چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

سیری در تاریخ


تصفیه‏ها‏ی استالین در دوران وحشت به نقل از ادبیات

کتاب زیر آسمان کولیما - دوجلد

اوگنیا کینگز بورگ

قاسم صنعوی – شباویز 1369

این کتاب خاطرات نویسنده از دستگیری‏اش، دو سال حبس در سلول انفرادی و کار در اردوگاه‏ها‏ی کار اجباری در سیبری است.

سیمون دوبووار در جلد چهارم خاطرات از او یاد می‏کند.

(نقل از حافظه) در بخشی از کتاب، نویسنده در اردوگاه کار اجباری همراه با تعداد زیادی زن در یک اتاق می‏خوابد که سقفش سوراخ است. هوا حدود 50 درجه زیر صفر. باید صبح زود عازم بیگاری می‏شدند که معمولاً کارهایی مثل بیل زدن بود. یک روز صبح اوگنیا می‏بیند نمی‏تواند از رختخواب بیرون بیاید، چسبیده بوده به رختخواب. بعد متوجه می‏شود که موهایش یخ زده و به بالش چسبیده است.

این قصه از آن جا نقل کردم که شنیدم یکی از زندانیان دورهء اخیر به مادرش گفته: آن‏قدر سلول سرد است که انگار روی قالب یخ خوابیده ایم.

بعله لابد جای شکرش هنوز باقی است...

قطعهء زیر از کتابی از ویکتور سرژ است در مورد همین تصفیه‏ها‏ در زمان قحطی عمومی قبل از جنگ بین‏الملل دوم در روسیه :

(کتاب به فارسی ترجمه نشده)

در کورگنسک، مرد را با یک ون از زندان بیرون بردند. گاهی حکم‏اش را به او اطلاع می‏دادند، گاهی او را در شک و تردید می‏گذاشتند -این بهتر بود، چون آدم‏ها‏یی را که دیگر تردیدی برایشان باقی نمانده، گاهی باید کشاند، بست، کمکشان کرد، دهنشان را بست. بعضی‏ها‏ مثل روبات شکسته راه می‏رفتند، ولی در هر حال راه می‏رفتند. چند کیلومتر آن طرف تر از ایستگاه، ون ایستاد. مرد را به سمت گیاهان هرز بردند...ماکه‏یف در اعدام چهار کارگر راه آهن که بسته‏ها‏ی امانات پستی را دزدیده بودند، حضور یافته بود. ماکه‏یف در کمیتهء منطقه ای برای پرولترهایی که راهزن شده بودند تقاضای اعدام کرده بود. حرامزاده‏ها‏! به آن‏ها‏ که او را مجبور به چنین خشونت شنیعی کرده بودند، کینه می‏ورزید. آن چهار نفر هنوز در انتظار انتقال بودند. "جرأت نمی‏کنند برای چیز به این کوچکی کارگرها را تیرباران کنند..." آخرین امیدشان در بوته‏زار ناپدید شد. سر پیچ یک کوره‏راه ایستاده بودند، ماکه‏یف تماشا می‏کرد که رفتارشان ببیند. اولی با سر افراشته و قدم‏ها‏ی محکم به سوی گور آماده، هجوم برد. دومی روی ریشه‏ها‏ سکندری خورد، مثل مصروع‏ها‏ تشنج داشت، کله‏اش آویخته بود – به نظر می‏آمد در افکار عمیقی غوطه‏ور است، اما وقتی نزدیک‏تر رسید، ماکه‏یف دید که آن مرد در سکوت برای تمام آن پنجاه سال می‏گرید. سومی شبیه آدم‏ها‏ی مست بود با وقفه‏ها‏ی ناگهانی هوشیاری، او را به زور می‏کشاندند، بعد چند قدم می‏دوید. آخری، پسربچه‏ای بیست ساله بود که باید نگهش می‏داشتند. او ماکه‏یف را شناخت، به زانو افتاد و گریه کرد: "رفیق ماکه‏یف، پدر نازنین، ما را عفو کن، به ما رحم کن، کارگریم..." ماکه‏یف عقب پرید، پایش به ریشه‏ها‏ گرفت، دردی ناگهانی حس کرد، سربازان در سکوت پسر بچه را کشاندند و بردند... در همان لحظه اولین نفر آن‏ها‏ سرش را برگرداند و با آرامش، با صدایی که در سکوت نور ماه کاملاً قابل تشخیص بود گفت: "ساکت باش ماشا، آن‏ها‏ دیگر بشر نیستند، کفتارند... ما باید توی صورت کثیفش تف کنیم..."

در اتومبیل چهار شلیک پشت سرهم به گوش ماکه‏‏یف رسید. ابری ماه را تیره کرد، راننده تقریباً ماشین را در گودال انداخت. ماکه‏یف مستقیم به رختخواب رفت، دست‏ها‏یش را دور بدن زنش که خواب بود، حلقه کرد و همین‏طور مدت‏ها‏ دراز کشید، چشم‏ها‏یش رو به تاریکی باز بود. گرمای آلیا و نفس‏ها‏ی مرتبش او را آرام کرد. از آن جایی که فکر نکردن برایش آسان بود، توانست از دست خودش خلاص شود.