چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

فاعتبروا

خیلی سال پیش با دوستی رفته بودم دکتر تا پانسمان بینی‌اش را باز کند. توی مطب دکتر پر بود از کسانی که می‌خواستند دماغشان را خوشگل کنند. آدم تو زندگی‌اش هیچوقت این همه دماغ کج و کوله با ابعاد کیهانی یک‌جا و در یک نشست نمی‌بیند! بعضی ها هم عمل کرده بودند و آدم با ناباوری می‌دید که هنوز یک عالم اضافات دارد!
آن روز که برگشتم خانه، از جلوی آینه دور نمی‌شدم و با تحسین به خودم لبخند می‌زدم! به نظرم باید مدل آقای دکتر می‌شدم تا برای مریض هاش از روی دماغ من الگو بردارد!
غرض این که توفیقی دست داد که سه ترجمه از یک متن واحد تصادفی با دوستان دم دست داشتیم (سه ترجمه، مؤید استقبال) و شروع به خواندن کردیم چون یکی گفت که آن داستان را دوست دارد پس بخوانیم. متن اصلیِ انگلیسی را نداشتیم ولی کشفیاتی که کردم احتیاجی به آن نداشت. از فارسی شکسته بستهء هر سه متن می‌گذرم. همان که لفظ به لفظ ترجمه می‌شود و درست ترتیب قرار گرفتن واژه‌های انگلیسی را بدون کم و کاست به ذهن متبادر می‌کند و جملات مطول نفس گیر که به نقطه که می‌رسی مبتدا را فراموش کرده‌ای.
چیز جالب این بود که زمان افعال، نظرگاهی که نویسندهء بی‌نوا انتخاب کرده بود، عدد ها و ماه‌‌ها همگی با هم فرق می‌کرد. مثلاً یکی نوشته بود ماه ژانویه، یکی ژوئیه!! (چه فرق می‌کند منظور نویسنده "قبلاً" بوده دیگر!) یکی نوشته بود هوای 33 درجه یکی نوشته بود 24 درجه. یعنی اگر تبدیل فارنهایت و سانتیگراد را هم در نظر بگیریم، باز هم نمی‌خواند. یکی نوشته بود " کی شروع می‌شود؟" یکی دیگر " کی شروع می‌کنند؟"
کاش کتاب دوستانم الان پیشم بود تا جملات بیشتری می‌نوشتم. هر کدام از این مترجم‌ها هم در کل داستان 15-10 صفحه‌ای یکی دو جمله هم مثل: "دلشان برای هم رفته بود" و "گلویش پیش فلانی گیر کرده بود" داشت که فکر می‌کنم همین یکی دو جمله ترجمه را از نظر مترجمین توجیه کرده بود.
این بود که به نظرم ترجمه‌های خودم مثل دماغ آن‌سال آمد!! مقایسه با بدترین ها!!
البته ادیبی هست که برایم مثل وجدان می‌ماند و می‌کوبد روی کتاب و می‌گوید: با این ها که خودت را مقایسه نمی‌کنی؟ و من آب می‌شوم و توی زمین فرو می‌روم و دماغم هم نجاتم نمی‌دهد.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

روح بازیگوش :
اما اگه ترجمه هم مثل دماغ باشه باید گفت که در حد عالیه !