پنجشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۵

451

صدای همهمهء توی حیاط تا این بالا می‌آید. این‌جا همه پچ‌پچ می‌کنند. مگر چه خبر شده؟ نکند راست گفته باشند؟ با عجله می‌نویسم. باید این را تمام کنم. اگر این دست یاری کند. به طرف آشپزخانه می‌دوم تا دست‌هایم را کمی خنک کنم. آب باریکه می‌آید. بیا بیا! زود باش. آب را توی دستم جمع می‌کنم. آب گودی دستم را سوراخ می‌‌کند. سوراخ بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. آبی که جمع کرده بودم رها می‌شود. سوراخ انگشت‌هایم را می‌بلعد. صدای افتادن حلقه‌ام توی ظرف‌شویی می‌آید. وای! کسی صدای من‌را نمی‌شنود. به طرف در می‌دوم. با ساعد باز می‌کنم. با آرنج دکمهء آسانسور را می‌زنم. زودباش بیا! یکی به دادم برسد. در باز می‌شود. غریبه‌ای روی چارپایهء آسانسور چی نشسته، سرش را به دیوار تکیه داده است. به صدای در سرش را بالا می‌‌آورد. جلویش تلی از دست است، از مچ. به طرف خانه فرار می‌کنم. در را هل می‌دهم. همه پشت پنجره جمع شده‌اند، ساکت به حیاط نگاه می‌کنند. بوی دود می‌آید. کنار پنجره می‌روم. کسی به دست‌هایی که ندارم توجه نمی‌کند. از حیاط دیگر صدایی نمی‌آید. سکوت. یک عده نگاه می‌کنند، یک عده کاغذها را می‌سوزانند.

۴ نظر:

ناشناس گفت...

روح :
مرغ جان آمین من از این نوشته و لحنش و نگارشش خوشم اومد اما نفهمیدم یعنی چی ! چرا عنوانش عدده ؟ چه جوری انگشتهای آدم ناپدید میشن ؟ منظورت اختناق و جلوگیری از نوشتن و اینجور چیزها بود ؟

مرغ آمین گفت...

روح جان
از این هم مختصر بود قبلاً!!
بعد دیدم کسی متوجه نمی شود، آب بستم بهش!
امروز یک کمی آبش را زیاد تر کردم ، باز هم مفهوم نیست؟
آن عدد هم درگوشت می گویم!!

ناشناس گفت...

سلام . میترسم اگه بگم باز هم زیاد نفهمیدم محکوم بشم به خنگ بودن !

مرغ آمین گفت...

ظاهراً اشکال از فریتنده است، به گیرنده های خود دست نزنید. باز هم ادیتش خواهم کرد. این کار ها را باید قبلاً می کردم البته!
به قول نور دیده، گرفتار بودم!!!