خون برادرم
The Blood of My Brother
Andrew Berends
اندرو برندز مستندساز و عکاس آمریکایی، اهل نیویورک است. سوژهء عکاسی او مشکلات و فجایع اجتماعی نیویورک است.
حاصل شش ما اقامتش در عراق دو فیلم مستند است، یکی «خون برادرم» و دیگری «وقتی عدنان به خانه میآید».
«خون برادرم» در 30 جون امسال در سینما ویلج نیویورک اکران شد و قرار است در شهرهای دیگر آمریکا هم نمایش داده شود.
این فیلم که نوعی سرهم کردن قطعات خام است، شرح صمیمانهای است از آثار جنگ بر عراقیهای بیگناه. تصاویری که در اخبار آمریکا نشان نمیدهند، چهرهای از جنگ که به ندرت کسی در آمریکا دیده است: خانوادهای عرقی که در غم پسر بزرگشان سوگواری میکنند، پسری که سالها پسانداز میکند تا یک مغازهء عکاسی باز کند و در همان شب اول افتتاح مغازه، وقتی داوطلبانه در مسجد محل نگهبانی میدهد، آمریکاییها او را میکشند. این فیلم داستان بازماندگان است و به خصوص دربارهء برادر کوچکتر که هم عهدهدار مخارج خانواده است و هم در وسوسهء انتقام.
مصاحبهء زیر را میشل لز انجام داده است. وی برنامه ریز ویل فیلم فستیوال است و گاهی هم وانمود میکند دارد رمان مینویسد. تا آنجا که بتواند به خارج میرود، بقیهء وقتش را هم در نیویورک میگذراند.
این مصاحبه در LIT KGBbar چاپ شده است.
میشل لز (م ل) : خب چی شد که فکر کردی به عراق بروی و با یک فیلم برگردی؟
اندرو برندز (ا ب): آنقدر ها هم مطمئن نبودم. یکی از دوستانم در عراق بود. بهش زنگ زدم و پرسیدم: چه جوری بیایم آنجا؟ گفت: یک هواپیما سوار شو برو به عمان، بعد یک تاکسی بگیر بیا تا بغداد. من هم در بغداد میبینمت. کل کاری که کردم همین بود.
(م ل): اولش چی باعث شد به عراق بروی؟
(ا ب): آخر این جنگ آمریکا است، ولی ما آمریکاییها حق انتخاب داریم و میتوانیم فاصلهمان را با جنگ حفظ کنیم. مردم عراق حق انتخاب ندارند. میخواستم بروم و بلاواسطه ببینم. بخشی از فیلم من مربوط به همین نزدیک شدن هرچه بیشتر به موضوع است. میخواستم مردم توی سینما را هم به موضوع نزدیک کنم. من بی نهایت اعتقاد دارم که اگر شما آن فاصله را بردارید، جنگ و کشتار غیر ممکن میشود. اگر به آدمها به عنوان آدم نگاه کنید، این کشتار را نمیتوانید ادامه بدهید.
(م ل): قبل از رفتن چقدر خودت را آماده کرده بودی؟
(ا ب): نه چندان. فقط میخواستم بروم آنجا. برنامهء خاصی نداشتم.
(م ل): وقتی رسیدی اوضاع چطور بود؟
(ا ب): عصبی بودم چون نمیدانستم چه غلطی دارم میکنم. و بعد پشت سر هم اتفاقات رویداد. من یکسال بعد از تجاوز آمریکا به آنجا رفتم که بعداً معلوم شد در جالبترین زمان ممکن آنجا بودهام چون اوضاع تازه داشت خراب میشد. همینطور در طول شش ماهی که آنجا بودم اوضاع خرابتر و خرابتر شد. در هفتهء اول چهار پیمانکار آمریکایی را در فلوجه کشتند و سوزاندند و از پل حلقاویز کردند. بعد آدمربایی ها شروع شد. بعد زد و خورد در فلوجه و نجف و بعد عکسهای زندان ابوغریب منتشر شد، همه درست در همان ماه اولی که آنجا بودم. اوضاع بفهمی نفهمی حالت انفجاری داشت، برای من محشر بود.
(م ل): چقدر طول کشید تا موضوع داستانت را پیدا کنی؟
(ا ب): تازه یک هفته بود که به عراق رسیده بودم. عصبی بودم، نمیفهمیدم چه خبر است. تا این که دیدم در «کدیمیه» هستم، محلهای شیعه نشین در بغداد با یک مسجد عظیم. برو بچههایی که آنجا بودند من را با دوربین دیدند و گفتند: « برایت یک داستان خوب داریم.» گفتند دوستشان شب پیش کشته شده و داستان را برایم تعریف کردند. من که داستانی ندیدم، فکر کردم داستان هر چه بوده تمام شده و آن پسر هم مرده. ولی دوستانش گفتند: « فردا بیا، ترا پیش خانوادهاش میبریم تا از عزاداری آنها فیلمبرداری کنی.» یادم میآید وقتی مرا پیش خانوادهاش بردند ترسیده بودم. بروم خانهء آنها، پسرشان دو روز پیش مرده، حالا من از آنها فیلم بگیرم؟ ولی از من استقبال کردند. پیش برادر و مادرش رفتم و آنها شروع به گریه کردند و گفتند که چه به سرشان آمده. من فقط نشستم و 45 دقیقه فیلم گرفتم. این فکر به سرم افتاد که شاید داستان برای آنها تازه شروع شده باشد، حالا بعد از این تراژدی چطور زندگی کنند.
(م ل): چطور توانستی دسترسی با آنها را حفظ کنی؟
(ا ب): من در زندگیام مشکلات زیادی با همین دسترسی که میگویی داشتهام. ولی در جایی مثل عراق دسترسی خیلی آسانتر از نیویورک است. فقط بهخاطر گشادهرویی مردم، توجه خاصی که به دوربین ندارند، کمتر...
(م ل): باوجودیکه آمریکایی هستی؟
(ا ب): آره، منظورم همین است. آنها مردمی معمولی هستند و به من به عنوان یک فرد نگاه میکردند. یک خانواده، که بیشترش همانهایی بودند که داستانی داشتند و من را هم میخواستند سهیم کنند. این بلا سرشان آمده بود و وجود من برایشان فرصتی بود که داستان خود را نقل کنند. موقعیت خوبی بود.
(م ل): چه تمهیدات امنیتی و حفاظتی در عراق داشتی؟
(ا ب): واقعاً ایمن ترین راه در عراق این است که با مردم مثل مردمی معمولی رفتار کنی و مثل یک انسان با آنها ارتباط متقابل داشته باشی. بعضی ها از من میپرسند: «وای! محافظ داشتی؟ ماشین ضد گلوله داشتی؟ اسلحه داشتی؟» از نظر من تمام این چیز ها فقط اسباب دردسر بود و باعث میشد آدم را شناسایی کنند. به عبارتی من هیچ اقدام ایمنی و حفاظتی نکردم. با یک راننده – مترجم و الدزموبیل درب و داغمونش میگشتم.
(م ل): متوجه عکسالعمل متفاوت تماشاگران آمریکایی و اروپایی شدهای؟
(ا ب): هنوز نه. در آمستردام عکسالعملها خوب بود. در آمریکا شب افتتاح در فستیوال فیلم تریبکا هم خوب استقبال کردند، ولی آنجا تمام تماشاگران نیویورکی هستند. نمیدانم در جاهای دیگر آمریکا چگونه استقبال میکنند. آیا نماشاگران آمریکایی به فیلمی که دربارهء تراژدی یک خانوادهء عراقی است همانقدر اهمیت میدهند که اگر تراژدی آمریکایی باشد؟ حتی برای خودم، از بعضی جهات، همدردی باکسی شبیه خودم، راحتتر است. آن یک هفتهای که با ارتش آمریکا بودم با چند تا از بچه ها با تانک دور وبر میرفتیم، این بچهها یک ماه بعد کشته شدند. یک جورهایی کشته شدن آنها برایم ضربهء سختتری است تا کشته شدن عراقیها. موضوع چیست؟ این احساسها از کجا میآید؟ نمیدانم.
من بنا نداشتم یک فیلم ضد جنگ بسازم. خیال داشتم یک فیلم دربارهء آنچه از جنگ دیده و حس کردهام بسازم. خیال نداشتم با این فیلم پیامی بدهم.
احتمالاً از فیلم برداشتهای مختلفی خواهند کرد.
(م ل): به نظرت فیلم ضد جنگ شده؟
(ا ب): احتمالاً. اگر این فیلم ضد جنگ است شاید به این دلیل باشد که واقعی است. اگر تصویری صادقانه از منطقهء جنگی بگیرید، خیلی مشکل است که بتوانید فیلم جنگطلبانهای بسازید.
(م ل): با اینهمه فیلم مستند که از این جنگ گرفته شده، مخاطب پیدا کردن آسانتر شده یا فیلم برجسته ساختن مشکلتر؟
(ا ب): هر دو. موصوع کلنجار رفتن با تلویزیون است. با این جمعیت آمریکا، برای اینجور فیلمها وقت کمی در تلویزیون اختصاص دادهاند، شرمآور است. سوئد که جمعیتشان درصد کوچکی از جمعیت ما است و پنج کانال تلویزیونی دارند، همهء کانالها یک بخش پخش مستند دارند. اما در آمریکا این خبرها نیست. حرکت خلاف جریان اصلی اخبار دشوار است. زمان محدودتری به پخش فیلمهای مستند خوب میدهند که اسباب خجالت است. هرچقدر هم مستندسازان موفقیت بهدست بیاورند باعث نمیشود که پول هم دربیاورند.
۴ نظر:
سلام
ترجمه نسبت به تمام ترجمههاي ديگر يك سر و گردن بالاتر است. محشر است.من فقط يك سوالي دارم. چرا همهجا در ترجمهها از عبارت "تهديد" استفاده كردهاند؟
به نظرم فرق ِ ظريفي هست بين "تهديد" با "هشدار" . توي ِ" تهديد" هيچ حالتي از دوستي و نگراني نيست ولي در "هشدار"اين دلنگراني بابت ِ عاقبت ِ حال ِ كسي كه به او هشدار داده شده وجود دارد. اينها ، اين دوستان ِ كلبي، به نظرم دارند به او هشدار ميدهند - تهديدش نميكنند.در تهديد هيچ وجهي از دوستي نيست. هرچند اين دوستان هم در ادامهي ِ داستان خيلي اعمال دوستانهاي انجام نميدهند ولي تمام طنز ِ سياه ِ داستان هم توي همين نكته است كه چند نفر دارند در يك سلسله مراسم عاشقانه - دوستانه! دخل ِ رفيقشان را ميآورند. براي همين اين وسط انتخاب ِ واژه "تهديد" به نظر بيمعنا ميرسد . ببينيد ! توي جاده ، در علامت راهنمايي ِ "به پرتگاه نزديك ميشويد" هيچ تهديدي نيست. به اين علامت ميگوييم علامت هشدار دهنده. توي اين هشدار، يك جور نگراني هست نسبت به حال و روز ِ راننده در جاده. و اين فرق دارد با وقتي كه غريبهاي به من زنگ ميزند و ميگويد اگر يكبار ِ ديگر اين مزخرفات را در وبلاگت بنويسي دخلت را ميآورم. اين دومي "تهديد" است. لابد تا اينجا فهميدهايد كه چه تلاش ِمذبوحانهاي كردم تا اين تفاوت ِظريف را نشان دهم. بگذريم. راستي! به يك نكته عجيب هم توي اين داستان اشاره كنم و ديگر تمام. در آخر ِ ماجرا، توي ِ آن نگاهي كه ميان ِ راوي و كلبي ردّ و بدل ميشود ناگهان تشابه وحشتناكي شكل ميگيرد ميان ِ اين داستان با داستان ِ حلاج و شبلي در لحظههاي پايانِ هستي ِ حلاج. داستانش كه يادتان هست؟ در عالم ِ ادبيات گاهي چه جهانها و هستيهاي بعيدي در هم ميشوند با هم وجهي از اشتراك پيدا ميكنند. دستتان درد نكند
بعد از نظرات آقای اسدی، از سرخوشی می خواستم به صدای بلند بخوانم... فاتح شدم... خود را به ثبت رساندم...
اشاره شان به نگاه حلاج تکان دهنده بود...
خوبه كه خودته آلودهیِ اين دستهبنديها نميكني...خيلي خوبه...خودساختهگي يا ساختهیِ دست ديگري بودن ؟...معضل همين است...همينكه نوشتههاتُ به گرد و خاك عوام نميآلايي...همينكه با قلنبهگوييهایِ خواص نميپالايي...همينكه عشق از ميان كلماتات موج ميزنه...همين برایِ من ِ خوانندهیِ نوشتههات كلي سرمايهست...
من خیلی هم معلوم نیست جنبه داشته باشم ها!!
انقدر ذوق زده ام نکنید.
ممنونم از دوست مجازی شمیده، ممنون ممنون
ارسال یک نظر