سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

حدیث مکرر سرقت

در باب سرقت و چاپ داستان آهوی رمیده مرضیه ستوده در همشهری خانواده 12 تیرماه 1387
با ویرایش بی‌سلیقه و حذف و اضافات


مطلب زیر نامهء مرضیه ستوده به دست‌اندر کاران همشهری است:
***
مسئولین محترم

با اجازه‌تان به من (مرضیه ستوده) خبر رسید که نشریه‌ی همشهری ِ خانواده در تاریخ 12 تیرماه، داستان "آهوی رمیده" را بازچاپ کرده است.
آدرس ایمیل بالای داستان هست چرا شما با من تماس نگرفته‌اید؟ چرا ذکر منبع نکرده‌اید؟ این داستان در سایت سخن است و زیر داستان نوشته شده: بازچاپ داستان با اجازه‌ی نویسنده مجاز است و در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد. یعنی شماها که این‌کاره‌اید، ابتدایی‌ترین پرنسیپ حشر و نشر را نمی‌دانید؟ حتما می‌دانید اما اهمیت نمی‌دهید؟ یعنی وجدان کاری ندارید؟ اصلا واژه‌ی "وجدان" در فرهنگ لغات شما وجود دارد؟ می‌دانم حق مولف در ایران عزیز وجود ندارد اما یک تماس کوچک جلوی این توٌحش و تعدٌی را می‌گیرد. بعد من دو ایمیل برای شما فرستاد‌ه‌ام چرا جواب نداده‌اید؟
چندی پیش نشریه‌ی وزین و گران سمرقند در ویژه نامه‌ی هرمان هسه، ترجمه‌ای از من را با عنوان کودکی و جادو که روی سایت دوات است، چاپید و منتشر کرد بدون کوچکترین تماس با سایت دوات یا مترجم. بعد من به مدیر مسئول محترم سمرقند هی ایمیل فرستادم گفتم حداقل یک نسخه برای خودم بفرستید. تا بالاخره مسئولشان جواب داد. یک خانمی بود برایم نوشت که: عزیزجان پاشو بیا فلان کافه تا تو را ببینیم. من هم نوشتم: عزیز جان من راهم خیلی دور است...
حالا اگر شماها همین داستان "آهوی رمیده" و آن‌ها آن "کودکی و جادو" را یکبار درست از اول تا آخر بخوانید خودتان دلتان نمی‌آید انقدر بی پرنسیپ باشید. حرف از هرمان هسه شد یک گریزی هم ما بزنیم. هسه معتقد بود که نویسنده نمی‌‌تواند اجتماع را اصلاح کند اما سیاست‌مداران می‌توانند روزگار نویسنده‌گان را سیاه کنند. حالا نقل روزگار ماست، سانسور و ممیزی و مفتٌش ِ نستوه و به قوت خود باقی از آن طرف، دله دزدی و سرقت و تهمت و کم‌محلی و حذف و دهن کجی در فضای دموکراتیک ِ وب، از این طرف. بعد من باید در تورنتو بنشینم و مثل زن‌های طالبان که هیچ حق و حقوق و صدایی ندارند، هی جزٌ جگر بزنم و هیچکس هم نگوید ابولی خرت به چند...
مسئولین محترم همشهری، لطفا به این نکته خوب توجه کنید، من آرزویم است که داستان‌ها و ترجمه‌هایم در کشورم چاپ و منتشر شود و اگر تا به حال اقدام به چاپ آنها نکرده‌ام به دلیل تیغ سانسور بوده است. داستان "تاپ تاپ خمیر" که داستان برگزیده شد بعدها لطف کردند و آن را در مجموعه‌ی داستان‌های برگزیده چاپ کردند. وقتی تهران بودم در یک کتاب فروشی چشمم افتاد دیدم و یک ذوقی هم ته دلم رمبید. اما بعد دیدم که این جا آن جا از جمله‌ها کش رفته‌اند و در نتیجه ضرباهنگ جمله‌ها شکسته بود و بعد بغض بود که در گلو شکست و بعد دیدم یک صفحه کامل از داستان زده‌اند! آن یک صفحه، روایت تجربه‌ی طعم اولین بوسه بود که نه شهوانی بود و نه هیچی، فقط عطرش در زمان جاری بود.
مسئولین محترم همشهری
لطفا جواب مرا بدهید؟ آیا از داستان زده‌اید؟ جمله‌ای را حذف کرده‌اید؟
مسئولین محترم، اگر کسی بچه‌ی شما را بدزدد خوب است؟ اگر بچه‌ی شما را تیغ تیغ ومثله کنند بعد دور شهر بگردانند خوبست؟ آیا انقدر همدلی دارید تا درک کنید من چه احساسی دارم؟ آیا شما که در بستر فرهنگ و ادب معیشت می‌کنید جوابی برای من دارید؟ یا من نشسته‌ام در تورنتو و می‌گویم لنگ‌اش کن.
با احترامات فائقه
مرضیه ستوده
بعد التحریر: از وبلاگ مرغ آمین برای انتشار این وجیزه سپاسگزارم. شاید که وقت قرین شود و هنگام این بازتاب‌ها آمین بگوید و مستجاب شود.

۲ نظر:

ناشناس گفت...

خانم مرضیه ستوده گرامی
با سلام های گرم
خیلی متأسف شدم که با داستان زیبای "آهوی رمیده" چنین برخوردی شده است. اما این درد مشترک بسیاری از ما نویسندگان است. باز خوب است که متن را ندزدیده اند و داستان تان را زیر نام دیگری نخوانده اید. بازار دزدی ادبی آنچنان داغ است که از مرز ایران هم گذشته. در همین آلمان چندی پیش آقایی نقدهای مرا در کتابش گنجاند و حتی نامی هم از نگارنده ی اصلی که من باشم نیاورد و در پاسخ اعتراض من چیزی هم طلبکار شد. حتما باید خیلی از ایشان سپاسگزاری می کردم که لایق آن بوده ام که ایشان به نقدهای من توجه نموده اند و آنها را رونویسی کرده اند.
در ایران که قانون کپی رایت وجود ندارد، اما اینجا هم ساده نیست، باید پول هنگفتی برای وکیل بدهی و کلی وقت و انرژی صرف کنی که به شکایتش نمی ارزد.
دزدی در اینترنت که بیداد می کند. کو پرنسیب و فرهنگ احترام به مؤلف؟ بگذریم...
با مهر
نوشین شاهرخی

مرغ آمین گفت...

خانم شاهرخی عزیز
از لطف و همدردی‌تان، به سهم خودم، ممنونم. من هم اعتراضات شما را در مورد سرقت از مقالاتتان خواندم. یادم است گفته بودید که یک اشتباه سهوی شما عیناً در کتاب سارق محترم چاپ شده است!
می بینید؟ آدم آخرش بدهکار می‌شود.