[با عرض معذرت، مقالهء زیر را خیلی ژورنالیستی ترجمه و خلاصه کرده بودم، حالا کمی ویرایشش کرده ام.]
اول
1
دعوت پونه بریرانی از من مثل ماجرای دعوت (تصادفی) پیتر سلرز به «پارتی» است!
2
مطلبی در نیویورک تایمز چاپ شده بود که من از طریق لینک 7 اردیبهشت سوررئالیست از آن مطلع شدم.
3
ترجمهء خلاصهای از مطلب نیویورک تایمز
(العهده علیالراوی)
عنوان: شما نویسندهاید؟ من هم همینطور!
قدر مسلم آناست که آمریکاییها روز به روز کمتر کتاب میخوانند. یک مرکز آمارگیری میگوید که 53 درصد از آمریکاییها در سال گذشته یک کتاب هم نخواندهاند.
اما آمار چاپ یا توزیع کتاب در سال 2007، چهارصد هزار کتاب و در سال 2006، سیصدهزار –اعم از عنوان جدید و تجدیدچاپ- بوده که افزایش قابل توجهی را نشان میدهد.
کنفرانسهای نویسندگان، کارگاههای داستان نویسی و وبلاگها هم توسعه یافته، طبق همان مرکز آمارگیری فوق، 15 میلیون بزرگسال آمریکایی، بیشتر برای دل خودشان مینویسند.
یعنی هرکس داستانی دارد و میخواهد نقل کند. نویسندگی مثل گلف یک سرگرمی شدهاست، ولی افراد کمتر و کمتر مطالعه میکنند.
حالا که چاپ کتاب ارزان شده است هر کسی میتواند از عهدهء مخارج سخنرانی در صحرای غیرمسکون بربیاید و مثل والت ویتمن نویسنده-ناشر باشد.
در مجلهها و ستونهای روزنامهها، هر هفته ده دوازده کتاب نویسنده-ناشر ها (نویسندگانی که به خرج خود کتاب چاپ میکنند) بررسی میشود:داستانهای کودکان، رمانهای علمی تخیلی، دیوان اشعار، عناوین مذهبی، خاطره...
شرکتهای انتشاراتی تأسیس شدهاند که کتابها را به خرج نویسندهها چاپ میکنند. توزیع کننده هم دارند، برای شعبههایشان در شهرهای دیگر هم میفرستند. هزینه ها همه مشخص است، از قبیل هزینهء توزیع، ویراستار و غیره (در مقاله آمده).
یکی از این شرکت ها که در سال 1999 تأسیس شده هر سال سی در صد رشد عنوان داشته و امروز 500 عنوان در ماه چاپ میکند.
شرکت دیگری میگوید که در بین کتابهای نویسنده-ناشر ها کتاب پر فروش داشته که مثلاً از یکی،15600 نسخه فروش رفته است.
این نویسنده-ناشر ها میتوانند جلسات کتابخوانی در فروشگاههای محلی ترتیب بدهند (چیزی مثل تور کتاب).
یک استاد زبان انگلیسی دانشگاه میگوید همین چیزها باعث شده که: امروزه ادبیات آمریکا تا به این حد عمیق و پر قدرت و متنوع شود.
اما
از آندره ژید دربارهء نویسندگان آتی پرسیدند، گفت: مأیوسشان کنید، مأیوسشان کنید!
آندره ژید تلویحاً میگوید که: نویسندهء واقعی مأیوس نمیشود، بقیه هم وقتشان را تلف نخواهند کرد.
البته در صورت به کار بستن توصیهء آندره ژید، بیشتر نویسندههای پیشپا افتاده مأیوس نمیشوند، بعضی از نویسندگان واقعی بالقوه را از دست میدهیم، ولی استعدادهایی هم پیدا میشود خودشان استطاعت مالی دارند...
درواقع: سروصدا زیاد است و بعضی از این صداها موسیقی است.
دوم
سپینود در جواب پونه بریرانی مطلب جالب، منظورم این است که مطلب خوبی نوشته است.
جالب برای این از دهنم در رفت که فکر میکردم سپینود هم از خودشان است!
و اما در مورد محافل و حلقهها(ی مورد اشاره سرکار خانم سپینود) و گندگی و زورشان، یاد یک کارتون افتادم در سالها پیش. از آن کارتونها که آدم شک میکند برای بزرگترهاست یا کوچکترها.
یک حیوانی در جنگل بود با گوشهای دو برابر هیکلش به اسم فانتیک. خیلی بشردوست یعنی موجودات زمینی دوست بود، خَیِر و نیکوکار. میمون، وجدان آگاه جنگل، مدام جلویش ظاهر میشد که: فانتیک، اینجا جنگل است و قانون جنگل حکمفرماست، اگر یک گلی از بی آبی دارد خشک میشود، اگر یک لاک پشتی برعکس افتاده زمین، اگر جان یک حیوانی در خطر است، اگر یک حیوان گندهتر میخواهد کوچکتره را بخورد، نباید کمک کنی... اینجا جنگل است و حق با آن است که زور بیشتری دارد و گندهتر است. این ها همه البته در قالب کارتون نه موعظهء رادیویی... فانتیک قبول نمیکرد و به کمکهای بشردوستانه یعنی خیرخواهانهاش ادامه میداد...
یک حیوان گندهای هم بود که میخواست فانتیک را بخورد و همیشه جان فانتیک در خطر بود و حیوانهای دیگر همه، در عوض محبتهای فانتیک، تلاش میکردند او را از خطر دور کنند...
توی جنگل گیاهی بود که همه عقیده داشتند اگر فانتیک تخم آن را بخورد آن حیوان بده (به نظرم«تَز» بود) دیگر خطری نخواهد داشت. از گیاه، که یک تخم بیشتر نداشت، خواسته بودند که همان یکی را به فانتیک بدهد ولی تهیهء تخم و رساندنش به فانتیک کاری بود کارستان...
ما که تماشاگران باشیم فکر میکردیم که تخم آن گیاه فانتیک را روئین تن میکند... خلاصه در یک درگیری ترسناک و هیجانانگیز که حیوان بده دیگر داشت موفق میشد کلک فانتیک را بکند، تخم مورد نظر که در حال طی هفتخوان رستم بود، رسید و همزمان که حیوان بده پرید روی پشت فانتیک، یک پرنده تخم را توی دهن فانتیک انداخت...
فانتیک بزرگ شد و بزرگ شد و بزرگ شد... اندازهء فیل و خود فیل... از همه گندهتر... دماغش را که حیوان بده کشیده بود شد خرطوم و گوشهایش هم که از قبل بزرگ بود و حیوان بده روی گردهء فیل شد یک حیوان کوچولو و ترسید و گیاهان و حیواناتی که فانتیک بهشان کمک کرده بود هورا کشیدند و... باز میمون، وجدان بیدار جنگل آمد روی درخت روبهروی فانتیک (که حالا شده بود الفانت و در حال تشکر بود) تاب خورد و گفت: فانتیک اینجا جنگل است و همیشه قانون جنگل حکمفرماست... حق با آنیاست که گندهتر است...
نتیجهء اخلاقی: افراد خارج از محافل بالاخره مجبور میشوند خودشان محفل درست کنند و... همینطور دور باطل...
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷
دنیای تناقض
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۳ نظر:
سلام
دقیقن همینی است که گفتی این یکی از ریشههای تشکیل مثلن احزاب سیاسی است. یا جنگهای مختلف، مجلات متفاوت و ...حتا سبکها، ژانرها. خب قضیه اینجاست که کسی مخالف چند صدایی نیست. مخالف سانسور و حذف است. چیزی که خلاقیت را میکشد. وقتی صحبت از ادبیات است، صحبت از هنر است نظریات متن برجسته میشوند. مستنداتی داریم با عنوان متون که با آنها میشود کار کرد. بالا و پایینشان کرد و تحلیلشان کرد.
جامعهای که فقط یک صدا از آن بلند شود... مجموعه داستانهای این روزها را خواندید؟ زبان و نثر رمانهای ایرانی را دیدی؟ وبلاگنویسیهای این روزها را دیدید؟ چند بار به کلماتی از قبیل«انی وی» «آلردی» و ... برخوردید میان این نوشتهها و چه حسی داشتید؟ میدانید نیم بیشتری از این نویسندهگان هیچ ایدهای از مینیمال ندارند؟ اگر بهشان بگویی مثلن فیلم پنهان میشل هاندکه مینیمال است، با آن نماهای طولانی و کشدار، به تو میخندند؟
مشکل اینجاست که آدمکوچولوهای لیلیپوت تا قبل از گالیور فکر میکردند بلند قدتریناند.
موفق باشید
خیلی خوب ویرایش شده به نظرم.در مورد مقاله هم خوب نظرم مفصل تر از این کامنت دادن هاست...
خیلی جالب بود . هم مطلب نیویورک هم تمثیلی که به کار بردید. ممنون
ارسال یک نظر