مشاهیر زنده
(یا بد نیست بشماریم)
یوگنی یوتوشنکو
Yevgeny (Aleksandrovich) Yevtushenko
(yivgā'nyē ulyiksän'druvich yev"tOOsheng'kō بخوانید)
(Time Apr 1963)
شاعر روس، متولد 1933 شهر "زیما"ی سیبری، سخنگوی شاعران جوان عصر استالین بود.
به تدریج اختلاف طبقاتی در حزب و عشق به تجمّلات اعضای ردهبالای حزب و برگزیدگان، چشمهایش را باز کرد و زمانی که دوستی با پاسترناک خطرناک بود، به دفاع از او پرداخت.
پس از مرگ استالین شعری با عنوان «میراثخواران استالین» سرود که در آن هم حکومت سالهای آخر استالین را محکوم میکند و هم به کسانی که تلاش میکردند آن نوع حکومت را زنده نگهدارند، حمله میکرد. در این شعر برای شاعرانی که در اردوگاههای استالین مرده بودند، مرثیه گفته بود. در آن زمان هیچ مجلهای جرأت نکرد شعر را چاپ کند و پراودا به دستور خروشچف آن را چاپ کرد.
در سال 1962 شعری به نام «بابی یار»* سرود. «بابی یار» درهء تنگی نزدیک کیف است که ارتش هیتلر در سپتامبر 1941 طی دو روز 34000 یهودی را در آن قتل عام کرد. یوتوشنکو در این شعر میخواهد بداند که چرا مقامات شوروی در آنجا بنای یادبود نساختهاند تا خاطرهء این جنایت در ذهن بشربماند، شاید هنوز مردم روسیه احساسات ضد یهود زمان تزار را دارند.
این شعر در سامیتزاد ** (نشر زیر زمینی شوروی) دست به دست گشت ولی تا سال 1984 اجازهء انتشار نیافت زیرا سیاست معمول اتحاد جماهیر شوروی در مورد هولوکاست این بود که آنرا به صورت قساوت علیه مردم شوروی نشان دهد نه نسلکشی یهودیان. اما در همان زمانِ انتشار زیر زمینیِ «بابی یار»، دیمیتری شوستاکوویچ این شعر را برای سمفونی سیزدهم خود انتخاب کرد.
یوتوشنکو همیشه حاضر است اعتقادات خود را به زبان بلند بازگو کند، حتی در فضای اختناق سال 1974 که سولژنیتسین بازداشت شده بود، از او حمایت کرد.
رژیم شوروی به کرات به دلیل «رفتار خلاف عرف جامعه» به او تذکر داد و حتی دوسال او را ممنوعالخروج کرد.
با اینحال یوتوشنکو بارها به خارج از اتحاد جماهیر شوروی ( سابق) سفر کرد و یکی از کسانی بود که همراه با سارتر و دیگران، اعتراضیهای علیه حکم بیرحمانهء اتحاد جماهیر شوروی در محکومیت ژوزف برودسکی*** امضا کرد. ولی وقتی به عضویت افتخاری آکادمی هنر و ادبیات آمریکا انتخاب شد، آماج اعتراضهایی قرار گرفت که
برودسکی رهبری میکرد که: یوتوشنکو هر اعتراض و مخالفتی که کرده است فقط در جهتی بوده که «حزب» تأیید میکرده است.
یوتوشنکو نثر نیز مینویسد. چند رمان نوشته، در تأتر و کارگردانی فیلم و عکاسی تجربیاتی دارد و در حال حاضر در دانشگاه تولسا در اکلاهما و در سیتی کالج دانشگاه نیویورک مشغول به تدریس فیلم و شعر اروپا و روسیه است.
(بنا به ضرورت، که همانا ادا اصول ورد باشد، مجبور به زیرنویس آوردن شدم)
Babi Yar*
Samizad**
*** Joseph Brodesky
یکشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۵
یوگنی یوتوشنکو
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۵ نظر:
نميدونم اين مطالب من يه نوع «ذکر در تذکرة»ست يا نه؟...آخه چون خوب ميدونم خيلي حرف-تو-حرف در پي خواهد داشت...شايد هم علت اصلي در ايناه که در حالت تب-و-لرز دارم مينويسم...پس لطفاً کمي حوصله بفرماييد...شايد دو کلوم حرف حساب از توش دراومد:
استاد عزيزم اسماعيل عباسي که با همکاري با مترجماي ديگه که کتابُ البته به گفتهیِ خودشون به دو بخش تقسيم وظايف کرده بودن و ظاهراً بخش دوم از آن مترجم دوم بوده و کتاب خوندنی ِ تري بَر ِت ( نقد عکس ) / نشر مرکز رو ترجمه کردن...و البته متأسفانه اين دوگونهگي در ترجمه حس ميشه! ايشون از شاگردان دوکتور اسماعيل خويي هستن و به عقيدهیِ بنده از پايهگذاران نقد عکس نوين در ايران هستن...اما چون منش درويشانهاي دارن و بنده هم سالهاست ايشونُ ترک کردهم...چون من هم منش مرادبازي ندارم...و درويشان را بهتر آن باشد که هرکس به زیِ خويش باشد...اما هميشه به نيکي از ايشون ياد ميکنم...بگذريم ايشون چندي پيش ديدم يه کتاب از اشعار يوگني يفتوشنکو ترجمه و روانه بازار کردهن...با اين تلفذ جا افتاده ديگه!!!!! بعد هم خب اگه مث شما تلفذ کنيم ، شايد مث قلف بشه و اگه به جایِ معمول و امروزي-اش نگيم: قفل، لابد مسخره ميشيم...مثلاً اگه به جایِ برف بگيم بفر يا وفر يا هرگزُ بگيم: هگرز مسخره خواهيم شد...حالا اون آقایِ مخالف پختهخوار نويسي بياد آيين سادهنگارشي دستور بفرمايند که دستور نگارشاش سراسر پختهخوارياه و بدون رفرنس دادن و تئوريهاش به نظرم ذوقي و کارشناسي نشده صادر شده (چهراکه تا يه نفر فرق زبان و قلم رو نفهمه...و نداند «اتيمولوژي» با «فيلولوژي» يا علم گستردهاي به اسم «لينگوييستيک» چه تفاوتهایِ ماهوي و فرمال با هم دارن، هرچي هم صدور بفرمايند يعني باد هوا)...با اينحال چه عيباي داره؟...شايد اينهم در واکنش!!! به بيگاري گرفتن از قلماه و اينطور با «زبان» خلط شده...مث اين داستان تنوين عربي با نون فارسي که واقعاً حال-به-هم-زن شده...کاش يکي اساسي سرچشمهیِ اين کلهمعلقبازيها رو دربياره...حوصله که نباشه هماين ميشه ديگه...عيبي نداره ما گاهي تابع عُرف باشيم و سخت عاشق سکيولاريسم!!!!!!؟...نه؟...آره، خلاصه ديدم آقایِ عباسي اين کتابُ ظاهراً با معرفينامهاي هم از اين شاعر مغضوب چاپ کرده در قطع نيمجيبي يا جيبي اگه اشتباه نکنم...حافظه خيلي داغون شده...شايد هم رُقعي بود!!! و با جلد کاغذ صنعتي که هم به نوعي بویِ روشنفکري ميده و هم ارزونتر هم درميآد...از هماونايي که عوام ميگن جلد مقوایِ کاهي! با هماون طرح جلدي که به گمونام از هماون فورم کارهایِ «ساعد مشکي» بود...حالت دستخط-اي و با ذغال کشيدن داشت...البته اشکالي نداره، سرنوشت «نقاشي-خط»هایِ ، به قول بزرگي ، موسيو زندهرودي!!! بشه کارهايي مث تايپوگرافيهایِ رضاعابديني ( معروف به کتابهایِ «طرح نو»اي) يا اين سادهگی ِکليشهوار در کارهایِ ساعد مشکي...نميدونم چهقدر از گرافيک ميدوني به قول استاد عزيزم خانوم فريده شهبازي، رضا عابديني ، شايد اگه نقاشي نخونده بود جسارت چنين کارهايي نميداشت...چون اصول گرافيک کمتر اجازهیِ خودنمايی ِبصري ميده و بيشترين تکيهش رویِ « آرامش چشم خواننده» به هنگام مطالعهست که به نظر بنده و صد البته استاد شهبازي اصولي و دقيق هم هست...خانوم شهبازي که هرجا هست زنده و هنوز پرشور باشن...فکر کنم تنها کسي بود که به معنایِ واقعی ِعلمی ِکلمه ، «مهار» آوانگاردبازيهايي که ديگه شور همهچيزُ باشون درميآوردم به خوبي از من گرفته بود و در پايان بالاترين نمره کلاسُ از ايشون نصيب بردم...ديدي چهقدر کلکام؟...بيخود تعريف از ايشون نکردم...نه، اما خانوم شهبازي از زمانيکه در مجله تماشا بود و بعد هم مدتي در سروش مدير هنري و صفحهبندي يا «لهيآوت» اونجا بودن...و احتمالاً جاهایِ ديگه... نشون ميداد از درايت و تجربهیِ بالايي برخوردارن...متأسفانه جديت ايشون که با يه ملاحت مادرانه همراه بود در نظر شاگردان (pupils ...تعمداً معنایِ گستردهیِ students را نياوردم...آخه دانشگدهها در هماون سطح pupil-پروري هستن) چهرهیِ يک حالگير و آدم مزخرف ساخته بود...بيخيال...متأسفانه چنين بزرگاناي مث استاد عباسي هميشه درويشانه زيستهاند و به هماين درويشي هم خوش بودهاند...مثلاً وقتي فهميدم همين «تري برت» به ايران آمده ، محض رضایِ خدا نشنيدهم کسي اسماي از استاد عباسي و بانیِ اصلي معرفی ِ تري ياد کنه...لااقل مصاحبهاي از ايشون با تري نديدم ترتيب داده شده باشه...شايد هم بوده و من نخوندهم...بعيد ميدونم از نظرم نگذشته باشه...کسيکه همه بر استادي و داوریِ بينقص ايشون اعتراف دارن...
بگذريم...حالا تو به من بگو: اين شاعر روس که نوشتي ازش بهتره يا اون پاسترناک که شکسپيهر هم ترجمه ميکرد...يا نه، هماون سولژنيتسين...يا نه، آنا آخماتوآ...يا نه، چنگيز آيتماتوف...يا نه...اصلاً نويسندههایِ جهش ژنيتيکي کرده مثل جورج اورول، بدون اينکه بخوام ارزشي بپرسم...کدومشون نون هوچيبازيشُ بيشتر خورد؟...پيکاسو که يادته؟...البته همه اينها نبوغ و بخت و شرايط طمانه هم به کمکشون مياد...ميدوني ، منظورم اينه که کدومشون رژيم «استاليني-تزاري» به پر-و-بال گرفتناش بيشتر کمک کرد؟...اينُ نه بهخاطر ويژهنامههايي که زرپ-وزرپ از «یوگنی یوتوشنکو» درميآد نميگمها؟...آخه يه دوره شاملو...يه دوره شريعتي...يه دوره فروغ...يه دوره نويسندهگان به اصطلاح!!! جريانگريز جندهیِ مطبوعاتي ميشن...بد ميگم؟
ديدم بخش بزرگاي از سطرم بدجور به هم ريخت و شايد چيزي سردرنياوري...محبور شدم كلمات فرنگي رو كه تعمدي در نوشتنشان داشتم
.
.
.
نميدونم اين مطالب من يه نوع «ذکر در تذکرة»ست يا نه؟...آخه چون خوب ميدونم خيلي حرف-تو-حرف در پي خواهد داشت...شايد هم علت اصلي در ايناه که در حالت تب-و-لرز دارم مينويسم...پس لطفاً کمي حوصله بفرماييد...شايد دو کلوم حرف حساب از توش دراومد:
استاد عزيزم اسماعيل عباسي که با همکاري با مترجماي ديگه که کتابُ البته به گفتهیِ خودشون به دو بخش تقسيم وظايف کرده بودن و ظاهراً بخش دوم از آن مترجم دوم بوده و کتاب خوندنی ِ تري بَر ِت ( نقد عکس ) / نشر مرکز رو ترجمه کردن...و البته متأسفانه اين دوگونهگي در ترجمه حس ميشه! ايشون از شاگردان دوکتور اسماعيل خويي هستن و به عقيدهیِ بنده از پايهگذاران نقد عکس نوين در ايران هستن...اما چون منش درويشانهاي دارن و بنده هم سالهاست ايشونُ ترک کردهم...چون من هم منش مرادبازي ندارم...و درويشان را بهتر آن باشد که هرکس به زیِ خويش باشد...اما هميشه به نيکي از ايشون ياد ميکنم...بگذريم ايشون چندي پيش ديدم يه کتاب از اشعار يوگني يفتوشنکو ترجمه و روانه بازار کردهن...با اين تلفذ جا افتاده ديگه!!!!! بعد هم خب اگه مث شما تلفذ کنيم ، شايد مث قلف بشه و اگه به جایِ معمول و امروزي-اش نگيم: قفل، لابد مسخره ميشيم...مثلاً اگه به جایِ برف بگيم بفر يا وفر يا هرگزُ بگيم: هگرز مسخره خواهيم شد...حالا اون آقایِ مخالف پختهخوار نويسي بياد آيين سادهنگارشي دستور بفرمايند که دستور نگارشاش سراسر پختهخوارياه و بدون رفرنس دادن و تئوريهاش به نظرم ذوقي و کارشناسي نشده صادر شده (چهراکه تا يه نفر فرق زبان و قلم رو نفهمه...و نداند «اتيمولوژي» با «فيلولوژي» يا علم گستردهاي به اسم «لينگوييستيک» چه تفاوتهایِ ماهوي و فرمال با هم دارن، هرچي هم صدور بفرمايند يعني باد هوا)...با اينحال چه عيباي داره؟...شايد اينهم در واکنش!!! به بيگاري گرفتن از قلماه و اينطور با «زبان» خلط شده...مث اين داستان تنوين عربي با نون فارسي که واقعاً حال-به-هم-زن شده...کاش يکي اساسي سرچشمهیِ اين کلهمعلقبازيها رو دربياره...حوصله که نباشه هماين ميشه ديگه...عيبي نداره ما گاهي تابع عُرف باشيم و سخت عاشق سکيولاريسم!!!!!!؟...نه؟...آره، خلاصه ديدم آقایِ عباسي اين کتابُ ظاهراً با معرفينامهاي هم از اين شاعر مغضوب چاپ کرده در قطع نيمجيبي يا جيبي اگه اشتباه نکنم...حافظه خيلي داغون شده...شايد هم رُقعي بود!!! و با جلد کاغذ صنعتي که هم به نوعي بویِ روشنفکري ميده و هم ارزونتر هم درميآد...از هماونايي که عوام ميگن جلد مقوایِ کاهي! با هماون طرح جلدي که به گمونام از هماون فورم کارهایِ «ساعد مشکي» بود...حالت دستخط-اي و با ذغال کشيدن داشت...البته اشکالي نداره، سرنوشت «نقاشي-خط»هایِ ، به قول بزرگي ، موسيو زندهرودي!!! بشه کارهايي مث تايپوگرافيهایِ رضاعابديني ( معروف به کتابهایِ «طرح نو»اي) يا اين سادهگی ِکليشهوار در کارهایِ ساعد مشکي...نميدونم چهقدر از گرافيک ميدوني به قول استاد عزيزم خانوم فريده شهبازي، رضا عابديني ، شايد اگه نقاشي نخونده بود جسارت چنين کارهايي نميداشت...چون اصول گرافيک کمتر اجازهیِ خودنمايی ِبصري ميده و بيشترين تکيهش رویِ « آرامش چشم خواننده» به هنگام مطالعهست که به نظر بنده و صد البته استاد شهبازي اصولي و دقيق هم هست...خانوم شهبازي که هرجا هست زنده و هنوز پرشور باشن...فکر کنم تنها کسي بود که به معنایِ واقعی ِعلمی ِکلمه ، «مهار» آوانگاردبازيهايي که ديگه شور همهچيزُ باشون درميآوردم به خوبي از من گرفته بود و در پايان بالاترين نمره کلاسُ از ايشون نصيب بردم...ديدي چهقدر کلکام؟...بيخود تعريف از ايشون نکردم...نه، اما خانوم شهبازي از زمانيکه در مجله تماشا بود و بعد هم مدتي در سروش مدير هنري و صفحهبندي يا «لهيآوت» اونجا بودن...و احتمالاً جاهایِ ديگه... نشون ميداد از درايت و تجربهیِ بالايي برخوردارن...متأسفانه جديت ايشون که با يه ملاحت مادرانه همراه بود در نظر شاگردان (پيوپل ...تعمداً معنایِ گستردهیِ استودنتز را نياوردم...آخه دانشكدهها در هماون سطح پيوپل-پروري هستن) چهرهیِ يک حالگير و آدم مزخرف ساخته بود...بيخيال...متأسفانه چنين بزرگاناي مث استاد عباسي هميشه درويشانه زيستهاند و به هماين درويشي هم خوش بودهاند...مثلاً وقتي فهميدم همين «تري برت» به ايران آمده ، محض رضایِ خدا نشنيدهم کسي اسماي از استاد عباسي و بانیِ اصلي معرفی ِ تري ياد کنه...لااقل مصاحبهاي از ايشون با تري نديدم ترتيب داده شده باشه...شايد هم بوده و من نخوندهم...بعيد ميدونم از نظرم نگذشته باشه...کسيکه همه بر استادي و داوریِ بينقص ايشون اعتراف دارن...
بگذريم...حالا تو به من بگو: اين شاعر روس که نوشتي ازش بهتره يا اون پاسترناک که شکسپيهر هم ترجمه ميکرد...يا نه، هماون سولژنيتسين...يا نه، آنا آخماتوآ...يا نه، چنگيز آيتماتوف...يا نه...اصلاً نويسندههایِ جهش ژنيتيکي کرده مثل جورج اورول، بدون اينکه بخوام ارزشي بپرسم...کدومشون نون هوچيبازيشُ بيشتر خورد؟...پيکاسو که يادته؟...البته همه اينها نبوغ و بخت و شرايط طمانه هم به کمکشون مياد...ميدوني ، منظورم اينه که کدومشون رژيم «استاليني-تزاري» به پر-و-بال گرفتناش بيشتر کمک کرد؟...اينُ نه بهخاطر ويژهنامههايي که زرپ-وزرپ از «یوگنی یوتوشنکو» درميآد نميگمها؟...آخه يه دوره شاملو...يه دوره شريعتي...يه دوره فروغ...يه دوره نويسندهگان به اصطلاح!!! جريانگريز جندهیِ مطبوعاتي ميشن...بد ميگم؟
اولاً چشم ما روشن، ثانیاً حالت چطوره؟ ثالثا مثل همیشه آدم را زیر بار اطلاعات بی حد و حصرت مدفون می کنی. و اما بعد.
متأسفانه من اصلاً اطلاعی از مد روز شدن یوتوشنکو نداشتم، اسباب خجالت.
شاید یفتوشنکو توجیه بیشتری داشته باشد، مثل ناباکوف و چخوف و غیره. اما داستایوسکی به همین صورت هم نوشته شده است.
نوشتن این پست اصلاً دلیل هیچ چیز از جانب من نیست مگر یک شیطنت کوچولوی هولوکاستی، همین. اصلاًمطالعه ام در مورد این شاعر آنقدر ها نیست.
در مورد هوچی گری، دست به دلم نگذار.
حالا چرا پاسترناک آنطور مغضوب بود و این یکی آن بلاها سرش نیامد - لااقل مفلس نشد- حرف زیاد است. یکی این که زمانی که یوتوشنکو شروع به اعتراض کرد، زمان اصلاحات و "رنگ کردن" مردم بود و پاسترناک در زمان بره کشان استالین مغضوب شد و رژیم شوروی مثل هر رژیم توتالیتر بی منطق، نتوانست بعد از استالین مرحمی برای زخم های پاسترناک باشد و او هم به جایگاهی اجتماعی که مناسب حالش باشد نرسید به ویژه که نوبل را هم برد ( پاسترناک را بسیاری از ادبای روسی ستوده اند، لااقل کارهای یک دوره از زندگی اش را، ولی من هنوز هم معتقدم که اعطای نوبل به او دهن کجی به رژیم شوروی بود.).
منظورم این است که یوتوشنکو از "زندگی در زمان مناسب" ( بیچاره آن هایی که در آن زمان مناسب زیر شکنجهء رژیم شوروی بودند، چه حرصی از این عبارت می خورند!) سود برد و البته مطمئن هستم از "دهان گنده" هم.
اما من این اداهای پوپولیستی و عوامانه را رد می کنم که : حالا که آمریکا به او امتیاز می دهد و او را تحویل می گیرد پس چنین و چنان است و امپریالیست است و ...
این ها را به تو نمی گویم، به طور کلی ابراز عقیده می کنم که برای تأیید و رد کسی، استناد به ژورنالیزم و حرف های آبکی، برای من جایی ندارد.
یوتوشنکو، مایا کوفسکی را، که یک جورهایی شاعر درباری بود، تأیید می کند و می ستاید.
منظورم این است که حرف زیاد است و راحت به حاشیه می رود.
خب مشخص بود منظور از نوشتهات هولوکاست و اون گيري که اخيراً بيبيسي به آشوويتس داده بود كه چهرا زمانيکه متفقين به رياست هماين عاليجنابان سرخپوش ميتونستند جاهايي مثل آشوويتس رو بمباران نکردهن؟ (بهطور مقطعاي)...يا به گفتهاي طرح پخش هوايی ِسلاح از آسمون رو پياده نکردهن؟...تاريخ هميشه در نظر من مث يه آدم عينک دودي زده ميمونه که هيچوقت نميتوني با صراحت بگي کوره يا نه ميبينه يا نه کمبيناست...تو نظرات شلوغ پلوغ خودم خير سرم ميخواستم بيشتر بر لايههایِ ديگهیِ اين يوتوشنکو انگشت بگذارم و ديگرانُ بهانه كردم...مثلاً نويسندهیِ سخت مورد اعتنایِ من ( تورگنيف) و از دوستان نزديک نويسندهیِ سخت مورد اعتنایِ ديگهم كه فرانسويست ( فلوبر) چهرا همهیِ اينها با اون انگ متعهد نبودن بايد هميشه تو سرشون کوبيده بشه و افراط و تفريط صداهایِ ناب بشريشونُ خفه کنند؟...مثلاً اون ادایِ پيغمبربازیِ تولستوي کجا و اون آنا کارنينا کجا؟ يا اثر مشهور ديگهش که يه همت والا و يه ايثارگري مث خودت ميخواد تا اونُ ترجمه کنه ، كجا؟...«سونات کرويتزر» رو ميگم...چون به گمونام اميدي به انتشارش نخواهد بود !!...حالا چهطور ميشه ايرج کابلي (زبانشناس) صداش ميون صدایِ ذوقي-کاريهایِ شاملو گم ميشه؟...که حتا بيشتر اين رسمالخط فعلي و مقلدانهیِ وبلاگنويسها ( به جز اون تنوين کذاوکذا) دستپخت خود کابلياه...يا شناخت ع.پاشايي کجا و فهم شاملویِ غير آکادميک از بودا و تائو کجا؟...فهم برشت غربي از تائویِ چيني کجا که ميشه شمايلنگاريها و علم نشانهشناسی ِ او از « اپرایِ پکن» و فهم فنشنگ بازيگر خود اپرایِ پکن که سخت مورد علاقهیِ برشت بوده کجا؟ و متأسفام بگم وقتي شاملو با هماين ذوقيکاريش نميدونه چه لطمهاي داره وارد ميکنه که مثلاً «مزگِت» فارسيشدهیِ متعصبان راندهشده از قدرت زردشتيگري از واژهیِ عربی ِ مَسجـِد (اسم مکان از سَجَدَ) رو بالعکس ميکنه و با توجه به غربيشدهاش ( مُسک) از رویِ ذوق شخصي و با يک اطمينان ميگه: مسجد از مزگت گرفته شده... بايد ردشُ من منتقد بگردم...بايد اون آقايي که معتقده خيلي چيزها از اسنوبايسم فهميده بگرده و پيدا کنه...چهرا فهم ما از «جناح چپ» هنوز در سطح يک «تودهاي» و هماين واژهیِ عاريتاي متقلبانه باقي مونده؟...بعد اينهمه سال؟!...چهرا فريدون کشاورز که در اون جزوهیِ «من متهم ميکنم»اش وقتي اونقدر قشنگ پتهیِ ايرج اسکندري و کيانوري و طبري و هستهیِ مرکزیِ حزب توده رو رویِ آب ميريزه باز خودش ديکتاتورتر از بقيهست؟...بالاخره آقایِ شاملو بايد برایِ خسرو روزبه سينه بزنن يا بفرمايند نه شهيد راه حق؟...بالاخره برشت بايد برایِ مقاومت و اوج استقامت بشریِ يه خلبان با نام «ليندبرگ» هورا بکشن يا نه با اون حرکت بچهگانهشون که فقط چون رفته زير سايهیِ هيتلر اسماشُ حذف کنن؟...بالاخره هايدگرُ بايد به خاطر اون شيفتهگی ِکور يا عميق و هنوز نفهميدهیِ ما از هيتلرش از سویِ روشنفکران نئو-مذهبي چون سروش تمسخر بشه يا نه هايدگر فقط بهانهايست تا طرفداران فرديد و مخالفان غيرخودي رو لجنمال کنيم؟...آيا نميشه بدون هيچ سياهنمايي يه شيرپاک خورده بياد نشون بده که بابا بالاخره اين «اتاق گاز» کو؟...چهرا چارتا ماکت و ساختمون بازسازيشده رو به خورد ملت ميديد؟...من اينجاست که عاشق اسپيلبرگ يهودي ميشم که با اينکه زخمهایِ روحي يه يهودي بايد رو تناش و ناخودآگاهاش مونده باشه باز تو فيلم فهرست شيندلر چيزي از اتاق گاز نشون نميده تا وقتيکه هنوز به شواهد و اسناد تاريخي نرسيده ( شواهد؟...اون هم از تاريخ؟...ببين چهقدر تناقض هست؟)...بماند که بعداً معلوم ميشه اين جناب اوسکار خان شيندلر چهقدر شارلاتان بوده يا نه؟... و اين نجات يهوديان چهقدر برایِ منافع شخصي بوده يا نه؟...شايد هم اين اسناد جديد باز تاريخسازیِ مورخان ابرقدرتها باشه؟...اما باور کن احمقهایِ پر از اغراقاي مث مل گيبسون هستن که با اونجور تيشه بلند کردن عليه يهوديها و نه حتا صهيونيسم بهونه برایِ دستکاریِ تاريخ ميدن...يا اون نگاه چيپ و پوپوليستي و مقلدانه از رمز داوينچي كه فقط سرمايه و پول شت سر-اشاه...چه زوايایِ تاريکاي رو قراره روشن كنه؟...يکي بالاخره بايد پيدا بشه که بگه چهرا بشر اينقدر عاشق داستانسازياه؟...هولوکاست چي بوده؟..چند درصدش اغراق بوده و چند درصدش سند تاريخي؟...راحت ميشه واسهش موزه هم درست کرد...راحت ميشه از يه کمونيست تند و تيزي مث روژه گارودیِ کلهخر كه توئ جزوههایِ در راه حق استاد مصباح يزدي و دروس فلسفهشون هميشه يه دشمن نمونه كمونيست بيخدا بود... و يههو به يه مسلمون کلهخرتر ِمخالف هولوکاست تبديل شد... و امثال مصباحيون خفهگون گرفتهن...من دنبال اين ضد و نقيضها هستم...اينجاست که عاشق سوتي گرفتن يه منتقد واقعي ميشم...يه منتقد بدون هيچ حب-و-بغض شخصي...بدون سياهنمايي...اي کاش حوصله داشتم تا نشونات بدم چهگونه ميشه که «درايت» يه منتقدي فدایِ «پارتيبازي» ( يا هماون حزب بازي...خودي و غير خودي) ميشه...چهرا من که يه جایِ کلام درستُ از يه آدم خلمشنگ ــ حتا ــ انگشت بگذارم نرخدار ميشم...اما اگه از تاريخ سراسر دستکاري شده سند بيارم نه، يعني...دارم از «اساطيرالاولين» ميگم؟
بگذريم...حالا هم که تبام افتاده...ول کن نيستم...بسکه صاحب سخن مخاطباشُ خوب سر ذوق ميآره... من بيشتر دنبال پالايش اين کجفهميها و لجبازيها و هماون معنایِ ناب نقد هستم که يعني دانه برچيدن پرنده و جداکردن نخالهها از خود دانه...مث همين پاک کردن حبوبات و برنج و قسعليهذایِ خودمون...ميدوني؟...من بيشتر دنبال اينجور نگاهها هستم...وگرنه در اين شکاي نيست حضرتعالي هيچوقتي موجسوار نبودي و اگر هم باشي به نظرم زودکلهپا ميشي چون بلد نيستي (چشمک)...
دوست عزیزم
یا جگر شیر دارم یا چون با خودم خرده برده ای ندارم و ادای کسی را در نمی آورم، جرأت می کنم که با تو بحث کنم. واقعاً آدم را زیر بار دانش ات مدفون می کنی! بابا بگذار آدم نفس تازه کند.
با وجودی که -شکر خدا- تبت بریده، نوشته هایت را باید چند بار خواند تا فهمید، یعنی، تا حسابی حظ کرد!
ببین یک روزی، یکی دوسال پیش، این جمله را تو روزنامه ها و وبلاگ ها از روی دست هم کپی می کردند : (نقل به مضمون) «که یک نفر را که گرفتند کسی اعتراضی نکرد و .... و تعدادشان بیشتر و بیشتر شد، کسی و از جمله من، اعتراضی نکرد و من را که گرفتند، کسی نماند که اعتراض کند.» حتی من در اینترنت خواندم که این جمله را به برشت نسبت دادند. کسانی هم که این افاضه ها را می کردند، از پدر و مادر این جمله خبر نداشتند. من فکر می کنم تا جایی که یادم است، از ظلمت در نیمروز کوستلر باشد. منظورم این است، این سینه ای که زیر علم و کتل این و آن می زنند از بی سوادی است و مالیدن خودشان به شاخ گاو.
من حتی در کتاب های اقتصادی فرنگی که برای تزم مطالعه می کردم می دیدم بعد از یک کوچولو، می افتد روی دوری که این به آن استناد می کند و آن به این و در واقع می بینی حرف جدیدی نیست دیگر.
این هایی که زود می خواهند به آلاف و اولوف برسند (ببین برای همین می گویم دل شیر دارم چون نرفتم دیکتهء آلاف و اولوف را ببینم در صورتی که مطمئنم ریشه اش را می دانی!) باید رج بزنند و کپی کنند. خوب تو به تولستوی ایراد می گیری، دلیل داری، مطالعه کردی، و از همه مهم تر صاحب سلیقه و نظری. آی دلم میخواهد آن چنان بزنم دک و پوز این هایی که از روی دست این و آن، گنده تر از دهنشان حرف می زنند.
منظورم همین است. این که کسی فراموش شود و ارزشش آن طور که باید ارج داده نشود (مهجور ترسیدم بنویسم!) و دیگری بدون صلاحیت کافی برعکس.
شاملو ساز مخالف می زد. همیشه و در همه زمان ها نوازندگان ساز مخالف در ایران طرفدار دارند.
تورگنیف و فلوبر خوشبختانه در دنیا طرفدارانی دارند و سرنوشتی مشابه ع پاشایی و امثال او (بنده مطالعه ای در این مورد ندارم) در ایران ندارند.
مثلاً خودت بگو، ناباکوف با لولیتا مشهور می شود (به لطف صنعت هالیوود و) و فقط هم به خاطر تم سکسی که داستان دارد نه منظور اصلی ناباکوف که یکی اش هم این است که: اگر کسی (بخوانید رژیمی) اختیاردار فردی شود و فردیت او را از او بگیرد ( و مثلاً کشان کشان به سوی بهشت ببردش) کار به کجا می کشد.
خب ناباکوف این شانس را داشت. یعنی صلاحیت مشهور شدن را داشت و با کج فهمی آثارش (مثل بکت) مشهور شد. خب حالا هر چه گفت ما باید بگذاریم روی تخم چشممان؟ چون دشوار می نویسد، فهم آثارش سخت است؟ به علاوه قعطاً آوردن اسمش جلوی یک عده، یک عالم پرستیژ می دهد!!! (ها ها ها)
اوضاع این است آقا جان.
می شود گفت ناباکوف آن موقعی که در آمریکا کسی نمی دانست با دو متر ادبیات روس چند دست کت و شلوار می شود دوخت، ترجمه هایی از تولستوی و پوشکین را آورد سر کلاس و بی سوادی مترجم ها را به شاگرد ها نشان داد (احتمالاً همان ترجمه هایی که بعداً از روی آن به زبان های دیگر ازجمله فارسی برگردانده شده، خیلی از ترجمه ها از انگلیسی است دیگر)، پوشکین را آن طور که سزاورش بود معرفی کرد و علاوه بر همهء این ها نقدهای پر و پیمانی کرد که خودش در داستان هایش همان ایراد ها را دارد!!!!
این را گفتم که به دانه سوا کردن تو جواب داده باشم. منظورم این است که هر کسی از جنبه ای ممکن است خوب باشد و از جهاتی خوب نباشد. این می شود که می توان دنبال قهرمان پیدا کردن نرفت.
ارسال یک نظر