)




(Time Apr 1963)

شاعر روس، متولد 1933 شهر "زیما"ی سیبری، سخن‌گوی شاعران جوان عصر استالین بود.
به تدریج اختلاف طبقاتی در حزب و عشق به تجمّلات اعضای رده‌بالای حزب و برگزیدگان، چشم‌هایش را باز کرد و زمانی که دوستی با پاسترناک خطرناک بود، به دفاع از او پرداخت.
پس از مرگ استالین شعری با عنوان «میراث‌خواران استالین» سرود که در آن هم حکومت سال‌های آخر استالین را محکوم می‌کند و هم به کسانی که تلاش می‌کردند آن نوع حکومت را زنده نگه‌دارند، حمله می‌کرد. در این شعر برای شاعرانی که در اردوگاه‌های استالین مرده بودند، مرثیه گفته بود. در آن زمان هیچ مجله‌ای جرأت نکرد شعر را چاپ کند و پراودا به دستور خروشچف آن را چاپ کرد.
در سال 1962 شعری به نام «بابی یار»* سرود. «بابی یار» درهء تنگی نزدیک کیف است که ارتش هیتلر در سپتامبر 1941 طی دو روز 34000 یهودی را در آن قتل عام کرد. یوتوشنکو در این شعر می‌خواهد بداند که چرا مقامات شوروی در آن‌جا بنای یادبود نساخته‌اند تا خاطرهء این جنایت در ذهن بشربماند، شاید هنوز مردم روسیه احساسات ضد یهود زمان تزار را دارند.
این شعر در سامیتزاد ** (نشر زیر زمینی شوروی) دست به دست گشت ولی تا سال 1984 اجازهء انتشار نیافت زیرا سیاست معمول اتحاد جماهیر شوروی در مورد هولوکاست این بود که آن‌را به صورت قساوت علیه مردم شوروی نشان دهد نه نسل‌کشی یهودیان. اما در همان زمانِ انتشار زیر زمینیِ «بابی یار»، دیمیتری شوستاکوویچ این شعر را برای سمفونی سیزدهم خود انتخاب کرد.

یوتوشنکو همیشه حاضر است اعتقادات خود را به زبان بلند بازگو کند، حتی در فضای اختناق سال 1974 که سولژنیتسین بازداشت شده بود، از او حمایت کرد.
رژیم شوروی به کرات به دلیل «رفتار خلاف عرف جامعه» به او تذکر داد و حتی دوسال او را ممنوع‌الخروج کرد.
با این‌حال یوتوشنکو بارها به خارج از اتحاد جماهیر شوروی ( سابق) سفر کرد و یکی از کسانی بود که همراه با سارتر و دیگران، اعتراضیه‌ای علیه حکم بی‌رحمانهء اتحاد جماهیر شوروی در محکومیت ژوزف برودسکی*** امضا کرد. ولی وقتی به عضویت افتخاری آکادمی هنر و ادبیات آمریکا انتخاب شد، آماج اعتراض‌هایی قرار گرفت که
برودسکی رهبری می‌کرد که: یوتوشنکو هر اعتراض و مخالفتی که کرده است فقط در جهتی بوده که «حزب» تأیید می‌کرده است.

یوتوشنکو نثر نیز می‌نویسد. چند رمان نوشته، در تأتر و کارگردانی فیلم و عکاسی تجربیاتی دارد و در حال حاضر در دانشگاه تولسا در اکلاهما و در سیتی کالج دانشگاه نیویورک مشغول به تدریس فیلم و شعر اروپا و روسیه است.
(بنا به ضرورت، که همانا ادا اصول ورد باشد، مجبور به زیرنویس آوردن شدم)
Babi Yar*
Samizad**
*** Joseph Brodesky

چهارشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۵

آپدایک

فروشگاه A&p

داستانی از جان آپدایک در سایت عزیز معتضدی

سه‌شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۵

ساعدی و...


توفیقی دست داد و کتاب «شناخت‌نامهء غلام‌حسین ساعدی» - جواد مجابی- را به من سپردند تا به صاحبش برسانم. البته می‌رسانم، فعلاً در حال مطالعه‌اش هستم.

دو مصاحبهء مبسوط (علاوه بر مصاحبه‌های دیگر) در این کتاب حجیم هست. یکی با دانشگاه هاروارد یکی با بی بی سی، هر دو بعد از انقلاب. مصاحبهء هاروارد مشخص است که دم ندارد، بی بی سی، دم دارد ولی ممکن است از وسط هاش درآورده باشند. مصاحبه‌ها به زبان فارسی است. تاریخ مصاحبهء هاروارد 5 آوریل 1984 در پاریس است.
هر کس سرنخی از این مصاحبه دارد، من را هم خبر کند.
اما منظور من این‌ها نبود.
یک نمایش‌نامه در این کتاب است به اسم: عاقبت قلم‌فرسایی یا تشنهء انتقام. که در بخش «طنز» چاپ شده. داستان دربارهء author block است. خیلی جالب است وقتی نویسنده ها در مورد هم‌سنخ‌های خودشان، یعنی البته در مورد خودشان، می‌نویسند، تخیل نداشتن نویسنده‌ها را مسخره می‌کنند. من مطلب کوتاهی هم در بارهء کتاب «پرواز ایکاروس» اینجا نوشته بودم که در حد افراط بی تخیلی نویسنده ها را به باد تمسخر گرفته بود، ایضاً همین نمایش‌نامهء ساعدی.

شنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۵

بوف کور هدایت، ریلکه

کتاب « بوف کور هدایت» نوشتهء محمدعلی همایون کاتوزیان- 1373- نشر مرکز، فصلی دارد به نام مأخذهای خارجی بوف کور (صص 119-99).
این فصل شروع قشنگ و دل‌چسبی دارد. نویسنده در نمایش ذکاوتش برای شروع یک فصل هنرنمایی ماهرانه‌ای کرده است. از محیط اجتماعی متفاوت هر فرد می‌گیرد و به ناخودآگاه جمعی یونگ می‌رسد که: «نه می‌توان آن را رد کرد و – در نتیجه- نه ثابت کرد.» که علی‌القاعده باید «مأخذ مشترکی برای آحاد بشر» باشد در نتیجه نمی‌توان روی مأخذ اصلی انگشت گذاشت مضافاً بر این‌که «آگاهی و "ناخودآگاه شخصی" هر فرد» مجموعه‌ای منحصر به فرد به وجود می‌آورند که تازه است.
بعد به تقلید و تقلید سبک و شاهنامه و هاملت و کپی از نقاشی‌ها و فروختنشان به موزه‌ها به عنوان «اثر گم‌شده» فلان هنرمند، ...می‌پردازد و پس از چهار پنج صفحه نتیجه می‌گیرد که: «پس هیچ گفته و نوشته‌ای –به یک معنا- به‌هیچ‌وجه بکر و "اوریژینال" نیست؛ و هر گفته و نوشته‌ای –به معنای دیگری- بکر و "اوریژینال" است.

در مأخذ هدایت در بوف کور، یا تأثیر گذارانش، به ریلکه، بودیسم، اگزیستانسیالیست ها، کافکا، پو، ژرار نروال و چند نفر دیگر اشاره می‌کند.
منظور من در این‌جا فقط ریلکه است. پس همان قسمت‌ها را ذکر می‌کنم.

آل احمد دی‌ماه 1330 جدی‌ترین و دقیق‌ترین نقد ادبی و اجتماعی از بوف کور تا آن زمان را در مجلهء علم و زندگی می‌نویسد. در این مقاله، علاوه بر اشارات دیگر، اشاره‌ای هم به ریلکه دارد.
سال بعد منوچهر مهندسی در مقاله‌ای با عنوان «هدایت و ریلکه» تأثیر ریلکه را به تفصیل بررسی می‌کند و ظاهراً بی‌خبر از مقالهء آل احمد است زیرا می‌گوید که تا به حال هیچ‌کدام از منتقدین بوف کور به تأثیر هدایت از ریلکه نام نبرده است.
عرض شود که آقای مهندسی آن قسمت از بوف کور را هم که متأثر از ریکله است، ذکر می‌کند:
«کمی پایین‌تر از میخ از گچ دیوار یک تخته ورآمده و از زیرش بوی اشیا و موجوداتی که سابق بر این در این اتاق آمده بودند استشمام می‌شود،....»
این قسمت از اوایل قصهء دوم بوف کور است که راوی اتاق خود را توصیف می کند ولی من[نه کاتوزیان] نمی‌دانم ریلکه کجا این ها را گفته بوده است.

اما داستانی از ریکله به اسم «یازده سپتامبر [چه تصادفی!] خیابان تولیه» در دیباچه چاپ شده است. در پاراگراف پنجم می‌خوانیم:
«برای نمونه نمی‌دانستم چند صورت هست. آدم‌ها زیادند، اما صورت‌ها خیلی زیادترند، چون هرکس چند صورت دارد.برخی سال‌های سال تنها یک صورت دارند که طبعاً فرسوده و چرک می‌شود،...»
این قسمت در قصهء دوم بوف کور (صص 142-141 ، کتاب‌های پرستو 1348) به این صورت آمده است:
«زندگی با خونسردی و بی‌اعتنایی صورتک هر کسی را به‌خودش ظاهر می‌سارد، گویا هر کسی چنین صورتی با خودش دارد –بعضی‌ها فقط یکی از این صورتک‌ها را دائماً استعمال می کنند که طبیعتاً چرک می‌شود و چین و چروک می‌خورد....