عید شما مبارک!
در آرامشی هستم که یکی دو ماه خبری از آن نبود. نکند همان آرامش قبل از طوفان باشد؟
خیال داشتم امسال اینجا عید را اینطوری تبریک بگویم:
در آرامشی هستم که یکی دو ماه خبری از آن نبود. نکند همان آرامش قبل از طوفان باشد؟
خیال داشتم امسال اینجا عید را اینطوری تبریک بگویم:
ارباب خودم سلام و علیکم
ارباب خودم سرتُ بالا کن
ارباب خودم بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمیخندی!
اما یکی باید میآمد و گوشههای دهن خودم را میکشید بالا.
حالا که یک کم در سکوت و آرامشم، گفتم بیایم و چند کلمهای بنویسم.
سال بدی بود سال 1385. خوشحالم که بالاخره زحمتش را کم کرد.
همیشه دانستن بهتر از بیخبری است، ولی از چیزهای بدی سر درآوردم.
یکیاش خیلی شخصی بود. یک نفر که میشد گفت همه چیزش را از من داشت، یک خنجر زهرآگین را تا دسته توی پشتم فرو کرد. یک بدبینی شدید ماحصل آن بود که معلوم نیست کی عوارض جانبیاش درمان شود.
یکیاش هم این بده بستانهای اینترنتی و حرفهای نبودن صنعت نشر کاغذی بود. با یکی دوماه وبگردی، متراژ رودههایشان دستم آمد. از جمله یک روز در اینترنت ترجمهای بسیار بسیار ضعیف احتمالاً از داستانی از نیویورکر، خواندم. جملاتی طولانی که افعال پشت سرهم ردیف شده بودند و آدم نمیفهمید که هر کدام از این افعال، کدام عبارت بی پدر و مادر قبلی را تمام میکند و غیره. بعد دیدم یک لیست بلند و بالا از مدعیان ادب فارسی به آن لینک دادهاند و از این قبیل تو ذوق خوردنها.
یا شاخ و شانه کشیدنهای اینترنتی را دیدم، انگار دیگران عرصهء اینترنت را برایشان تنگ کرده باشند.
دیدم صلاحیت و لیاقت در درجات خیلی پایین اهمیت قرار دارد و بهتر است آدم زیر علم یکی که دهنش به قدر کافی گندهاست سینه بزند. راستش من هم مثل قهرمان داستان دستهای آلوده، اول فکر کردم از عهده برمیآیم ولی بعد دیدم کار من نیست. اما دلیل نشد که بتوانم راحت تحملشان کنم.
بگذریم که حرف تازهای نیست.
بعد مریضی پشت مریضی و نقاب افکندنهای متعاقب آن که همیشه در چنین موقعیتهای توفیقی اجباری برای رو شدن دست نزدیکان نقابدار است و بیش از خبر مریضی عزیزان، دردناک.
خوشحالم که سال تمام شد.
از خوبهایش بگویم:
دوست جدیدی پیدا کردم، که گرچه میدانم با کسی رودربایستی ندارد، همیشه فکر میکنم من را بیش از حد ارزیابی میکند و میترسم از روزی که دستم برایش رو شود و سرخورده برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.
یک نویسندهء خوب، بهتر است بگویم سخاوتمند، از ترجمههایم تعریف کرد که خیلی خوشحال شدم. یادم است تا چند روز روی ابرها پرواز میکردم (آخر همیشه به فارسی دانستنم مشکوک بودم). در این سن و سال هم میشود مثل بچهها شادمانی کرد فقط اشکالش این است که عزیران دلسوز در چنین مواقعی، یواشکی، آدم را پیش دکتر دیوانهها میبرند.
پژمان را هم در اینترنت پیدا کردم. صبر و حوصلهاش از یک طرف و ذوقی که در زبان فارسی دارد از طرف دیگر، همیشه تحسین من را برمیانگیزد. فکر میکنم از آنهایی است هر سبکی را میتواند ترجمه کند که در خودم نمیبینم.
دوستان فارسیدان دیگری هم پیدا کردم. یک کمی ادیت یاد گرفتم، ادیت نمونهخوانها.
کتابهای خوبی که خواندم و این حافظه اگر یاری دهد: پرواز ایکار، خاطره و فراموشی محمد قائد( این مطلب را به شما تقدیم میکنم) و خیلیهای دیگر بهعلاوهء داستانهایی از مرضیه ستوده که در اینترنت خواندم.
یک سؤال هم برایم بیجواب ماند: آیا یکی از شرایط ژورنالیست شدن، ندانستن زبان فارسیاست؟
ارباب خودم سرتُ بالا کن
ارباب خودم بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمیخندی!
اما یکی باید میآمد و گوشههای دهن خودم را میکشید بالا.
حالا که یک کم در سکوت و آرامشم، گفتم بیایم و چند کلمهای بنویسم.
سال بدی بود سال 1385. خوشحالم که بالاخره زحمتش را کم کرد.
همیشه دانستن بهتر از بیخبری است، ولی از چیزهای بدی سر درآوردم.
یکیاش خیلی شخصی بود. یک نفر که میشد گفت همه چیزش را از من داشت، یک خنجر زهرآگین را تا دسته توی پشتم فرو کرد. یک بدبینی شدید ماحصل آن بود که معلوم نیست کی عوارض جانبیاش درمان شود.
یکیاش هم این بده بستانهای اینترنتی و حرفهای نبودن صنعت نشر کاغذی بود. با یکی دوماه وبگردی، متراژ رودههایشان دستم آمد. از جمله یک روز در اینترنت ترجمهای بسیار بسیار ضعیف احتمالاً از داستانی از نیویورکر، خواندم. جملاتی طولانی که افعال پشت سرهم ردیف شده بودند و آدم نمیفهمید که هر کدام از این افعال، کدام عبارت بی پدر و مادر قبلی را تمام میکند و غیره. بعد دیدم یک لیست بلند و بالا از مدعیان ادب فارسی به آن لینک دادهاند و از این قبیل تو ذوق خوردنها.
یا شاخ و شانه کشیدنهای اینترنتی را دیدم، انگار دیگران عرصهء اینترنت را برایشان تنگ کرده باشند.
دیدم صلاحیت و لیاقت در درجات خیلی پایین اهمیت قرار دارد و بهتر است آدم زیر علم یکی که دهنش به قدر کافی گندهاست سینه بزند. راستش من هم مثل قهرمان داستان دستهای آلوده، اول فکر کردم از عهده برمیآیم ولی بعد دیدم کار من نیست. اما دلیل نشد که بتوانم راحت تحملشان کنم.
بگذریم که حرف تازهای نیست.
بعد مریضی پشت مریضی و نقاب افکندنهای متعاقب آن که همیشه در چنین موقعیتهای توفیقی اجباری برای رو شدن دست نزدیکان نقابدار است و بیش از خبر مریضی عزیزان، دردناک.
خوشحالم که سال تمام شد.
از خوبهایش بگویم:
دوست جدیدی پیدا کردم، که گرچه میدانم با کسی رودربایستی ندارد، همیشه فکر میکنم من را بیش از حد ارزیابی میکند و میترسم از روزی که دستم برایش رو شود و سرخورده برود و پشت سرش را هم نگاه نکند.
یک نویسندهء خوب، بهتر است بگویم سخاوتمند، از ترجمههایم تعریف کرد که خیلی خوشحال شدم. یادم است تا چند روز روی ابرها پرواز میکردم (آخر همیشه به فارسی دانستنم مشکوک بودم). در این سن و سال هم میشود مثل بچهها شادمانی کرد فقط اشکالش این است که عزیران دلسوز در چنین مواقعی، یواشکی، آدم را پیش دکتر دیوانهها میبرند.
پژمان را هم در اینترنت پیدا کردم. صبر و حوصلهاش از یک طرف و ذوقی که در زبان فارسی دارد از طرف دیگر، همیشه تحسین من را برمیانگیزد. فکر میکنم از آنهایی است هر سبکی را میتواند ترجمه کند که در خودم نمیبینم.
دوستان فارسیدان دیگری هم پیدا کردم. یک کمی ادیت یاد گرفتم، ادیت نمونهخوانها.
کتابهای خوبی که خواندم و این حافظه اگر یاری دهد: پرواز ایکار، خاطره و فراموشی محمد قائد( این مطلب را به شما تقدیم میکنم) و خیلیهای دیگر بهعلاوهء داستانهایی از مرضیه ستوده که در اینترنت خواندم.
یک سؤال هم برایم بیجواب ماند: آیا یکی از شرایط ژورنالیست شدن، ندانستن زبان فارسیاست؟
۱ نظر:
سلام
سال خوبی براتون آرزو می کنم. همراه با آرامشی پایدار و مضاعف
ایام به کامتان شیرین
ارسال یک نظر