یک روز ابری
چقدر ساکت است. بوی رطوبت و کمی هم فلز داغ می آید. بخار است البته که از کتری روی بخاری بلند می شود. یعنی صبح شده است. مادرم روز ها روی بخاری ها کتری می گذارد. آب خالی. عادت ندارد از درخت اکالیپتوس حیاط برگ بچیند و توی آن بریزد. ما بچه ها اما روی بخاری پوست پرتقال می گذاریم و معمولاً هم کثافت کاری می شود و خرابکاری.
دلم نمی خواهد از تخت بلند شوم. سرم کمی درد می کند. رویم را بر می گردانم و به تخت خواهرم نگاه می کنم. خالی است. ولی همه جا ساکت است. بلند می شوم و با لباس خواب کرکی تا زیر زانو ، لرزان از اتاق بیرون می روم. کسی خانه نیست. یک لیوان شیر و آب هویج روی میز آشپزخانه است با نان تافتون و کره و مربای به. بقیه ی میز هم لیوان و بشقاب صبحانه ی بقیه است که خورده ورفته اند.
با بی میلی کمی از لیوان می خورم . صدای در می آید. مادرم است که از خرید برگشته است. سلام. سلام، مریض شدی، باید برویم دکتر. پس دوباره آمپول و آن شربتهای بدمزه. پدرم که باشد آمپول زن را به منزل می آورد. می گوید، از محیط آنجاست که وحشت می کند . بو ها می ترساندش. من هم نیم ساعت قبل از وقت آمپول می روم و خودم را به خواب می زنم. گاهی هم یک خط کش زیر بالشم قایم می کنم تا اگر لازم شد امپول زن را بزنم. ولی بابا می گوید، می توانی مثل دفعه ی قبلی وشگونش بگیری و من سرم را زیر بالش می کنم. خجالت می کشم چون فکر می کردم کسی ندیده است.
می گویم مادر یادتان هست چقدر دوا ها بد مزه بود و با چه قربان صدقه ها دوا می خوردم، زن گنده! بچه های خودم به آن سن من که بودند فقط یادشان می انداختم که وقت فلان شربت است، خودشان می خوردند.
پرده ها را باز می کنم. هوا هم دارد باز می شود. با تنبلی روی تخت میفتم و به آمپول ها فکر می کنم.
امروز با سر درد بیدار شدم. نه خیلی شدید.گرمای مرطوب اتاق مرا به سالها پیش برد. که یک روز صبح مریض بودم و کتری روی بخاری بخار می کرد . من در آستانه ی در اتاق مادرم ایستاده بودم ، او روی زمین نشسته است و به عجله جوراب می پوشد. آن جورابهای نایلون بی رنگ اسرار آمیز و سر گرم کننده را . مرتب سر انگشتهایش را با لبها خیس می کند و ماهرانه می چرخاند و بالا می کشد و من فکر می کنم الان است که پاره شود. خیلی نازک است مادر، سردتان نمی شود؟ نه نایلون است. من کی از این حورابها می پوشم؟ وقتی بزرگ شدی.اخم می کنم . با آن ادا ها وقتی که آمپول می زنی؟نگاهی به من می اندازد. در هر حال حالا نمی شود وقتی که موهای پایت را زدی می توانی از این ها بپوشی. خجالت می کشم و تا مطب دکتر فکر می کنم این بار که خاله ام را دیدم باید بپرسم کی و چطوری موهای پایم را بزنم.
سهشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
روح بازیگوش :
خونهء نو مبارک . انگار اسباب کشی مجازیت زودتر از اثاث کشی واقعیتون تموم شده !
ارسال یک نظر