یکشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۵

پازولینی

پازولینی

مطلبی که عرض می کنم در مجلهء نگاه نو اردی‌بهشت ماه خوانده‌ام که آقای علی امینی نجفی نوشته است. این شمارهء مجله ویژهء نجف دریابندری است و منی را که دنبال شواهد تاریخی علیه ابراهیم گلستان می‌گردم، مشعوف کرده ‌است.

القصه:

پازولینی در سال 1975 که همجنس گرایی تا حدودی یواشکی بود و اسباب خجالت و شرمساری، کشته شد. آن موقع حکومت ایتالیا خیلی بیشتر از حالا در چنگ فاسدین بود، در واقع حکومت مرکزی قدرت فعلی را نداشت و پازولینی که هم چپ بود و هم بی محابا دست آقایان را رو می‌کرد و خودش هم عواملی داشت که از پشت صحنه خبر برایش بیاورند، چندان محبوبیتی در دولت و کسانی که تصمیم گیرنده بودند نداشت. بنا براین مرگش را سر هم بندی کردند و ظرف یک سال پرونده را بستند.

جریان مرگ پازولینی به این صورت بود که نصف شب دوم نوامبر پلیس پسرکی 17 ساله را که با اتومبیل آلفارومئوی پازولینی با سرعت زیاد رانندگی می‌کرده دستگیر می‌کند، به خانوادهء پازولینی خبر می‌دهد، آن ها هم می‌گویند نه از دزدی خبر دارند نه از پازولینی. چند ساعت بعد جسد پازولینی را کنار دریا پیدا می کنند که له و لورده شده و معلوم بوده که اتومبیل چند بار از روی آن رد شده است.

جریان تحقیقات که به محکومیت پسر 17 ساله و مختومه شدن پرونده می‌انجامد از این قرار است که بر اساس اعترافات متهم، پازولینی اول نوامبر پینو پلوزی را بلند کرده، با خود به رستوران برده، بعد به ساحل اوستیا رفته‌اند. پازولینی از اتومبیل پیاده می شود، با چوبی به پسر حمله می کند، پسر چوب را می‌گیرد، به سر پازولینی می کوبد، او را می کشد و یادش نمی‌آید با اتومبیل از روی جسد گذشته باشد ولی شاید هم گذشته باشد.

اما پازولینی ورزشکار بود، دو برابر هیکل پینو پلوزی را داشت، چطور از خود دفاع نکرده، چطور آثار زد و خورد در پسر دیده نمی‌شود، همدستان پسر چه کسانی بوده‌اند؟

دادگستری ایتالیا برای پنهان کردن عاملان قتل که با افکار پازولینی نه با خود او دشمن بودند، قضیه را به یک دعوای جنسی تبدیل می کند و با برانگیختن افکار عمومی نسبت به این جور مسائل جنسی، به راحتی پرونده را مختومه اعلام و پینو پلوزی را به زندان محکوم می کند.

اما در 7 می 2005 ، مرد 47 ساله ای به نام پینو پلوزی که سی سال پیش به اتهام قتل پازولینی به زندان رفته بود، در یکی از کانال های تلویزیونی ایتالیا اعترافات قبلی خود را پس می‌گیرد و می‌گوید که در قتل شرکت نداشته و تمام این سال ها از طرف قاتلان تحت فشار بوده است که اگر دهن باز کند، پدر و مادرش را می کشند. حالا که پدر و مادرش هر دو مرده اند، مایل است حقیقت را بگوید: من فقط شاهد قتل بودم. سه نفر که لهجهء جنوبی داشتند، وقتی که من و پازولینی در اتومبیل نشسته بودیم، سراغ ما آمدند، او را از اتومبیل پایین کشیدند، بی رحمانه کتک زدند و فحش دادند "کمونیست کثیف" من را سوار آلفارومئو کردند و تهدید کردند که ....

جمعه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۵

رضا سید حسینی

دیروز علی دهباشی (بخارا) به بهانهء تولد هشتاد سالگی رضا سید حسینی برنامهء بزرگداشتی در خانهء هنرمندان برگزار کرد.
ما سر ساعت رسیدیم. سوزن می‌انداختی پایین نمی‌رفت. من باورم نمی‌شد آنقدر شلوغ باشد.
سالن فریدون ناصری خانهء هنرمندان پر پر بود و دور تا دور هم ایستاده بودند.
برنامهء خوبی بود. اصلاً خسته کننده نبود، که معمولاً آدم انتظار دارد که باشد. یعنی لااقل کمی خسته کننده باشد. فقط یک نفر از نسل جدید مترجمان در آخر جلسه، قبل از حرف‌های خود رضا سید حسینی، صحبت کرد که خوابمان گرفت.
احمد سمیعی نتوانسته بود بیاید و نوار ویدیویی عالی‌ای فرستاده بود. مهشید نونهالی که همکار عمده رضا سید حسینی در سلسه کتاب‌های فرهنگ آثار است، مطلب قشنگ و سرشار احساس و قدرشناسی خواند.
انتشارات نگاه که مدعی است بیشترین تعداد کتاب را از رضا سید حسینی چاپ کرده است، دو جلد کتاب آورده بود که به مدعوین داد و به من هم یکی رسید و آقای سید حسینی برایم امضا کرد.
بعد از همه رضا سید حسینی صحبت کرد. از ابتدای کارش گفت که از ترکی ترجمه می‌کرده و بعد که به تهران می‌آید، یواش یواش از فرانسه هم شروع می‌کند به ترجمه و ...
گفت (و تأکید کرد که کپی رایتش مال خودم است) که اگر جمله ای را ترجمه کردید که 99% به نظرتان درست است و 1% شک دارید، بدانید که صد در صد غلط ترجمه کردید!
از فرهنگ آثار هم گفت که چون در منبع اصلی فرانسوی‌اش فقط 200 مدخل ایرانی و اسلامی بوده، تصمیم به تهیهء فرهنگ آثاری مختص آثار ایرانی و اسلامی گرفتند که برای خارجی ها هم مفید است چون آن‌ها مثلاً در همین فرهنگ آثار فرانسوی، مرجع معتبری نداشتند تا کتاب خود را غنی کنند.

بنابراین ایزانیان دل‌نگران این مقاله، بعد ها حجت قوی‌تری خواهند داشت.

خبر این برنامه و عکس‌های آن.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۵

سوزان زونتاگ



یک کوچولو از زونتاگ
امروز یک داستان کوتاه از زونتاگ خواندم. یک کتاب که کلش یک داستان است. در سال 1986 که جان آپدایک سردبیر کمکی نیویورکرز بوده، در نیویورکرز چاپ شده. همان‌سال بهترین داستان کوتاه آمریکایی شده، جزو بهترین داستان‌های کوتاه دههء هشتاد آمریکاست و در محموعهء بهترین داستان‌های کوتاه قرن هم آمده است.

قهرمان داستان اسم ندارد، ولی تا دلتان بخواهد داستان پر از اسم است. داستان از گفتگوهای جسته و گریخته تشکیل شده. قهرمان داستان مریض است، گرچه مشخص است که ایدز دارد ولی اسم بیماری در کتاب نمی آید. مثل خودمان که اسم مرض‌های بد را نمی‌بریم مبادا قدرت مرض زیاد شود.
ضمائر مذکر و مؤنث خیلی به نویسنده‌های فرنگی کمک می‌کند. به نظرم خوب می‌توانند مانور بدهند. ولی بنده هم بنا دارم این را ترجمه کنم. با این داستان که نمی دانم چرا تا به حال کسی ترجمه نکرده، یک دست و پنجه‌ای نرم کنم!

یکشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۵

حافظه هم خوب چیزی است

گلشیری




البته این سخرانی گلشیری همه‌اش خواندن دارد، من همان موقع در کارنامه خوانده بودم، اما این قسمتش را که دلم را خنک می کند این‌جا می‌گذارم. اشاره می‌کنم که چندی پیش مهاجرانی مصاحبه‌ای در کسوت یک ادیب تمام عیار، تا حدی "گلستان"ی اش به جهت تمول و غیره، کرده بود که طرفدارانش خودکشان کردند از این ادیب فرزانه‌ای که دارند....

...
درسال گذشته در هر دو فهرستي كه دست به دست گشته و گويا قرار بوده به قتل برسند، نام من هم آمده. دوبار مشخصاً كساني سعي كردند ما را بربايند، كه اگر گفته هاي بعضي دوستان را بپذيريم كه كساني را دركمين ما ديده اند، مي توانم بگويم كه من اكنون از سر اتفاق است كه ا ينجا ايستاده ام.
درتلويزيون كشور من مرا جاسوس سيا خوانده اند و در روزنامه هاي وابسته به جناح راست جاسوس سفارتخانة آلمان و به هنگام استيضاح وزير ارشاد، نمايندگان مخالف دولت دو بار به اسم از من نام بردند. و وزير در دفاع ازعملكردش گفت كه به كتاب ايشان اجازه نداده ايم . پس انگار اجازة انتشار ندادن به اثري از من درنظر نمايندگان مجلس از اقدامات مثبت وزير ارشاد بود.
....

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۵

نمایشگاه – ترجمه – زبان فارسی

من هم به نمایشگاه رفتم. لیست ناشران در جیب، از این سالن به آن سالن بدو بدو می‌کردم. باران هم شروع شده بود. تمام کتاب‌هایی را که می‌خواستم خریدم ولی متأسفانه نتوانستم پرسه بزنم و چیزهایی را که ازشان خبر نداشتم ببینم و احیاناً بخرم.
یکی از کتاب هایی که حتماً می‌خواستم بخرم، مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه به اسم "خوبی خدا" بود که امیر مهدی حقیقت ترجمه کرده‌است. می‌خواستم خود امیر مهدی را هم ببینم تا کتاب را برایم امضا کند. همین کار را هم کردم. تأثیر اولیهء بسیار خوبی گذاشت، آقا. از من پرسید که امیر مهدی را می‌شناسم؟ - بد جنس- گفتم نه، فقط از طریق اینترنت و سایتشان، اگر هستند می‌خواهم برایم امضا کنند. کتاب را از من گرفت و امضا کرد. گفتم: ای ی ی می‌خواستی آبروی خودم را ببرم و بگویم بله بله دوستیم و ….!!!!
بگذریم.
کتاب که مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه است، داستانی هم از "جومپا لاهیری" (فکر کنم نویسندهء مورد علاقهء امیر مهدی خان) دارد. داستان بهشت و جهنم. این داستان در دیباچه، هم ترجمه‌اش هست و هم متن اصلی انگلیسی.

داستان مردی هندی است که در آمریکا غریب و تنهاست، با خانواده‌ای هندی آشنا می‌شود، بسیار صمیمی می‌شوند، بعد که زن می‌گیرد تقریبا تمام ارتباطاتش را با دوستان قبلی قطع می‌کند و بعد از این که سال‌ها از ازدواجش گذشت، زنش را هم ترک می‌کند.
البته جزئیات دقیق و شیرین داستان،بسیار بسیار دلنشین است. تصویرهای دقیق و ظریفی که نویسنده می‌دهد،نه فقط در حد کوچکترین جزئیات سینمایی و تصویری‌است بلکه به درد کارآگاه خصوصی ها هم می‌خورد!! تا با همین متن بتوانند کسی را که در خیابان دیده‌اند شناسایی کنند!!
القصه، وقتی این داستان را دیباچه خواندم، با دوستی صحبت می‌کردم. گفت برای من غیر منتظره بود که یک‌باره قهرمان داستان، دوستانش را ترک کند، کسانی که سال‌های دوری و تنهایی او را پر کرده بودند. منظور دوستم این بود که نویسنده به اندازهء کافی اطلاعات نداده و تا آن‌جای داستان، ما متوجهء این بی صفتی قهرمان داستان نمی‌شویم. من متن انگلیسی را برایش خواندم. گفتم به نظر من ممکن است washed up معنی سر و کلهء کسی پیدا شدن بدهد (همین‌طور که در هر دو متن زیر هست)، اما چون طرف "دست و صورتش را در ساحل بی آب و علف" شسته، خودت تصور کن، یکی که لب رودخانه دست و صورت می‌شوید، می‌خواهد برود، رهگذر است، قصد ماندن ندارد، از آب به قدری که خنک شود استفاده می‌کند، آن آب را برای استفادهء خودش می‌خواهد و... بنابراین وقتی من متن انگلیسی را خواندم کار "پارناب" برایم دور از ذهن نبود. دوستم با تمسخر گفت خب یعنی می‌گویی همین را باید ترجمه کرد؟! گفتم البته که نه، ولی اگر قرار است حذف آن، خواننده را گیج یا نسبت به صلاحیت نویسنده مردد کند، البته که باید جوری که فارسی هم باشد صد تا جملهء مطول هم نباشد، قضیه را حالی کند. مثلاً " سری به زندگی سوت و کور..." یا هر چه فارسی دانان بیشتر صلاح می‌دانند.

هر سه متن را در زیر می‌آورم.
هر دو مترجم را با همین یکی دو جمله نمی‌توان شناخت و ارزیابی و قضاوت کرد. خانم فرهنگ احتمالاً مثل من آماتور است، امیر مهدی نیست و مترجم خوبی هم هست، با آن سن کم. اسمش یادتان باشد...



Pranab Chakraborty wasn’t technically my father’s younger brother. He was a fellow-Bengali from Calcutta who had washed up on the barren shores of my parents’ social life in the early seventies, when they lived in a rented apartment in Central Square and could number their acquaintances on one hand.


دنا فرهنگ- دیباچه
پراناب چاکرابورتي برادر کوچک پدر من نبود. او يک رفيق بنگالي اهل کلکته بود که اوايل دهة هفتاد وقتي‌که پدر و مادرم توي يک آپارتمان اجاره‌اي نزديک ميدان مرکزي زندگي مي‌کردند و تعداد دوست و آشنا‌هاشان از انگشت‌هاي يک دست بيش‌تر نبود ناگهان سروکله‌اش در زندگي سوت‌وکور ما پيدا شد.


امیر مهدی حقیقت ( تایپ از من)
پراناب چاکرا بورتی در اصل برادر کوچک بابا نبود. یک جوان کلکته‌ای بود که اوایل دههء هفتاد وارد زندگی سوت و کور پدر و مادرم شد؛ همان موقعی که در آپارتمان اجاره‌ای میدان سنترال زندگی می‌کردند، و بیشتر از انگشت‌های یک دست، دوست و آشنا نداشتند.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۵

فارسی یا ترجمه به فارسی

مقاله‌ای از شاملو، که در "نامهء کانون نویسندگان ایران" چاپ شده بوده، در دیباچه با عنوان "این ساختن است یا ویران کردن" تجدید چاپ شده است.
نمی‌دانم اصل مقاله‌ای که شاملو بررسی کرده و به عبارتی دفاعیه بر ویرایش آن نوشته است، چه بوده، از این جملات که به شدت بوی ترجمه می‌آید.
من ادعای فارسی‌دانی نمی‌کنم، برای همه پیش می‌آید که یک دفعه روند مطالعه‌شان دچار اختلال شود. اما تکرار خیلی از عبارت‌ها، مثل همین "در رابطه با" گاهی دیگر مأنوس می‌شود.
من بخشی از این مقالهء خواندنی را این‌جا می‌آورم.
...
*نوشته‌اند:«در رابطه با توجيه نظام حاکم توسط نهادهاي روبنايي».
آه که اين «در رابطه با» هم عجب واگيري دارد! کلمة «رابطه» به اين شکل مبتذل «در رابطه با»، هيچ کاربردي در فارسي ندارد و ترجمة خامي از زبان‌هاي فرنگي است، از قماش کلماتي مثل «بي‌تفاوت» و «نقطه‌نظر» به معناي «ديدگاه» يا خزعبلاتي از قبيل «خود را توجيه کردن: و مانند اين‌ها... ديگر اين که ما به جاي «... توسط نهادهاي روبنائي: عبارت «که کار نهادهاي روبنائي است» را به صورت معترضه آورديم... چرا «توسط»؟ «توسط» يعني واسطه شدن، ميانجي شدن، مع‌الواسطة... شما شنيده‌ايد که کسي به جاي «اين خانه را پدرم خريده» بگويد «اين خانه توسط پدرم خريداري شده»؟ــ يا مي‌گويند «اين خانه را پدرم خريده» يا «حسن توسط پدرم اين خانه را خريده.»
به نظرم ده بار خواندش، یک جورهایی برای آدم ملکه می‌شود.اما حیفم آمد یک تکهء دیگر را اضافه نکنم :

*«ادبيات بازاري و عامه‌پسند پا به صحنه گذاردند» را کرده‌ايم «ادبيات بازاري پيدا شد».
اگر کلاس درس بود حتماً به جهت «گذاردند» يک نمره از ايشان کم مي‌کرديم. ما در فارسي يک چنين چيزي نداريم. يا بايد بگوييم گذاشتند و يا بنويسيم گزاردند (يعني با حرف ز). يک گذاردن داريم به معني نهادن و امکان دادن و قرار دادن. يک گزاردن داريم به معني انجام دادن و به جا آوردن. ماضي اولي مي‌شود گذاشتم، گذاشتي، گذاشت؛ ماضي دومي مي‌شود گزاردم، گزاردي، گزارد. سپس اگر يک آقايي بنويسد گذاردند (با ذال) يا غلط انشائي مرتکب شده يا غلط املائي!
اي، راستي: در اين مورد خاص از ايشان دو نمره بايد کم مي شد، چون فعل را جمع هم بسته:«ادبيات پا به صحنه گذاردند!»
نشانة «آت» (در کلمة ادبيات* علامت جمع نيست، علامت «جمع گروهه» است. از اين گذشته غير ذيروح را هم جمع نمي‌بندند. نمي گوئيم «انتخابات شروع شدند».