جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

اندکی در باب خبرهای روز

مصاحبه

میترا الیاتی در مصاحبه‌ای با اعتماد، جواب آن خانم نویسنده‌ای که قبلاً در همین اعتماد گفته بود (نقل به مضمون)«فقط او می‌داند ادبیات چیست و به زبان خارجه‌ای مطالعه یعنی چی و زنی در ایران ندیده که سرش به تنش بیرزد»، را با احترام داده است. لابد در روزنامه باید رعایت اسم آن خانم را می‌کردند ولی من والله و بالله اسمش یادم نمی‌آید وگرنه ذکر نام چنین پدیده‌ای، روشنگری است.

فقط تکبر نیست. این نوع آدم‌ها، نشان می‌دهند که از کجا آمده‌اند، که دور و برشان پر از کور و کچل بوده، یک نفر که بداند کتاب و ادبیات چیست ندیده‌اند و چون افق دیدشان فراتر از نوک دماغشان نمی‌رود، نتیجه گرفته‌اند که «آن‌چه نمی‌بینند، نیست»، پس عقل کل جامعه‌اند.

چند سال پیش، یک روزنامه یا یک سایت با خانم نویسنده‌ای که داستان‌های عامه پسند می‌نویسد، مصاحبه کرده بود. (شرمنده، اسم آن خانم هم یادم نیست.) صداقت از سر و روی گفت‌و گو می‌بارید. می‌گفت (نقل به مضمون): کدام نویسنده‌ای است که نخواهد کتابش به چاپ پنج و شش و چهارده برسد؟ مخاطبین من در شهرهای دور افتاده‌اند، در شهرهای بزرگ، با کتاب‌های من کتاب‌خوان شده‌اند. من مدام سوار اتوبوس می‌شوم، برنامه‌های تلویزیونی را تماشا می‌کنم، اینطوری سوژه‌هایم را پیدا می‌کنم... به من ایراد می‌گیرند که عامه پسند می‌نویسم...

من که لذت بردم از این خانم. می‌داند کجا ایستاده و دارد چه می‌کند. امتیاز کوچکی نیست. آن‌چه را که بود نشان داد و « من آنم که رستم بود پهلوان و می دانم پروست وجویس و (این روزها) بارت و یوسا کی هستند و اصلاً باهاشان فالوده می‌خورم»، را گذاشت کنار.

هیچ دلیلی ندارد فکر کنیم که این خانمِ پر فروش نویس، آثار نویسنده‌های مطرح و بزرگ را نخوانده است.

چرا لازمهء هنرمندی تکبر و به ماتحت گفتن دنبالم نیا است؟

جایزه

من خبرها را خیلی با دقت نمی‌خوانم- مثل بقیهء شما خوانندگان عزیر- به خودم می‌گویم نوشته‌های ژورنالیست‌ها را باید عمودی خواند نه افقی- ایضاً مثل شما خوانندهء عزیز با این فرق که من اجباری ندارم به ژورنالیست جماعت نان قرض بدهم. اما همهء خبرهای روزی و روزگاری را کلمه به کلمه خواندم بلکه بفهمم چه چیز ِ کتاب بارت جایزه گرفته. دریافت اولیه‌ام این بود که برندهء بهترین ترجمهء سال شده است. ولی هیچ هیچ اشاره‌ای در مطبوعات ندیدم. آن‌قدر پیام بارت، هم خود اقدام به پیام دادن و هم متن دو پهلوی اعتراضی‌اش همه را تحت تآثیر قرار داد که نفهمیدیم کی جایزه گرفت، بارت یا سهیل سمی . (این جناب مترجم چه اسم سینمایی دارد، جان می‌دهد برای اعلام از آن بالا.) اگر قرار بود به یک کتاب 50 سال پیش جایزه بدهند، شاید شاهنامه بیشتر واجد شرایط بود، هم این روزها هر روشنفکری باید اسم شاهنامه را بیاورد، وهم از لحاظ قدمت قابل توجیه بود و در ضمن نویسنده‌اش هم زنده نبود که مثل بارت یا مثل خود فردوسی، حرفی بزند که خیلی‌ها دلشان نخواهد بشنوند. اما شاید جرآت نکرده‌اند جلوی مینو مشیری بگویند یک کتاب دیگر برنده بهترین ترجمه شده است. من هنوز کتاب سهیل خان و مینو خانم را نخوانده‌ام (هنوز نخوانده‌ام، البته که در لیست است)، ولی قابل توجه نویسندهء متکبر و پشت‌کوهیِ فوق، اپرای شناور را – بدون این که شاخ و دم داشته باشم- به انگلیسی خوانده‌ام!!!

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۷

سرقت؟ ترجمه؟ تحقیق؟

مقاله‌ای در بارهء کتاب دشت سوزان خوان رولفو در کارگزاران چاپ شده است.
نمی‌دانم فرحناز علیزاده اسم کریستوفر لش را به چه منظور آن بالا آورده؟ به نظرتان یعنی این مطلب ترجمه‌ای است از مقالهء کریستوفر لش؟ و بعد ایشان یعنی این آقای فرنگی به پاینده و انتشارات ققنوس و نشر آگه ارجاع داده؟
راستش آدم به قول یک فردی «لالمونی» می‌گیرد. لطفاً جمله‌های این زندگی‌نامهء خوان رولفو را در دیباچه، در مقالهء فرحناز خانم پیدا کنید. با یک Find راحت پیدا می‌شود.
آدم از کریسوفر خان تعجب می‌کند که چطور در ارجاعاتش اشاره‌ای به زندگی‌نامهء خوان رولفو در دیباچه نکرده است.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۷

پا توی کفش مهشید میرمعزی

داستان کوتاهی به نام حسادت نوشتهء تانیا سیمرمان با ترجمه مهشید میرمعزی در جن و پری است.
این داستان حدود نیم صفحه است و ظاهراً –چون ارجاعات ضمائر روشن نیست و با یک بار خواندن چیزی دستگیر خواننده نمی‌شود- از زبان زنی است که مردش با زن دیگری گرم گرفته و راوی حسادت می‌کند:

این دخترک جلف! فکر می‌کند، از همه زیباتر است. یوهو، موهایش بعد از فر شش‌ماهه، دوباره رشد کرده است. بعد هم این چکمه‌های کوتاهی که پوشیده است، خیلی احمقانه هستند. به‌علاوه هیچ‌چیز نمی‌داند. او در مورد هیچ‌چیز، اطلاعات ندارد.

داستان با لحن عامیانه و تحقیرآمیز شروع می‌شود یا به خواننده اینطور القاء می‌کند.
«ک» دخترک، «ک» تحبیب است – عموماً- نه تحقیر. صورت تحقیرآمیزش می‌شود: دختره. اما «زنک» و «مردک» تحقیر آمیز است. ممکن است در یک متن پسرک یا دخترک لحن تحقیرآمیز را به خواننده انتقال بدهد ولی مسلماً آن متن اینقدر کوتاه نیست. در متن کوتاه لازم است با حداقل کلمات حداکثر حس یا تصویر منتقل شود. پیشنهاد:
دخترهء جلف.

«این دخترک جلف!» به نظرم علامت تعجب کمی زود وارد شده، احساسم این است که این‌جا باید کاما باشد و علامت تعجب بعد از «است» بیاید.
«زیبا» یک واژهء نسبتاً ادبی و شاعرانه است و به لحن راوی نمی‌خورد. پس:
دخترهء جلف، به خیال‌ش از همه خوشگل‌تر است.

«یوهو» حتماً در زبان آلمانی گویاست ولی من معنی‌اش را نمی‌فهمم. شاید یعنی اوهو! یا، بَهَ!

موهایش بعد از فر شش ماهه دوباره رشد کرده است.

موها که هم قبل از فر زدن هم بعد از آن «رشد» می‌کند، «دوباره» هم ندارد. لابد با بلند شدن موها، یا گذشت زمان، در شکل ظاهر اختلال به وجود آمده و راوی متوجه شده‌است. مثل موی طبیعی که از زیر موی رنگ شده "در می‌آید". شاید آلمانی‌ها بگویند «رشد می‌کند» ولی ما در فارسی واژهء خودش را داریم. پس، قاعدتاً، فرد مورد حسادت موهای صافی داشته که فر زده و حالا مدتی گذشته و هرکس ببیند می‌فهمد که موهای خودش فرفری نبوده بلکه فرفری کرده است و حالا که موهایش بلند شده:
"از زیر فر شش ماهه درآمده است."
یا مدتی گذشته و اثر فر از بین رفته:
"معلوم بود که از فر موهایش خیلی گذشته."

بعد هم این چکمه‌های کوتاهی که پوشیده است، خیلی احمقانه هستند.

«چکمهء احمقانه»؟ چه عرض کنم. شاید ارجاع «احمقانه» به فرد چکمه پوش است؟
اگر به جای «چکمه‌ها» بگوییم چکمه، حتماً متوجه می‌شویم که چکمه دو لنگه دارد مگر نویسنده تأکید کرده باشد که کاراکتر مورد نظر فقط یک لنگه چکمه پوشیده بوده است.
«احمقانه هستند» فعل برای بی‌جان جمع بسته نمی‌شود.
این مته به خشخاش (از باب مسامحه عرض می‌کنم) این‌جا تمام نمی‌شود، ولی چون خوشبختانه قرار نیست به کسی حساب پس بدهم، ویرایش بقیهء متن را رها می‌کنم و این دو خط را می‌آورم.

در دستشویی به آینه نگاه می‌کنم و چشم‌های خود را زشت و مهوع می‌یابم. در هر صورت حالت تهوع دارم. دقیقاً حالا باید بیهوش شوم. به این ترتیب مرد متأسف خواهد شد که ساعت‌ها با او گفت‌وگو کرده است.

آدم انگار می‌خورد به دیوار، نه؟ انگار که توی سنگلاخ راه می‌رویم؟ واقعاً فارسی است؟ به نظر مترجم تمایل دارد که همه چیز را، به هر قیمتی، دل‌انگیز کند. و احتمالاً دل انگیز کردن مستراح و تهوع کار ساده‌ای نبوده است!
کار نویسندهء داستان خیلی کوتاه و مینیمال، لزوماً ساده نیست. مجبور است تمام تصاویر مورد نظرش را در حداقل کلمات بیان کند. دلیلی ندارد گمان کنیم که ترجمهء بیست خط ظرف یک‌ساعت تمام می‌شود و می‌رود پی کارش.

یکشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۷

چیزی نمانده به... یا شما تعجب می‌کنید؟

...
روز دهم ماه مه ١٩٣٣ ، بیش از ٢٠٠ شهر و روستا شاهد سوزاندن کتاب‌های نویسندگان بزرگی چون هاینریش مان، اریش کستنر، ارنست گلسر و سایرین بودند. در برلین، مراسم، ‌با‌‌‌‌‌شکوه بیشتری برگزار شد؛ دورتادور جایگاه آتش سوزی کتاب‌ها پر بود از انبوه تما‌‌شاچیان مشعل به دست، اعضای SA، رؤسای دانشگاه و دانشجویان سال اولی که به آتش کشیدن افکار مکتوب را به جشن نشسته بودند. گروه موسیقی مارش‌های ملی می‌نواخت و رادیو، مراسم را از میدان اپرای برلین، زنده پخش می‌کرد.
...

مطلب کامل در دویچه‌وله

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

دنیای تناقض

[با عرض معذرت، مقالهء زیر را خیلی ژورنالیستی ترجمه و خلاصه کرده بودم، حالا کمی ویرایشش کرده ام.]

اول

1
دعوت پونه بریرانی از من مثل ماجرای دعوت (تصادفی) پیتر سلرز به «پارتی» است!
2
مطلبی در نیویورک تایمز چاپ شده بود که من از طریق لینک 7 اردیبهشت سوررئالیست از آن مطلع شدم.
3
ترجمهء خلاصه‌ای از مطلب نیویورک تایمز
(العهده علی‌الراوی)
عنوان: شما نویسنده‌اید؟ من هم همین‌طور!

قدر مسلم آن‌است که آمریکایی‌ها روز به روز کمتر کتاب می‌خوانند. یک مرکز آمارگیری می‌گوید که 53 درصد از آمریکایی‌ها در سال گذشته یک کتاب هم نخوانده‌اند.
اما آمار چاپ یا توزیع کتاب در سال 2007، چهارصد هزار کتاب و در سال 2006، سیصدهزار –اعم از عنوان جدید و تجدیدچاپ- بوده که افزایش قابل توجهی را نشان می‌دهد.
کنفرانس‌های نویسندگان، کارگاه‌های داستان نویسی و وبلاگ‌ها هم توسعه یافته، طبق همان مرکز آمارگیری فوق، 15 میلیون بزرگسال آمریکایی، بیشتر برای دل خودشان می‌نویسند.
یعنی هرکس داستانی دارد و می‌خواهد نقل کند. نویسندگی مثل گلف یک سرگرمی شده‌است، ولی افراد کمتر و کمتر مطالعه می‌کنند.
حالا که چاپ کتاب ارزان شده است هر کسی می‌تواند از عهدهء مخارج سخنرانی در صحرای غیرمسکون بربیاید و مثل والت ویتمن نویسنده-ناشر باشد.
در مجله‌ها و ستون‌های روزنامه‌ها، هر هفته ده دوازده کتاب نویسنده-ناشر ها (نویسندگانی که به خرج خود کتاب چاپ می‌کنند) بررسی می‌شود:داستان‌های کودکان، رمان‌های علمی تخیلی، دیوان اشعار، عناوین مذهبی، خاطره...
شرکت‌های انتشاراتی تأسیس شده‌اند که کتاب‌ها را به خرج نویسنده‌ها چاپ می‌کنند. توزیع کننده هم دارند، برای شعبه‌هایشان در شهرهای دیگر هم می‌فرستند. هزینه ها همه مشخص است، از قبیل هزینهء توزیع، ویراستار و غیره (در مقاله آمده).
یکی از این شرکت ها که در سال 1999 تأسیس شده هر سال سی در صد رشد عنوان داشته و امروز 500 عنوان در ماه چاپ می‌کند.
شرکت دیگری می‌گوید که در بین کتاب‌های نویسنده-ناشر ها کتاب پر فروش داشته که مثلاً از یکی،15600 نسخه فروش رفته است.
این نویسنده-ناشر ها می‌توانند جلسات کتاب‌خوانی در فروشگاه‌های محلی ترتیب بدهند (چیزی مثل تور کتاب).
یک استاد زبان انگلیسی دانشگاه می‌گوید همین‌ چیزها باعث شده که: امروزه ادبیات آمریکا تا به این حد عمیق و پر قدرت و متنوع شود.

اما
از آندره ژید دربارهء نویسندگان آتی پرسیدند، گفت: مأیوس‌شان کنید، مأیوس‌شان کنید!

آندره ژید تلویحاً می‌گوید که: نویسندهء واقعی مأیوس نمی‌شود، بقیه هم وقت‌شان را تلف نخواهند کرد.

البته در صورت به کار بستن توصیهء آندره ژید، بیشتر نویسنده‌های پیش‌پا افتاده مأیوس نمی‌شوند، بعضی از نویسندگان واقعی بالقوه را از دست می‌دهیم، ولی استعدادهایی هم پیدا می‌شود خودشان استطاعت مالی دارند...

درواقع: سروصدا زیاد است و بعضی از این صداها موسیقی است.



دوم
سپینود در جواب پونه بریرانی مطلب جالب، منظورم این است که مطلب خوبی نوشته است.
جالب برای این از دهنم در رفت که فکر می‌کردم سپینود هم از خودشان است!
و اما در مورد محافل و حلقه‌ها(ی مورد اشاره سرکار خانم سپینود) و گندگی و زورشان، یاد یک کارتون افتادم در سال‌ها پیش. از آن کارتون‌ها که آدم شک می‌کند برای بزرگ‌ترهاست یا کوچک‌تر‌ها.

یک حیوانی در جنگل بود با گوش‌های دو برابر هیکلش به اسم فانتیک. خیلی بشردوست یعنی موجودات زمینی دوست بود، خَیِر و نیکوکار. میمون، وجدان آگاه جنگل، مدام جلوی‌ش ظاهر می‌شد که: فانتیک، اینجا جنگل است و قانون جنگل حکم‌فرماست، اگر یک گلی از بی آبی دارد خشک می‌شود، اگر یک لاک پشتی برعکس افتاده زمین، اگر جان یک حیوانی در خطر است، اگر یک حیوان گنده‌تر می‌خواهد کوچک‌تره را بخورد، نباید کمک کنی... اینجا جنگل است و حق با آن است که زور بیشتری دارد و گنده‌تر است. این ها همه البته در قالب کارتون نه موعظهء رادیویی... فانتیک قبول نمی‌کرد و به کمک‌های بشردوستانه یعنی خیرخواهانه‌اش ادامه می‌داد...
یک حیوان گنده‌ای هم بود که می‌خواست فانتیک را بخورد و همیشه جان فانتیک در خطر بود و حیوان‌های دیگر همه، در عوض محبت‌های فانتیک، تلاش می‌کردند او را از خطر دور کنند...
توی جنگل گیاهی بود که همه عقیده داشتند اگر فانتیک تخم آن را بخورد آن حیوان بده (به نظرم«تَز» بود) دیگر خطری نخواهد داشت. از گیاه، که یک تخم بیشتر نداشت، خواسته بودند که همان یکی را به فانتیک بدهد ولی تهیهء تخم و رساندنش به فانتیک کاری بود کارستان...
ما که تماشاگران باشیم فکر می‌کردیم که تخم آن گیاه فانتیک را روئین تن می‌کند... خلاصه در یک درگیری ترسناک و هیجان‌انگیز که حیوان بده دیگر داشت موفق می‌شد کلک فانتیک را بکند، تخم مورد نظر که در حال طی هفت‌خوان رستم بود، رسید و هم‌زمان که حیوان بده پرید روی پشت فانتیک، یک پرنده تخم را توی دهن فانتیک انداخت...
فانتیک بزرگ شد و بزرگ شد و بزرگ شد... اندازهء فیل و خود فیل... از همه گنده‌تر... دماغش را که حیوان بده کشیده بود شد خرطوم و گوش‌هایش هم که از قبل بزرگ بود و حیوان بده روی گردهء فیل شد یک حیوان کوچولو و ترسید و گیاهان و حیواناتی که فانتیک بهشان کمک کرده بود هورا کشیدند و... باز میمون، وجدان بیدار جنگل آمد روی درخت روبه‌روی فانتیک (که حالا شده بود الفانت و در حال تشکر بود) تاب خورد و گفت: فانتیک این‌جا جنگل است و همیشه قانون جنگل حکم‌فرماست... حق با آنی‌است که گنده‌تر است...

نتیجهء اخلاقی: افراد خارج از محافل بالاخره مجبور می‌شوند خودشان محفل درست کنند و... همینطور دور باطل...

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۷

کلمات سوگلی

جرج اورول می گوید، هر کسی که می‌نویسد، حتی اگر روش استفاده از یک دستگاه را بنویسد (نقل به مضمون)، کلمات سوگلی ِ خود، و برای سر و شکل متن، ذوق خودش را دارد.
این کلمات سوگلی وقتی به چشم می‌آید که یا اشتباهی استفاده شده باشد، مثل این «برخورد دار است» و «برنمی تابد» و غیره، یا خواننده حساسیت خاصی به آن واژه داشته باشد، یا اصولاً خیلی به کلمات حساس باشد یا... یا این که آدم در حال ترجمه باشد و معنی آن کلمه هزار دردسر داشته باشد و در ضمن، از بد حادثه، سوگلی نویسنده عالی مقامی هم باشد!
وقتی این حرف اورول را خواندم، فکر کردم برای نویسنده‌های تراز اول، که گنجینهء واژگان غنی دارند، مصداق ندارد، چون زود یک مترادف دیگر یا بهتر به ذهنشان می‌رسد.
اما ترجمهء این کتاب و درماندگی در ترجمهء edge و line ، به من نشان داد که اورول خوب فهمیده و مطلبی که می‌گوید مبتلابه هرکسی است که با قلم سرو کار دارد.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

روی جلد چاپ اول اتوبوسی به نام هوس

A Streetcar Named Desire






نویسنده: تنسی ویلیامز
انتشارات: نیو دایرکشن 1947
روی جلد: الوین لاستیگ

الوین لاستیگ، در محضر فرنک لوید رایت تلمذ کرد و طراحی روی جلد کتاب در آمریکا را برای همیشه تغییر داد.