شما و ما
آن جا یک خانه است مثل یک قلب آبی قلنبه ی بزرگ و از آن عشق می تراود. شما کسانی که هر چیزی که نمی بینید فکر می کنید نیست و هنوز برایتان چیز های تازه روی می دهد. شما، کسانی که آغوش تنگ مادر بزرگ ها و خاله ها و دایی ها و عمه ها و عمو ها را تجربه نکرده اید و فکر می کنید که در آن تنگ جا های گرم و مطمئن عشق و آرامش نیست. بیایید برایتان از حانه ای بگویم که مثل یک قلب قلنبه وسوسه انگیز بود. یعنی وسوسه شوی که توی دستت بگیری و فشارش دهی و از نرمی دلپذیرش لذتی ببری، که تا سالها با خاطره اش گرم شوی. یک قلب بزرگ قلنبه ی آبی که مدام شب و روز از آن جرقه های نقره ای و آبی مثل ستاره های ریز تعلیمی مرلین به دامنه ای وسیع پخش می شد و ما این شانس را داشتیم که به مرکز این تلأ لو عاشقانه بسیار نزدیک بودیم. خانه ای که فقط به مقیاس امروزی و به چشم شما ها بزرگ بود ولی آن روز ها یک غربال بود، تقریباً . با درخت گیلاس سخاوتمندی که هیچ سالی قهر نمی کرد و پیشکشش برای ما هیچ نوع محدودیتی نداشت . کافی بود دستمان به آن برسد. هیچ کس اعتراض نمی کرد . گل مروارید را هم می توانستیم بچینیم، هر چقدر که می خواستیم و هر جور که می خواستیم ، از پائین ساقه ، از بیخ گل، له شود ، نشود. گلهای دیگری هم آنجا بود که چون خودمان داشتیم خیلی به آن ها محل نمی گذاشتیم. گلهای میمون سخنگو که مادرم دهان گل را فشار می داد و به جای آن با ما حرف می زد و ما را افسون می کرد.می گویم مادر، چرا ما گل میمون نداریم. بابا می گوید خیلی آفت دارد این گل ، بقیه باغچه هم می گیرد.
مرکز قلب آبی، مادر بزرگ است که به جای هر چیزی عشق دارد، و در همه چیز دست و دل باز است. هیچ چشمداشتی ندارد. فراوان می دهد و فراموش می کند. برای ما او همیشه چیز های تازه داشت و با تنقلات جدید که کارخانه های تازه تأسیس به لطف اصل چهار مارشال تولید می کردند، ذوق زده مان می کرد. آرام و سرگرم کننده است.از تنهایی نمی ترسد. حقوقش را خودش می رود می گیرد. می گوید حالا که نه، آنوفت ها گرگ بودم مثل گل. هر وقت از حمام می آید می پرسد: ببین تصدقت بروم حوب پاک شدم؟ معلوم است که حمام بودم؟ می گویم مامان ، این حرفها مال آن موقع هاست که حمام رفتن خودش یک برنامه و کار بود نه حالا که همه یکی دو حمام در خانه دارند. می خندد. ما را به قلبش می چسباند.
دیروز به دیدنش رفتم. نه، نه در آن خانه ای که از ستاره های نقره ای و آبی می درخشید. حالا فقط دور خودش را مرلین ستاره باران می کند. اول دخترم او را بوسید. مامان ، قربان صدقه اش رفت، بعد من بلند گفتم سلام مامان! و بوس گنده ای کردم . گفت: تو کی هستی؟ گفتم مامان منم ! پرسید: پس اون کی بود؟
پنجشنبه، آذر ۰۳، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر