صبح تابستانی
باید آفتاب باشد تا بتوانم برایتان نقل کنم. اینی که می خواهم بگویم، در ذهنم، پر از نور و آفتاب است. آفتاب که باشد تلاش اضافه نمی خواهد، خودش خود به خود جاری می شود. اینجا البته آفتابگیر است. برای این که بفهمی امروز آفتاب هست یا نه، تلاشی لازم نداری. مثلا پرده ها را باز کنی یا از گوشه و کنار حیاط و ایوان و تراس به دنبالش بگردی. خودش سخاوتمندانه می تابد و پهن می شود انگار سر ریز می شود، و مرا به یاد راهرویی می اندازد که سر تا سر پوشیده از کناره ی قرمز رنگ بود و به حیاط میرسید. درگاهی ی رو به حیاط همیشه یک لنگه اش باز بود، یا این که این روز های آفتابی من یک لنگه اش را باز می بینم که حتما تابستان بوده است. بله تابستان بوده که من آنجا بودم تنها، و می خواستم از راهرو به حیاط برسم. حالا که فکر می کنم می بینم آنقدر ها هم بلند نبوده که نوشتم سر تا سر، انگار که از یک چیز طولانی حرف می زنم، پاهای هشت ساله ی من آن را بلند می دید و شاید هم ترس مخفی ام از پله های دست راستم که به مهمانخانه های طبقه ی بالا می رسید که به نظرم همیشه سراسر سال حصیر های پنجره هایش کشیده بود و تاریکی راز آلودی داشت که برایم دلیل خوبی برای ترس بود. می خواستم به در گشوده به نور و شمعدانی ها و شاپسند ها برسم و از تاریکی مرموز فرار کنم، این بود که به نظرم طولانی می آمد. آن بالا فقط مهمانی های خیلی رسمی بود که رونقی به خود می گرفت و رفت و آمدی می شد مثل خواستگاری یا وقتی ختم بود، مردانه. در مهمانی های بسیار شلوغ دیگر همه دور هم جمع می شدند و زن و مرد و بچه خیلی مطرح نبود، گرچه بعد از ناهار همدندانها جدا می شدند و گپ می زدند. می خواهم به آن در نیم گشوده برسم که این طور به استقبالم آمده است. باید از جلوی چند اتاق بگذرم. یکی اتاق آقای دکتر است، آقا جان دکتر . برای چشم هشت ساله ام فقط پیر مردی در بستر است که تختش خیلی بلند است و همیشه یک مجله – انگار تهران مصور یا اطلاعات هفتگی – دستش است که چون بقیه قبلا خواندنش، مچاله شده است. به در نگاه می کند که ببیند کسی می گذرد که بگوید بیا تو، اون مگس کش را به من بده و بعد سیگار و کبریت بخواهد که ممنوع است، کشیدنش نه. چون دستش می لرزد بچه ها نباید به او کبریت بدهند، همیشه یک بزرگتر باید سیگار را روشن کند و به دستش بدهد. و من خیلی شرم می کنم که بگویم عزیز جان گفتن ندهم. دستم را روی تل قرمز سفتی که به سرم زده اند می کشم و بدو رد می شوم. گذشتن از جلوی در اتاق خانم دکتر هم بی خطر نیست. عزیز جان که در هشت سالگی نمی فهمم چرا گماشته ها خانم دکتر خطابش می کنند، سرش به کتاب دعا است ولی روزنامه هم همیشه کنارش پهن است. حواسش اما حسابی جمع است و بدون توضیح که من ورپریده بدون مادرم آن جا چه غلطی می کنم، امکان ندارد بتوانم قسر در بروم. سلام می کنم، مادر، آن حیاط است، من آمدم خاله را پیدا کنم، که چه غلطی کنم؟ که لباسش را به تنش پرو کنند. حواسم به پنجره است که پشت آن گلدانهای شاپسند و شمعدانی و شویدی ردیف شده اند. مطبخ در حیاط است و از جنب جوشی که در مهمانی ها دارد خبری نیست. به طرف پنجره می روم و بعد پشیمان می شوم و بر می گردم. کفشهایم را جلوی در اتاق در آورده ام. به اتاق آقا جان دکتر با کفش می شود رفت چون مرد ها می آیند و دکتر ها و آقا جان هم آن بالا روی بلندی دراز کشیده است، ولی خانم دکتر روی زمین می نشیند،پشتی هایش را بین گنجه های دیواری تکیه داده است. دیگر چیزی نمانده که به آن در برسم، به پشت دری هایش نگاه کنم که ما نداریم، ما پرده داریم چون مادر می گوید همه چیزش آسان تر است ، و از پله ها پائین بروم. به سرعت می روم. روی پله ها یکی از خدمه از دلگیری مطبخ به حیاط پناه آورده و نشسته خرواری سبزی پاک می کند . یکی از گماشته ها هم آب پاش به دست ایستاده و با او حرف می زند. دو طرف پله ها همان گلدانها هستند که همیشه برایم تازگی دارند و جذبم می کنند. شویدی ها را وقتی همه هستند، منظورم هم مادر خودم و هم بزرگتر های دیگر و هم بچه های دیگر است، می چینیم، لای کاغذی که از دفتر چه هایمان کنده ایم می پیچیم و آتش می زنیم. صدای ترقه می دهد و ما را مبهوت و هیجان زده می کند. وقتی همه هستند دیگر این و آن دعوایمان نمی کنند که پله ها سیاه می شود و خودتان را آتش می زنید. آرام آرام از پله ها پائین می روم. کسی کاری به من ندارد.از گلدانهای بزرگ یاس، یکی اش هم اینجاست، همان که گلهایش توی نعلبکی اینحا و آنجا ست و پشت پنجره ی عزیز جان هم بود و دلم ضعف می رفت دست تویش بکنم ولی به دردسرش نمی ارزید. چند گل می چینم، نه واقعا کسی کاری به من ندارد. یک برگ شمعدانی را می کنم و توی دستم له می کنم و دستم را بو می کنم. بوی هر دو دستم را دوست دارم هم آن که بوی یاس می دهد، هم این که بوی برگ سبز شمعدانی گرفته است. هنوز آفتاب همه ی حیاط را پر نکرده است. به طرف حوض می روم که هم دورش پر از گلدان است و هم ماهی قرمز کوچک دارد. حالا دیگر همه با سر و صدا حواسشان به من است. خانم دکتر هم پشت پنجره اش آمده تا ببیند کسی مواظب من هست مبادا لب حوض بروم. اما من می خواهم لب حوض بنشینم. کاری نمی کنم. خاله ام کجاست. چرا این تل را آنقدر محکم به سرم بسته اند، گوشهایم درد گرفته است.
شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر