گاهی متنی میبینیم که کاراکتر ها مطابق شخصیت خود، با لحن و لهجههای و زبان خودشان حرف میزنند. برای ترجمهء متنی مثل مارک تواین، که از سر میسیسیپی که را میافتد، مرتب لهجه ها عوض میشود،چکار باید بکنیم.
گاهی متنی میبینیم که عباراتی از زبان دیگر در آن وارد شده است.لاتین، فرانسه، اسپانیایی، گاهی هم فارسی، چکار کنیم؟ زیر نویس؟ ایتالیک؟
گاهی متنی میبینیم که خود راوی تغییر لحن میدهد. در یک پاراگراف هم وحدت زبان را رعایت نمیکند،(که در ونهگات دیدهام)، چکار کنیم؟ یکدست؟ (مثل همینها که توی بازار هست؟)
ترجمههایی مثل محمد قاضی و شاملو، که به نحوی دوباره نویسی متن اولیه و دارای عناصری از خلاقیت است، الزاماً برای هر متنی مناسب نیست. اما استناد به همین جمله برای رفع و رجوع ترجمههای مندرآوردی، ساده گرفتن است.
یک زبان «متوسط» را گرفتن و جلو رفتن، واقعاً وافی به مقصود است؟ به این ترتیب به نظرم خوانندهء فارسی زبان فقط میفهمد که فلان نویسنده "چه" گفته، ولی نمیفهمد که "چگونه" گفته.
من ندیدهام نوولی از «جان بارت» ترجمه شده باشد. شاید برای مترجمین به زحمتش نمیارزد.
در «جان بارت» نه نقطهگذاری طبق آداب است، نه زبان. زبان یک یک کاراکتر ها هم ثابت نمیماند. و خیلی مشکلات دیگر. ساده و یکدست کردن متن بارت، خصومت و خیانت است.
اولین وظیفهء یک مترجم تبدیل متن اولیه به نثری روان در زبان مقصد است. اگر خوانندهء فارسی زبان نتواند در متن جلو برود، ادعای مترجم که «این متن خود نویسنده است»، وارد نیست. هر زبانی انعطافها و امکانات خود را دارد (یعنی بالاخره میشود یک کاریش کرد). به قول آن مقالهء دههء 40 شمسی، "مترجم باید به دو زبان مسلط باشد و ما حتی به یک زبان هم تسلط نداریم."
در همین بارت هم که متن مدام در پیچ و خم است، تا حدودی مجبور به تبعیت از الگوی شاملو و محمد قاضی هستیم (نه در کلیت البته، بلکه در جزئیات)، چون باید جمله و سبک نویسنده را به زبان فارسی مفهوم کنیم.
پس عجالتاً منظورم را از اشارهء بالا روشنتر بگویم که در بعضی متون نمیتوان کل متن را یکپارچه، دوباره نوشت (خلق کرد)، ولی میتوان در جزئیات، به هر طریقی که ممکن است، با حداکثر تلاش برای رعایت متن نویسنده، ترجمهای قابل فهم به دست داد.
«جان بارت» خوانندهء عام در کشور خودش ندارد، سالیان سال است که نویسندگی و مشتقات آن را در دانشگاهی که خودش فوق لیسانس گرفته، جانز هاپکینز، تدریس میکند. من دلم میخواهد تصور کنم که درآمد چاپ کتابهایش آنقدر نیست که به شغلی ثابت نیاز نداشته باشد. توجه کنیم که در آمریکا، بادبادک باز و لولیتاخوانی در تهران "بست سلرز" میشوند. منظورم ارزش کماین کتابها نیست، بلکه سرراستی آنهاست. بارت نویسندهء نویسندههاست...
...و کسی است که در این زمانه، مثل جویس و ویرجینیا وولف در "آن زمانه"، هر کسی بخواهد ادای ادیب و روشنفکر آوانگارد را دربیاورد، باید گاهی اسم جان بارت از دهنش بپرد.
خیمهرا = خیمایرا
دنیازادیاد
«چون قصه بدین جا رسید، من به عادت مألوف حرف خواهرم را قطع کردم که "شهرزاد، تو بلدی با کلمات چیکار کنی، اکنون هزار شب است که من پای تخت تو نشستهام و تو و شاه عشقبازی میکنید و تو برایش قصه میگویی، و این داستانی که در جریان نقل است، مثل نگاه مار میخ کوبم کرده است. به خواب هم نمیبینم که درست قبل از آخر قصه، بپرم تو حرفت، مگر بانگ اولین خروس را از شرق بشنوم، و غیره، و شاه یکخرده قبل از سپیده دم باید به خواب رود، کاش من هم هوش ترا داشتم."
«و شری به عادت مألوف پاسخ داد "دنیازاد، تو مستمع ایدهآلی هستی. ولی اینها که چیزی نیست، صبر کن آخرش را بشنوی، فردا شب! همواره فرض بر این است که این ملک جوانبخت قبل از صبحانه مرا نمیکشد، چون تمام این سی و سه و یک سوم ماه که میخواسته بکشد."
«شهریار گفت "اوم، از آنچه به تو اعطا میشود، خرده مگیر، فکر نکنی ها، بازم از پسات بر میآیم. ولی با همشیرهء کوچکت موافقم که این یکی که گرفتی و داری جلو میری، از آن خوبهاشه، شیادیهایی که نزد ما وثوق مییابند، فراز و فرودها، پرواز به دنیاهای دیگر، خدا خودش میداند چهجوری اینها را از خودت در میآری."
«شری پاسخ داد "هنرمندان دوز و کلک خود را دارند." بعد هر سه شب بهخیر گفتیم، روی هم شش تا شب بهخیر. صبح برادرت، مسحور قصهء شری، از صحنه خارج شد و به دربار رفت. بابا جون برای هزارمین بار، کفن زیر بغل، به قصر آمد، انتظار داشت بگویند دخترش را گردن زدهاند، او مردی است که از آن لحاظ، در سایر موارد، وزیر خوبی است، همانطور که بوده، ولی سه سال بلاتکلیفی، از این لحاظ به خصوص، او را چل کرده، و مویش را سفید کرده، بد نیست اضافه کنم، و بیوهاش کرده است. من و شری بعد از پنجاهمین شب یا همین حدودها...
[Court durbar =]
(جای
پژمان خالی!)