یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴

حکایت پست جدید بعد از مدتهای مدید


چند شب پيش كتاب خاطرات روزانه ي ويرجينيا ولف را مي خواندم كه شوهرش لئونارد ولف دستچين كرده و خانم خجسته كيهان تلاش كرده تا ترجمه اش كند ولي موفق نشده است.در این ترجمه، شما نه تنها به جملاتي بر مي خوريد كه به هيچ لطائف الحيلي مفهوم نيست بلكه به پرگرافهاي ده خطي هم مي رسيد كه باز هم متوجه نمي شويد ويرجينياي بخت برگشته چه منظوري داشته است. علي ایحال در آن آشفتگي و نارسايي ترجمه به هر جان كندني بود خانم ولف گفته بود كه چقدر نوشتن لذت بخش است .
به اين جمله فكر كردم و فكر كردم چرا اگر لذتي دارد يا داشت به ياد نمي آورم.
از طرفي در حال خواندن و ترجمه ي كتابي از " گريس پي لي" هستم كه دوست دمدمي مزاجي داده است تا با هم ترجمه كنيم و عليرغم طفره رفتن هاي عمدي و غير عمدي من و شانه خالي كردن هايم به همان دليل و هم این كه با يك كشمش گرمي اش مي كند...بالاخره اغفال شدم و مشغول ترجمه. فرد مذكور هم ديگر وقتش بود كه گرمي اش كند، چون ديگر دوره ي سردي كردنش طولاني شده بود و داشت يواش يواش مرا به اشتباه مي انداخت كه اين آلرژي ها با كبر سن دارد برطرف مي شود، بالاخره گرمی اش هم کرد و خلاصه فعلا كه کارمان پا در هواست.
القصه خانم "پي لي" هم در يكي از داستان هايش مي گويد كه حيف است كه چيزي از پدر بزرگ مادر بزرگ ها داشته باشيم و كسي در خانواده نباشد كه در باره اش بنويسد.
اين هر دو، روي هم سبب شد كه پست ديروز را وسط یک هال در حالی که تلويزیون مشغول پخش آشغالهايش با صداي بلند بود و بچه ها در حال متلك پراني ، وفكري هم به حال شام بايد مي كردم، بنویسم. تجربه اي كه تا به حال نداشتم وغالباً در سكوت مطلق مي توانم بخوانم يا بنويسم. اما تجربه ي جالبي بود و آن حس خوشايند لذتي كه ولف مي گويد با خود داشت.
فقط كاش بچه ها كمتر صدايم مي كردند.

هیچ نظری موجود نیست: