...
فئودور و برادرش میخائیل، دایه داشتند. مادرشان فقط پسر سوم را شیر داد. دایه ها بچهها را که شیر میدادند، یعنی مثلاً بچهها که یکی دوساله می شدند، به ده خودشان برمیگشتند.
دکتر داستایوسکی سختگیر بود. همه چیز در خانه سر ساعت معین انجام میشد. درس و تفریح نظم کسل کنندهای داشت.
دایهها هر کدام سالی یکبار از روستا برای دیدن بچهها میآمدند. برایشان کلوچه میآورند. سلام میکردند، کلوچهها را میدادند، بعد به آشپزخانه می رفتند. بیش از این اجازه نداشتند.
اما شب بعد از ساعت 9 که همه به رختخواب میرفتند، دایه، پاورچین پاورچین به اتاق بزرگ و تاریک پسر ها میرفت و میبوسیدشان و تا دیر وقت با صدای خیلی آهسته برایشان قصه میگفت...
روزها و روزها بعد از رفتن دایه، فئودور و میخائیل جر و یحث میکردند که دایهء کدامیک قصههای بهتری میگوید...
یکشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۶
داستایفسکی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
salam
ba in ke kutah bud delneshin bud.ziba bud.
ارسال یک نظر