ترجمه به روايت ضربالمثل
- مترجم ترجمهاش نقص داشت مي گفت فارسى نقص داره.
- در تأليف لذتى است كه در ترجمه نيست.
- مترجم بايد يك سوزن به خودش بزند، يك جوالدوز به خواننده.
- آرزو بر مترجم تازه كار عيب نيست.
- مترجم بايد امين باشد؛ نويسنده وكيل و وصى نمىخواهد.
- مترجم ناشى خوش سليقه از آب در مىآد.
- مترجم جائزالخطاست.
- مترجم بايد به هر ساز نويسنده برقصد.
- مترجم كه دو تا شد، ترجمه يا شور مىشود:overtranslation، یا بىنمک: undertranslation
- آنقدر ترجمهاش بد بود كه ناشر هم فهميد.
- مترجم عاقل دو بار ترجمهاش ممنوعالچاپ نمىشود.
- خيلى مترجم خوبيه، سراغ كارهاى سنگين هم مىره!
- مترجم خوب هم داند و هم پرسد؛ مترجم بد نه داند و نه پرسد.
- متن خوب نمىبيند وگرنه مترجم قابلى است.
- ترجمانى نه پيشهاى است كز آن/ رسدت نان به ترّه، تره به دوغ
دکتر علی خزاعی فر/مجله بخارا
پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴
یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴
طبيعت، انسانيت، تراژدي
راستش منظورم از نقل مقاله ی زیر، یعنی بخشی از آن که اگر علاقه مند بودید بروید بقیه اش را بخوانید، بیشتر این است که از افاضات رولان بارت و الن رب گریه معمولا خواص( می خواستم بنویسم حلال زاده ها) سر در می آورند که در این میان مترجمین هم بی تقصیر نیستند.
این مقاله را خوشبختانه ابوالحسن نجفی ترجمه کرده است که کسی هنوز نتوانسته به ترجمه اش ایرادی بگیرد. پس اگر مقاله مفهوم نیست دیگر باید رفت و یقه ی نویسنده را گرفت و گرنه فهم ما که ایرادی ندارد.
طبيعت، انسانيت، تراژدي
آلن ربـ گرييه
برگردان: ابوالحسن نجفي
ذکر مصيبت وسيلهاي است براي پذيرفتن بدبختي بشري و آن را در کل زندگي جا دادن و لاجرم آن را موجه و مشروع ساختن (به صورت جبر يا حکمت يا تزکية نفس): امتناع از پذيرفتن تراژدي و جستوجوي وسايل بياني براي اغفال نشدن و به دام آن نيفتادن (وهيچ چيز فريبکارتر از تراژدي نيست) امروز از مهمترين وظايف نويسنده است.
رلان بارت
قصد من در اين مقاله رد دلايل مخالفان رمان نو نيست، بلکه بيش از آن ميخواهم حد و مرز اين دلايل را مشخص و وجوه افتراق نظر خودم را از نظر آنها روشن کنم. از جدل حاصلي به بار نميآيد، اما اگر گفتوشنود واقعي ميسر شود نيايد از آن سرباز زد. و اگر از اين گفتوشنود هم حاصلي به بار نيايد دستکم ميتوان سبب آن را دريافت.
نخست آيا در کلمة «انسانيت» به نام آن آثار ما را محکوم ميکنند فريبي به کار نرفته است؟ و اگر اين کلمه بيمعني نباشد دقيقاً به چه معني است؟
کساني که آن را همواره به کار ميبرند، کساني که آن را تنها ملاک ستايش و نکوهش قرار ميدهند تفکر مشخص (و محدود) دربارة انسان و موقعيت او در جهان و پديدههاي هستيش ـ را شايد به عمد ــ با نوعي اعتقاد به اصليت و مرکزيت انسان در ميآميزند و براساس آن مدعي ميشوند که هرچه در جهان هست معنايي يا دلالتي دارد، يعني شبکهاي از احساسات و افکار انساني به گرد اشياي جهان ميتنند. عقيدة آنها را ميتوان در دو جملة زير خلاصه کرد. اگر من بگويم:«جهان همان انسان است.» از هر گناهي پاک ميشوم. ولي اگر بگويم:«جهان همان جهان است و انسان هم فقط انسان است.» بيدرنگ متهم به ارتکاب جنايت نسبت به بشريت خواهم شد.
جنايت عبارت از بيان اين عقيده است: چيزي در جهان هست که انسان نيست و با او هيچ سخني نميگويد و هيچوجه مشترکي با او ندارد. اصل جنايت در اين است که من اين جدايي و فاصله ميان انسان و اشياي جهان را ببينم و سعي نکنم که به آن «تعالي» ببخشم.
حال آثار ادبي چگونه ميتوانند «غيرانساني» باشند؟ چگونه فلان داستان که انسان را به صحنه ميآورد و در هر صفحه، قدم به قدم، او را دنبال ميکند و کردهها و ديدهها يا انديشههاي او را شرح ميدهد ممکن است متهم به روگرداني از انسان شود؟ همينجا بگويم که آنها با قهرمان داستان حرفي ندارند، يعني بر او ايراد نميگيرند که چرا «غيرانساني» است، حتي اگر ديوانة مردمآزار يا جاني باشد.
اما اکنون نگاه اين مرد ـ قهرمان داستان ـ بر اشياي جهان خيره ميشود: آنها را ميبيند اما نميخواهد تصاحب کند، نميخواهد با آنها هيچ نوع توافق مشکوک يا تباني داشته باشد، از آنها چيزي نميپرسد و در ذهن خود نسبت به آنها هيچ احساسي حاکي از سازگاري يا ناسازگاري نمييابد. احياناً ممکن است آنها را پايگاه هوس خود يا نگاه خود قرار دهد، اما نگاهش فقط ابعاد آنها را ميبيند و هوسش نيز بر سطح آنها قرار ميگيرد بيآن که در عمق آنها فرو رود ـ زيرا چيزي در عمق آنها نيست ـ و بيآن که آنها را ندا دهد ـ زيرا آنها پاسخي نخواهند داد.
بقیه اش را هم اینجا بخوانید .
جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴
وبلاگ
دو لینک در این جا از وبلاگ ماهزاده امیری می گذارم:
ما خاطره ایم از به نجوا ها
شنبه، 14 آبان، 1384
و همچنین:
چند نکته ی سر دوزامی:
با این یک ذرّه شعوری که دارم، شک ندارم که بهترین داستان ها را خواهد نوشت. (اگر بخواهد، اگر بنویسد، اگر هوای آلوده نفسش را بند نیاورد). چون اولین اصل نوشتن این شور و حالی است که در ماهزاده امیری هست، در دیدن و زنده دیدن و زندگی کردن در لحظه لحظه ها. (حتی اگر این زندگی کردن در حیطه ی کلام او باشد).
نثرش انگار زیر رگبار و در شلوغی دویدن است تا وقتی که زیر سردری پناه بگیرد، یا پناه گرفته زیر سردری از دویدن در رگبار بنویسد، درست آن گونه که دیده است و با همان ضرباهنگی که در آن دویده است. پس چه غم که در این دویدن، آشفتگی گاهی حتی گریبانگیر نظم در جمله می شود. رگبار که بگذرد، وقتی درون اتاقی گرم بنشیند، سرِ فرصت نظم می دهد به این آشفتگی درون تک و توک جمله اش.
چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴
هی هی جبلی قم قم
هی هی جبلی قم قم
وقتی عنوان بالا را در سایت دیباچه دیدم، می توانم به جرأت بگویم که برای اولین بار بعد از سالیان سال بود که مجدداً می شنیدم.
پدر بزرگم سال 1348 یا 49 فوت کرد. از او بود که شنیده بودم. پدر بزرگم وقتی که مرد بالای هشتاد سال داشت. پسر یک میرپنج بود، بنا بر این ما ها قبل از این که در تاریخ بخوانیم میرپنج به کی می گفتند و رضا خان میرپنج و این حرفها، میرپنج به گوشمان خورده بود.
پدر بزرگم دختر همان خانم و آقای دکتر، که توی پست های قبلی عرض شد، گرفته بود. خیلی از عروس خوشگل و جوان بزرگتر بود ولی بس که مادر بزرگم عزیز کرده و دردانه بوده، پدرش فکر کرده که این جوانان لیاقتش را ندارند و باید زن یک آدم سن و سال دار شود تا قدرش را بداند. این بود که آقای دکتر که رئیس بهداری بود دخترش را به رئیس پست و تلگراف داد. رئیس تلگرافخانه هم خوش قیافه بود و شیک و پیک. مادر بزرگم شب عروسی لباس حریر والان دار پوشیده بود با دستکش دانتل و کلاه لبه داری که یکوری سرش گذاشته بودند.
بگذریم. ما ها که به سن و سال داری شان رسیدیم. اما پدر بزرگ هنوز شیک پوش بود. تختش را عمود بر پنجره ی رو به حیاط گذاشته بود، در همان خانه ای که مرلین ستاره بارانش می کرد. دلم می خواهد باز هم از او بگویم ولی در راستای فرهیختگی کار های نیمه کاره دارم که مدام مرا می خورد ( نه در انزوا البته !) ، این است که فقط بگویم که گاهی از روی آن تخت ( روی تخت می نشست )سرش را از روی مجله یا روزنامه ای که می خواند بلند می کرد و به نقطه ای دور نگاه می کرد و می گفت : هی هی جبلی قم قم! که یعنی هیهات!
وقتی این عنوان را در دیباچه دیدم، و اسم رضا دانشور را، مطمئن بودم که رضا دانشور یک فردی است که یک چیز هایی نوشته و پس از صد سال دوباره کشف شده. گفتم که، از همان اواخر دهه ی چهل تا به حال دیگر این اصطلاح را نشنیده بود.
در هر حال یک جستجویی در اینترنت کردم و با شرمندگی فهمیدم که نخیر این قدر ها هم پیر نیستند. این هم نتیجه ی خارج نشینی( ایشان را عرض می کنم). حالا اینجا یک خلاصه ای از شرح حال ایشان می دهم و بعد هم لینک داستان بسیار قشنگ هی هی جبلی قم قم.
رضا دانشور در سال 1326 در مشهد به دنيا آمده است و اكنون در پاريس زندگى مى كند. حاصل نزديك به سى و پنج سال تلاش بى وقفهء او در عرصهء قلم چنين است: داستان هاى بلند عاشورا، عاشورا، كپرنشين ها، نماز ميت و خسرو خوبان. مجموعه داستان هاى هى هى جبلى قم قم، شش داستان لوح، محبوبه و آل و پراكنده هايى در نشريات. نمايش نامه هاى كجاى سال دو هزار منتظرت باشم، خورشيد روى يخ، شهر لوط، عقرب، شاهزاده و اژدها، رامرودى ها، يك بار ديگر ابوذر، ابوالقاسم فردوسى به روايت مرشد رستم خراسانى و سفغر دوزخى آقاى ارداويراف. پژوهش هاى خواف، مباركى ها، اسپكه، زين الدینى ها، مهاجرت و درآمدى به تاريخ بلوچستان.
هی هی جبلی قم قم
دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴
نثر شلخته
نثر شلخته
متن زیر از سایت کلمات است که ظاهراً چند سال پیش نوشته شده است، بنا بر این بخشی از آن را که تاریخ مصرفش نگذشته است اینجا آورده ام.
نثر شلخته ارتباط را از بين ميبرد
فكر ميكنم پس از تقربياً ده ماهي كه از عمر وبلاگهاي فارسي ميگذرد بد نباشد كمي هم به اصول ابتدايي نوشتن زبان فارسي توجه كنيم.
اگر چه وبلاگ يك صفحه كاملاً شخصي است، و شايد حُسن آن اين باشد كه حتي كساني كه به زبان فارسي احاطه ندارند ميتوانند هر چه دل تنگشان ميخواهد و به هر شكل كه ميتوانند آن را منعكس كنند، اما چون منعكس كردن اين نوشتههاي حتي خيلي شخصي، جنبهي عمومي پيدا ميكند، شايد بد نباشد كمي هم به اصول ابتدايي نوشتن توجه كنيم. منظور من از اين توجه، اختصاصي كردن اين نوشتهها به عنوان متنهاي ادبي نيست؛ بلكه توجه کردن در اين حد است كه دست كم غلطهاي پيش پا افتادهي املايي و انشايي در آن به حد اقل برسد. چون متني كه اين اصول ابتدايي را رعايت نكند براي خواننده مبهم و غير قابل فهم ميشود.
خوشبختانه گستردگي اينترنت و ايجاد سايتهاي مختلف هر كسي را از هر محدودیتی رها ميكند (هر كس هر چه ميخواهد ميتواند بنويسد، بدون هيچ حد و حصري در هيچ موردي). امّا اگر ميان اين 600 يا بگيريم 1600 تا وبلاگ نيمي از آنها اين اصول خيلي ابتدايي زبان فارسي را ناديده بگيرند، معنايش اين است كه چند برابر ِ اين تعداد، یعنی خوانندگان آنها گرفتار آشفتگيی زبان ميشوند، و به مرور ديگر هيچ كس زبان هيچ كس را نميفهمد يا هر كس زبان هر كس را همانطور ميفهمد كه خودش تصور ميكند فهميده است.
البته تا آنجا كه من توجه كردهام كساني كه به نثر كتابي مينويسند، يعني كلمات را نميشكنند، معمولاً كمتر گرفتار خطاهاي ابتداييی زبان ميشوند. دليلش كاملاً روشن است: چون در نوشتن نثر عاميانه اصول مشخصي نداريم، و چون زبان فارسي مثل خودِ ما، بدون پشتوانه است، یعنی سازمانی، مؤسسهای نداریم که مثل ِ مثلاً زبان دانمارکی روی آن کار کند، حتي نويسندگان ما در نوشتن نثر عاميانه مشكل دارند، چه برسد به وبلاگ نويسها.
به نظر من هر كدام از ما حتي اگر حال و حوصلهي كنكاش در اين جزئيات زباني را نداشته باشيم، با توجه كردن به حرف زدن روزمره ايراني جماعت ميتوانيم از تعداد اين اشتباهات كم كنيم. (البته چه بهتر اگر شبي، دو شبي يك بار هم با خواندن چند صفحهاي از نويسندگاني مثل بهرام بيضايي، هوشنگ گلشيري، محمود دولتآبادي، سيمين دانشور، احمد محمود، ابوالحسن نجفي، دريابندري... به شناختن اين جزئيات زباني توجه كنيم).
من شك ندارم بدون توجه به اين جزئيات، پس از مدتي داراي زباني بيريشه و بيپدر مادر خواهيم شد، كه هيچ كدام از ما از آن سر در نميآوريم.
شنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۴
توانایی عشق ورزیدن
توانایی عشق ورزیدن
امروز دوست کوچکم لطفی در حق من کرد. نمی دانم خودش متوجه شد که چقدر ذوق زده شدم. گفت که فقط برای من، نه کس دیگر. رفتم توی آسمان ها عرش را سیر کردم.
دوست کوچکم ظرفیت بسیار بالایی دارد، عجیب و غریب. تحمل بالا، باید خیلی پا روی دمش گذاشت تا از کوره در برود. با این که خیلی جوان است و انتظار چنین مدارا هایی ازش نمی رود. یک پارچه آقا است.
فکر کردم، ظرفیتش بالاست، یعنی ظرفش بزرگ است. برای همه جور دوستی و عشق در ظرفش جا هست. وقتی تو ظرفش محبت بریزی توی خودش نگه می دارد، ظرفش نه آنقدر کوچک است که سر ریز شود، نه مثل آبکش که از آن طرفش رد شود. این جور آدم ها از طرفی هم توی ظرفشان برای همه محبت و عشق و دوستی دارند که می توانند بدهند بدون این که از کسری ذخائر بترسند. به عبارتی در دوستی " ازشان کم نمی شود".
خیلی ها ظرفشان کوچک است، گنجایشش محدود است، زود پر می شود. آدم ها وعشق هایی که توش جا می گیرند، فقط اندازه ی انگشتهای یک دست اند. یکی دو جور عشق و محبت بیشتر نمی شناسند. اگر همین یکی دو جور ظرفشان را پر کنند، دیگر ببخشید، ظرفیت تکمیل است. محبت و دوستی، یک لایه نازک روی ظرفشان است، عمق چندانی ندارد. اگر آن زیر تلاطم شود، حتماً این لایه بیرون می ریزد. یعنی لایه ی رویی فدای زیری ها می شود. ظرفیت نیست دیگر، چه می شود کرد. گاهی، وقتی رو می ایستد، اثرش مثل لکه ی روغن روی آب است. گر چه کم عمق است، ولی معمولاً باقی می ماند. شانس بیاوری تو هم اندازه ی همان لکه توی ظرفشان بریزی، و ظرفیت قهری ظرفشان را بشناسی، شاید یک جور هایی سر کنید.
خیلی ها ظرفشان آبکش است. هر چه بریزی، توش گیر نمی کند، نمی ماند، رد می شود، نمی بینند چیزی وارد شده، انگار که هیچوقت هیچ چیزی توی ظرفشان نریختند. شاید هم دوستی ومحبت برایشان اسباب زحمت است. شاید دوست دارند آبکششان همیشه برق بزند. دوستی و محبت برایشان زرق و برق زندگی است. تجملات است. شاید هم دست و پا گیر است. معمولاً هم نه کاری می کنند که محبت دیگران را برانگیزند نه حرف خوشایندی می زنند و کار خوشایندی می کنند. غالباً هم از نامرادی های زمانه در حال گله اند. نداده و نکاشته در انتظار گرفتن و برداشت محصولند. مصداق بارز عزیز بلا جهت. وقتی به این ها محبت کنی، هیچوقت از خودشان سؤال نمی کنند چرا و یا به خودشان نمی گویند، چه دوستانه! انگار "جذب" نمی کنند، انگار که می گویند: آه بله حق با شماست. در پاسخ دوستی ها چیزی نمی دهند، ندارند که بدهند.
خوشحال هم می شوند گاهی؟ با چیز های کوچک؟نمی دانم، گمان نکنم.
(چرا نوشتم خیلی ها؟ من در زندگیم از این جور آدم ها خیلی که ندیدم !)
خیلی ها هم مثل دوست کوچکم، دریا دلند. شناسایی دریا دلان هم فضیلت می خواهد!
به نظر من چند چیز موهبت است. یکی دوست داشتن. کسی را دوست بداری، احساس عالی ای است. یکی دیگر این که دوستت داشته باشند، و با علامت های کوچک این را بگیری. دیگر، توانایی دوست داشتن داشته باشی. بتوانی آدم ها را دوست بداری. و یکی، از چیز های کوچک خوشحال شوی.
این چیز ها احتمالاً برای خیلی ها دست وپا گیر است.
موهبت باز هم هست ،فضیلت هم هست !
پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴
در جواب
در جواب
امروز کامنتی داشتم که باید این جا جواب بدهم.
گفته بودند که لینک داستانهایی را که ازشان حرف می زنم، اگر ارزشی داشته باشد، بگذارم.
در مورد سنگ سیاه که لینکش را نگذاشتم به این دلیل بود که لینک " سخن" را گذاشته ام و تا صفحه ی اصلی اش را باز کنید، سنگ سیاه را می بینید. در مورد کلمات آقای سردوزامی هم اولش خیلی دست و پایم را گم کردم که این خیلی بالای هیجده سال است، ولی از آنجایی که بسیاری مطالب ادبی در آن هست، لینک آن را هم گذاشتم.
در مورد ارزش، واضح است که هر کس سلیقه ی خودش را دارد، گرچه قاعدتاً اصول حرفه ای هم وجود دارد. مثلاً همین سایت دیباچه کاملاً حرفه ای است، اما سردوزامی همه ی داستان هایی که آنجاست " داستان" نمی داند. پس باز هم سلیقه مؤ ثر است.
اما من امیدوارم که این هایی که من خوشم آمده شما هم خوشتان بیاید و نا امید نشوید. در این لینک هایی که گذاشته ام حتماً داستان های خوب پیدا خواهید کرد.
دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴
یکی دو کتاب
یکی دو کتاب
خب، زیر غذا را کم کردم، ماشین لباس شویی را هم روشن کردم، آن چیز هایی را هم که باید با دست بشویم، توی حمام خیس کردم، حالا دو کلمه هم اینجا بنویسم.
کتاب " شهرزاد قصه بگو "را از " محمد بهار لو" خواندم. کتاب بسیار خوش ساختی است. لذت بردم. راوی اول شخص در طول قصه های کتاب از قضاوت و شاید هم توصیف هیجانات خودش پرهیز می کند ولی خواننده تمام آن هیجانات را حس می کند و قضاوت هم البته می کند.
راستی یک قصه هم در اینتر نت در سایت سخن خواندم به اسم " سنگ سیاه" از "محمد رضا صفدری"، بسیار بسیار لذت بردم. محمد رضا صفدری نویسنده ی کتاب " من ببر نیستم، پیچیده به بالای خود، تاکم" است که چند سال پیش جایزه گرفت و نقد های ضد و نقیض در موردش بسیار بود و در بعضی نقد ها هم ( شاید طبق روال همیشگی نقد) ما تکلیف خودمان را نمی فهمیدیم چون هم به نعل می زد هم به میخ. در هر حال من این کتاب را هنوز نحوانده ام ( ولی دارمش).
دیگر یک کتاب از یک نویسنده ی آمریکایی است به زبان انگلیسی که جایزه ی پولیتزر را برده و شوهرش هم ایرانی است! راستش خیلی برایم خجالت داشت که اصلاً اسمش به گوشم نخورده بود، به خصوص شوهر ایرانی اش. البته شوهر این خانم در سال 1997 مرحوم شده اند.
فعلاً در راستای فرهیختگی یک مقدار کار نیمه کاره دارم. تمام شود در باره ی این نویسنده بیشتر می نویسم
جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۸۴
توجیه
توجیه
یک موقعی فکر می کردم می روم توی یک جزیره، یک کم، فقط یک کم متمدن، به قول مادر بزرگم یک آب شسته تر از جزیره ی رابینسون کروزوئه، کتاب هایم را می خوانم. با خودم فکر می کردم کتاب چی ببرم. توی یک کتابی( خیلی وقت است فکر می کنم کدام کتاب بود) خوانده بودم که یک نفر توی زندان کتاب " کجا می روی " هنریک سینکویچ را با خودش برده بوده و دور پانزدهم را شروع کرده بوده! وحشت می کردم از این فکر. اما همیشه در حال انتخاب کتاب بودم، یعنی هستم. اما این فکر را کنار گذاشتم. حکمت عملیم اجازه ی این رؤیا پردازی ها را نمی دهد. پس یک کم تحقیق کردم و یک کم خواسته هایم را ردیف کردم ببینم چه جایی مناسب تر است. مثلاً حمام داشته باشد. غذا بشود خورد. برق داشته باشد.
رو در بایستی را کنار گذاشتم. می شود هم عاشق خواندن بود هم تجملات، چرا که نه. حالا نه جای خیلی لوکس، در حد یک ویلای ده اتاق خوابه ی قرن نوزدهمی در حومه فلورانس ، بدون تلفن، با آن پنجره ها و در های خیلی بلند، کرکره های متعدد روی پنجره ها، یک کرکره به داخل باز شود یکی به بیرون. یکی می آید باغچه ها را آب می دهد، یکی نظافت می کند، یکی هم مدام فصل به فصل قهوه و چای ایتالیایی برایم می آورد، واقعاً می گویم ایتالیایی اش را می خواهم. یک وقت توی تراس طبقه ی بالا، یک وقت دم استخر، یک وقت توی ایوان پائین. چه منظره ای! چه آسمانی!
خب حالا کتاب چی ببرم. دیگر مثل جزیره ی شبه کروزوئه ای که نیست، با برنامه ریزی می روم. اولاً یک سری کتاب ها را دوباره می خواهم بخوانم .یکی در جستجو ... ی پروست است ،یکی یک دوره شکسپیر ،یکی جن نامه ی گلشیری ( این را دوبار در فلورانس می خوانم)، راستی با آن چای و قهوه ها شیرینی هم می خواهم، حالا بگذارید کتاب ها را بگویم بعد بگویم چه جور شیرینی. دیگر قرآن زین العابدین رهنما، مگس ها و شیطان و خدای سارتر، چند چاپ مختلف از حافظ. آها، یادم باشد، موبایلم را هم می برم، فقط اس ام اس، چانه نداریم. یک دست ورق هم می برم. نه همین لپ تاپم را می برم با این فال می گیرم. تو "ورد" م هم یک عالم قصه است که داون لود کرده ام و هنوز نخوانده ام، لپ تاپ اصلاً لازم می شود . به "ورد" م هم سر و سامان می دهم. " اوت لوک" م را هم حسابی مرتب می کنم. توی " درفت" ش یک موقعی یک چیز هایی نگه می داشتم، آن هم از آن کارهای واجب است. آره، لپ تاپم را می برم، چیز میز هایم را می خوانم، ایمیل می زنم، قصه می نویسم و برای سایت ها می فرستم، تا دلتان بخواهد چیز جدید داون لود می کنم و می خوانم. از دیکشنری آن لاین استفاده می کنم که دیگر بار سنگینی دیکشنری با خودم نبرم. وای ی ی، چه عالی! اما؟ پس ممکن است دم استخر و یا هر جای دیگر توی هوای آزاد نتوانم بنشینم، چه جوری به برق و اینترنت وصل شوم؟یک عالم سیم دست و پا گیر؟ پس پشت پنجره می نشینم. ده تا اتاق را چکار کنم؟ خب می روم یک هتل کوچک و جمع و جور. اصلاً آنهمه کتاب را خرکش کنم آن سر دنیا؟ همین لپ تاپ را می برم، به اندازه ی کافی چیز تویش هست. می توانم بروم اتریش اصلاً، توی یک ده رؤیایی، کنار یکی از آن دریاچه ها. نه حوصله ی زبانشان را ندارم. به خصوص اگر توی یک ده باشم هی باید بگویم "مورگن، مورگن" . جان بکنم تا حالیشان کنم اینترنت می خواهم. یک کم حالت بازنشستگی اش زیادی است. چه جوری بگم، ماجراجویی اش کم است. قصه نویسی اش به گل وبلبل ختم می شود. تازه، آدمی که می خواهد بنویسد باید دوروبرش فارسی حرف بزنند که هی برایش تداعی شود.پروست هم هر چند وقت یک بار از آن اتاق چوب پنبه کوب می آمد بیرون، فکر کنم برای الهام . خب ، چی شد؟یعنی چی؟ یعنی آن جا ها فقط می شود خواند؟ خب ، چی بگویم ...؟برای خواندن تنها که این همه خیال پردازی نکردم .نشد. دو کلمه چیز خواندن که این همه دنگ و فنگ ندارد.. اصلاً ول کن. از خیرش می گذرم .نمی شود. تازه بچه ها چی باید سر هم کنند به مردم؟ بگویند من رفتم چیز بخوانم و شاید هم یک زوری زدم و چیزی نوشتم؟ با یک چنین مادری ،کی بهشان زن می دهد؟ کی می آید خواستگاری؟ تازه آنهمه شیرینی فصل به فصل هم چاقم می کند.
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴
باد پر را برد
داستان زیر را در سایت دیباچه خواندم. شاید شما هم دوست داشته باشید.
بتول عباسي
پدرم گفت:«ناهار چي بخوريم؟»
من و يوت گفتيم:«ما ميرويم كباب بخريم.»
پدرم از آشپزخانه بيرون آمد و كتابش را از روي ميز برداشت و چيزي نگفت.
ماشين را از توي پاركينگ درآوردم.
يوت گفت:«برويم از فرحزاد بخريم.»
از چند خيابان گذشتيم. شلوغ بود. گفتم:«مثلاً امروز جمعه است.»
بعد گفتم:«كاش به اين چراغ سبز برسيم.»
چراغ قرمز شد.
يوت گفت:«از اين خيابان كه گذشته بوديم.»
نگاه كردم. گفتم:«نميدانم، حواسم به رانندگيام بود.»
چراغ سبز شد و راه افتاديم. سرعتم را كم كردم تا اشتباه نكنم. از چند خيابان كه گذشتيم احساس كردم از اينها هم گذشتهايم.
گفتم:«خيلي شبيهاند.»
يوت سرش را تكان داد. گفت:«بوي كباب ميآيد.»
گفتم:«آره.»
بيرون را نگاه كردم. ديدم از مغازههاي دو طرف خيابان، كه ويترينهاشان پر از كامپيوتر و موبايل و لوازم صوتي بود، دود بلند ميشود.
گفتم:«مثل اينكه اينها كباب هم ميفروشند.»
جلو مغازهاي نگاه داشتم، ماشين را قفل كردم و پياده شديم. از كنار چند مغازه گذشتيم. رفتيم توي مغازهاي كه بوي كباب بيشتري ميداد. مرد ميانسالي پشت دخل بود. يوت با آرنجش به پهلويم زد و گفت:«موهاي فرفرياش را نگاه كن.»
گفتم:«كباب كوبيده داريد؟»
گفت:«آره.»
گفتم:«ده سيخ براي ما بگذاريد.»
روزنامهاي را كه جلوش بود تا كرد و بلند شد و شاگردش را صدا كرد. ازپستويي كه ته مغازه بود يك پسر لاغر دراز با منقلِ زغال بيرون آمد.
مرد گفت:«زغالها را آتش بينداز براي خانمها.»
يوت زد زير خنده. چپچپ نگاهش كردم. ولي ولكن نبود. شاگرد لخلخكنان زغالهاي گلانداخته را از توي پستو ميآورد و ميگذاشت توي منقل.
گفتم:«آقا مثل اينكه كار شما خيلي طول ميكشد؟»
گفت:«نه همين حالا آماده ميشود.»
دود غليظي تمام مغازه را پر كرد. به سرفه افتادم، به يوت گفتم:«من ميرم بيرون.»
گفت:«من همينجا ميمانم.»
هوا داشت تاريك ميشد. باد ملايمي ميوزيد و برگهاي خشك توي خيابان را اينطرف و آنطرف ميبرد. دود كمتر شد. برگشتم. ديدم شاگرد دارد زغالها را فوت ميكند. از اين كارش چندشم شد.
گفتم:«هنوز آماده نشده؟»
گفت:«بادبزنمان گم شده!»
دور و برم را نگاه كردم. يوت نبود. رفتم بيرون، توي ماشين و اطراف مغازه را نگاه كردم. برگشتم. گفتم:«خواهرم را نديدي؟»
گفت:«رييس از خنديدنش خوشش آمد.»
گفتم:«حالا كجاست؟»
گفت:«رييس رفته انبار.»
با دست به بالاي نردباني كه گوشة مغازه بود، اشاره كرد.
گفتم:«بيا اين پول را بگير و برو بادبزن بخر.»
پول را گرفت و رفت. همهجا ساكت بود. به طرف گوشة مغازه رفتم. از پلههاي نردبان بالا رفتم. درِ چوبيِ چسبيده به سقف را به طرف بالا هل دادم. نور سفيدي از لاي در بيرون زد. از لاي آن خزيدم بالا. هوا سرد بود. ديوارها، سقفها و كف زمين سفيد سفيد بود. در را بستم. احساس كردم كسي پشت سرم است. برگشتم، دختري همسن و سال يوت به ديوار تكيه داده بود.
گفتم:«تو خواهر مرا نديدي؟»
روسري مشكياش را مرتب كرد و گفت:«كفشهايش را داده تا من برايش نگه دارم.»
كفشها را جوري گرفته بود كه به خودش نخورد.
گفت:«رييس گفته زيرشان كثيف است.»
گفتم:«حالا كجاست؟»
گفت:«از آن پلهها پايين رفتند.»
همهچيز آنقدر سفيد و بدون سايه بود كه به زحمت توانستم راهپله را ببينم. پايين رفتم. پلهها خيلي زياد بودند و پاگرد هم نداشتند. نميدانم چهقدر پايين رفتم. ديگر باورم نميشد رنگ ديگري بهجز سفيدي وجود داشته باشد. سردم بود. آن پايين، ساية سياهي ديدم.
گفتم:«يوت.»
سايه تكاني خورد. شروع كردم به دويدن تا رسيدم بهش. يوت پابرهنه روي زمين سفيد ايستاده بود. به آرامي گفتم:«يوت!»
بخاري از دهانم خارج شد. نگاهم كرد.
گفتم:«اينجا آمدهاي براي چي؟»
گفت:«ببين يوتا، من ميخواهم يكبار هم كه شده خودم تصميم بگيرم.»
گفتم:«چه تصميمي!»
گفت:«رييس گفته ميتواند مرا زيبا كند. زيباترين دختر دنيا.»
گفتم:«خواهش ميكنم بيا برويم.»
گفت:«نه، الان رييس ميآيد.»
گفتم:«خواهش ميكنم.»
گفت:«نه.»
گفتم:«بهخاطر همة آن وقتهايي كه برايت گذاشتم و به حرفهايت گوش دادم.»
گفت:«نه.»
گفتم:«خواهر كوچولوي من، چهات شده؟»
لبخندي زد و به دور و برش نگاهي انداخت.
گفتم:«الان نميتوانم برايت توضيح بدهم. اينجا قابل اعتماد نيست.
گفت:«چرا؟»
گفتم:«نميدانم، ولي از همان موقعي كه آمديم بيرون؛ تو خودت كه زودترفهميدي!»
نگاهم كرد. حالتش جوري بود كه انگار به فكر فرو رفته.
گفتم:«يادت هست وقتي آمديم بيرون طرفهاي ظهر بود. ولي موقعي كه من رفتم بيرون هوا داشت تاريك ميشد.»
گفت:«يعني چه؟»
گفتم:«خواهش ميكنم با من بيا.»
دستش را گرفتم. گرم بود. راه افتاديم. از چند پله بالا رفتيم كه صداي پايي شنيدم. شروع كرديم به دويدن. وقتي به بالاي پله رسيديم، پشت سرمان رانگاه كردم. كسي نبود. به دختر كه هنوز ايستاده بود گفتم:«تو هم ميخواهي زيبا شوي؟»
سرش را تكان داد.
گفتم:«با من بيا.»
خودش را عقب كشيد. بعد صداي نفس كشيدن بلندي را شنيديم. هر سه به هم نگاه كرديم. در را باز كردم و دست يوت را كشيدم. يوت پايين رفت. بعد خودم پايين رفتم و در را نگه داشتم و گفتم:«هي دختر بيا.»
داشت به طرفم ميآمد كه كسي دستش را كشيد و با خودش برد.
شاگرد داشت با بادبزن زغالها را گل ميانداخت. گفت:«زغالهايتان آماده است.»
گفتم:«ما زغال نميخواستيم.»
گفت:«ولي اينها را براي شما آماده كردهام.»
دست يوت را كشيدم. همهجا تاريك بود. به طرف ماشين رفتم. در را بازكردم. استارت زدم. روشن نميشد. گفتم:«لعنتي! نكند ماشين را دستكاري كرده باشند.»
يوت زد زير خنده.
گفتم:«ساكت شو!»
ماشين روشن شد. خيابان پر از جمعيت و ماشين بود.
گفتم:«رييس دنبالمان نيامد!»
يوت گفت:«مردم را نگاه كن.»
نگاه كردم. گوشت تنشان آويزان بود؛ انگار استخوانهايشان ذوب شده بود و دود ازشان بلند ميشد.
گفتم:«جاي چشمهايشان خالي است.»
انگار هيچچيزي را نميديدند. زير ماشين ميرفتند يا توي جوي كنار خيابان ميافتادند. پايم را روي گاز فشار دادم و فرياد زدم:«خداي من!»
يوت ميخنديد. توي يك خيابان فرعي پيچيدم. دمِ درِ خانه ترمز كردم. به يوت گفتم:«تو توي ماشين بمان تا در را باز كنم.»
كليد را توي قفل انداختم و در را باز كردم. داد زدم:«حالا بيا.»
از پلهها كه بالا ميآمد دستش را كشيدم و در را بستم.
گفتم:«مادر، پدر، كجاييد؟»
به يوت گفتم:«انگار هيچكس نيست.»
يوت داشت اينطرف و آنطرف ميرفت.
گفتم:«هي با توام.»
نگاهم كرد. جاي چشمهايش خالي بود. به ميز تويهال خورد و راهش را كج كرد. از در بيرون رفت، صدايي شنيدم. انگار از پلهها افتاد پايين. سرم گيج ميرفت. رفتم جلو آينة تويهال، چيزي نديدم.
لینک
سهشنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴
گلایه
امروز که بر می گشتم، سر چهار راه در محاصره ی سه مینی بوسی که وقیحانه دود می کردند ایستاده بودم. بعد رسیدم به کوجه ی یکطرفه ای که در جهت مخالف سه اتومبیل پشت سر هم از من می خواستند که زود تر گورم را گم کنم تا آنها ممنوع را رد شوند. یکدفعه پشت سرم تا چشم کار می کرد راه بندان شد، غر غری کردم به احترام پشت سری هایم، راهم را کشیدم و رفتم. رسیدم دم خانه دیدم کسی روی پل پارک کرده است!!! فکر کردم چه می کشیم ما ملت صبور. صبور؟ یک نفر افتاد توی چاه، داد و هوار کرد : کمک! کمک! یک نفر رسید و گفت من طناب ندارم تو را بالا بکشم، صبر می کنی بروم بیاورم!!!
اما به قول شکسپیر چه " رنجی که لایقان صبور از دست نا لایقان می کشند". هر جا را نگاه کنی، آن که لیاقت ندارد جایگاه را کسب کرده است. هر حوزه ای. صاحبان دهان های گشاد...یواش یواش خودشان هم باورشان می شود که کسی هستند و خبری هست...
می خواستم بگویم خدا ( همین جا)آخر و عاقبتمان را به خیر کند، دیدم به درد من که نخواهد خورد. شما اگر اوضاع بهتتر شد بیائید آن دنیا برایم تعریف کنید.
پنجشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۸۴
یک کتاب
برای کسانی که صادق هدایت را دوست دارند، یک تحفه دارم. کتابی خواندم به اسم " عشق کشی" از آقای " محمد بهار لو" انتشارات علمی. از اول تا آخرش با هدایت زندگی می کنید، همانطور که نویسنده کرده. من خوشم آمد. خیلی های دیگر هم خوششان آمده چون به چاپ دوم رسیده است. حالا کتاب " شهرزاد قصه بگو "را از همین نویسنده شروع کرده ام.
برای چیز های بیشتر به سایت دیباچه که همین بغل لینک دارد مراجعه کنید. اهل ادبیات باشید، مثل من لذت می برید.
سهشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴
نقد یا...
بخشهایی را که ایتالیک یا ایرانیک- هر چه اسمش هست – کرده ام، از سایت آقای اکبر سردوزامی برداشته ام، که سایتی ادبی و بالای هیجده سال است و بنده از زیر میز می خوانمش، آنهم تازه یک کمی از آن را! واقع عرض می کنم. این بخش را از قسمتی از جوابیه ای که به نویسنده ی کتاب " مردی در حاشیه" نوشته اند جدا کرده ام چون کلی است و بقیه اش را که نیاورده ام، مختص همان کتاب است که من نخوانده ام.
1
ابتداییترین حق یک خواننده این است که دربارهی کتابی که میخواند یادداشتی بنویسد و اگر هم حالش را داشت نقدی بنویسد
2
داستانهای خوب یک نویسنده اگر چه به نام او ثبت است، اما نجات دهندهی داستانهای بدِ او هرگز نمیشود.
3
نوشتن یک یادداشت (که نگاهی کلی میاندازد به مطلبی یا کتابی) یا نقد (که معمولاً از دقت بیشتری برخوردار است) معناش روشن کردن تکلیف هیچ نویسندهای نیست.
از آنجایی که ایشان به من هم حق می دهند که به عنوان یک خواننده حرفی بزنم خیلی ذوق زده شده ام چون فکر می کردم فقط باید یک چیزی را یدک کشید تا حق حرف زدن درباره ی ادبیات را داشت. مزاح نمی کنم والله.
من هم درباره ی ترجمه و تألیفی که منتشر می شود نظری دارم.
اگر نویسنده ای کتاب بدی نوشت، اعتبار کتاب های خوب قبلی اش به جای خود باقی است( فقط لابد یا حیرت می کند از نقد های تند و تیز یا خجالت می کشد از تولیدی که بر خلاف تصورش تابناک نشده است). به عبارتی من بند 3 بالا را یک کم باریک کرده ام. از طرفی به نظر من کتاب خوب الزاما پر فروش هم نیست. یعنی چه بسا کتاب های خوبی هم بوده اند که فروششان در چاپ اول مانده است. حال اگر بپرسید چه جور کتاب هایی؟ شما را به پست قبلی که از احمد رضا احمدی شاهد آوردم حواله می دهم که من از آن حرفهای مهم بلد نیستم، دریافت مستقیم خودم را می گویم. و همچنین کتابهای کم ارزش با فروش بالا هم کم نیستند.
همینطور است در مورد ترجمه. چندی پیش کتابی خواندم به نام" چگونه پروست زندگی شما را دگرگون می کند"، تر جمه ی خانم گلی امامی. که اشکالات ترجمه در آن بسیار به چشم می خورد، جملات مطول، غیر فارسی، و گاهی نا مفهوم. پیش خودم فکر کردم آیا یک ترجمه ی بد توانایی مترجمی را که ترجمه های خوبی هم کرده، زیر سؤال می برد؟ فکر کردم ممکن است در زمان بیماری شوهرش، در آن آشفتگی روانی، این ترجمه را کرده باشد و ناشر، کار ویرایش نشده اش را، با علم به این که در هر حال فروش خوبی خواهد داشت( که احتمالا برایش ثابت هم شده)تحویل گرفته باشد. پس با این ترجمه، اعتباری که خانم امامی داشته، با یک کم دلخوری،سر جایش هست. و در عین حال ترجمه های بد پر فروش هم داریم که گاهی بعضی از مترجمان خوب به خودشان زحمت می دهند و چند کلمه ای در مورد آن ها می نویسند و دل من و امثال من را خنک می کنند. در غیر از آن زمان های "گاهی" هم کتاب با ترجمه ی پر از اشکال و اشتباه وارد بازار می شود . صدای کسی هم در نمی آید و از جمله کار هایی که می کند یکی هم پائین آوردن استاندارد خواننده هاست.
دوست کوچکم لطف کرده و به من لینک داده و کسانی که به سایتش می روند سری هم به من می زنند هیت مرا بالا برده اند و فکر کنم نا امید هم شده اند! اما خب، برای تغییر ذائقه شان بد نیست!
یکشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۴
سانسور
"... دو هزار سال است که بشر به انتظار حکومت حکما خیال بافته. غافل از اینکه حکیم نمی تواند حکومت بکند." جلال آل احمد - نون القلم
در فاصلهء میان انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی، تا همین ده سال پیش هرگز پیش نیامده بود که روشنفکری ایران در سایهء قدرت قلم بزند و از این راه ارتزاق کند. تمام نویسندگان ایران تا همین ده سال پیش یا معلم بودند یا طبیب، یا به کاری اشتغال داشتند جز کار قلم. تا همین ده سال پیش، همواره در تاریخ ایران کار دل از کار گل جدا بود، و این جدایی حدی از استقلال را برای نویسندهء ایرانی به وجود می آورد که در سایهء آن بتواند بر قدرت بتازد.
جلال آل احمد در نون القلم که در واقع یک رسالهء سیاسی در یک متن داستانی است، بیش از هر کس، و دلسوزانه و صادقانه تر از هر نویسنده ای به این جدال می پردازد. آل احمد در این اثر در کشاکش میان دو نویسنده، یکی اصول گرا و دیگری عمل گرا به نزدیکی روشنفکران با قدرت و پیامدهای آن می پردازد. در این داستان تمثیلی با سویه های آموزشی به سبک و سیاق برشت، وقتی دو نویسنده در کنار قدرت قرار می گیرند، در مناسبات پیچیده، در کانون تنش های سیاسی کار یکی به تبعید می کشد، کار دیگری به پااندازی برای پادشاه. آل احمد هرچند که در سراسر داستان با آن نویسندهء اصول گرا همدل است، اما به آن نویسندهء عمل گرا هم حق می دهد که به خیال شیوع حق، از روی یک قصد پاک، تنها به این دلیل که می خواهد محیط زندگی اش را دگرگون کند، تن به آلودگی می دهد.
دوگانگی آل احمد، و حتی سردرگمی او، پس از جنگ و آن مکث هشت ساله در کار فرهنگ به محیط روشنفکری ایران نیز سرایت کرد. اگر تا پیش از این روشنفکری مفهومی بود در تناقض با مذهب، اگر مذهب به دلیل سرسپردگی اش به خداوند و ارادهء او با مفهوم روشنفکری جور نمی آمد، اکنون از روشنفکران مذهبی و غیرمذهبی سخن می گوییم. در این مدت حکومت موفق شد از شکل گیری نهادهای فرهنگی مستقل جلوگیری کند، و از سوی دیگر با نزدیک شدن به قلمرو روشنفکران بحث های روشنفکری را در نهادهای فرهنگی حکومتی بازتاب دهد. نشریه هایی مانند آدینه، دنیای سخن، مفید، زنده رود و کارنامه که هر یک می توانستند به یک نهاد فرهنگی تبدیل شوند، به بهانه های واهی در محاق توقیف افتادند، در حالی که روزنامه ها و هفته نامه های دولتی در تیراژ گسترده انتشار می یابند. خواه ناخواه بسیاری از گفتمان هایی که می توانست در نشریه های مستقل انتشار یابد، در نبود این نشریات در روزنامه های دولتی بازتاب می یابد. در این شرایط گمان می رود که پیش پای نویسندگان ایران تنها دو راه وجود داشته باشد: در حاشیه ماندن و در حاشیه قلم زدن، یا به متن مطبوعات دولتی اصلاح طلب راه یافتن. در واقع حکومت در ده سال گذشته با یک سیاست فرهنگی کج دار و مریز موفق شد از یک سو با به کارگیری هوشمندانه سیاست های ارشاد از نهادینه شدن مطبوعات مستقل جلوگیری کند، و از سوی دیگر در فضایی نسبتا آزاد اما تحت نظارت، بخشی از نویسندگان مستقل را به مطبوعات دولتی جذب کند.
آزادی بیان در مفهومی که در نظام های دموکراسی لیبرال وجود دارد، تنها با از میان رفتن نظارت دولت بر کار نشر امکان پذیر است. در ایران به این دلیل که نظارت دولت به شکل ساختاری و نهادینه اعمال می شود، سانسور نیز نهادینه و ساختاری است. اگر از سال 1359 تا پایان جنگ کتاب ها را به شکل فله ای توقیف می کردند، اکنون سانسور بسیار هوشمندانه اعمال می شود، و مدتهاست که از جابجایی چند کلمه فراتر رفته است. فکر ِ نویسنده است که امروز در کانون توجه ممیزی قرار دارد.
در یک بررسی تطبیقی می توان نشان داد که از میان مجموعه آثاری که از قلمرو ادبیات خارج از کشور، در ایران انتشار یافته، آن گروهی از کتاب ها بخت انتشار پیدا کرده است که از نظر فکر و جهان بینی نویسنده در ایران قابل انتشار است، یا حتی در برخی موارد بیان این مفهوم می تواند بود که در خارج از ایران جز فساد، جز تباهی، جز بی پناهی، جز فروپاشی خانواده ها، جز هتک حرمت انسانی، جز پریشان حالی و بی هویتی تام و تمام فرهنگی و اجتماعی یافت نشود. جا دارد و خوب است که در یک فرصت مناسب به این مهم بپردازیم، تا حد فریبکاری و ترفندهای ممیزی و ظرافتی را که آنان به کار می برند، نشان دهیم، بدون آن که ارزش ادبی اثر و تلاش معصومانهء نویسندهء اثر را بخواهیم بی قدر کنیم، یا ناچیز جلوه دهیم.
نقل از سایت مداد
شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۴
من خیلی به کلاس های داستان نویسی و این جور چیز ها فکر کرده ام ولی همیشه از رفتن به آنجا ترسیده ام. فکر می کنم خیلی کمتر از توقعم باشد. شاید این حرف درست باشد که بدون استعداد و قریحه و فقط با آموزش همه کار می توان کرد. مثلا یک نقاش یا شاعر یا ارشیتکت شد. اما من می ترسم کسانی که به این کلاس ها می روند خیلی اهل مطالعه و کتاب هم نباشند و به عبارتی در محیطی که با آن سر و کار دارند به این باور رسیده اند که : خبری هست. به این ترتیب کلاس ها برایم به شدت خسته کننده باشد.
خب، آن عاشقان کلاس و تئوری و این حرفها شاید بپرسند: سرکار عالی کی باشن؟ به همین منظور بخش زیر را از مصاحبه ی احمد رضا احمدی از روزنامه ی شرق 25 مهر ماه برایتان به عنوان شاهد می آورم.
قبول؟
"- به نظر شما آثار تئوريك در حوزه ادبيات چقدر به شاعر و نويسنده در ارائه كار بهتر كمك مى كند؟
- من اصلاً به اين مسئله قائل نيستم و آن را قبول ندارم. تمام آدم هايى كه كار هنرى در ايران كردند، الزاماً به مباحث تئوريك اتكا نداشتند. به عنوان مثال كيارستمى ليسانس نقاشى دارد و فيلم مى سازد يا مسعود كيميايى از ميان مردم عادى كوچه و بازار است. به نظرم آنهايى كه تئوريك خواندند، هيچ كدام نتوانسته اند كارهاى خلاق ارائه بدهند و على حاتمى و امير نادرى با تمام موفقيتشان از تجربياتشان استفاده كردند. با تئورى مى شود حرف هاى مهم زد و مصاحبه كرد. كار خلاقه نيست. من هيچ وقت تئورى نخواندم تا شعر بگويم. چون به عقيده ام چيز مضحكى خواهد شد. هنرمندى كه از درونش مى جوشد و خلق مى كند، خود نمى داند چگونه اين جوشش اتفاق مى افتد و اثر پديد مى آيد. به نظرم آنها كه با تئورى كار كردند در نهايت تبديل به چيز مضحكى شده است كه من به آن مى گويم سوپ طبى كه چقدر آب و چقدر سبزى بريزند كه به نظرم آن هم خوشمزه نخواهد بود."
خودم وقتی داستان یا رمان این جور افراد را می خوانم، می بینم قصه گویی فدای چارچوب ها شده است. به رمان صدمه زده است و لذت آن را از بین برده است. گاهی این جور نویسنده ها تحت تأثیر صدای خودشان عنان از کف می دهند و به افاضه گویی می پردازند. من با بورخس موافقم که نویسنده نباید در چیزی که می نویسد اطلاعات خود را رخ کش کند یا به خواننده نشان دهد که، در این موضوع، از او بیشتر می داند.
این بود افاضه ی امروز ما! و این هم لینک مطلب بالا.
--------
جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴
پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴
شما و ما
آن جا یک خانه است مثل یک قلب آبی قلنبه ی بزرگ و از آن عشق می تراود. شما کسانی که هر چیزی که نمی بینید فکر می کنید نیست و هنوز برایتان چیز های تازه روی می دهد. شما، کسانی که آغوش تنگ مادر بزرگ ها و خاله ها و دایی ها و عمه ها و عمو ها را تجربه نکرده اید و فکر می کنید که در آن تنگ جا های گرم و مطمئن عشق و آرامش نیست. بیایید برایتان از حانه ای بگویم که مثل یک قلب قلنبه وسوسه انگیز بود. یعنی وسوسه شوی که توی دستت بگیری و فشارش دهی و از نرمی دلپذیرش لذتی ببری، که تا سالها با خاطره اش گرم شوی. یک قلب بزرگ قلنبه ی آبی که مدام شب و روز از آن جرقه های نقره ای و آبی مثل ستاره های ریز تعلیمی مرلین به دامنه ای وسیع پخش می شد و ما این شانس را داشتیم که به مرکز این تلأ لو عاشقانه بسیار نزدیک بودیم. خانه ای که فقط به مقیاس امروزی و به چشم شما ها بزرگ بود ولی آن روز ها یک غربال بود، تقریباً . با درخت گیلاس سخاوتمندی که هیچ سالی قهر نمی کرد و پیشکشش برای ما هیچ نوع محدودیتی نداشت . کافی بود دستمان به آن برسد. هیچ کس اعتراض نمی کرد . گل مروارید را هم می توانستیم بچینیم، هر چقدر که می خواستیم و هر جور که می خواستیم ، از پائین ساقه ، از بیخ گل، له شود ، نشود. گلهای دیگری هم آنجا بود که چون خودمان داشتیم خیلی به آن ها محل نمی گذاشتیم. گلهای میمون سخنگو که مادرم دهان گل را فشار می داد و به جای آن با ما حرف می زد و ما را افسون می کرد.می گویم مادر، چرا ما گل میمون نداریم. بابا می گوید خیلی آفت دارد این گل ، بقیه باغچه هم می گیرد.
مرکز قلب آبی، مادر بزرگ است که به جای هر چیزی عشق دارد، و در همه چیز دست و دل باز است. هیچ چشمداشتی ندارد. فراوان می دهد و فراموش می کند. برای ما او همیشه چیز های تازه داشت و با تنقلات جدید که کارخانه های تازه تأسیس به لطف اصل چهار مارشال تولید می کردند، ذوق زده مان می کرد. آرام و سرگرم کننده است.از تنهایی نمی ترسد. حقوقش را خودش می رود می گیرد. می گوید حالا که نه، آنوفت ها گرگ بودم مثل گل. هر وقت از حمام می آید می پرسد: ببین تصدقت بروم حوب پاک شدم؟ معلوم است که حمام بودم؟ می گویم مامان ، این حرفها مال آن موقع هاست که حمام رفتن خودش یک برنامه و کار بود نه حالا که همه یکی دو حمام در خانه دارند. می خندد. ما را به قلبش می چسباند.
دیروز به دیدنش رفتم. نه، نه در آن خانه ای که از ستاره های نقره ای و آبی می درخشید. حالا فقط دور خودش را مرلین ستاره باران می کند. اول دخترم او را بوسید. مامان ، قربان صدقه اش رفت، بعد من بلند گفتم سلام مامان! و بوس گنده ای کردم . گفت: تو کی هستی؟ گفتم مامان منم ! پرسید: پس اون کی بود؟
سهشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴
یک روز ابری
چقدر ساکت است. بوی رطوبت و کمی هم فلز داغ می آید. بخار است البته که از کتری روی بخاری بلند می شود. یعنی صبح شده است. مادرم روز ها روی بخاری ها کتری می گذارد. آب خالی. عادت ندارد از درخت اکالیپتوس حیاط برگ بچیند و توی آن بریزد. ما بچه ها اما روی بخاری پوست پرتقال می گذاریم و معمولاً هم کثافت کاری می شود و خرابکاری.
دلم نمی خواهد از تخت بلند شوم. سرم کمی درد می کند. رویم را بر می گردانم و به تخت خواهرم نگاه می کنم. خالی است. ولی همه جا ساکت است. بلند می شوم و با لباس خواب کرکی تا زیر زانو ، لرزان از اتاق بیرون می روم. کسی خانه نیست. یک لیوان شیر و آب هویج روی میز آشپزخانه است با نان تافتون و کره و مربای به. بقیه ی میز هم لیوان و بشقاب صبحانه ی بقیه است که خورده ورفته اند.
با بی میلی کمی از لیوان می خورم . صدای در می آید. مادرم است که از خرید برگشته است. سلام. سلام، مریض شدی، باید برویم دکتر. پس دوباره آمپول و آن شربتهای بدمزه. پدرم که باشد آمپول زن را به منزل می آورد. می گوید، از محیط آنجاست که وحشت می کند . بو ها می ترساندش. من هم نیم ساعت قبل از وقت آمپول می روم و خودم را به خواب می زنم. گاهی هم یک خط کش زیر بالشم قایم می کنم تا اگر لازم شد امپول زن را بزنم. ولی بابا می گوید، می توانی مثل دفعه ی قبلی وشگونش بگیری و من سرم را زیر بالش می کنم. خجالت می کشم چون فکر می کردم کسی ندیده است.
می گویم مادر یادتان هست چقدر دوا ها بد مزه بود و با چه قربان صدقه ها دوا می خوردم، زن گنده! بچه های خودم به آن سن من که بودند فقط یادشان می انداختم که وقت فلان شربت است، خودشان می خوردند.
پرده ها را باز می کنم. هوا هم دارد باز می شود. با تنبلی روی تخت میفتم و به آمپول ها فکر می کنم.
امروز با سر درد بیدار شدم. نه خیلی شدید.گرمای مرطوب اتاق مرا به سالها پیش برد. که یک روز صبح مریض بودم و کتری روی بخاری بخار می کرد . من در آستانه ی در اتاق مادرم ایستاده بودم ، او روی زمین نشسته است و به عجله جوراب می پوشد. آن جورابهای نایلون بی رنگ اسرار آمیز و سر گرم کننده را . مرتب سر انگشتهایش را با لبها خیس می کند و ماهرانه می چرخاند و بالا می کشد و من فکر می کنم الان است که پاره شود. خیلی نازک است مادر، سردتان نمی شود؟ نه نایلون است. من کی از این حورابها می پوشم؟ وقتی بزرگ شدی.اخم می کنم . با آن ادا ها وقتی که آمپول می زنی؟نگاهی به من می اندازد. در هر حال حالا نمی شود وقتی که موهای پایت را زدی می توانی از این ها بپوشی. خجالت می کشم و تا مطب دکتر فکر می کنم این بار که خاله ام را دیدم باید بپرسم کی و چطوری موهای پایم را بزنم.
یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴
حکایت پست جدید بعد از مدتهای مدید
چند شب پيش كتاب خاطرات روزانه ي ويرجينيا ولف را مي خواندم كه شوهرش لئونارد ولف دستچين كرده و خانم خجسته كيهان تلاش كرده تا ترجمه اش كند ولي موفق نشده است.در این ترجمه، شما نه تنها به جملاتي بر مي خوريد كه به هيچ لطائف الحيلي مفهوم نيست بلكه به پرگرافهاي ده خطي هم مي رسيد كه باز هم متوجه نمي شويد ويرجينياي بخت برگشته چه منظوري داشته است. علي ایحال در آن آشفتگي و نارسايي ترجمه به هر جان كندني بود خانم ولف گفته بود كه چقدر نوشتن لذت بخش است .
به اين جمله فكر كردم و فكر كردم چرا اگر لذتي دارد يا داشت به ياد نمي آورم.
از طرفي در حال خواندن و ترجمه ي كتابي از " گريس پي لي" هستم كه دوست دمدمي مزاجي داده است تا با هم ترجمه كنيم و عليرغم طفره رفتن هاي عمدي و غير عمدي من و شانه خالي كردن هايم به همان دليل و هم این كه با يك كشمش گرمي اش مي كند...بالاخره اغفال شدم و مشغول ترجمه. فرد مذكور هم ديگر وقتش بود كه گرمي اش كند، چون ديگر دوره ي سردي كردنش طولاني شده بود و داشت يواش يواش مرا به اشتباه مي انداخت كه اين آلرژي ها با كبر سن دارد برطرف مي شود، بالاخره گرمی اش هم کرد و خلاصه فعلا كه کارمان پا در هواست.
القصه خانم "پي لي" هم در يكي از داستان هايش مي گويد كه حيف است كه چيزي از پدر بزرگ مادر بزرگ ها داشته باشيم و كسي در خانواده نباشد كه در باره اش بنويسد.
اين هر دو، روي هم سبب شد كه پست ديروز را وسط یک هال در حالی که تلويزیون مشغول پخش آشغالهايش با صداي بلند بود و بچه ها در حال متلك پراني ، وفكري هم به حال شام بايد مي كردم، بنویسم. تجربه اي كه تا به حال نداشتم وغالباً در سكوت مطلق مي توانم بخوانم يا بنويسم. اما تجربه ي جالبي بود و آن حس خوشايند لذتي كه ولف مي گويد با خود داشت.
فقط كاش بچه ها كمتر صدايم مي كردند.
شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴
صبح تابستانی
باید آفتاب باشد تا بتوانم برایتان نقل کنم. اینی که می خواهم بگویم، در ذهنم، پر از نور و آفتاب است. آفتاب که باشد تلاش اضافه نمی خواهد، خودش خود به خود جاری می شود. اینجا البته آفتابگیر است. برای این که بفهمی امروز آفتاب هست یا نه، تلاشی لازم نداری. مثلا پرده ها را باز کنی یا از گوشه و کنار حیاط و ایوان و تراس به دنبالش بگردی. خودش سخاوتمندانه می تابد و پهن می شود انگار سر ریز می شود، و مرا به یاد راهرویی می اندازد که سر تا سر پوشیده از کناره ی قرمز رنگ بود و به حیاط میرسید. درگاهی ی رو به حیاط همیشه یک لنگه اش باز بود، یا این که این روز های آفتابی من یک لنگه اش را باز می بینم که حتما تابستان بوده است. بله تابستان بوده که من آنجا بودم تنها، و می خواستم از راهرو به حیاط برسم. حالا که فکر می کنم می بینم آنقدر ها هم بلند نبوده که نوشتم سر تا سر، انگار که از یک چیز طولانی حرف می زنم، پاهای هشت ساله ی من آن را بلند می دید و شاید هم ترس مخفی ام از پله های دست راستم که به مهمانخانه های طبقه ی بالا می رسید که به نظرم همیشه سراسر سال حصیر های پنجره هایش کشیده بود و تاریکی راز آلودی داشت که برایم دلیل خوبی برای ترس بود. می خواستم به در گشوده به نور و شمعدانی ها و شاپسند ها برسم و از تاریکی مرموز فرار کنم، این بود که به نظرم طولانی می آمد. آن بالا فقط مهمانی های خیلی رسمی بود که رونقی به خود می گرفت و رفت و آمدی می شد مثل خواستگاری یا وقتی ختم بود، مردانه. در مهمانی های بسیار شلوغ دیگر همه دور هم جمع می شدند و زن و مرد و بچه خیلی مطرح نبود، گرچه بعد از ناهار همدندانها جدا می شدند و گپ می زدند. می خواهم به آن در نیم گشوده برسم که این طور به استقبالم آمده است. باید از جلوی چند اتاق بگذرم. یکی اتاق آقای دکتر است، آقا جان دکتر . برای چشم هشت ساله ام فقط پیر مردی در بستر است که تختش خیلی بلند است و همیشه یک مجله – انگار تهران مصور یا اطلاعات هفتگی – دستش است که چون بقیه قبلا خواندنش، مچاله شده است. به در نگاه می کند که ببیند کسی می گذرد که بگوید بیا تو، اون مگس کش را به من بده و بعد سیگار و کبریت بخواهد که ممنوع است، کشیدنش نه. چون دستش می لرزد بچه ها نباید به او کبریت بدهند، همیشه یک بزرگتر باید سیگار را روشن کند و به دستش بدهد. و من خیلی شرم می کنم که بگویم عزیز جان گفتن ندهم. دستم را روی تل قرمز سفتی که به سرم زده اند می کشم و بدو رد می شوم. گذشتن از جلوی در اتاق خانم دکتر هم بی خطر نیست. عزیز جان که در هشت سالگی نمی فهمم چرا گماشته ها خانم دکتر خطابش می کنند، سرش به کتاب دعا است ولی روزنامه هم همیشه کنارش پهن است. حواسش اما حسابی جمع است و بدون توضیح که من ورپریده بدون مادرم آن جا چه غلطی می کنم، امکان ندارد بتوانم قسر در بروم. سلام می کنم، مادر، آن حیاط است، من آمدم خاله را پیدا کنم، که چه غلطی کنم؟ که لباسش را به تنش پرو کنند. حواسم به پنجره است که پشت آن گلدانهای شاپسند و شمعدانی و شویدی ردیف شده اند. مطبخ در حیاط است و از جنب جوشی که در مهمانی ها دارد خبری نیست. به طرف پنجره می روم و بعد پشیمان می شوم و بر می گردم. کفشهایم را جلوی در اتاق در آورده ام. به اتاق آقا جان دکتر با کفش می شود رفت چون مرد ها می آیند و دکتر ها و آقا جان هم آن بالا روی بلندی دراز کشیده است، ولی خانم دکتر روی زمین می نشیند،پشتی هایش را بین گنجه های دیواری تکیه داده است. دیگر چیزی نمانده که به آن در برسم، به پشت دری هایش نگاه کنم که ما نداریم، ما پرده داریم چون مادر می گوید همه چیزش آسان تر است ، و از پله ها پائین بروم. به سرعت می روم. روی پله ها یکی از خدمه از دلگیری مطبخ به حیاط پناه آورده و نشسته خرواری سبزی پاک می کند . یکی از گماشته ها هم آب پاش به دست ایستاده و با او حرف می زند. دو طرف پله ها همان گلدانها هستند که همیشه برایم تازگی دارند و جذبم می کنند. شویدی ها را وقتی همه هستند، منظورم هم مادر خودم و هم بزرگتر های دیگر و هم بچه های دیگر است، می چینیم، لای کاغذی که از دفتر چه هایمان کنده ایم می پیچیم و آتش می زنیم. صدای ترقه می دهد و ما را مبهوت و هیجان زده می کند. وقتی همه هستند دیگر این و آن دعوایمان نمی کنند که پله ها سیاه می شود و خودتان را آتش می زنید. آرام آرام از پله ها پائین می روم. کسی کاری به من ندارد.از گلدانهای بزرگ یاس، یکی اش هم اینجاست، همان که گلهایش توی نعلبکی اینحا و آنجا ست و پشت پنجره ی عزیز جان هم بود و دلم ضعف می رفت دست تویش بکنم ولی به دردسرش نمی ارزید. چند گل می چینم، نه واقعا کسی کاری به من ندارد. یک برگ شمعدانی را می کنم و توی دستم له می کنم و دستم را بو می کنم. بوی هر دو دستم را دوست دارم هم آن که بوی یاس می دهد، هم این که بوی برگ سبز شمعدانی گرفته است. هنوز آفتاب همه ی حیاط را پر نکرده است. به طرف حوض می روم که هم دورش پر از گلدان است و هم ماهی قرمز کوچک دارد. حالا دیگر همه با سر و صدا حواسشان به من است. خانم دکتر هم پشت پنجره اش آمده تا ببیند کسی مواظب من هست مبادا لب حوض بروم. اما من می خواهم لب حوض بنشینم. کاری نمی کنم. خاله ام کجاست. چرا این تل را آنقدر محکم به سرم بسته اند، گوشهایم درد گرفته است.