شهرزاد : کز هر زبان که می شنوم نا مکررست
شهر زاد قصه بگو
محمد بهار لو
نشر آکه
کتاب "شهر زاد قصه بگو" که سر و صدای زیادی به پا کرده، چهار داستان کوتاه است.
تمام داستان ها از زبان اول شخص و به زبان زنده ای است که مکالمه می کنیم ولی در آن از نثر شکستهء بی در و پیکر خبری نیست. بد نیست کسانی که محاوره را نثر شکستهء بی انضباط می دانند، از جمله هم این کتاب را بخوانند و ببینند با نثر پاکیزه هم می توان عیناً مکالمهء روزمره را منتقل کرد. از طرفی اول شخص تمام هیجانات و احساسات و حالات خود و کاراکتر ها ی داستان را، بدون تفسیر و استفاده از صفت و قید، به خواننده منتقل می کند. تسلط نویسنده بر زبان و در اختیار داشتن گنجینهء پر و پیمانی از واژه ها، نثر پاکیزه و بی حواشی و توضیحات اضافی ای را ساخته است که برای کسانی که به دنبال نوشتن هستند، به نظرم، نمونهء خوبی از نثر تراش خورده است. و کار آموزان نویسندگی می بینند که علاوه بر برداشتن "اسلحهء" چخوف از روی دیوار – اگر قصد شلیک ندارند –حتی برای بیان حالات و احساسات کاراکتر ها چقدر می توانند جملات و واژه های زینتی را حذف کنند و حذف کنند ولی در عین حال آن حالات و احساسات را به بهترین صورت بیان و به خواننده منتقل کنند.
قصهء اول "شهرزاد قصه بگو" است. دختری به نام شهرزاد که داستان می نویسد قصهء شب سی و هشتم هزار و یک شب را با کمی تغییر باز نویسی کرده است و قصد چاپ آن را دارد که گرفتار ماجرا هایی می شود و پس از آن زندگی اش به روال سابق ادامه نمی یابد.
بدون خواندن قصهء شب سی و هشتم و ادامه اش در شب سی و نهم هم می توانید از داستان سر در آورید، اما چون دسترسی به این قصه از هزار و یک شب امکان داشت لینک آن را اینجا گذاشتم.
داستان این طور تمام می شود:
گفتم: دیگران که از همه چیز خبر ندارند. شاید می خواهند تو این طوری سهمت را بدهی. اگر دلت با او یار است دریغ نکن. عشق بی مبالات است.
دهنش را باز کرد تا چیزی بگوید، اما نگفت. فقط سرش را تکان داد و از لای در رفت بیرون. باران نم نم می بارید. چند قدمی که برداشت صدایش زدم. چترش را فراموش کرده بود.
من که لبخند زدم، شما چی؟
خواب به خواب داستان دوم این مجموعه است. یعنی از خواب به خواب رفتن، در خواب مردن. حکایت مرد علیل زن مرده ای است که با خیال زن مرده اش در تنهایی و بی کسی زندگی می کند و با او حرف می زند.
داستان سوم " کبوتر های هوایی" را من بیش همه دوست داشتم. نمی دانم شاید چون تا حدود زیادی تجربهء بلا فصل نویسنده است که اینطور خوب انتقال پیدا می کند و با تمام وجود حس می شود.
این داستان و داستان آخر دو روایت مختلف از یک حادثه است که مربوط به مغنی هاست. واقعیاتی چنین دور از ذهن و چنین ملموس بعد از خواندن کتاب.
در مورد " شهرزاد..." حرفه ای ها سخن بسیار گفته اند و بهتراست من دیگر پا توی کفششان نکنم.
اما چند کلمه ای در اینجا که خانهء خودم است بگویم. چون قبلا افاضات منتقدین را – کسانی که به قول بورخس کسی برایشان بنای یادبود نمی سازد –می خواندم. این بار این کتاب را که خواندم، هم به یک جلسهء نقد و بررسی رفتم و هم هر چه بود خواندم. به نتایجی رسیدم که البته در تأیید نظرات قبلی ام بود.
منتقدین یک چیز هایی می گویند مثل خلاصهء کتاب که از عهدهء هر کسی بر می آید. بعد چند چیز در حواشی می گویند مثل اسلحهء چخوف که بنده آن بالا کوبیدم به ملاج خواننده و مثلا اصلا رمان چیست یا قصه چیست یا فلینی کی بود یا فلانی کار بی ارزش هم کرده و غیره. بعد یک جمع بندی می کنند و وصلش می کنند به یک چیز های دیگری برای خالی نبودن عریضه. حالا اگر هم نویسنده( یا فیلم ساز یا هر که) قصدش را نداشته وادارش می کنند که با حیرت بگوید :" عجب من این ها منظورم بود؟" یا این که اگر بگوید :" ای بابا خواننده ای را عشق است که بخواند و لذت ببرد و دریافت مستقیم ( یعنی بلا واسطهء افاضات و معنی تراشی منتقدین) کند." می گویند :" ها ها! پس نظریهء مرگ مؤلف به گوشت نخورده" و فرمایشات فلانی را ردیف می کنند بدون اشاره به گلو دریدن آن هایی که فلانی را به باد انتقاد گرفته اند و می گیرند. بعد منتقدین یک کم نفس تازه می کنند شروع می کنند به بیان تئوری هایی که خودشان ( یعنی جامعهء منتقدان) ساخته اند به مثابه دم به عنوان شاهد و انقدر قلنبه سلنبه می گویند تا از نفس بیفتند. و اگر هم در مجلسی چند نمونه از این تیپ باشند برای هم مرتباً سر تأیید تکان می دهند مبادا گوینده دچار فقدان اعتماد به نفس شود از بابت قیاس مع الفارق. لا الله الا الله.
منظورم این است که بعد از خواندن این همه نقد و بررسی " شهرزاد..." من که به کشف مهمی نائل نشدم، تازه ذوقم هم کور شد. چون دیگر دریافت مستقیم خودم صدمه دیده بود.
راستی اگر یک نقد جانانه پر دل و جرأت هم می خواهید بخوانید به اینجا بروید تا جوهر نجف دریابندری را وقتی آن همه جوان بوده ببینید. در این جور نقد ها باز یک کم آدم خوش خوشانش می شود حالا چه موافق منتقد باشد چه نباشد.لااقل جوهر منتقد را می بینید یا یا ... دارم دنبال یک لغت خوب می گردم. یک چیزی مثل " بی مبالات" بهارلو که آنهمه بجا و مناسب بود.
خانه هنرمندان
جن و پری
بی بی سی
ایسنا و بهارلو
پنجشنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۴
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر