ادبیات مهاجرت
این یک گپ دوستانه است چون از نظر خودم استناد دقیق نکردهام و essay نیست. بنا براین طبق مطالب "روزنامه"ای و سبک نوشتههای گنده گندهء مهاجرانی در روزنامهء اطلاعات (سابق بر این)، فقط با تکیه بر حافظه عرایضم را نوشتهام. این کار من را مجبور میکند که وقتی نوشتهای از نویسندهای را رد میکنم، نه اسم او را بیاورم و نه اسم داستان یا کتاب را ، چون اتکاء صرف به حافظه شرط عقل نیست و فرد مزبور معترض میشود که مثلاً اشتباه فهمیدهای. البته وقتی قصد تعریف و تمجید باشد، دیگر کسی نمیآید به مردم معترض شود که این همه از من تعریف کردهای به خاطر داستانی که بد فهمیدهای! (رجوع کنید به بکت و در انتظار گودو و لولیتای ناباکوف که هر دو به دلیل بد فهمیده شدن بسیار مشهور شد.)
ادبیات مهاجر یا مهاجرت، عمدتاً با فرار ادبای یهودی از اروپا به وجود آمد. یعنی جنگ بینالملل اول و به خصوص دوم. میگویم عمدتاً چون ادبایی که از زیر سلطهء تزار در قرن نوزده به اروپا گریخته بودند، عموماً دغدعهشان تغییر رژیم و پیدا کردن مخاطبانی برای شنیدن صدای اعتراضشان به تزار و انتقاد از آن رژیم و افشای قساوتهای رژیم تزار بود نه ادبیات مهاجر (هرتسن و بقیه).
بسیاری از یهودیانی هم که از آلمان و غیره گریختند به همان زبان مادری نوشتند و همانچیزهایی را نوشتند که اگر در سرزمین مادری بودند. مثل توماس مان که در مقاله هایش به رژیم نازی حمله میکند و داستان مهاجرت نمینویسد، یا بیلی وایلدر.
به طور کلی "قوم برگزیده" همیشه در حاشیه و در اقلیت بودهاند، منظورم این است ادبیاتی که در بارهء ستم به یهودیان است، الزاماً و مشخصاً در دسته بندی ادبیات مهاجر قرار نمیگیرد زیرا "راندهشدگان" در موطنی که متولد شدهاند هم ممکن است "رانده شده" باشند.
پس برای مطالعه ( عجب! گفتم که گپ است) ادبیات مهاجر قاعدتاً محدود میشویم به جنگ جهانی دوم به بعد، عمدتاً نه منحصراً.
معدود نویسندگانی در اوایل قرن بیستم هستند که تا مدتی، قبل از این که در جامعهء جدید جا بیفتند، ادبیات مهاجر مینوشتند. اشاره میکنم به داستان "علامتها و نشانهها Signs and Symbols" از ناباکوف که میتوانید اینجا بخوانید. در این داستان بسیار کوتاه، از نظر من مهاجرت کاملاً دیده میشود.داستانهای دیگر ناباکوف، گرچه تحت تأثیر جکومت توتالیتر شوروی است ولی از نظر من ادبیات مهاجر نیست.
(آنقدر "از نظرمن" "از نظرمن" میکنم، منظورم این است که نظر بنده است نمیتوانم به آدم های گنده گنده نسبت بدهم تا دهن همه را ببندم.)
دو نویسندهء خارجی انگلیسی نویس، این روزها سر زبان ها هستند، لااقل در ایران. یکی «ایشی گورو» که متولد ژاپن است، دیگری «جومپا لایری» که پدر و مادرش متولد هند هستند. این دو ادبیات دو فرهنگی یا چند فرهنگی مینویسند نه ادبیات مهاجرت. هر دو این امتیاز را داشتهاند که در خانه، فرهنگی متفاوت با بیرون از خانه را دیدهاند. هردو درک عمیق از موطن پدر و مادرشان نداشتهاند و غم غربت نچشیدهاند.
غمیکه در یک داستان نسیم خاکسار موج میزند. داستانی دارد نسیم خاکسار که در آن دو راهبه در ِ خانهء یک نفر را میزنند که تازه به هلند(؟) رفته و زبان نمیداند و غیره. در این داستان کوتاه، در هر واژه و هر حرکت، بلاتکلیفی و استیصال آدم مهاجر دیده میشود. (اسم داستان یادم نیست، سرچ هم کردم، به جایی نرسید.)
نوشتن زندگی یک عده در آپارتمانهای ارزان قیمت در یک مجتمع پر از خارجی، تا چه ادبیات مهاجرت است، نمیدانم. نویسنده شاید اگر مهاجرت نکرده بود نمیتوانست این داستان را بنویسد. ولی در ادبیات مهاجر، چیزی از سرزمین مادری، عادات و تجربیات قبلی، امتیازات فعلی و از این قبیل میآید.
ایشی گورو و لایری فقط فرهنگ دیگری را به خارجی ها نشان میدهند که: این چیز ها هم هست. لایری سعی میکند، عدم تطابق مادرش را در سرزمین جدید، شرح دهد، چیزی که به ادبیات مهاجر نزدیکش میکند. اما بیان خاطرات و عادات پدر و مادر چیزی است مثل کتاب "بوی سنبل، عطر کاج" که برای گوشهای خارجی ادبیات مهاجر است، نقل خاطرات اجداد و مشکل تطبیق کسان دیگر (نه خود نویسنده) با دنیای جدید است. کمی سخاوت در سیرداغ و نعنا داغ هم برای گل روی مخاطب، البته مستحب است.
ایشی گورو مصاحبه جالبی دارد که میتوانید در خود وطن هم میشود آدم لبویی را نبیند و ظلم هم که تا دلتان بخواهد، کالایی با تولید انبوه است. خانم بچهها را ببری تا تست انگلیسی بخورند و بریتیش اکسنت پیدا کنند و شما هم بنشینید توی باغچه و مداد و کاغذ بردارید و برای آیندگان شاهکار بیافرینی هم ادبیات مهاجر نیست.
نمونهء ادبیات مهاجر نوشتههای مرضیه ستوده است.
اینجا و اینجا.
....
فکر می کنم یک سال پیش این مطلب را نوشته بودم. امروز داستان نسیم خاکسار را پیدا کردم. عاقبت جوینده یابنده است!
اد زیاد کشش نده، نسیم خاکسار
جمعه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۵
ادبیات مهاجرت
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۷ نظر:
اولندش: رفيق يکي از لينکهات سرکاري بود...چون چيزي از مرضيه ستوده نداشت.
دويومندش: بالاخره علم بهتر است يا ثروت؟...
.
.
.
و اما منبر ما:
اونچيزي که من فقط از ادبيات ميدونم اينه که: آب بستن به خيکاش با عناويناي مث مهاجرت و الباقي فقط يک نوع مظلومنمايي پشتاش خوابيده...و بيشتر جلب مشترياه...وگرنه فهماش خيلي راحتاه...همه برميگرده به تغيير وضعيت...اگر وضعيت يا موقعيت تغيير کنه چي پيش ميآد؟...خب...اول مث يه «موتور» بايد آببندي بشه...پس زمان ميبره و کنده و پت-پت ميکني و نميتوني زياد باش تند بري...وقتي که جا افتادي ميشي: چي؟...موتوژن ساخت تبريز...که قطعاتاش از کجاست؟...رفيق...يه سرنخُ به نظر من نبايد گم کرد: چه چيزي باعث ميشه من مشتاق بشم شما رو بشناسم؟...هان؟...سر و وضعاتاه؟...نوع حرف زدناتاه؟...مشخصات رفتارياتاه؟...چيه؟...من فکر ميکنم اين بحثهایِ ابلهانهاي که مفصلاً هم شاهد مثالهاشونُ واسه خودت خصوصي آورده بودم راجع به اينکه «چهرا ادبيات ما جهاني نميشه»...مختص فقط به زبان فارسي و ما ايراني ها شده...ادبيات خودنمايي و مدياتيک شدن نيست...ايراني ها انگار اول بايد مدياتيک بشن و با اين رسانه و اون خبرگزاري خودشونُ تو مديا و رسانه بشناسون بعد بگن بابا حرف مون اصلاً چه چرت و پرت اي هست؟...ادبيات نه مث اون خانومه با سر و وضع محليپوشيدناش..و نه چسنالههایِ سياسياه...ادبيات مهاجرت هم بيتعارف بهات بگم: بویِ گند شارلاتانبازيُ ميده...حال من يکيُ که به هم ميزنه...مثلاً فوتونرومان «پرسپوليس» اون خانوم نقاشه چهرا انقدر سر و صدا ميکنه؟...يا کتاب خانوم آذر نفيسي چهطور ميشه که رنکينگ بالايي حتا تو سايت آمازون پيدا ميکنه؟...اتفاقاً اونجا هم ناباکوف ننهمرده بهانهیِ خوبي شده...چهقدر قشنگ تو کامنت قبلي جواب منُ داده بودي که ناباکوفُ هاليوود معروف ميکنه...اما يه شانسي ميآره که کسي مث کوبريک جوون به تورش ميخوره؟...و اونجا هم خودش اصلا سناريست کاره و بالایِ سر اثر چنبره زده و هنوز آقایِ کوبريک به شهرت بعدش به اون صورت نرسيده تا بتونه فهم خودشُ تزريق کنه...به نظر من شانس بزرگاي که ميگفتيم نصيب اون شده...مطلب ديگه : اينکه شما زحمت ميکشيد تا برداشت خودتونُ از ادبيات مهاجرت بنويسيد « به نظر من » و نه آقایِ مهاجراني !! نشان از پذيرش اين شارلاتانايسماه...بايد با چشمان کمي بازتر به اين تعاريف رو-به-رو بشيم...مثلاً با تعريفاي که من از وضعيت دادم تمام نوشتههایِ ناصرخسرو ادبيات مهاجرتاه...تمام سفرنامهها ادبيات مهاجرتاه...حکايتهایِ سعدي و «شنيدستم فلان» و «رفتمي بهمان»اش همه و همه ادبيات مهاجرتاه...يادت نره که گفتم: « به نظر من» ...خواهش ميکنم زياد به اين خطکشيها تن نديم...يا داستان هست يا نيست؟...اگر هست اين داستان، يا داستان موقعيتاه يا شخصيت؟...يا نه هيچکدوم...فقط فضاسازی ِ محضاه...يه چيزي يادمون باشه که در ادبياتهايي اينچنيناي فضا و اتمسفره که نقش تعيينکنندهاي داره...آيا داستانهایِ کافکا که شخصيتها گرفتار يه فضایِ گنگ و ناشناختهن و غريبن، ادبيات مهاجرت به دنيایِ غريب ديگه نميتونه باشه؟...جوزف کونراد ادبيات مهاجرت نمي نويسه؟...حتماً بايد کافکا رومان تخيلي «آمريکا» رو و سفر جغرافيايي بکنه تا ادبياتاش مهاجرت يا مهاجر بشه؟...البته خودت هم به خوبي انتقاد کردي و شايد بخش عمده حرفایِ من هم تکرار اون ها بشه و البته با لحني ديگه...به نظر من سياحت غرب آشيخ قوچاني هم يه ادبيات مهاجرتاه...کمدي الاهي ادبيات مهاجرت اه...ارداويراف نامه يه ادبيات مهاجرتاه...آثار بکت تماماً ادبيات مهاجرتن...اگر مينوشتي «ادبيات کوچ» بهتر بود...اونوقت ميپرسيدم: کوچ از ييلاق به قشلاق يا به عکس از قشلاق به ييلاق؟...ربط-اي هم به مرضيه ستوده و فلان وبهمان نويسنده نداره...«به نظرم» بايد يه کمي بيشتر مراقب اين تعاريف بود...
علیرضا جان
مثل همیشه پر و پیمان و مثل همیشه ممنون.
البته خوب انتقاد نکردم. اولش هم گفتم که "ژورنالیستی" مینویسم. این البته بهانهء خوبی نیست. بالاخره چیزی به اسم ادبیات مهاجر شنیده میشود. ببین، بوق و کرنا دست اینهاست. جواب ندهی میشود تأیید، بدهی میشود تأیید. مد شده به سانسورچی اعظم لینک بدهند تا روشنفکر تر بنمایند. شاید یک عده قلیلی هم که به دنبال چیزی، گذرشان به اینجا میافتد، و خبری از عمق شارلاتانیزم ندارند، کمی به صدای دیگری گوش کنند.
من کتاب آذر نفیسی را تا به آخر نخواندهام. او استاد ادبیات است، مثل ناباکوف. چرا باید بست سلرز شدن کتاب او را ارج بگذاریم و به بست سلرزهای دیگر بخندیم؟ "بوی سنبل، عطر کاج" هم از پر فروش ترینهای آمریکا بوده، بادبادکباز هم همینطور.
جوابش را من ارجاع میدهم به همان قسمت از مصاحبهء ایشیگورو. ناشران در یک زمانی فکر کردند که دیگر وقت چنین کتابهایی است. خانم نفیسی هم به خاطر گل روی خوانندهء انگلیسی زبان سیر داغ نعنا داغاش را زیادتر کرده. به نظرم ناباکوف هم در لولیتا همینکار را کرده. هر دو هم به انگلیسی نوشتهاند. پر فروشترین ها هیچ تعیین کننده نیستند. اما البته هر نویسندهای آرزو دارد کتاب پرفروش بنویسد. من داستانهای مرضیه برومند را خیلی دوست دارم. به نظرم داستان موقعیت است. اسباب تأسف که یکی از لینک ها تو زرد از آب درآمد. با سرچ مرضیه برومند داستانهایش را پیدا میکنید. برومند به فارسی مینویسد و فارسی خوبی دارد. نمیدانم، برای مطرح شدن در دنیای ادبیات، یا باید به زبان دیگری نوشت یا مترجمی زبر دست، زیر و بالای آن را ترجمه کند. دولت آبادی در "روزگار سپری شده مردم سالخورده" مینویسد: «پشت عمو یادگار مثل م ستم خمیده بود...» خودش از مترجماناش میپرسد: خب؟
پس تو با "ادبیات مهاجر موافق" نیستی؟ مثلاً با سفرنامه موافقی ؟ به نظر من الان چه بخواهیم چه نخواهیم، چیزی به اسم ادبیات مهاجر مطرح شده. نویسندهای هست به اسم Lara Vapnyar که داستانهایش در نیویورکر چاپ میشود، آبکی هم مینویسد. کلاسهای ادبیات آمریکایی ها را هم دیده. به انگلیسی و در بارهء وضعیت مهاجران مینویسد. به نظرم، اقبال این خانم جوان همان تمایل افکار عمومی به اینجور ادبیات است. منظورم این است که چیزی به اسم ادبیات مهاجر وجود دارد. همهء ایرانیهایی هم که در خارج مینویسند، شارلاتان نیستند و خودشان را به شاخ گاو نمیمالند. انصاف نیست همه را با یک چوب برانیم. قرار نیست که همه شاهکار بنویسند. داستانهایی در گلستانه چاپ میشود. نمیدانم تو مجلهای ادبی وزینتر از گلستانه میشناسی؟ به هر حال از وزینترینهاست. خب داستانهای خانم برومند یک سر و گردن از داستانهای گلستانه بالاتر است.
من میخواستم این را جای یک پست جا بزنم، ولی همین پست آخری را هم بلاگر با تهدید قبول کرد و گفت بار آخرت باشد و باید توی بلاگر جدید بنویسی. من هم از ترس ورود به یک فضای جدید، از خیرش گذشتم.
مرغ آمين گرامي آيا «سکوت عميق خودم را اعلامکنم» بهتر نيست؟...چون نميتوانم هم با نظرات شما مخالف باشم و هم از رنجشاي که بهخاطر نظر بيپردهیِ من بردهايد نميتوانم ناراحت نباشم...سرتاسر پاسخ شما نام خانم مرضيه ستوده به مرضيه برومند تغيير هويت داده بود...«و به نظرم» از يک عدم تمرکز و ناراحتي ناشي ميشد...از طرفي با عرض معذرت، «گلستانه» را آنطور که با «نمیدانم تو مجلهای ادبی وزینتر از گلستانه میشناسی؟» وصف ميكنيد ، نه نديدهام...فقط باز-اش كردهام...ولي با اين شدت؟ نع...نخواندهام و نديدهام... اصلاً «وزين» يعني چه؟...از شما فقط يک سووال ميپرسم: خانوادهیِ محترم شهاميپور چه کار بزرگاي به جز ترجمه(؟) انجام دادهاند؟...نکند بار اصلي به دوش جناب بهارلو ست؟...«از توليد به مصرف»ایِ اين مجله چند درصد است؟...چند درصد مقالات و تحليلهایِ اين مجله اصالت دارد؟...شايد فقط دک-و-پوز آن قشنگتر از بقيه باشد...وگرنه...بله...بهتر بود مينوشتم: نه، نديدهام...بگذريم...با اينحال از يک چيز مطمئنام و ان اين است كه بنده «ادبيات مهاجرت» را همچنان به همآن دلايل خودم نميپذيرم و اينکه جا افتاده باشد و يا نيافتاده باشد به نظرم معيار فقط و فقط ژورناليستيست...معذرت ميخواهم اگر رک نظرم را ميدهم.
آقا جان
عرض شود که بنده از هر چه نظر رک و راست است استقبال میکنم. میدانی که ادعایی هم ندارم.
در شازده کوچولو، روباه به شازده میگوید (نقل به مضمون): واژه ها سر منشا سوء تفاهم اند...!
منظورم از «گلستانه یکی از وزینترین ها...» "خیرالموجودین" بود. واقعاً میگویم. منظورم این بود در این مجله ادبی (ادبیاتی) که ظاهراً از همه بهتر است مگر چه میخوانیم؟ یعنی که اینکه بقیه مگر در چه سطحی مینویسند؟ با این معیارها –که قرار هم نیست همه شاهکار بیافرینند- مرضیه ستوده (برومند سابق!) از همه یک سرو گردن بالاتر است.
تو به این تقسیمبندی معترضی. ادبیاتی که از "وضعیت مهاجرت" مینویسد.
من نمیدانم چقدر این تقسیمبندی نا به جاست ولی میتوانم بین داستانهایی که میخوانم، توی ذهنم لااقل، این ها را تقسیمبندی کنم.
از لارا (کذا)ی نیویورکر گفتم به همین دلیل. داستانهایش به نظرم آبکی میآید ولی از فیلتر نیویورکر میگذرد و در آمریکا جایزه هم میگیرد. به این دلیل که دنیا خسته شده از جزییات "وری آمریکن"ِ مثلاً وونه گات که فقط همشهری هایش میفهمند و وقتی ترجمه میشود، آدم غیر آمریکایی را هاج و واج میکند. مهاجرین "جهانیتر" مینویسند، برای مخاطبین بیشتری قابل فهمتر است.
اینها مزیت نیست البته که هر داستان میبایستی بالذاته، کامل باشد.
به نظرم مرضیه ستوده (باز میخواستم بنویسم برومند، بسکه این خانم شخصیت مسلطی دارد، میشناسیاش؟) از اینها همه بهتر مینویسد. فقط همین، از خیلی از نویسندههای نیویورکر و خیلی از داستانهای گلستانه. منظورم همین بود. اینها را هم نه بهعنوان یک ادیب صاحبنظر داستاننویسی میگویم، به عنوان یک خوانندهء –شاید- حرفهای میگویم. اما همیشه گفتهام، با تو حرف ادبیات زدن، دل شیر میخواهد! آدم باید حسابی دوپینگ کند، تو صاحبنظری و اظهار نظرهای سطحی را نمیپسندی.
مثل کسيکه زياد شکنجه شده باشد و اختيار انداماش بهطور ويژهاي به عصبهاياش سپرده شده باشد...مانند يک زناي که به او تجاوز شده باشد...وقتي هم يکي بخواهد دست نوازش بگذارد رویِ شانهاش و اظهار محبت کند ، خودش را ناآگاه و به شدت جمع ميکند و حالت تدافعي ميگيرد...بنده هم به واژهها حساسيت ويژهاي پيدا کردهام...مثلاً يک نمونهاش هماين جمله شما: « یعنی که اینکه بقیه مگر در چه سطحی مینویسند؟» ...واقعاً اگر مکثاي به نام نويسندهاش نميکردم جواب ديگري برایِ اين جمله در آستين داشتم...خودت قاضی ِخودت باش...کجاش اين مرز زير پا گذارده شده بود؟...کدام تازيانه در ذهن من تداعي شد با اين کلمات تو؟...دوست من، نبايد آن مرز ميان بلاهت و سادهگي را گم کنيم...بسکه با اين مفهوم «بلاهت» روزانه سر-و-کار دارم...من هم به واژهها حساسيت ويژهاي پيدا کردهام...ديدي چه بلايي سر نويسندهگان «فورمالايست» که خودشان حتا اين «انگ» ( بله، هر «ايسم»اياز نظر من دقيقاً يک انگ است...يک توهين به خلاقيت...حتا انگ ِتجربي) ــ که اصلاً برایِ هماين کارهاشان رژيم توتاليتر ساخته بود ــ را نميپذيرفتند...مگر نميداني رژيم استالين، چه بلايي سر آن بدبخت «ايساک بَبـــِل» آورد؟...صدایِ «چندساحتایِ» باختين مگر ميان صدایِ آن آقایِ مدافع ادبيات سوسيالايسم خفه نشد؟...که حوصله هم ندارم ناماش را بياورم...چهراکه با نبوغاي که او داشت و قلماش را به مزد آرمانهایِ «کون-به-هوا» فروخت حالت قيآلود به من دست ميدهد حتا وقتي نام آن پژوهشگر روس را بياورم...مرضيه ستوده را هم شما معرفي بفرماييد...چون هرکه را اکبرسردوزامي انگشت روياش بگذارد به همآن دلايل شکنجه شدهگان که در فوق توضيح دادم ، حالت جمعشدهگی ِعضلات پيدا ميکنم...به نام محمدرضا صفدري که زماني دوستاش داشتم حالا که بر بخورم مثل بویِ «سيرترشي» حالت جمعشدهگي در ذهن و زبانام ايجاد ميکنم...مانند سگ مرحوم پاو-لوف روسي «شرطي» شدهام!!!...دست خودم نيست...کورش اسدي هم هماينطور...بسکه از آن بندهخداها برایِ چرندياتاش مايه گذاشت...شما به مهاجراني مانند سيرترشيهایِ من حساسيت داريد...من هم به اين اکبرخان «ربکا»...پس لطف کنيد خانوم ستوده را شما به بنده معرفي کنيد...
با اينکه به خواص سيرترشي آشنا هستم...اما چه کنم با اين حساسيت ويژهام؟
الهی شکر، به خیر گذشت.
آدم خوشش می آید که مشمول تبصره شود، به خصوص از طرف کسی که شمشیر آخته اش را از رو بسته و آلرژی دارد!!!
رفيق چه کنيم ديگر؟...شيطنتها-تان هم دوستداشتنيست...بله انگار از بيخ گوشتان گذشت...و بهخير گذشت ( آخر نبايد «دشمن-به-شاد» بشويم!!!...چشمک)...اي بابا رفيق، کار من از آلرژي گذشته است...مگر نگفته بودم ميفرمايند که: «يک بيمار رواني هستم»؟...اما شما غصه نخور...يک پاکت تخمه همه مشکلات را حل ميکند ( انشاءالله)...راستي...قرار شد يک آزمايش تيروئيد هم بدهم...امروز باز پايام به دوکتور کشيد...بلکه شر اين « غثيان» لعنتي از دامن ما برکشيده شود...و بالاخره همهچيز در چشمان تنگ ما نيز زيبا ديده شود؟!
باور کن جواب مرحميتان را خصوصي و با فراق خاطر خواهم نوشت...فقط يک کمي نفس بگيرم...ممنون از سعهیِ صدر بالاتان...
شما اولينکسي هستيد که در مواجهه با بنده «رويينتن» بودهايد...يک دليل بزرگاش هم فقط لطف خودتان بوده است...نه از کلمات طعنهآميز به کار بردهايد...و نه دور از جان شما الکي خودتان را با اين اداهایِ مرسوم آه و اوه و نميدانم و اينحرفها لوس کردهايد...و البته «در نظر من» شما تبصره نيستيد بلکه فقط مانند الباقي «تکياخته» نيستيد...برخي هم که قرباناش بروم مانند ويروسها جهش ژني هم پيدا ميکنند و کم-کم غدهی ِسرطاني ميشوند و بلایِ جان...از آخرين مرحمتي عاليجاه «سياوش» برایِحقير حتماً تمامی ِشبهات راجع به سراهت که بايد برطرف شده باشد؟...
اي عزيز جان...ما خيلي وقتاست مانند آن سردار رومي با اينکه ميدانيم سپرانداختن يعني تحقير و مساوي با مرگ با ذلت...از اين مادرخواندهها و پدرخواندهها دوري گزيدهايم و ماست ترشيدهمان را لایِ نان کپکزدهمان قاتق کردهايم و سق ميزنيم...اما انگار آنها دستبردار نيستند...شايد اين آزمايش تيروئيد «فرج بعد از شدت» بشود...
دعا بفرماييد.
مخلص هميشهگي
ارسال یک نظر