پنجشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۸

محرم، حرام، حرمت، احترام

راه پیمایی در اعتراض به هتک حرمت عاشورا:تهران 9 دی 1388


مراسم عزاداری حسینی مقامات:










جمعه، آبان ۱۵، ۱۳۸۸

آفریقای جنوبی

در این‌جا گفتم که:
در سال 1970 رقم واردات کامپیوتر به آفریقای جنوبی یک‌صد میلیون دلار بود.در سال 1977 فقط کشورهای آمریکا و انگلستان بیش از آفریقای جنوبی برای کامپیوتر هزینه می‌کردند.75% کامپیوترهای رژیم آپارتاید از شرکت‌های آمریکا خریداری می‌شد. فروش چنین حجمی از کالا، علیرغم قوانین منع تجارت با آفریقای جنوبی، انجام می‌شد.IBM بزرگترین شریک تجاری آفریقای جنوبی در بخش کامپیوتر بود.

استفادهء کامپیوتر عمدتاً در امور امنیتی بود (فقط حجم را ببینید).
آمریکا علاوه بر تجارت عظیم با آفریقای جنوبی که طبق قانون و رای شواری امنیت منع بود، مثل بقیهء کشورهای جهان، چشم خود را نیز بر جنایات رژیم آپارتاید، بسته بود و همراه با دیگر کشورهای دهن گشاد، به منافع تجاری خود فکر می‌کرد.
و این مردم آفریقای جنوبی جنوبی و مبارزین آن‌جا بودند که آپارتاید را مجبور به مذاکره و عقب نشینی کردند.
در این مورد نگاه کنید به این مقالهء خوب ِ تلخ مثل عسل.
و یک جوک هم به یاد آقای ابطحی همینجوری بگویم:
یک نفر برای دلداری کسی که در عزای پدرش بی‌تابی می‌کرد گفت: بابا ادیسون هم مرد، بابای تو که ...

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

Refuzniks

Refuseniks
شهروند‌های اتحاد جماهیر شوروی (عموماًیهودی‌) که ممنوع‌الخروج بودند.
به قول آقای ابطحی، همینجوری.

یکشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۸

قصه های جزیره4

اندکی صبر سحر نزدیک است

حدود 60 ساله است. بازنشسته، نه این که بی‌کار باشد، تمام مدت خودش را سرگرم کارهایی می‌کند از جمله فرهنگی.
می‌گوید من «مادر» ماکسیم گورکی هستم! و می‌خندد. هر چند وقتی یک بند A4 می‌خرم و پرینت می‌کنم. بعد توی روز روشن به این و آن می‌دهم. مثلاً به بی‌تفاوت‌ها و این جور آدم ها. سعی می‌کنم به هم‌فکران خودم ندهم. می‌اندازم توی وانت بارها، می‌گذارم توی ایستگاه اتوبوس. می‌دهم به سوپری به لوله‌‌کش به برق‌کار به آژانسی. جین بچه‌ها را می‌برم تعمیر چند تا به خیاط می‌دهم.
چیزهایی را پرینت می‌گیرم که ماهواره ها حرفی ازش نمی‌زنند، مثل ایمایان، سهرابستان.
می‌خندد! در حد خودم مادر، روزی ده دوازده تا پرینت چند صفحه‌ای. تا به حال فقط یک نفر ترسیده و فرار کرده بقیه تشکر کرده‌اند.
می‌گوید سحر نزدیک است.

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

دوشنبه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۸

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

برگی از تاریخ

1-در خبرها آمده بود که یوشکا فیشر، وزیرخارجهء سابق آلمان به مقامات ایران توصیه کرده که تاریخ بخوانند.
2- در بیانیه شماره 12 آمده است: مراقب باشيد كه آنها شما را تحريك نكنند و به هنگام نابود كردن خود به كاشانه و كشورتان لطمه نزنند.

شاید بد نباشد غیر از مقامات، بقیهء مردم هم تاریخ بخوانند.
منبع: قتلگاه ركس ضميمه كتاب همشهري 29 مرداد نوشته عباس سليمي نمين

«چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه اعليحضرت كه به وضوح نگران و برآشفته بود به اويسي گفت: وقت آن است كه به اين بي نظمي پايان داده شود بايد جلوي آن را گرفت. اويسي كه خود در هچل افتاده بود جواب داد: سربازان من در زره پوش هاي خود در خيابان ها مستقر شده اند، مردم به طرف آنها مي‌روند ، با آن‌ها دست مي‌دهند و گل ميخك قرمز به آنها مي‌دهند . آنان سربازان را برادر خود خطاب مي‌كنند؛ سربازان من ديگر به روي مردم آتش نمي‌گشايند ... شاه مدتي به فكر فرو رفت سرانجام گفت: اگر طبق يك نقشه، كماندوها به سربازان شما در خيابان حمله كنند و عده‌اي را بكشند چه؟ به اين ترتيب بقيه برآشفته مي‌شوند و به سمت جمعيت شليك مي‌كنند . نظرت در اين مورد چيست؟»
(خاطرات منصور رفيع زاده ، آخرين رئيس شعبه ساواك در آمريكا ، ترجمه اصغر گرشاسبي ، انتشارات اهل قلم ، سال 1376 صفحه 367)
[در ادامه آقاي سليمي نمين توضيح مي دهد كه در چند شهر بزرگ كشور چون تهران ، مشهد، اصفهان و... برخي ارتشي ها توسط كماندوهاي گارد جاويدان كشته و بعضا قطعه قطعه شدند و اجساد آنها در پادگان ها به نمايش درآمد كه اين امر موجب تحريك ارتش شد و قتل عام هايي را به دنبال داشت...]
در بخش ديگر از صفحه 331 خاطرات آقاي رفيع زاده نقل شده :
«در اين هنگام تيمسار (نصيري) صورت خود را با دستانش پوشاند. سپس دستانش را برداشت و با صدايي كه انگار از ته چاه در مي‌آيد ادامه داد: مي داني هفته گذشته چند تا مرسدس بنز را داغان كرديم؟ چندتا آتش سوزي در منطقه تجاري شهر راه انداختيم ؟ چه تعداد آدم درجا كشته شدند؟ و هنوز كافي نيست! او (شاه) امروز به من گفت اين كافي نيست. بيشتر بكشيد! بيشتر آتش بزنيد. من ديگر نمي‌توانم من هم وجدان دارم. من هم فرزند دارم.به خاطر خدا به من بگوييد دليل اين كارها چيست؟ براي اينكه چنين نشان داده شود كه اين اعمال تروريستي است براي اينكه به مردم قبولانده شود كه دشمناني وجود دارد و اين دشمنان كمونيست هستند.»

چهارشنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۸

قانون‌گریزی مسؤلین و سقوط اخلاقی مردم

[متعاقب دزدی یک چمدان پُر در اردوگاه کار اجباری ترزین]

این شکل دزدی را یقیناً می‌توان به بدبختی و گرسنگی نسبت داد، اما فکر می‌‌کنم آن‌چه بعدها در رژیم کمونیستی دیدم مرا متقاعد کرد که علت‌های این نوع دزدی عمیق‌تر از این مسائلی است که باز گفتم. در آن زمانی که رژیمی جنایتکار قواعد قانون را به کلی زیر پا می‌گذارد، در آن زمانی که جرم و جنایت مجاز شمرده می‌شود، در آن زمانی که معدودی که فراتر از قانون هستند می‌کوشند دیگران را از شأن و کرامت و حقوق اولیه‌شان محروم کنند، اخلاق عمیقاً آسیب می‌بیند. رژیم‌های جنایتکار به خوبی از این امر آگاهند و آن را می‌شناسند و سعی می‌کنند با ایجاد وحشت، شرف و رفتار اخلاقی آدمیان را به مخاطره اندازند، شرف و اخلاقی که بی آن، هیچ جامعه‌ای، حتی جامعه‌ای تحت حکومت چنین رژیمی نمی‌تواند بپاید. اما بر همگان معلوم شده است که ترور و وحشت وقتی که مردمان انگیزه‌ای برای رفتار اخلاقی دارند نمی تواند به جایی برسد یا چیزی به چنگ آورد.
روح پراگ
ایوان کلیما
ترجمه خشایار دیهیمی
نشر نی-1387
صص 24 و 25

سه‌شنبه، مرداد ۲۰، ۱۳۸۸

مبارک باد بر تو این مسلمانی

زاهدی به می‌خانه، سرخ رو ز می ‌دیدم
گفتمش: مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می‌آرم
می‌نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانه‌ی دل ما را از کرم، عمارت کن!
پیش از آن‌که این خانه رو نهد به ویرانی

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

چهرهء غمگین من

حوادث زندگی مدام آدم را یاد داستان‌هایی که خوانده می‌اندازد.
این اواخر از «قلعهء حیوانات» و «1984» زیاد می‌شنویم. (امروز در اکونومیست در مقاله‌ای دربارهء ایران به کلمهء «اورولی‌یَن» برخوردم!)
کهریزک مرا یاد کتاب «آقای رئیس جهور» میگل آنخل آستوریاس انداخت: سیاه چال‌هایی که از آن بالا روی زندانی سطل‌های مدفوع خالی می‌کردند.
دیروز که به مجلس ختم "بهزاد مهاجر" رفته بودم، داستان «چهرهء غمگین من» هانریش بول تمام مدت توی ذهنم بود. داستان فردی که وقتی حکم شده همه غمگین باشند به دلیل چهرهء شادابش دستگیر و زندانی می‌شود و روزی که آزاد می‌شود، سعی می‌کند خوشحالی‌اش را پنهان کند و با چهرهء غمگین کنار رودخانه می‌رود و دستگیر می‌شود چون آن روز دستور خوشحالی داده بودند.
در مجلس ختم جمع و جور بهزاد بی‌گناه که تمام مدت موسیقی‌های اوایل انقلاب به‌علاوهء «من آروم نگیرم» پخش می‌شد، همه فهمینده بودیم که باید مواظب باشیم... فکر کردم لابد گریه جرم است امروز...

جمعه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۸

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

Congratulations Mr. Gangi, Ahmadi Nejad is Not My President too

گنجی و سازگارا هر دو زندان بودند و هر دو اعتصاب غذا کردند.
من البته آن موقع خیلی سازگارا را نمی شناختم. اما همان موقع نظرم این بود که به قهرمان احتیاج نداریم و اگر راه حلی مثل ابراهیم نبوی در کار باشد، بهتر است جان خود را نجات بدهند، از گالیله که مهم‌تر نیستند.
این عقیدهء من است. اما با کمی احتیاط می‌گویم نمی‌دانم چه شرایط غیر قابل تصوری ممکن است پیش بیاید که نتوانم با این قطعیت همین عقیده را داشته باشم.
هر دو تا حدودی قهرمان شدند.
اما این گنجی بود که ریسک کرد و گفت به تنهایی برای اعتراض به نیویورک می‌رود( و حمایت‌ها و پیوستن‌ها بعداً آمد.) فکر می‌کنم خودش از میزان استقبال روشنفکران و هنرمندان پیش‌بینی این‌چنین را نداشت ولی بنا به وظیفه و عقیدهء خودش عمل کرد.
سازگارا جرأت چنین ریسکی را نداشت، مبادا تعداد کمی دور و برش جمع شوند. او الان هم نگاه می‌کند ببیند چه چیز طرفدار بیشتر پیدا کرده بعد آن را به نام «پیشنهاد خود» ثبت می‌کند و یک پرچم هم از آن گوشه موشه‌ها برمی‌دارد و از ساحل امن مشت گره کرده به سوی آسمان نشانه می‌گیرد.
زمانه آدم‌ها را عوض می‌کند، زمان چشم‌های ما را باز می‌کند.
از پز فعلی سازگارا خوشم نمی‌آید. او چندی با برملا کردن بعضی اسرار پشت پرده، پیش ما که با دهان باز به او گوش می‌کردیم آبرویی کسب کرد ولی همین هم خیلی وقت بود ته کشیده بود و دیگر چیزی بیش از اخباری که خودمان به آن دسترسی داشتیم – ما، نه پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگمان که اهل خبر گرفتن از طریق اینترنت نیستند- بهمان تحویل نداد. برای من به خصوص خیلی قبل از ماجرای انتخابات شنیدن صدای او و نوری زاده و بقیه در صدای آمریکا غیرقابل تحمل شده بود.
آقای سازگارا از پز فعلی‌ات خوشم نمی‌آید. می‌بینی که مردم دور مردی جمع شده‌اند که متواضع است. وقتی به نماز جمعه می‌آید می‌گوید... برخود واجب می‌دانم که در صفوف شما حاضر شوم. بعد هم می‌رود در صف‌های آخر نماز می‌نشیند.
گنجی هم دست پری از نظر خبر برایمان ندارد، برای من که هرگز قهرمان هم نبود ولی حالا می‌بینم، یا به نظرم، این اعتراضش با قصد دست و پا کردن آبرو و شهرت و بعد هم ورود سرافرازانه به وطن با چشمداشتی علنی به پست و مقام نبوده است. او تصورش را هم نمی‌کرد که طیفی از گوگوش گرفته تا حمید دباشی به دعوتش لبیک بگویند.
به جرأتت تبریک می‌گویم آقای گنجی، احمدی‌نژاد رئیس جمهور من هم نیست.

چهارشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۸۸

مگس ها

مگس ها
ژان پل سارتر
مهدی روشن‌زاده
نشر ثالث

پردهء دوم، صحنهء پنجم
[...]
ژوپیتر- اژیست تو شاهی، این وجدان پادشاهی توست که مخاطبش قرار می‌دهم زیرا تو دوستدار سلطنتی.
اژیست - چه می خواهید بگویید؟
ژوپیتر – تو از من نفرت داری ولی ما به یکدیگر شباهت داریم؛ من تو را مطابق تصویر خود آفریده‌ام: یک پادشاه، خدایی است روی زمین، شکوه‌مند وماتم‌زا چون یک خدا.
اژیست – ماتم‌زا؟ شما؟
ژوپیتر – نگاه کن به من (سکوتی طولانی). به تو گفته‌ام که تو مطابق تصویر من هستی یافته‌ای. کار ما هر دو نظم و نسق بخشیدن به امور است. تو در آرگوس من در جهان؛ و این همان معنی مستور و نهانی است که به سنگینی در قلب ما جای دارد.
اژیست – من معنی مستور و نهانی ندارم.
ژوپیتر – چرا داری، همان که من دارم. راز دردناک خدایان و پادشاهان: این‌که انسان‌ها آزادند. آن‌ها آزادند اژیست. تو این را می‌دانی و آن‌ها نمی‌دانند.
اژیست – معلوم است، اگر می‌دانستند چهار سوی کاخ مرا به آتش می‌کشیدند. این است که پانزده سال به وضعی تأثر انگیز نقش باز می‌کنم تا آن‌ها به حقیقت قدرت خود پی نبرند.
ژوپیتر – تو خوب متوجه می‌شوی که ما شبیه یکدیگریم.
اژیست – [...] از زمان سلطنت خویش [... تلاش کرده‌ام] تا در ذهن و ضمیر هر یک رعایایم جایی برای تصویر خود باز کنم، تا بدان پایه که هریک در کنج تنهایی خویش نگاه جدی مرا حس کند. بر سر چاه دهن گشادهء روحشان خم شده‌ام، تصویرم آن‌جاست، درست در انتهای چاه، [...] ای خدای بس توانا، من که هستم جز مظهری از ترس، انگشت نمای دیگران؟
...
سه نقطه‌ها صرفا به منظور از پرهیز از اطاله‌ءکلام است. مرغ

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۸

یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۸

قصه‌های جزیره3

انقلابی مؤمن پیر

چشم‌های انقلابی مؤمن پیر برق می‌زند. پسرش شادمان به خانه آمده. نوار سبز خریده و چند تا پوستر تبلیغاتی در دست دارد. سوئیچ پدر را می‌خواهد تا این ها را توی ماشین در معرض دید بگذارد.
چشم‌های انقلابی مؤمن پیر برق می‌زند. یاد روزهای تاریک ولی پرخروشی می‌افتد که توی خیابان گله به گله آدم جمع شده بود و او هم سراغ‌شان می‌رفت، بحث می‌کرد و داد می‌زد، پوستر بنی صدر را می‌داد، همیشه دیر به خانه می‌رسید و زن و بچه‌هایش را از ترس و دلشوره دق مرگ می‌کرد.
انقلابی مؤمن پیر توی صف دراز رأی‌گیری ایستاده و توی دلش لبخند می‌زند. یاد صف‌های دراز رای‌گیری جمهوری اسلامی می‌افتد که با وجود اعدام‌ها باز هم مردم امیدوار و ناشکیبا توی صف‌های رای گیری بودند. با خود می‌گوید از سال 76 هم بانشاط تر است. انقلابی مؤمن پیر لبخند می‌زند و خدایش را شکر می‌گوید.
انقلابی مؤمن پیر مضطرب است. دلش می‌خواهد با دلیل و برهان جلوی پسرش را بگیرد که بیرون نرود. نمی‌خواهد داد بزند و امر کند. پسر بی‌قرار است. می‌گوید کسی آن‌سال‌ها جلوی تو را نگرفت و من می‌خواهم کاری را که تو کردی درست کنم.
انقلابی مؤمن پیر مبهوت است. هر چه به موبایلش ور می‌رود تا ببیند پسر کجاست، افاقه نمی‌کند. قدم می‌زند، سراغ رادیو وتلویزیون می‌رود که همه‌اش آهنگ پخش می‌کنند و حرف‌هایی چاکرانه در مدح و ثنای دولت می‌گویند. انقلابی مؤمن پیر نمی‌خواهد با رادیو زمان شاه مقایسه‌شان کند. سی سال است که دل به دل کسانی که این مقایسه ها را می‌کنند نداده است. انقلابی مؤمن پیر ساکت است و بسیار امیدوار.
پسر برگشته است. بلند بلند و با هیجان حرف می‌زند. انقلابی مؤمن پیر هد فون را می‌گذارد و کانال های ماهواره را عوض می‌کند. هیچ‌کدام کار نمی‌کند. یاد سال 57 می‌افتد که بی‌قرار و ملتهب پیچ رادیو را می‌پیچاند و هفته‌ای یک بار پشت شهرداری می‌رفت تا رادیوی بهتیر بخرد. حالا از آن بی قراری خبری نیست ولی با همان سماجت کانال‌ها را عوض می‌کند.
خبرها می‌رسد. دستگیری‌ها. قلب انقلابی مؤمن پیر به درد می‌آید. یاد روزی می‌افتد که پدر پیرش را به محوطه جلوی زندان قصر برده بود تا با هم برادرش را که از دادگاه نظامی برمی‌گشت، در حال گذر، توی ماشین مخصوص ببینند. تصویر پدر پیرش واضح تر از تصویر برادر است: قوز کرده، دور از جمعیت، با دو دست عصایش را گرفته بود. پسرش را از پشت شیشه ماشین مخصوص دید و دیگر از آن به بعد ساکت شد.
دلهره دارد انقلابی مؤمن پیر را می‌کشد. با پسرش به راه پیمایی می‌رود. همه ساکتند. یاد راه‌پیمایی های خودشان می‌افتد.
شب صدای الله و اکبر می‌آید. الله و اکبر. کِی بود؟ وقتی رژیم شاه به خوابگاه دانشجویان نیروی هوایی تیر اندازی کرد و دانشجویان جوان را کشت؟ شب‌هنگام جارچی توی کوچه پس کوچه‌ها فریاد می‌زد و خبر را با الله و اکبر پخش می‌کرد.
کشتی جوانان وطن ... الله و اکبر
کردی هزاران تن کفن.... الله و اکبر
چرا یاد این شعار افتاد؟
جارچی این روزها اینترنت است، مثل همان وقت‌ها کند و نامطمئن.

عکس و فیلم کشته شده ها...
انقلابی مؤمن پیر یاد دو روزی می‌افتد که از مسجد محل او را خواسته بودند. بار اول مستقیم به خودش زنگ زده بودند. مسجد محل؟ مسجد محل خانهء پدری. من که الان آن‌جا زندگی نمی‌کنم... خواسته بودنش تا جسد برادر کوچکش را که در شلمچه شهید شده بود شناسایی کند. برادرش در فرم‌های اعزام تلفن مادر را نداده بود...
بعد بار دوم، برای آن برادری که در زندان شاه بود زنگ زده بودند. همان که دی 57 به زور و فشار مردم آزاد شد... چه شبی بود... با سلام و صلوات و شعارهای آن روز ها به خانهء پدر برده بودندش. برادرش مبهوت بود. اولین چیزی که از برادر آزاد شده پرسیده بود به یادش آمد:
- تو حبس ابد بودی به دروغ به ما گفته بودی چهار سال؟
- آره، یعنی نه. مگر رژیم ابدی بود که ما حبس ابدی باشیم؟!
و خندیده بود، خیلی قشنگ خندیده بود. چقدر شوق توی‌ چشم‌هایش بود...
برای شهادت برادری که در زندان شاه بود به خودش مستقیماً زنگ نزدند که. قلبش دیگر یاری نمی‌کرد. چند واسطه تراشیده بودند. یک دفعه دیده بود که اتاق کارش پر از دوستانش شده که یکی‌شان دکتر قلب است. خندیده بود. بعد گفته بودند می‌خواهیم برویم یک جایی تو هم مرخصی بگیر و با ما بیا. سوار پیکان شده بودند. همینطور که به محلهء پدر نزدیک می‌شدند، بیشتر تعجب زده می‌شد. پیکان دم همان مسجد ایستاد. جسد شهدای عملیات اخیر را آورده بودند. انقلابی مؤمن پیر که آن روز ها هنوز پیر نبود نتوانتسه بود از ماشین پیاده شود. پاهایش به فرمان نبود. یکی از دوستان گفته بود: با من تکرار کن: لا حول ولا قوة الا بالله. آنقدر تکرار کرده بود تا توانسته بود پایش را حرکت بدهد...
حالا چی؟ انقلابی مؤمن پیر فکر کرد نعش این نازنینان را کجا تحویل می‌دهند؟
صدای الله و اکبر بلند شده. انقلابی مؤمن پیر هد فون به گوش به ماهواره‌اش پناه برده و با حوصله کانال عوض می‌کند. پسرش می‌آید و بلندش می‌کند: بابا صدای تو از همهء ماها بلند تر است، بیا توی بالکن.
انقلابی مؤمن به صداها گوش می‌دهد. حتماً جمعیت زیاد تر شده وگرنه چرا باید این الله و اکبرها از آن زمان بلند تر و زمانش طولانی تر باشد؟ پسرش منتظر است. انقلابی مؤمن پیر فریاد می‌زند « الله و اکبر». بعد با شانه‌های فرو افتاده و سر در گریبان به اتاق بر می‌گردد.
انقلابی مؤمن پیر غمگین است.


دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

یک سؤال

آقای رئیس جمهور، از آن صد کشوری که دنبال الگوی مدیریتی شما هستند، چندتاشان انتخاب مجدد شما را تبریک گفتند؟

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۸

فال نیک

می‌گویند وقتی کلمه‌ای ناخواسته از دهن کسی بپرد، یا باید به فال نیک بگیرندش یا به نفوس بد.
امروز در «زنجیر مردمی از تجریش تا راه آهن»، می‌خواستم یکی از پوسترهایی را که همشهری‌ها داده بودند به آقایی بدهم. گفت:

-نمی‌خواهم، برای من مرد فقط احمدی نژاد بود.
گفتم، چرا بود؟ او که هنوز هست؟!


جمعه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۸

قصه‌های جزیره-2

کفش پایش را می‌زد. شب قبل، از حرف‌های رئیس جمهور خجالت کشیده‌بود. هیاهوی زیر پل پارک وی را از پشت بام دیده و گریه کرده بود. حالا بعد از دیدن این‌همه عکس و پوستر انتخاباتی دور و برش، دوباره داشت اشک‌هایش را پاک می‌کرد. فکر کرد، لابد نزدیک ستادهای مردمی و خود جوش هستم. باورش نمی‌شد. به نظرش تمام ماشین‌ها عکس رئیس جمور را چسبانده بودند. نمی‌خواست سوار هیچ‌کدام از آن‌ها شود. فکر کرد، مثلاً چهارده خرداده، چرا این‌همه عکس انتخاباتی فقط از یک نفر؟
بالاخره کفش کلافه‌اش کرد. با غیظ و بغض سوار تاکسی‌ای با عکس رقیب شد. تا نشست گفت، لااقل زرنگ باشید و بدون سکهء طلا و پول نقد این عکس‌ها را نچسبانید. راننده دستش را با مچ‌بند سبز بالا آورد و گفت، زرنگ‌ام، پنجاه هزار‌تومن نقد داده‌ان برای این عکس، ولی برای این‌که ریا نشه، دستم رو به همه نشون می‌دم که بدونن به کی رای می‌دم.

پنجشنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۸

نمايش گنجينه‌ خارجی موزه‌ هنرهای ‌معاصر

قبلاً این‌جا لینک فیلمی از گنجینهء موزهء هنرهای معاصرگذاشته بودم. مجموعهء نقاشی‌هایی که آرزوی دیدندش را داریم و خبرنگار خارجی پارسال توانسته بود آه‌مان را درآورد.
اما از حالا تا 15 تیر در راستای سیاست «تو رو خدا به من رای بدین» دولت فخیمه، موزهء هنرهای معاصر، گنجینهء خارجی‌اش را در معرض دید مراجعین قرار داده است.
(یا قسمتی از آن‌ گنجینه را، چون بعضی از هنرمندان بدون رعایت مقررات وزارت ارشاد نقاشی کرده‌اند.)

چون خبر فوق به نظرم کامل نبود، امروز راه افتادم و رفتم موزه تا (به قول انگلیسی‌ها) نگهبان موزه سر و تنم را بشوید!
خدا کند آخر کار تابلویی گم نشود و نگویند این‌ چیز‌ها امری عادی است و در تمام دنیا از موزه‌ها سرقت می‌شود.

این‌هم ماحصل اطلاعات اخذ شده:
نمايش گنجينه‌ خارجی موزه‌ هنرهای ‌معاصر
5 خرداد تا 15 تیر 1388
ده و نیم صبح تا 6 بعد از ظهر
ایام هفته به جز جمعه‌ها وتعطیلات رسمی
ورودیه: پنج هزار تومان- فروش بلیط تا پنج ونیم بعد از ظهر.
آدرس:موزهء هنرهای معاصر، خیابان کارگر، پارک لاله.
خیابان‌های اطراف موزه، در محدودهء طرح زوج و فرد است.

چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

تورم آتی

آقای رئیس جمهور!
خاصه خرجی‌ها و از کیسهء خلیفه بخشیدن هایتان در کمتر از یک‌سال به تورمی لجام گسیخته می‌انجامد که دودش توی چشم همین "ملت ایران، ملت ایران " که می‌فرمایید، می‌رود.
کمی از خودبینی فاصله بگیرید، به ما رحم کنید، شاید خودتان رئیس جمهور شدید!

شنبه، خرداد ۰۲، ۱۳۸۸

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

رای من به میرحسین



من به مهندس میرحسین موسوی رای می‌دهم و ته دلم می‌خواهد که وقتی رئیس‌جمهور شد، کروبی را وزیر کشور کند.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۷، ۱۳۸۸

توضیح

به دنبال این پست و مطلب پیشین، کامنت‌هایی تهدید آمیز و افشاگرانه(!) یکی با نام خانم ف ع ز و بقیه ناشناس برای این وبلاگ رسید که برای اطلاع شما عرض کنم که همهء این کامنت‌ها –بنا به ساعت ارتباط- فقط از دو ISP و دو IP بود. برای همین همه را برای نویسنده زندگی‌نامهء خوان رولفو فرستادم. هرچند هم این‌جانب هم نویسندهء آن زندگی‌نامه عقیده نداشتیم که این آش بیش از این هم زده شود، بعد از رسیدن این کامنت:

ناشناس يک نظر جديد درمورد پیام شما گذاشته است " و همانا افرادی هستند که یابو برشان می‌دارد و می‌پن... " . سلام، شنیده ایم وبلاگ شخصی مرغ آمین (نه سایت مشهور که البته گویا در امریکا نیز برپا ست) قرار است از سوی وزارت ارشاد به علت کذب گویی فیلتر شود. درجریان هستید؟
haman nashenas ke yahbu farzash kardid
این نظر منتشر شود. .
این نظر رد شود.
نظرات مربوط به این وبلاگ را کنترل کنید .
ارسال توسط ناشناس به مرغ آمین در 5:17 PM, May 06, 2009


تصمیم گرفته شد آن سوارکاری ِ متذکر در پست پیشین (که نویسندهء ناشناس ناوارد به ضرب‌المثل‌های زبان فارسی، مرکب و راکب را با هم اشتباه گرفته است) بیش از این ادامه نیابد و توضیحی در این‌جا درج شود. زیرا آن نوع سوارکاری، بنا به روح ضرب‌المثل، خارج از کنترل است و چه بسا به جاهای ناشناخته برسد.
شاید بد نباشد دلیل استفاده از حروف اول اسم خانم مذکور را بگویم. در چند روز اخیر بیشترین سرچی که به مرغ آمین راهنمایی شده – سر لیست کلمات جست‌و جو شده- اسم و فامیل خانم مذکور بوده است.
تعداد کامنت‌‌‌ها و حساسیت‌ها، شاید سبب شود ایشان از این به بعد، از قبل راهی برای استفادهء محترمانه از مطالب دیگران بیابند و ناشناسان بعداً مجبور به تهدید دیگران نشوند که در این عرصهء لاغری که ما چند خطی، خط خطی می‌کنیم، چیزی که به وفور یافت می‌شود همین تهدیدها و به دادگاه‌ فراخوان هاست.
قبلاً هم گفته‌ام، این وبلاگ چند خوانندهء گزیده دارد و بقیه با سرچ به حقیر راهنمایی می‌شوند و فکر نکنم که این تعداد اندک، از راهیابی به سایت‌ها و وبلاگ‌های فیل.تر شده عاجز باشند.

وبلاگ محترم مرغ آمین
از حساسیت شما نسبت به کپی‌برداری از مقالات و نوشته‌های دیگران به سهم خود ممنونم.
کامنت‌هایی را که فرستاده بودید، دیدم. فقط می‌توانم تأسف خود را ابراز دارم. چرا که دیگر حوزه‌ای باقی نمانده که رفتار داروغگی به آن راه نیافته باشد.
مطلب مورد بحث و استفاده از بیوگرافی خوان رولفو در آن، ابتدا در کارگزاران چاپ شد، نه از بنده اجازه‌ای گرفتند نه ذکری از منبع به میان آمده بود.
لینک کارگزاران
بعد جن و پری به آن مقاله لینک داد و من از سر درد و غصه به جن و پری نوشتم که من که دستم به جایی بند نیست لااقل آن‌ها به این‌جور مقالات لینک ندهند.
این هم لینک آن
بعد همان‌طور که اشاره کرده‌اید همان مقاله در گلستانه باز چاپ شد. این‌بار دیگر کارگزاران نبود که دستمان به دامنشان نرسد و تمام تلاش‌ها برای تماس به دیوار سخت بخورد. چندین بار با سر دبیر گلستانه مکابته کردم و مطلب را شرح دادم (تمام مکاتبات هم موجود است) و ایشان هم اظهار بی‌اطلاعی کردند.
هرچند نوع برخورد کامنت‌هایی که برایم فرستاده‌اید ایجاب می‌کند که تمام آن‌ مکاتبات را برایتان بفرستم، ترجیح ‌می‌دهم بیش از این، آش هم زده نشود.
در هر حال در آخرین تماس چند روز پیش با گلستانه، به من گفتند که بعد از این‌همه مدت، کاشف به عمل آمده که مقالهء گلستانه منبع داشته ولی منبع چاپ نشده. و البته اطلاعات بنده تا قبل از این تماس، همان مکاتبات مدت‌ها پیش است مبنی بر بی اطلاعی گلستانه از منبع اصلی بیوگرافی. اما گلستانه هم، مثل همان ادعای کامنت با نام سرکار خانم[ ف ع]، به من گفتند که نویسندهء آن مقاله مدعی است که از قبل با شما صحبت کرده و اجازه گرفته است.
همچین چیزی صحیح نیست. برای استفاده از زندگی‌نامهء خوان رولفو هیچ‌کس هیچ‌وقت با من یا دیباچه تماس نگرفته است.
مطالب بیشتری در این باره قابل ذکر است اما عجالتاً صلاح نمی‌دانم بیش از این خاطر ژورنالیست‌ها را آزرده کنم، ضمن این‌که از قرار اهالی روزنامجات، استفاده از بیوگرافی – بدون اجازه و ذکر منبع- را حق مسلم خود می‌دانند.
به عبارتی «قابلی ندارد.»
با احترام و تشکر
م متولی

پ.ن1. مرغ آمین: بزرگی می‌فرماید: لطفاً اگر فرصت مطالعه ندارید، ننویسید.
پ.ن.2. آن ISP و IP که گفتم، یکی بود نه دو تا، تخفیف دادم.

یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

و همانا افرادی هستند که یابو برشان می‌دارد و می‌پندارند سوارکارند!

کامنت زیر برای این پست به من رسیده است(عیناً کپی کامنت):

ناشناس يک نظر جديد در مورد پیام شما گذاشته است " سرقت؟ ترجمه؟ تحقیق؟
باسلام خدمت مرغ آمین و نویسنده ی بی نام و نشان آن. اولا بهتر است سری به نشریه ای که این مطلب در آن چاپ شده بزنید تا متوجه شوید که فرحناز علیزاده در پانوشت های خود به منابع اشاره کرده اند ولی به علت کمبود جا این پانوشت حذف شده است!! ثانیا فرحناز علیزاده خود بارها به عملکرد نشریه ها و حذف مطالب و یا ناقص چاپ شدن آن تذکر داده اند که البته بی نتیجه بوده است. آیا بهتر نیست قبل از تهمت زدن کمی تحقیق به عمل آید !!؟؟

خب شما چه دستگیرتان می‌شود؟
آدم برود «سری به نشریه‌ای که این مطلب در آن چاپ شده» بزند «تا متوجه شود که فرحناز علیزاده در پانوشت های خود به منابع اشاره کرده اند ولی به علت کمبود جا این پانوشت حذف شده است!!» یعنی برود ببیند به مرجع اشاره نشده بعد متوجه شود طفلکی خانم علیزاده که گناهی نکرده، چون که «کمبود جا این پانوشت حذف شده است!!» یعنی در واقع آدم در حالی که می رود سراغ آن نشریه، کف دستش را هم بو کند!

و اما بعد
از آن‌جایی که کامنت‌گذار ناشناس فوق، که بر خلاف مرغ آمین «بی نام و نشان» صاجب نام و نشانی به اسم «ناشناس» است، توصیه کرده که «آیا بهتر نیست قبل از تهمت زدن کمی تحقیق به عمل آید !!؟؟» بنده رفتم سراغ مجلهء گلستانهء شمارهء 90 مرداد ماه 87 صفحهء 89 ، دیدم همان مقالهء روزنامهء کارگزارانِ در محاق فعلی را همان خانم علیزاده، با یک کوچولو تزیینات چاپ مجدد کرده‌اند و چون این بار یادم رفت کف دستم را بو کنم، دیدم حالا که اثری از ذکر منبع نیست، پس سرقتی صورت گرفته.
اما باز هم برای محکم‌کاری یا به قول ناشناس فوق برای تحقیق، با فرض بر این‌که تحریریهء گلستانه زبان مرغی بلد نیست، با چند تا واسطه، از فردی خواستم زنگی به گلستانه بزند و بپرسد آیا در این مقاله ذکری از منبع بوده و آن‌ها چاپ نکرده‌اند یا خیر. جواب هم همان‌طور که قابل پیش بینی‌است، منفی بود و گلستانه نسبت به منبع اصلی بیوگرافی خوان رولفو اظهار بی‌اطلاعی کرد.
جواب چند تا کامنت قبلی این ناشناس را نداده بودم چون باورم نمی‌شد که یابو برش داشته باشد و پیش اهل بخیه ادعای سوار کاری کند.

جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

فروش دکور نمایش آگاممنون

خبر فروش دکور نمایش آگاممنون را که خواندم، یاد مطلبی در یکی از کتاب‌های الکسساندر سولژنیتسین (شمعی در باد؟) افتادم.

سولژنیتسین می‌نویسد (نقل به مضمون): در روزنامه‌ها خبری را خواندم که گونه‌ای نادر از یک ماهی متعلق به میلیون‌ها سال پیش در سیبری پیدا شده است. متأسفانه ماهیگیران آن را خورده‌اند و خود ماهی برای نگهداری (در فلان مرکز علمی) دیگر وجود ندارد. من آن ماهیگیران را درک می‌کنم. می‌دانم بعد از یافتن آن ماهی چه حالی داشته اند. من که در سیبری تبعید بوده‌ام می‌دانم آن گرسنگی کشیدن‌ها چیست.


چه عرض کنم.

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۸

لغو مجوز خودمان

خیلی وقت پیش، دوستی که تمام دوران بزرگ‌سالی را خارج از ایران گذرانده بود، چه برای تحصیل چه به عنوان نماینده و کنسول و از این قبیل، حالا عیالوار برگشته بود و از اجاره‌های سنگین گله می‌کرد. به او پیشنهاد کردیم حالا که همه جا آشنا روشنا دارد از امکانات بنیاد مستضعفان استفاده کند و خانهء ارزان بخرد یا اجاره کند.
او که با بالا بالایی‌ها پالوده می‌خورد گفت، فکر نکنم این خانه‌ها نماز داشته باشد. یکی از ماها گفت، یعنی خودتان هم کار خودتان را قبول ندارید؟
حالا حکایت لغو مجوز تجدید چاپ «نیمه غایب» است. خودشان در همین دولت پر از خطوط قرمز چهار بار به این کتاب اجازهء چاپ داده بودند...

جمعه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۸

حدیث مکرر

حدیثی من باب نمونه‌، مربوط به دورانی بین زمان حکومت ماد ها و حال حاضر

از نامهء فروغ به برادرش:
«وقتی می‌خواهم یک کتاب چاپ کنم، ناشرها به زور دست توی جیبشان می‌کنند و هزار تومان حق تألیف می‌دهند. و آن کتاب را هم با هزار غر و لند چاپ می‌کنند. و تازه وقتی کتاب چاپ شد با تیراژ حداکثر 2 هزار، سال‌ها توی ویترین مغازه‌ها می‌ماند تا 50 جلدش به فروش برود و بعد چهار تا آدم احمق بی‌سواد بی‌شعور توی چهار تا مجله‌ء مبتذل که سرتا پایش صحبت از لنگ و پاچه و خورش قرمه سبزی و جنایت‌های مخوف است برمی‌دارند و به عنوان انتقاد هنری، ترا مسخره می‌کنند، همین! تو این چیزها را نمی‌دانی... تو در محیط روشنفکر و پیشرفته‌یی زندگی می‌کنی.»
مجلهء فردوسی، 27 مرداد 1348
نقل از پیشگفتار "نگاهی به فروغ فرخزاد" دکتر سیروس شمیسا، انتشارات مروارید چاپ سوم 1376

دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸

معرفی سایت منو

سایت Menu ، سایت/وبلاگ دیگری برای معرفی کتاب، فیلم و موسیقی (شاید هم تاتر) است که چند نویسنده دارد. یکی از نویسنده‌ها اسمش صبا است و من فکر می‌کنم همین صبا باشد که خیلی وقت است ازش خبری نیست.
سایت خوبی است و حتماً کتاب‌هایی مطابق سلیقهء خودتان آن‌جا پیدا می‌کنید که هنوز نخوانده‌اید و تصمیم می‌گیرید بخرید و بخوانید.
در حاشیه: وقتی به این سایت و مشابه آن سر می‌زنیم، لینک بسیاری از سایت/وبلاگ‌های دیگر را می‌بینیم که در مورد معرفی کتاب، نقد و این‌جور چیز‌هاست، یعنی اهل کتاب نوشته‌اند. کاش یک آدم پر حوصله و دقیق این اسم‌ها را فهرست کند، تعدادشان خیلی زیاد است. پس چرا تیراژ کتاب آنقدر پایین است؟
رضا سید حسینی جواب می‌دهد: چون ما هزار نفر هستیم برای خودمان هزار نفر می‌نویسیم و ترجمه می‌کنیم.
به نظر بیشتر از هزار نفر می‌آید.

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۸

افتتاح ستون جدید در این صفحه

دیروز نوردیده ستون «امروز سری بزنید به:» را به این صفحه اضافه کرد تا بعضی لینک‌هایی را که دوست دارم اینجا بگذارم.
لینک‌ها را معمولاً در بالاترین پیدا می‌کنم. بعضی‌هایش را هم از وبلاگ‌ها و سایت‌هایی که سر می‌زنم مثل کتابلاگ جدید حسین جاوید که لینک روزانه دارد و دیگران که الان یادم نمی‌آید.
سعی می‌کنم اخبار تأیید شده بگذارم. مثلاً با وجود ذوق‌زدگی، برای خبر موثق برکناری علی دایی باز هم صبر می‌کنم.

سه‌شنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۷

عید شما مبارک!

این ویدیوی والس با بشیر است (برای کسانی که هنوز ندیده‌اند.) که در اسکار شرکت کرد و جایزه‌ء این گروه را ژاپن برد.
من لینک آن را هفتهء پیش از یورونیوز پیدا کردم. گرچه کادوی شاد و شنگولی برای نوروز نیست، لااقل چشم‌هایمان باز می‌شود که یک هنرمند اسرائیلی می‌تواند اثری در دفاع از فلسطینی‌ها، به خصوص نوار غزه، خلق کند.
(کارگردان گفته که این انیمشن در تأیید حماس نیست. در دفاع از فلسطینی‌هاست.)

خدایا!
در سال جدید
به لایقان صبری عطا فرما تا نالایقان را بیشتر تحمل کنند.
همهء ما را از شر موجوداتی به نام هنرمند مصون نگاه‌دار.
دست سارقین ادبی را قطع مجازی بفرما.
جیب‌مان را پر پول، قیمت‌ها را در کاهش فزاینده، تن‌مان را سالم بدار و توی مغز حاکمان کلهم اجمعین یک جو عقل قرار بده.


دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

آی می‌خندیدند، آی می‌خندیدند!

تصورش را بفرمائید سال 1357 که مخالفین انقلاب -علیرغم وعدهء و شعارهای طلایه داران انقلاب- می‌گفتند این‌ها زنان را محدود ومحدودتر خواهند کرد، اجازهء عبادت به میل خودتان را به‌شما نخواهند داد و غیره، موضوع این پست ناتور را هم مثل چماق توی سر هوادارن انقلاب به خصوص روشنفکران می‌زدند. من که خیال می‌کنم مردم این حرف ضد انقلاب را جوک می‌کردند و آی می‌خندیدند، آی می‌خندیدند!
البته ضد انقلاب آن موقع تخیلش این همه قوی نبود و پدرام رضایی زاده و سلف متقدمش یعقوب یاد‌علی، در این ماجرا که شبیه قصه‌های باورنکردنی‌است، چیز خنده‌داری نمی‌بینند.

جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۷

بشتابید!

برای دل‌سوختگان دزد زده، سایت تعقیب سارقان ادبی، دزد شما را شناسایی می‌کند.
این مطلب را از بالاترین و از آن طریق از سایت مجله الکترونیکی آن‌تاپ پیدا کرده‌ام.
عنوان مطلب «از سایت خود حفاظت کنید» است. اما من راه حلی برای جلوگیری از سرقت ندیدم. با این سارق هم باید چکار کرد، امری شخصی و منوط به گسترگی قوهء تخیل هر فرد است.
موفق باشید.

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۸۷

یک مجلهء اینترنتی

Brooklynrail یک مجلهء ادبی، فرهنگی و سیاسی است. در این سایت مطالبی دربارهء کتاب، فیلم، تئاتر، موسیقی، رقص و از این قبیل چاپ شده است.نقد، گفت‌وگو، داستان و شعر هم دارد. این یک داستان از مارکی دو ساد است که در زندان باستیل که بوده نوشته و چند سال پس از انقلاب فرانسه چاپ شده و سپس ممنوع و تا سال 1956 در فرانسه تجدید چاپ نشده است.
از قرار این رمان هنوز به طور کامل به انگلیسی ترجمه نشده، پس این مطلب بخشی از آن رمان است.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

Surprise! Surprise!

آقا رحمت کارگر افغان ماست. درد و بلایش بخورد توی سر ... لااله الا الله شیطونه میگه دهنم را باز کنم...
وقتی بهش کادو می‌دهیم توی چشم‌مان نگاه می‌کند و می‌گوید متشکرم. وقتی یک‌بار می‌آید و می‌بیند یکی از اعضای خانه مریض است یا من دارم پای تلفن حال مادرم را می‌پرسم، فردایش زنگ می‌زند و احوال پرسی می‌کند... الهی که درد و بلایش بخورد توی سر هر چی... استغفرالله...
من برای بچه هایش کتاب کادو می‌دهم. یک دختر کلاس اول دبستان دارد، یک پسر سوم راهنمایی. فردایش زنگ می‌زند که پسرم تشکر کرد و گفت از آن کتاب‌های به‌درد بخور است! بله یکی از سورپرایزهای بالا برای این است که دولت فخیمه اجازهء تحصیل داده است.
الغرض، امروز آقا رحمت آمد و گفت برایت یک نامه از پسرم دارم. من؟ مات، هیجان‌زده نامه را گرفتم. آقا مرتضی با خط قشنگی از من یک کتاب خواسته بود.

حالا بیست سؤالی. اگر گفتید چه کتابی خواسته است؟
*
*
*
خب، همگی سوختید.

Oxford Advanced Learner’s Dictionary
و تأکید کرده ( که کار بجایی هم کرده چون من به چشم‌هایم نمی‌توانستم اعتماد کنم) که: انگلیسی به انگلیسی.
چند تا از آقا پسرهای کاکل زری سوم راهنماییِ مدام پای ماهواره و آی‌پاد و غیره را می‌شناسید که همچین چیزی بخواهند؟

دوشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۷

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

در راستای آه سرد کشیدن در ممالک با فرهنگ

پارلمان مجارستان



بوداپست و دانوب
***
پیش از این اشاره کردم به کثرت سفر به بوداپست و فرهنگ آن مرز و بوم.
حالا یک چیز دیگر برایتان تعریف کنم با حواشی.
ما در بخش –بیشتر- مسکونی شهر زندگی می‌کردیم، بودا. بخش تجاری شهر آن طرف دانوب بود، پِست، یا به قول خودشان پِشت.
خانه‌های مسکونی قدیمی، مثل همین‌جا، پارکینگ نداشتند یا داشتند و کافی نبود و مثل ما ماشین‌هایشان را کنار کوچه و خیایان پارک می‌کردند. هر خانه مشخصات ماشینش را به شهرداری منطقه می‌داد و آن مشخصات توی نوت بوک پارک‌بان‌ها بود و در هر کوچه و هر قسمت از خیابان‌ها مشخص بود که چه اتومبیل‌هایی اجازهء پارک دارند و بقیه جریمه می‌شدند. تقریباً هر ماه هم از شهرداری می‌آمدند دم خانه‌ها که اگر کسی ماشینش را عوض کرده یا دومی را خریده زحمت نکشد برود شهرداری و همان‌جا کارش را به قول شما ردیف کنند. بین بلوک‌ها، کوچه‌هایی بود که پارکومتر داشت برای، از جمله، مهمانان عزیز همچو نفس. ولی از آن‌جایی که این نفس‌ها « خفه می‌سازد اگر آید و بیرون نرود» فقط دو ساعت حق پارک می‌داد. یعنی زیر دو ساعت و اگر کسی، به خصوص در ساعات روز، می‌رفت و پارک را تمدید می‌کرد، یک برگه برایش می‌گذاشتند که بقیه هم آدم‌اند قربان. و دیگر نمی‌شد چانه زد که من ترکش خوردم توی جنگ و زمان حکومت کمونیستی زندان بودم و از این حرف‌ها. اما برای کسانی که بیش از دو ساعت باید پارک می‌کردند، دورترک، محوطه‌هایی بود که تا هشت ساعت اجازهء پارک می‌داد و معمولاً نزدیک شرکت‌ها و ادارات. این محوطه‌ها همیشه به محل کار مردم دورتر بود تا ایستگاه اتوبوس و مترو. برای همین همه تشویق می‌شدند که با وسایل تقلیهء عمومی این‌طرف و آن‌طرف بروند. مثلاً با مترویی که از زیر دانوب رد می‌شد مبادا قیافهء زیبای شهر را خراب کند و هر بار که می‌گذرد منظرهء دانوب و پل‌های زیبای آن را، که یکی‌شان را مهندس ایفل ساخته بود، تحت تأثیر هیکل نتراشیده و نخراشیده و صدای ناهنجارش قرار ندهد.
در قسمت پِست، پارکومترها و هزینهء پارکینگ گرانتر بود و طرح ترافیک داشتند. هرکس اجازهء ورود به طرح را خریده بود و می‌خواست هزینهء گران پارکینگ را بدهد تا همه ماشین خوشگلش را ببینند، صبح‌ها، مثلاً، یک ساعت بیشتر توی راه می‌ماند تا آن‌هایی که با وسیلهء نقلیهء عمومی راه افتاده بودند.
برای همین صبح‌ها رنیس اداره‌تان، استادتان، و به قول شما مقاماتی را که ایرانی جماعت رنگشان را نمی‌بیند، توی مترو و اتوبوس می‌دیدید.

عرض مرتبط:
وقتی گفت‌وگوهای کشورهای اتحادیهء اروپایی گرم بود با یکی از مسولین مجارستان مصاحبه کردند که شما باید درهایتان را به روی کالاهای اروپا باز کنید و نمی‌توانید محدودیت یا عوارض گمرکی وضع کنید، چه خواهید کرد؟ مثلاً یک گیلاس شراب شما قیمت یک بطری، یا گرانتر از، شراب اسپانیاست. همین صنعت شراب‌سازی شما را ورشکسته می‌کند. آقای مجارستانی جواب داد: خب اگر کسی فرق شراب ما شراب اسپانیا را نمی‌فهمد، برود شراب اسپانیایی بخورد.
- چی به اروپا صادر می‌کنید؟
- فرهنگ.

پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷

احادیث مکرر

حدیث اول
به قدمت انقلاب اکتبر

یکی بود یکی نبود. دخترکی بود چهارده پانزده ساله، با ادب، درس‌خوان، نور چشم و دردانهء بابا. یک روز توی دبیرستان، خانمه آمد گفت فردا چادر با خودت بیار باید سربند بسیجی بزنی ببریمتان فرودگاه برنامهء تظاهرات به نفع مردم غزه است. دخترخانم گفت اگر به بابام بگم می‌خوام با بسیج برم تظاهرات از این مدرسه دَرَم می‌آره. خانمه گفت به به، چشمم روشن! اسم کوچک بابات و محل کارش را فوراً بده ببینم. در ضمن برای اطلاعتون بگم که اگر فردا با چادر نیایی خودمان با نمره انضباط صفر از مدرسه بیرونت می‌کنیم. بعد ببین بابا جانت جایی را پیدا می‌کنه که اسم نور چشم دردانه‌اش را بنویسد؟
باباهه روزبعد که دخترک را دم مدرسه پیاده می‌کرد، چادر تا شده را دستش داد و تمام راه را تا اداره به جبهه‌ها فکر کرد.
بعد هم همه به خوبی و خوشی زیر سایه حکومت عدالت پرور زندگی کردند.

حدیث دوم
تفسیر طبری

به موسی وحی رسید که سی روز به کوه طورسینا برود، روزه بگیرد تا دهانش بوی دهان روزه‌داران را بگیرد، پس از آن خدای عزوجل تورات و شریعت را به او بدهد. بنی اسرائیل گفتند باید پیران ما با تو بیایند تا حرف تو را تصدیق کنند. سامری ِ زرگر که از کسان موسی بود، می‌توانست جبرئیل را ببیند چون از پر چبرئیل شیر خورده بود. و داستان از این قرار است که آن زمان که فرعون کودکان را می‌کشت، مادرش او را به کوهی برده بود و زیر سنگی گذاشته بود که: خود بمیرد بهتر است تا او را بکشند. کودکان بسیاری شبیه سامری بودند و هر کودکی که به این صورت در کوه رها می‌شد، خدای عزوجل جبرئیل را می‌فرستاد تا پرش را به دهان کودک بگذارد. و هر کودکی از پر جبرئیل شیر خورده بود می‌توانست او را ببیند. پس سامری جبرئیل را دید که پیغام خدای عزوجل را به موسی می‌رساند. به بنی اسرائیل گفت چه مردمان ابلهی هستید که «پیغامبر خدا را همی استوار ندارید، شما را هلاک باید کردن.» و قسم خورد که خودش بنی اسرائیل را هلاک کند چون هم از موسی حجت خواسته بودند و هم وقتی خدای عزوجل موسی و بنی اسرائیل را از دریا بیرون آورد به دیه‌ای رسیدند که مردمانش گاو پرست بودند و بنی اسرائیل به آن مردم نگاه کردند و گفتند: موسی برای ما هم خدایی بیاور تا او را بپرستیم. موسی گفت:چه آدم‌های جاهلی هستید، خدای به این خوبی که شما را از دریا سالم بیرون آورد و دشمن‌تان را هلاک کرد، حالا یک خدای دیگر می‌خواهید که او را بپرستید. سامری که این را شنید گفت عجب مردمان خری [عیناًً نقل از تفسیر طبری] و سوگند خورد که این بنی اسرائیل را بکشد و حالا که می‌دید می‌خواهند هفتاد مرد با موسی به کوه طور سینا بفرستند بیشتر «حرص» خورد.
...
خلاصه همان‌طور که می‌دانیم موسی به دستور خدای عزوجل اقامتش را در کوه طور سینا تمدید کرد و بنی اسرائیل «دل‌تنگ» شدند، سامری گفت بروید و آن زر و سیم قبطیان را که از دریا بیرون آورده‌اید و حلال نیست بیاورید تا من موسی را برایتان پیدا کنم.
از آن‌طرف، هر کس که می‌توانست جبرئیل را ببیند، خاک زیر قدم او را به هر جا که می‌انداخت آن چیز به حرف می‌آمد. پس سامری از زر و سیم گوساله‌ای ساخت و خاک پای جبرئیل در آن گوساله انداخت و از گوساله صدایی در آمد مثل بانگ گوساله. سامری هم گفت: «این خدای شما و خدای موسی.»
...
از سیصد هزار نفر بنی اسرائیل دوازده هزار نفر گوساله پرست شدند. هر چه هم هارون می‌گفت نکنید که «خدای شما خدای آسمان است،» به خرجشان نمی‌رفت و به هارون می‌گفتند اصلاً تو موسی را از میان ما بردی ساکت شو و الا تو را می‌کشیم.
...
موسی که برگشت و وضع را دید «سر و ریش هارون همی گرفت» که تو که دیدی این‌ها گوساله پرست شده‌اند چرا دنبالم نیامدی؟ هارون هم گفت چون فکر می‌کردم خواهی گفت که قوم را به تو سپرده بودم چرا ولشان کرده‌ای و همه‌اش هم تقصیر سامری است. سامری به موسی گفت این‌ آدم ها را باید کشت با آن همه کاری که خدای تو برایشان کرد باز هم هفتاد مرد دنبالت فرستادند. من هم این گوساله را درست کردم که این‌ها بکشم.

جهت اطلاع رسانی: کتاب بائولودولینو نوشته اومبرتواکو ترجمهء رضا علیزاده، یادداشت مترجم نسبتاً مفصلی دارد که بخش‌هایی از ترجمهء تفسیر طبری به تصحیح حبیب یغمایی هم در آن است.