سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۷

هر چه کم سوادتر، کم ظرفیت‌تر

این‌جا جای عاشقان زبان مادری است. (یعنی لطفاً بکشید کنار!)
بنده از بس خائنین و بی‌توجهان به این زبان را دیدم، کمر همت به ترجمه بستم وگرنه به بسیاری از هنرهای دیگر آراسته‌ام! ( منظورم این‌است که نیز آراسته‌‌ام! خفض جناح است دیگر!)
کامنتی بلند بالا و چند صفحه‌ای و پینگلیش از خائفی با نام مستعار، دریافت کردم که جهت مکدر نشدن خاطر بازدید کنندگانِ اندک و گزیده‌ام، آن را از صفحهء روزگار مجازی زدودم، امید که در فاصلهء ارتکاب شخص فارسی ندان و قلع و قمع این‌جانب، کدورتی خاطر کسی را نیازرده باشد.
از شما چه پنهان، از آن‌جایی که دوست‌داران، به بیان الفاظ مختصر اکتفا، عبارات قل و دل‌شان، تا عمق وجود را محظوظ می‌نماید، پس عداوت ِ چنین روده‌درازیِ مطولی (حشو و اطناب پست پیشین!) آن هم تو یک وجب کامنت‌دونی، مفروض بود. لذا، از آن درازگویی بجز یکی دوجملهء اول و آخر و وسط نخواندم. نه، خودمانیم، شما می‌نشینید چند صفحه پینگلیش بخوانید؟ من که عادتم فراموش شده.
به این افراد که دلی پر دارند و شهوت کلام، توصیه می‌کنم که یک، بروند توی سایت و وبلاگ خودشان، پنبهء بنی بشر را بزنند، آدم حسابی نمی‌رود دم خانهء مردم به عربده کشی، خدای ناکرده بقیه می‌فهمند از کجا آمده، از آن‌جا که گفته‌اند، تا مرد سخن نگفته باشد... و دو، کسی که توی خانهء شیشه‌ای نشسته سنگ پرتاب نمی‌کند.
این شد که برای کامنت‌دونی تأییدیه گذاشتم، هر چند که بازدید کنندگان قلیل این‌جا، عشق کامنت‌گذاری نکشته‌ات‌شان که شرمنده باشم.

اندر مزایای سریال‌های آبکی و خواص گوش

دوستی دارم که توی مدرسه زبان دومش فرانسه بوده و لیسانس هم از فرانسه گرفته است. می گوید –لابد شما می‌دانستید، من نمی دانستم- فرهنگستان زبان فرانسه، هر ماه یک جزوه اصطلاحات جدید را که بین مردم رایج شده، بیرون می‌دهد.(همان حفن و این چیزهای خودمان. البته حتماً اصطلاح های علمی هم توی این جزوه هست!) گاهی یکی دو صفحه است گاهی بیشتر. می‌گوید من عضو هستم و برایم می‌رسد ولی نمی‌خوانم یا اگر می‌خوانم یادم می‌رود و هر وقت می‌روم فرانسه خوب حرف‌ها را متوجه نمی‌شوم.
ایرانی‌هایی‌هم که پس از سال‌ها این‌جا می‌آیند، بعضی چیز‌ها را خوب متوجه نمی‌شوند. منظورم از همهء این بدیهیات، مشکلات ترجمهء مثلاً متن انگلیسی در ایران یا نویسندگی به زبان فارسی در خارج است.
همین سریال‌های آبکی –چه وطنی چه خارجی- اگر تحمل و طاقت دیدنش را داشته باشیم، کمک می‌کند به زبان زنده دسترسی پیدا کنیم یا بیشتر دسترسی پیدا کنیم.
یادم می‌آید که فیلم «ده» کیارستمی را در خارج می‌دیدم، یک جا یکی از پرسوناژها با مقنعه بود. دوستی که سال‌هاست خارج است پرسید: منظورش این است که خیلی مؤمن است؟ گفتم نه، یعنی از سرِکار آمده.

به قول آقای ابطحی، همین‌طوری گفتم!

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۷

ترجمه، گل آقا، اطناب

کتابی را که امسال با سر و صدا برندهء جایزه شد، می‌خواندم.
ترجمه سرشار از حشو ( و حشو قبیح) و درازگویی است. یاد ترجمه‌ای از گل آقا افتادم. رفتم پیدایش کردم و دیدم نه، مصداق حشو نیست اما درازگویی چرا. ببینید و لذت ببرید:

گزیدهء دوکلمه حرف حساب
1368-1363
سروش1369
یک‌شنبه 9/12/1366

"دیوان شاعر عرب «امرؤالغیظ» را مطالعه می‌کردم که ناگهان چشمم افتاد به یک مصراع، چنان حظ و کیف و لذتی از آن بردم که دیدم حیف است خوانندگان را بی‌نصیب بگذارم.
...

«پَرتَنی فی چالَه یَوماً واژگونی، یا حبیبی!»

ترجمه:« در چالهء خیابان پرت شدم، به درستی که نمی‌دانستم از کجا جلوی پایم سبز گردیده است و در آن معلق گردیدم. ای محبوب من! مگر معلقات سبعه را نخوانده‌ای؟ پس این فردوسی طوسی داستان بیژن و منیژه را همین‌جور کشکی برای خودش سروده؟ ای معشوق بی‌وفا! ادارهء اطفائیه را بگو نردبان بیاورد و مرا از چاله دربیاورد که می‌باشد چون چاه بیژن تنگ و تاریک! و مرا دیگر نه دست و پای سالم مانده است و نه اتومبیل ما را فنر! هلا(!) یا خیمگی خیمه فرو هل! که در این خیابان شتر با بارش گم می‌شود از فزونی چاله! و اگر شترت گم شد، دیگر به ما هیچ ربطی ندارد! این لامروت که چاله نیست، چاه ویل است! به تحقیق که در زمان شهردار سابق هم چاله بود، اما نه به این درشتی! و من می‌ترسم شهردار عوض شود و من همچنان در توی چاله مانده باشم. به درستی که...»
البته ترجمهء آن مصرع هنوز تمام نشده! اما ترسیدیم کسانی، که نه از شعر عرب سررشته و اطلاع دارند و نه از اصول فن ترجمه و نه از هیچ جای دیگر، به ما اعتراض کنند که...

...
این «امرؤالغیظ» با آن «امرؤقیس» هیچ نسبتی ندارد، الا یک نسبت دوری!
... "


خب من همین قدرش را تایپ کردم. سه نقطه ها از من است غیر از سه نقطهء متن ترجمه که گل آقا خودش می‌گوید هنوز تمام نشده.

شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۸۷

فقط ما را دوست بدارید

تصمیم رضازاده برای کنار گذاشتن ورزش، مثل مرگ تختی بود، هیچ‌کس علت آن‌را باور نکرد.

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۷

دلتان می‌خواهد نویسندهء مورد علاقه‌تان را ببینید؟

می‌گویند کسی که آثار نویسنده‌ای را دوست دارد و دلش می‌خواهد او را ببیند، شبیه کسی است که چون پَتهء مرغابی دوست دارد دلش می‌خواهد یک مرغابی ببیند!
در مورد دلسردی از مواجهه با آدم‌های مشهور یا نسبتاً شناخته شده، اظهار نظرها سرسری است -نویسنده‌ها معمولاً کوتاه قدتر و پیرتر و معمولی تر از حد انتظار شما هستند- اما نگاهی منحوس تر از گفته بالا هم وجود دارد: برای این که آدم پَته درست کند بعد بخورد، اول باید مرغابی را بکشد. خب؟ چه کسی می‌کشد؟

منبع: یک کتاب از مارگارت آتوود!!

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

Is she just an actress?

در فیلم The Aviator جناب خلبان هاوارد هیوز، با تحقیر، به کاترین هپبورن می‌گوید:
You’re just an actress.
واقعاً کسی جرأت دارد همچین چیزی را با آن لحن تحقیرآمیز به ترانه علیدوستی بگوید؟
آفرین به تو دختر خوب.

جمعه، تیر ۲۸، ۱۳۸۷

بارت

جان بارت در سال1973 ، برای خیمرا، برندهء جایزهء کتاب ملی شد.
متن زیر نامهء پذیرش جایزه است:

"گوته در نامه‌ای به دوک وایمار می‌نویسد: « من متقاعد شده‌ام که رد نشان عالی همان‌قدر ‌بی‌شرمانه است که لجوجانه تشنهء گرفتنش بودن.» هرچقدر هم این جایزه‌ها بولهوسانه و گذرا باشد، من آن‌را می‌پذیرم. ما همگی عقیده داریم که جوایز ادبی فاجعه‌‌آمیز است ولی اگر هم جایزه‌ای نباشد، کسل می‌شویم، و با این‌حال برایمان خوشایندتر است که وقتی جایزه نمی‌بریم شانه‌هایمان را بالا بیندازیم. به نظر من، یک جایزهء ادبی ارزشمند آن است که گاهی هم بدون توجه به‌ شایستگی ‌نویسنده‌، به او اهدا شود."

فقط تصور بفرمایید یک برندهء جایزهء ادبی خودمان، موقع جایزه گرفتن، به‌جای تشکر از خاله و عمهء دست‌اندر کاران و تأیید حسن داوری، همچین حرفی بزند!

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

از رنجی که می‌بریم

به عنوان یک خواننده
داستان سرقت شدهء «آهوی رمیده» مرضیه ستوده در همشهری خانواده را کلمه به کلمه با اصل آن مقایسه کردم و برای دستکاری و حذف و ملاحظات نشریات به حال خودمان گریستم. (شما باور نکنید، گریه نکردم، گریستم را برای خوش‌آهنگی‌اش نوشتم، به زمین و زمان بد و بیراه گفتم.)
خود- مم.یزی همشهری لطافت داستان را گرفته، حذف‌های گستاخانه‌اش، انگار که التماسش کرده‌اند به هر قیمتی داستان را چاپ کند، غیر از حس ارباب منشی توجیه دیگری ندارد. (هم از قِبَلش پول به جیب بزنید و هم ارباب و طلبکار؟ چه رویی والله!)
دستکاری بی‌سلیقه، و سر صبر، طوری است که به نظر زنجیرهء بازخوانان و خط قرمز کشان ِ همشهری هیچ‌کدام غیر از نثر سر راست کتاب‌های مدرسه، نثر دیگری نخوانده‌اند. بنابراین مثلاً «.... تکه تکه‌هایم را این‌جا، آن‌جا که رها کرده بودم یا درغفلتی جا گذاشته بودم، مجموع می‌کرد...» تبدیل شده به «... تکه تکه‌هایم را این‌جا، آن‌جا که رها کرده بودم یا درغفلتی جا گذاشته بودم، جمع می‌کرد...»
...
جایی از داستان راوی موهایش را پسرانه می‌زند. این قسمت حذف شده. چرا؟ خط قرمز؟ واقعاً عقیدهء امام جمعهء محترم مشهد (همین قدر صفت بلد بودم) که این همه نسبت به موی زنان حساسیت نشان می‌دهد و آن را ام‌الفساد می‌داند، ناظر بر سانسور و ممیزی است؟
دیگر بیش از این داغ دل مرضیه ستوده را تازه نمی‌کنم.

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

حدیث مکرر سرقت

در باب سرقت و چاپ داستان آهوی رمیده مرضیه ستوده در همشهری خانواده 12 تیرماه 1387
با ویرایش بی‌سلیقه و حذف و اضافات


مطلب زیر نامهء مرضیه ستوده به دست‌اندر کاران همشهری است:
***
مسئولین محترم

با اجازه‌تان به من (مرضیه ستوده) خبر رسید که نشریه‌ی همشهری ِ خانواده در تاریخ 12 تیرماه، داستان "آهوی رمیده" را بازچاپ کرده است.
آدرس ایمیل بالای داستان هست چرا شما با من تماس نگرفته‌اید؟ چرا ذکر منبع نکرده‌اید؟ این داستان در سایت سخن است و زیر داستان نوشته شده: بازچاپ داستان با اجازه‌ی نویسنده مجاز است و در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد. یعنی شماها که این‌کاره‌اید، ابتدایی‌ترین پرنسیپ حشر و نشر را نمی‌دانید؟ حتما می‌دانید اما اهمیت نمی‌دهید؟ یعنی وجدان کاری ندارید؟ اصلا واژه‌ی "وجدان" در فرهنگ لغات شما وجود دارد؟ می‌دانم حق مولف در ایران عزیز وجود ندارد اما یک تماس کوچک جلوی این توٌحش و تعدٌی را می‌گیرد. بعد من دو ایمیل برای شما فرستاد‌ه‌ام چرا جواب نداده‌اید؟
چندی پیش نشریه‌ی وزین و گران سمرقند در ویژه نامه‌ی هرمان هسه، ترجمه‌ای از من را با عنوان کودکی و جادو که روی سایت دوات است، چاپید و منتشر کرد بدون کوچکترین تماس با سایت دوات یا مترجم. بعد من به مدیر مسئول محترم سمرقند هی ایمیل فرستادم گفتم حداقل یک نسخه برای خودم بفرستید. تا بالاخره مسئولشان جواب داد. یک خانمی بود برایم نوشت که: عزیزجان پاشو بیا فلان کافه تا تو را ببینیم. من هم نوشتم: عزیز جان من راهم خیلی دور است...
حالا اگر شماها همین داستان "آهوی رمیده" و آن‌ها آن "کودکی و جادو" را یکبار درست از اول تا آخر بخوانید خودتان دلتان نمی‌آید انقدر بی پرنسیپ باشید. حرف از هرمان هسه شد یک گریزی هم ما بزنیم. هسه معتقد بود که نویسنده نمی‌‌تواند اجتماع را اصلاح کند اما سیاست‌مداران می‌توانند روزگار نویسنده‌گان را سیاه کنند. حالا نقل روزگار ماست، سانسور و ممیزی و مفتٌش ِ نستوه و به قوت خود باقی از آن طرف، دله دزدی و سرقت و تهمت و کم‌محلی و حذف و دهن کجی در فضای دموکراتیک ِ وب، از این طرف. بعد من باید در تورنتو بنشینم و مثل زن‌های طالبان که هیچ حق و حقوق و صدایی ندارند، هی جزٌ جگر بزنم و هیچکس هم نگوید ابولی خرت به چند...
مسئولین محترم همشهری، لطفا به این نکته خوب توجه کنید، من آرزویم است که داستان‌ها و ترجمه‌هایم در کشورم چاپ و منتشر شود و اگر تا به حال اقدام به چاپ آنها نکرده‌ام به دلیل تیغ سانسور بوده است. داستان "تاپ تاپ خمیر" که داستان برگزیده شد بعدها لطف کردند و آن را در مجموعه‌ی داستان‌های برگزیده چاپ کردند. وقتی تهران بودم در یک کتاب فروشی چشمم افتاد دیدم و یک ذوقی هم ته دلم رمبید. اما بعد دیدم که این جا آن جا از جمله‌ها کش رفته‌اند و در نتیجه ضرباهنگ جمله‌ها شکسته بود و بعد بغض بود که در گلو شکست و بعد دیدم یک صفحه کامل از داستان زده‌اند! آن یک صفحه، روایت تجربه‌ی طعم اولین بوسه بود که نه شهوانی بود و نه هیچی، فقط عطرش در زمان جاری بود.
مسئولین محترم همشهری
لطفا جواب مرا بدهید؟ آیا از داستان زده‌اید؟ جمله‌ای را حذف کرده‌اید؟
مسئولین محترم، اگر کسی بچه‌ی شما را بدزدد خوب است؟ اگر بچه‌ی شما را تیغ تیغ ومثله کنند بعد دور شهر بگردانند خوبست؟ آیا انقدر همدلی دارید تا درک کنید من چه احساسی دارم؟ آیا شما که در بستر فرهنگ و ادب معیشت می‌کنید جوابی برای من دارید؟ یا من نشسته‌ام در تورنتو و می‌گویم لنگ‌اش کن.
با احترامات فائقه
مرضیه ستوده
بعد التحریر: از وبلاگ مرغ آمین برای انتشار این وجیزه سپاسگزارم. شاید که وقت قرین شود و هنگام این بازتاب‌ها آمین بگوید و مستجاب شود.

دوشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۷

بارون درخت نشین

این هم بارون درخت نشین ِ ایتالو کالوینو در عالم واقع و مصداق «طبیعت از هنر تقلید می‌کند» ِ پیراندللو در مرحوم ماتیا پاسکال.

یکشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۷

آفریقای جنوبی

بخش چهار
مرگ آپارتاید
و غرض بنده

در فوریه 1990، پارلمان آفریقای جنوبی در شروع کار خود (تحت فشار جوامع بین‌المللی) محدودیت فعالیت 33 سازمان اوپوزیسیون را لغو کرد و در 11 فوریه همان‌سال نلسون ماندلا بعد از 27 سال از زندان آزاد شد و گروه‌های مختلف اوپوزیسیون به تدریج مذاکرات را بر سر پایان دادن به قوانینی که به نفع اقلیت سفید پوست بود، آغاز کردند و در خلال این مدت کشتار مردم – از جمله ترور رئیس حزب کمونیست- از طرف دولت ادامه داشت که در گروه‌های طرف مذاکره با دولت بی اعتمادی به‌وجود می‌آورد.
رژیم آپارتاید تا سال 1994 که حزب کنگره در انتخابات برنده شد، در آفریقای جنوبی حکومت کرد.

بد نیست بدانیم:
صادرات کامپیوتر به آفریقای جنوبی از سال 1952 شروع شد. رژیم آپارتاید برای اجرای قوانین تیعیض آمیز خود –از جمله مثلاً ثبت نژاد در کارت ملی و محدودیت ورود و اقامت غیر سفیدپوست در بسیاری از مناطق- به سیستم الکترونیک پیشرفته نیاز داشت.
در سال 1970 رقم واردات کامپیوتر به آفریقای جنوبی یک‌صد میلیون دلار بود.
در سال 1977 فقط کشورهای آمریکا و انگلستان بیش از آفریقای جنوبی برای کامپیوتر هزینه می‌کردند.
75% کامپیوترهای رژیم آپارتاید از شرکت‌های آمریکا خریداری می‌شد. فروش چنین حجمی از کالا، علیرغم قوانین منع تجارت با آفریقای جنوبی، انجام می‌شد.
IBM بزرگترین شریک تجاری آفریقای جنوبی در بخش کامپیوتر بود.
جالب است بدانیم که هم قبل از انقلاب و هم بعد از آن، ایران بزرگترین شریک تجاری آفریقای جنوبی بوده و هست.

اما غرض:
مصاحبه‌ای از نادین گوردیمر خواندم که در دوران آپارتاید انجام شده بود. هرچند رژیم آپارتاید بعضی از کتاب‌های گوردیمر را مدتی ممنوع کرده بود، ظاهراً طول کشیده بود تا این برندهء نوبل ادبیات بفهمد در مملکتش چه خبر است. بخشی از این مصاحبه را می‌خواستم اینجا بیاورم –همان غرض- اما لازم بود ببینیم مطالبی که گوردیمر به آن اشاره می‌کند مربوط به چه فضای اجتماعی- سیاسی است.