باد پر را برد
داستان زیر را در سایت دیباچه خواندم. شاید شما هم دوست داشته باشید.
بتول عباسي
پدرم گفت:«ناهار چي بخوريم؟»
من و يوت گفتيم:«ما ميرويم كباب بخريم.»
پدرم از آشپزخانه بيرون آمد و كتابش را از روي ميز برداشت و چيزي نگفت.
ماشين را از توي پاركينگ درآوردم.
يوت گفت:«برويم از فرحزاد بخريم.»
از چند خيابان گذشتيم. شلوغ بود. گفتم:«مثلاً امروز جمعه است.»
بعد گفتم:«كاش به اين چراغ سبز برسيم.»
چراغ قرمز شد.
يوت گفت:«از اين خيابان كه گذشته بوديم.»
نگاه كردم. گفتم:«نميدانم، حواسم به رانندگيام بود.»
چراغ سبز شد و راه افتاديم. سرعتم را كم كردم تا اشتباه نكنم. از چند خيابان كه گذشتيم احساس كردم از اينها هم گذشتهايم.
گفتم:«خيلي شبيهاند.»
يوت سرش را تكان داد. گفت:«بوي كباب ميآيد.»
گفتم:«آره.»
بيرون را نگاه كردم. ديدم از مغازههاي دو طرف خيابان، كه ويترينهاشان پر از كامپيوتر و موبايل و لوازم صوتي بود، دود بلند ميشود.
گفتم:«مثل اينكه اينها كباب هم ميفروشند.»
جلو مغازهاي نگاه داشتم، ماشين را قفل كردم و پياده شديم. از كنار چند مغازه گذشتيم. رفتيم توي مغازهاي كه بوي كباب بيشتري ميداد. مرد ميانسالي پشت دخل بود. يوت با آرنجش به پهلويم زد و گفت:«موهاي فرفرياش را نگاه كن.»
گفتم:«كباب كوبيده داريد؟»
گفت:«آره.»
گفتم:«ده سيخ براي ما بگذاريد.»
روزنامهاي را كه جلوش بود تا كرد و بلند شد و شاگردش را صدا كرد. ازپستويي كه ته مغازه بود يك پسر لاغر دراز با منقلِ زغال بيرون آمد.
مرد گفت:«زغالها را آتش بينداز براي خانمها.»
يوت زد زير خنده. چپچپ نگاهش كردم. ولي ولكن نبود. شاگرد لخلخكنان زغالهاي گلانداخته را از توي پستو ميآورد و ميگذاشت توي منقل.
گفتم:«آقا مثل اينكه كار شما خيلي طول ميكشد؟»
گفت:«نه همين حالا آماده ميشود.»
دود غليظي تمام مغازه را پر كرد. به سرفه افتادم، به يوت گفتم:«من ميرم بيرون.»
گفت:«من همينجا ميمانم.»
هوا داشت تاريك ميشد. باد ملايمي ميوزيد و برگهاي خشك توي خيابان را اينطرف و آنطرف ميبرد. دود كمتر شد. برگشتم. ديدم شاگرد دارد زغالها را فوت ميكند. از اين كارش چندشم شد.
گفتم:«هنوز آماده نشده؟»
گفت:«بادبزنمان گم شده!»
دور و برم را نگاه كردم. يوت نبود. رفتم بيرون، توي ماشين و اطراف مغازه را نگاه كردم. برگشتم. گفتم:«خواهرم را نديدي؟»
گفت:«رييس از خنديدنش خوشش آمد.»
گفتم:«حالا كجاست؟»
گفت:«رييس رفته انبار.»
با دست به بالاي نردباني كه گوشة مغازه بود، اشاره كرد.
گفتم:«بيا اين پول را بگير و برو بادبزن بخر.»
پول را گرفت و رفت. همهجا ساكت بود. به طرف گوشة مغازه رفتم. از پلههاي نردبان بالا رفتم. درِ چوبيِ چسبيده به سقف را به طرف بالا هل دادم. نور سفيدي از لاي در بيرون زد. از لاي آن خزيدم بالا. هوا سرد بود. ديوارها، سقفها و كف زمين سفيد سفيد بود. در را بستم. احساس كردم كسي پشت سرم است. برگشتم، دختري همسن و سال يوت به ديوار تكيه داده بود.
گفتم:«تو خواهر مرا نديدي؟»
روسري مشكياش را مرتب كرد و گفت:«كفشهايش را داده تا من برايش نگه دارم.»
كفشها را جوري گرفته بود كه به خودش نخورد.
گفت:«رييس گفته زيرشان كثيف است.»
گفتم:«حالا كجاست؟»
گفت:«از آن پلهها پايين رفتند.»
همهچيز آنقدر سفيد و بدون سايه بود كه به زحمت توانستم راهپله را ببينم. پايين رفتم. پلهها خيلي زياد بودند و پاگرد هم نداشتند. نميدانم چهقدر پايين رفتم. ديگر باورم نميشد رنگ ديگري بهجز سفيدي وجود داشته باشد. سردم بود. آن پايين، ساية سياهي ديدم.
گفتم:«يوت.»
سايه تكاني خورد. شروع كردم به دويدن تا رسيدم بهش. يوت پابرهنه روي زمين سفيد ايستاده بود. به آرامي گفتم:«يوت!»
بخاري از دهانم خارج شد. نگاهم كرد.
گفتم:«اينجا آمدهاي براي چي؟»
گفت:«ببين يوتا، من ميخواهم يكبار هم كه شده خودم تصميم بگيرم.»
گفتم:«چه تصميمي!»
گفت:«رييس گفته ميتواند مرا زيبا كند. زيباترين دختر دنيا.»
گفتم:«خواهش ميكنم بيا برويم.»
گفت:«نه، الان رييس ميآيد.»
گفتم:«خواهش ميكنم.»
گفت:«نه.»
گفتم:«بهخاطر همة آن وقتهايي كه برايت گذاشتم و به حرفهايت گوش دادم.»
گفت:«نه.»
گفتم:«خواهر كوچولوي من، چهات شده؟»
لبخندي زد و به دور و برش نگاهي انداخت.
گفتم:«الان نميتوانم برايت توضيح بدهم. اينجا قابل اعتماد نيست.
گفت:«چرا؟»
گفتم:«نميدانم، ولي از همان موقعي كه آمديم بيرون؛ تو خودت كه زودترفهميدي!»
نگاهم كرد. حالتش جوري بود كه انگار به فكر فرو رفته.
گفتم:«يادت هست وقتي آمديم بيرون طرفهاي ظهر بود. ولي موقعي كه من رفتم بيرون هوا داشت تاريك ميشد.»
گفت:«يعني چه؟»
گفتم:«خواهش ميكنم با من بيا.»
دستش را گرفتم. گرم بود. راه افتاديم. از چند پله بالا رفتيم كه صداي پايي شنيدم. شروع كرديم به دويدن. وقتي به بالاي پله رسيديم، پشت سرمان رانگاه كردم. كسي نبود. به دختر كه هنوز ايستاده بود گفتم:«تو هم ميخواهي زيبا شوي؟»
سرش را تكان داد.
گفتم:«با من بيا.»
خودش را عقب كشيد. بعد صداي نفس كشيدن بلندي را شنيديم. هر سه به هم نگاه كرديم. در را باز كردم و دست يوت را كشيدم. يوت پايين رفت. بعد خودم پايين رفتم و در را نگه داشتم و گفتم:«هي دختر بيا.»
داشت به طرفم ميآمد كه كسي دستش را كشيد و با خودش برد.
شاگرد داشت با بادبزن زغالها را گل ميانداخت. گفت:«زغالهايتان آماده است.»
گفتم:«ما زغال نميخواستيم.»
گفت:«ولي اينها را براي شما آماده كردهام.»
دست يوت را كشيدم. همهجا تاريك بود. به طرف ماشين رفتم. در را بازكردم. استارت زدم. روشن نميشد. گفتم:«لعنتي! نكند ماشين را دستكاري كرده باشند.»
يوت زد زير خنده.
گفتم:«ساكت شو!»
ماشين روشن شد. خيابان پر از جمعيت و ماشين بود.
گفتم:«رييس دنبالمان نيامد!»
يوت گفت:«مردم را نگاه كن.»
نگاه كردم. گوشت تنشان آويزان بود؛ انگار استخوانهايشان ذوب شده بود و دود ازشان بلند ميشد.
گفتم:«جاي چشمهايشان خالي است.»
انگار هيچچيزي را نميديدند. زير ماشين ميرفتند يا توي جوي كنار خيابان ميافتادند. پايم را روي گاز فشار دادم و فرياد زدم:«خداي من!»
يوت ميخنديد. توي يك خيابان فرعي پيچيدم. دمِ درِ خانه ترمز كردم. به يوت گفتم:«تو توي ماشين بمان تا در را باز كنم.»
كليد را توي قفل انداختم و در را باز كردم. داد زدم:«حالا بيا.»
از پلهها كه بالا ميآمد دستش را كشيدم و در را بستم.
گفتم:«مادر، پدر، كجاييد؟»
به يوت گفتم:«انگار هيچكس نيست.»
يوت داشت اينطرف و آنطرف ميرفت.
گفتم:«هي با توام.»
نگاهم كرد. جاي چشمهايش خالي بود. به ميز تويهال خورد و راهش را كج كرد. از در بيرون رفت، صدايي شنيدم. انگار از پلهها افتاد پايين. سرم گيج ميرفت. رفتم جلو آينة تويهال، چيزي نديدم.
لینک
پنجشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر