سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

گلایه

امروز که بر می گشتم، سر چهار راه در محاصره ی سه مینی بوسی که وقیحانه دود می کردند ایستاده بودم. بعد رسیدم به کوجه ی یکطرفه ای که در جهت مخالف سه اتومبیل پشت سر هم از من می خواستند که زود تر گورم را گم کنم تا آنها ممنوع را رد شوند. یکدفعه پشت سرم تا چشم کار می کرد راه بندان شد، غر غری کردم به احترام پشت سری هایم، راهم را کشیدم و رفتم. رسیدم دم خانه دیدم کسی روی پل پارک کرده است!!! فکر کردم چه می کشیم ما ملت صبور. صبور؟ یک نفر افتاد توی چاه، داد و هوار کرد : کمک! کمک! یک نفر رسید و گفت من طناب ندارم تو را بالا بکشم، صبر می کنی بروم بیاورم!!!
اما به قول شکسپیر چه " رنجی که لایقان صبور از دست نا لایقان می کشند". هر جا را نگاه کنی، آن که لیاقت ندارد جایگاه را کسب کرده است. هر حوزه ای. صاحبان دهان های گشاد...یواش یواش خودشان هم باورشان می شود که کسی هستند و خبری هست...
می خواستم بگویم خدا ( همین جا)آخر و عاقبتمان را به خیر کند، دیدم به درد من که نخواهد خورد. شما اگر اوضاع بهتتر شد بیائید آن دنیا برایم تعریف کنید.

۱ نظر:

MartiaN گفت...

خسته شدم از بس به بقيه نمی خورم نمی خورد نمی خورند از بس که درست نمی شود نمی شوم نمی شوند