‏نمایش پست‌ها با برچسب جامعه. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب جامعه. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

Sectarians

1- یکی دو سال پیش دوستی به من پیشنهاد کرد تا با او به سفرهایی بروم که گروهی که با بعضی‌هاشان آشنایی و دوستی داشت، تر تیب می‌دادند: لااقل به سفرهای یک‌روزه بیا، توکه آنقدر برای فلان کار و بسان کار دنبال لینک می‌گردی، بیا و با این‌ها آشنا شو، آدم‌های تحصیل‌کرده، متدین، سری تو سرها... نشسته‌ای بیایند در خانه‌ات را بزنند و ازت تقاضا کنند؟
القصه، یک روز صبح ساعت 6 سر قرار حاضر شدم. من کمی زودتر رسیدم و دوستم که بچه کوچک دارد، دیر کرد. توی پیاده‌رو منتظر ایستاده بودم. از آن جایی که همه همدیگر را می‌شناختند، سراغم می‌آمدند، خبر از دوستم می‌گرفتند، و صندلی ما را در یکی از اتوبوس‌ها نشان می‌دادند. دیر شد و سراغ گرفتن‌ها به تهدید تبدیل شد، که این همه آدم فقط منتظر یک نفر هستند. من هم گفتم منتظر نشوید و بروید (این همه آدم حسابی را که نمی‌شود منتظر گذاشت). دوست بنده با نیم ساعت تأخیر رسید ما رفتیم سر جایمان نسشتیم، که نصیب من یک صندلی شکسته بود که پشتی نداشت، یعنی داشت ولی ولو بود. گفتند چون اتوبوس‌ها پر است امکان تعویض جا نیست. اما تا یک ساعت بعد حرکت نکردیم و از گفت‌وگوهای موبایلی‌شان شنیدم که منتظر بعضی افراد برابرتر هستند. خلاصه یک عده رسیدند و راه افتادیم. بعد، خروجی یک بزرگراه همهء اتوبوس‌ها توقف کردند. رفتم بیرون سیگار بکشم، شنیدم که باز منتظر یک عده برابرتر هستند... نیم ساعت هم این‌جا. خلاصه تا غروب چند تا کار خسته کننده کردیم و از زور انتلکتوئلی سرود ای ایران خواندیم و در طول این مدت کسی هم حاضر نشد با آدم‌های جدید سلام و احوال کند چه برسد به پیدا کردن لینک...تا این که باز تمام اتوبوس‌ها در تقاطعی ایستادند. بر پدر سیگار لعنت که مرا کشاند بیرون و شنیدم برای مرحلهء پایانی سفر،باز منتظر یک عده هستند که ملحق شوند (حواستان به آن صندلی شکسته که هست؟) برای این که با کسی دست به یقه نشوم خواهش کردم چون بچه کوچک همراهمان است یک جایی ما را پیاده کنند که راحت بتوانیم برگردیم. ما را کنار یک بزرگراه پیاده کردند که اگر با بچهء کوچک از یک تپه بالا می‌رفتیم، بعد چشم‌هایمان را می‌بستیم و از عرض یک شاهراه عبور می‌کردیم و بعد از یک پل رد می‌شدیم، می‌توانستیم آدم‌هایی را پیدا کنیم که به ما بگویند چطور می‌‌شود ماشین برای تهران گرفت...

2- روز قدس، از یک چیز اسمشو نبر، به رنگ اسمشو نبر ده متر خریدم و مقدار زیادی هم نوار به همان رنگ کذا یک جاهایی قایم کردم و با یکی از منسوبین مطیع رفتیم هفت تیر، حدود ده -ده و نیم. راه افتادیم به سمت میدان ولیعصر و جمعیت مدام زیاد می‌شد. ساعت یازده دیدیم این‌هایی که ما کنارشان راه می‌رویم یک دفعه همگی یک کاغذهایی را بالا بردند که شعارهای خیلی خوبی رویش نوشته بود. ما هم غنائم را از مخفی‌گاه بیرون آوردیم و از کنار دستی‌هایمان خواستیم سرش را بگیرند... باور می‌کنید هیچ کس حاضر نشد؟ همان‌هایی که کاغذهای با چاپ قشنگ بالای سرشان گرفته بودند و ما آرزو داشتیم یکی هم به ما بدهند... نه سر ِ آن ده متری را گرفتند نه گذاشتند ما وارد صفوف‌شان شویم به طوری که ما همه‌اش کنار جوی (جوب خودمان) بودیم، لابد برای دفع بلای آن‌ها... آن ده متری هم مثل شنل سوپرمن روی دوش ما دو تا... اما زمان برگشتن، همهء آن اسمشو نبر را برای آدم‌های عادی مثل خودمان، همان‌ها که کتک‌ها را می‌خورند، تکه تکه کردیم تا صورتشان را بپوشانند و چقدر، چقدر ممنون بودند و من هزار بار اشک‌هایم را پاک کردم.

3- همان‌طور که مستحضرید چند روز پیش گودر به اهالی، پروتکشن پیشنهاد کرد، چند ساعت بعد دیدم از لیستم یک عده حذف شدند... همان روشنفکرها، همان‌هایی ادعاهایشان گوش فلک را کر کرده و اتفاقاً، اتفاقاً همه خارج نشین... از چی می‌ترسند؟ هیچی، ما از فرقهء آن‌ها نیستیم، همین.

خیلی خیلی دلم می‌خواهد که اسم آدم‌های بند یک و سه را ببرم ولی به قول آقا میر «حالا که مخالفین داخل و دشمنان خارج مثل دو تیغه قیچی منتظر بریدن هستند،» بهتر است فقط حواسمان به این‌هایی باشد که ما را مثل لشگر دم تیر جلو می‌فرستند.

چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹

قصه‌های جزیره 5

با شور و هیجان تعریف کرد که دکتر عباس شیبانی را حوالی خانه‌اش – حوالی پل‌چوبی- کیسهء میوه به دست دیده و با اصرار او را رسانده است. گفت برایش تعریف کردم:

سال 41 وارد دانشگاه تهران شدم. 16 آذر که شد، همه‌مان را صدا کردند که عباس شیبانی بعد از دو سال از زندان درآمده و توی هنرهای زیبا سخنرانی دارد. ما همه هنرها جمع شدیم و تو نطق پر شوری کردی و همان روز دوباره گرفتندت و بردند زندان. دکتر! سال 6 که بیمارستان وزیری بودم، آمدی توی همان بیمارستان، بعد از شش سال، هر دو هم کلاس شده بودیم! عباس شیبانی قاه قاه خندید و به اصرار رساندمش. حالا که به خانه رسیده‌ام می‌بینم از میوه‌هایش برایم روی صندلی گذاشته، باید تلفنش را پیدا کنم و تشکر کنم.

نتایج اخلاقی:
1- زمان ِ اسمش را نبر، آدم‌ها را می‌گرفتند و زندانی می‌کردند ولی از حقوق اجتماعی محروم نمی‌کردند، چون برمی‌گشتند دانشگاه و درسشان را تمام می‌کردند.
2- اِ؟ دکتر شیبانی را هنوز نگرفته اند؟

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

برای رفع تنوع

سال نو مبارک!

مرد سالاری پنهان در زوایای مخفی وجود

عنوان دهن پرکن بالا را ندیده بگیرید، فرع بر موضوع است ولی ذهن مرا از دیروز مشغول کرده.

موضوع ( ِ فوق)، کتاب "لاوینیا" است، نوشتهء جیوکوندا بلی، ترجمهء ملیحه محمدی، نشر چشمه چاپ دوم 1386 .
شناسنامهء کتاب بی اغراق شلخته است. روی جلد بی‌ذوق و هیچ اطلاع فوری نه از اسم کتاب می‌دهد نه اسم نویسنده نه مترجم. اسباب تعجب است البته که این دیگر چطور طراحی برای جلد کتاب است. در شناسنامه می‌بینیم، عنوان کتاب به زبان اصلی Lavinia، و چند سطر پایین تر، نام اصلی کتاب Die Bewohnte Frau . ترجمه از زبان آلمانی به فارسی انجام شده است. در ویکی پدیا دیدم که عنوان انگلیسی‌اش، The Inhabited Woman است. اگر عنوان کتاب به زبان اصلی، یعنی اسپانیولی، Lavinia باشد، همینطوری نوشته می‌شود و قاعدتاً آدم باید بتواند در ویکی پدیا که عناوین آثار نویسنده را به اسپانیولی نوشته، پیدا کند، که من ندیدم. فرض را بر این گرفتم که ترجمهء عنوان کتاب به صورت مثلاً "زن ساکن" به فارسی جالب نمی‌شود و معنی یا منظور اصلی را نمی‌رساند و "لاوینیا" انتخاب شده که نام کاراکتر اصلی کتاب است. چه عیب دارد! ولی عنوان کتاب که آنقدر ریز نوشته شده، تأثیری در برانگیختن خوانندگان و خریداران ندارد!
من نمی‌دانم چه چیز باعث شد که کتاب را بخرم (سال 1387)، ولی خوشحالم که آن را خریدم و به شما هم توصیه می‌کنم آن را بخوانید.
داستان دیکتاتوری سوموزا در نیکاراگوا است و اوایل کتاب مردم در اعتراض به تقلب در انتخابات به خیابان می‌آیند و نظامیان، که حکومت را تقریباً در دست دارند، به مردم شلیک می‌کنند. در اواسط کتاب نطامیان قصد دارند که در حوزه‌های اقتصادی هم وارد شوند و می‌خواهندبه تأسیس کارخانه (نه خرید کارخانه بلکه تأسیس و رقابت با بخش خصوصی)، تأسیس بانک و غیره اقدام کنند. هنوز اشرافیت قدیمی آن‌ها را به خود نمی‌پذیرد و فاصله را حفظ می‌کند...
گرچه این روزها داستان‌های استالینی هم برای ما حدیثی مکرر است، این کتاب هم مکررات دیگری را برایمان زنده می‌کند. من پیشنهاد می‌کنم که بخوانید.
چاپ اول کتاب سال 1379بوده و زبان ترجمه بیشتر شبیه فارسی 1339 است.
اما برویم سر آن "مرد سالاری..." که عرض کردم. لاوینیا خانم، قهرمان کتاب، در یک ویلا تنها زندگی می‌کند و می‌شود گفت که تحمل مادرش را ندارد و پدر و مادرش از این که از آن‌ها جدا شده و حالا جواب مردم را چی بدهند، دلخورند. دختر بالاخره به دلایلی تصمیم می‌گیرد در ضیافت‌های طبقهء اجتماعی خود شرکت کند، به عبارتی مهمانی رفتن را از سر بگیرد. مادرش که خیلی از این خبر که غیر مستقیم شنیده خوش حال است، به دختر زنگ می‌زند و از او می‌خواهد جلوی مردم بهتر است که با هم بروند ... پس لااقل در کلوپ بیاید و پیش آن‌ها بنشیند ... بعد از پایان مکالمه، اشک دختر در می‌آید که یک سال است به من زنگ نزده و حالا هم که زنگ زده، نگران قضاوت مردم است نه حال و احوال من (پدرش در این مدت چند بار زنگ زده و احوال پرسی کرده و پرسیده پول لازم ندارد؟)
پیش خودم فکر کردم چطور ممکن است یک مرد نویسنده جملات بعد از تلفن را بنویسد. فکر کردم امکان ندارد یک مرد چنین تجربه یا درکی داشته باشد، پس حتماً دلخوری بعد از تلفن را یک زن برای نویسنده تعریف کرده بوده است و حالا او توی کتابش گنجانده. رفتم سرچ کردم دیدم جیوکوندا اسم زن است! این بود که گفتم "مرد سالاری..."


جمعه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۸

تو تنها نیستی


تو تنها نیستی، این شهر منتظر توست.

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

تکرار آزموده‌های بی‌نتیجه

در تاریخ‌چهء حوض‌چهء آب سرد بعد از سونا آمده است که پانصد سال پیش سوئدی‌ها برای شکنجهء زندانی‌هایشان، آن‌ها را در جاهای بسیار گرم نگه می‌داشتند و بعد از مدتی توی استخر آب یخ پرتشان می‌کردند. بعد دیدند که زندانی‌ها تازه سرحال می‌آیند و گاهی هم قاه‌قاه می‌خندند. از آن‌جایی که شکنجه‌گران سوئدی احتمالاً مغزشان کار می‌کرده (بر عکس بعضی‌ها)، فهمیدند که این کار نتیجهء عکس دارد و دنبال راه حل خوفناک دیگری گشتند، اما گزارش‌ها را نوشتند و به دنبال آن، حوض‌چهء آب سرد بعد از سونا را اختراع کردند.
این تاریخ‌چه از آن رو به ذهنم رسید که مدام خبر از روحیهء بالای زندانیان می‌شنویم و خانواده‌هایشان می‌گویند آن‌ها از هم روحیه می‌گیرند.
شما می‌گویید بعد از این قضایا چی اختراع می‌شود؟ یک تئوری جدید در روان‌درمانی؟

جمعه، آبان ۰۸، ۱۳۸۸

Refuzniks

Refuseniks
شهروند‌های اتحاد جماهیر شوروی (عموماًیهودی‌) که ممنوع‌الخروج بودند.
به قول آقای ابطحی، همینجوری.

چهارشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۸

چهارشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۸

برگی از تاریخ

1-در خبرها آمده بود که یوشکا فیشر، وزیرخارجهء سابق آلمان به مقامات ایران توصیه کرده که تاریخ بخوانند.
2- در بیانیه شماره 12 آمده است: مراقب باشيد كه آنها شما را تحريك نكنند و به هنگام نابود كردن خود به كاشانه و كشورتان لطمه نزنند.

شاید بد نباشد غیر از مقامات، بقیهء مردم هم تاریخ بخوانند.
منبع: قتلگاه ركس ضميمه كتاب همشهري 29 مرداد نوشته عباس سليمي نمين

«چند هفته بعد در ملاقات روزانه با شاه اعليحضرت كه به وضوح نگران و برآشفته بود به اويسي گفت: وقت آن است كه به اين بي نظمي پايان داده شود بايد جلوي آن را گرفت. اويسي كه خود در هچل افتاده بود جواب داد: سربازان من در زره پوش هاي خود در خيابان ها مستقر شده اند، مردم به طرف آنها مي‌روند ، با آن‌ها دست مي‌دهند و گل ميخك قرمز به آنها مي‌دهند . آنان سربازان را برادر خود خطاب مي‌كنند؛ سربازان من ديگر به روي مردم آتش نمي‌گشايند ... شاه مدتي به فكر فرو رفت سرانجام گفت: اگر طبق يك نقشه، كماندوها به سربازان شما در خيابان حمله كنند و عده‌اي را بكشند چه؟ به اين ترتيب بقيه برآشفته مي‌شوند و به سمت جمعيت شليك مي‌كنند . نظرت در اين مورد چيست؟»
(خاطرات منصور رفيع زاده ، آخرين رئيس شعبه ساواك در آمريكا ، ترجمه اصغر گرشاسبي ، انتشارات اهل قلم ، سال 1376 صفحه 367)
[در ادامه آقاي سليمي نمين توضيح مي دهد كه در چند شهر بزرگ كشور چون تهران ، مشهد، اصفهان و... برخي ارتشي ها توسط كماندوهاي گارد جاويدان كشته و بعضا قطعه قطعه شدند و اجساد آنها در پادگان ها به نمايش درآمد كه اين امر موجب تحريك ارتش شد و قتل عام هايي را به دنبال داشت...]
در بخش ديگر از صفحه 331 خاطرات آقاي رفيع زاده نقل شده :
«در اين هنگام تيمسار (نصيري) صورت خود را با دستانش پوشاند. سپس دستانش را برداشت و با صدايي كه انگار از ته چاه در مي‌آيد ادامه داد: مي داني هفته گذشته چند تا مرسدس بنز را داغان كرديم؟ چندتا آتش سوزي در منطقه تجاري شهر راه انداختيم ؟ چه تعداد آدم درجا كشته شدند؟ و هنوز كافي نيست! او (شاه) امروز به من گفت اين كافي نيست. بيشتر بكشيد! بيشتر آتش بزنيد. من ديگر نمي‌توانم من هم وجدان دارم. من هم فرزند دارم.به خاطر خدا به من بگوييد دليل اين كارها چيست؟ براي اينكه چنين نشان داده شود كه اين اعمال تروريستي است براي اينكه به مردم قبولانده شود كه دشمناني وجود دارد و اين دشمنان كمونيست هستند.»

جمعه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۸

چهرهء غمگین من

حوادث زندگی مدام آدم را یاد داستان‌هایی که خوانده می‌اندازد.
این اواخر از «قلعهء حیوانات» و «1984» زیاد می‌شنویم. (امروز در اکونومیست در مقاله‌ای دربارهء ایران به کلمهء «اورولی‌یَن» برخوردم!)
کهریزک مرا یاد کتاب «آقای رئیس جهور» میگل آنخل آستوریاس انداخت: سیاه چال‌هایی که از آن بالا روی زندانی سطل‌های مدفوع خالی می‌کردند.
دیروز که به مجلس ختم "بهزاد مهاجر" رفته بودم، داستان «چهرهء غمگین من» هانریش بول تمام مدت توی ذهنم بود. داستان فردی که وقتی حکم شده همه غمگین باشند به دلیل چهرهء شادابش دستگیر و زندانی می‌شود و روزی که آزاد می‌شود، سعی می‌کند خوشحالی‌اش را پنهان کند و با چهرهء غمگین کنار رودخانه می‌رود و دستگیر می‌شود چون آن روز دستور خوشحالی داده بودند.
در مجلس ختم جمع و جور بهزاد بی‌گناه که تمام مدت موسیقی‌های اوایل انقلاب به‌علاوهء «من آروم نگیرم» پخش می‌شد، همه فهمینده بودیم که باید مواظب باشیم... فکر کردم لابد گریه جرم است امروز...

پنجشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۸

Congratulations Mr. Gangi, Ahmadi Nejad is Not My President too

گنجی و سازگارا هر دو زندان بودند و هر دو اعتصاب غذا کردند.
من البته آن موقع خیلی سازگارا را نمی شناختم. اما همان موقع نظرم این بود که به قهرمان احتیاج نداریم و اگر راه حلی مثل ابراهیم نبوی در کار باشد، بهتر است جان خود را نجات بدهند، از گالیله که مهم‌تر نیستند.
این عقیدهء من است. اما با کمی احتیاط می‌گویم نمی‌دانم چه شرایط غیر قابل تصوری ممکن است پیش بیاید که نتوانم با این قطعیت همین عقیده را داشته باشم.
هر دو تا حدودی قهرمان شدند.
اما این گنجی بود که ریسک کرد و گفت به تنهایی برای اعتراض به نیویورک می‌رود( و حمایت‌ها و پیوستن‌ها بعداً آمد.) فکر می‌کنم خودش از میزان استقبال روشنفکران و هنرمندان پیش‌بینی این‌چنین را نداشت ولی بنا به وظیفه و عقیدهء خودش عمل کرد.
سازگارا جرأت چنین ریسکی را نداشت، مبادا تعداد کمی دور و برش جمع شوند. او الان هم نگاه می‌کند ببیند چه چیز طرفدار بیشتر پیدا کرده بعد آن را به نام «پیشنهاد خود» ثبت می‌کند و یک پرچم هم از آن گوشه موشه‌ها برمی‌دارد و از ساحل امن مشت گره کرده به سوی آسمان نشانه می‌گیرد.
زمانه آدم‌ها را عوض می‌کند، زمان چشم‌های ما را باز می‌کند.
از پز فعلی سازگارا خوشم نمی‌آید. او چندی با برملا کردن بعضی اسرار پشت پرده، پیش ما که با دهان باز به او گوش می‌کردیم آبرویی کسب کرد ولی همین هم خیلی وقت بود ته کشیده بود و دیگر چیزی بیش از اخباری که خودمان به آن دسترسی داشتیم – ما، نه پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگمان که اهل خبر گرفتن از طریق اینترنت نیستند- بهمان تحویل نداد. برای من به خصوص خیلی قبل از ماجرای انتخابات شنیدن صدای او و نوری زاده و بقیه در صدای آمریکا غیرقابل تحمل شده بود.
آقای سازگارا از پز فعلی‌ات خوشم نمی‌آید. می‌بینی که مردم دور مردی جمع شده‌اند که متواضع است. وقتی به نماز جمعه می‌آید می‌گوید... برخود واجب می‌دانم که در صفوف شما حاضر شوم. بعد هم می‌رود در صف‌های آخر نماز می‌نشیند.
گنجی هم دست پری از نظر خبر برایمان ندارد، برای من که هرگز قهرمان هم نبود ولی حالا می‌بینم، یا به نظرم، این اعتراضش با قصد دست و پا کردن آبرو و شهرت و بعد هم ورود سرافرازانه به وطن با چشمداشتی علنی به پست و مقام نبوده است. او تصورش را هم نمی‌کرد که طیفی از گوگوش گرفته تا حمید دباشی به دعوتش لبیک بگویند.
به جرأتت تبریک می‌گویم آقای گنجی، احمدی‌نژاد رئیس جمهور من هم نیست.

دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۸

یک سؤال

آقای رئیس جمهور، از آن صد کشوری که دنبال الگوی مدیریتی شما هستند، چندتاشان انتخاب مجدد شما را تبریک گفتند؟

سه‌شنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۸۸

فال نیک

می‌گویند وقتی کلمه‌ای ناخواسته از دهن کسی بپرد، یا باید به فال نیک بگیرندش یا به نفوس بد.
امروز در «زنجیر مردمی از تجریش تا راه آهن»، می‌خواستم یکی از پوسترهایی را که همشهری‌ها داده بودند به آقایی بدهم. گفت:

-نمی‌خواهم، برای من مرد فقط احمدی نژاد بود.
گفتم، چرا بود؟ او که هنوز هست؟!


چهارشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۸

تورم آتی

آقای رئیس جمهور!
خاصه خرجی‌ها و از کیسهء خلیفه بخشیدن هایتان در کمتر از یک‌سال به تورمی لجام گسیخته می‌انجامد که دودش توی چشم همین "ملت ایران، ملت ایران " که می‌فرمایید، می‌رود.
کمی از خودبینی فاصله بگیرید، به ما رحم کنید، شاید خودتان رئیس جمهور شدید!

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

رای من به میرحسین



من به مهندس میرحسین موسوی رای می‌دهم و ته دلم می‌خواهد که وقتی رئیس‌جمهور شد، کروبی را وزیر کشور کند.

جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

فروش دکور نمایش آگاممنون

خبر فروش دکور نمایش آگاممنون را که خواندم، یاد مطلبی در یکی از کتاب‌های الکسساندر سولژنیتسین (شمعی در باد؟) افتادم.

سولژنیتسین می‌نویسد (نقل به مضمون): در روزنامه‌ها خبری را خواندم که گونه‌ای نادر از یک ماهی متعلق به میلیون‌ها سال پیش در سیبری پیدا شده است. متأسفانه ماهیگیران آن را خورده‌اند و خود ماهی برای نگهداری (در فلان مرکز علمی) دیگر وجود ندارد. من آن ماهیگیران را درک می‌کنم. می‌دانم بعد از یافتن آن ماهی چه حالی داشته اند. من که در سیبری تبعید بوده‌ام می‌دانم آن گرسنگی کشیدن‌ها چیست.


چه عرض کنم.

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۷

آی می‌خندیدند، آی می‌خندیدند!

تصورش را بفرمائید سال 1357 که مخالفین انقلاب -علیرغم وعدهء و شعارهای طلایه داران انقلاب- می‌گفتند این‌ها زنان را محدود ومحدودتر خواهند کرد، اجازهء عبادت به میل خودتان را به‌شما نخواهند داد و غیره، موضوع این پست ناتور را هم مثل چماق توی سر هوادارن انقلاب به خصوص روشنفکران می‌زدند. من که خیال می‌کنم مردم این حرف ضد انقلاب را جوک می‌کردند و آی می‌خندیدند، آی می‌خندیدند!
البته ضد انقلاب آن موقع تخیلش این همه قوی نبود و پدرام رضایی زاده و سلف متقدمش یعقوب یاد‌علی، در این ماجرا که شبیه قصه‌های باورنکردنی‌است، چیز خنده‌داری نمی‌بینند.

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۷

Surprise! Surprise!

آقا رحمت کارگر افغان ماست. درد و بلایش بخورد توی سر ... لااله الا الله شیطونه میگه دهنم را باز کنم...
وقتی بهش کادو می‌دهیم توی چشم‌مان نگاه می‌کند و می‌گوید متشکرم. وقتی یک‌بار می‌آید و می‌بیند یکی از اعضای خانه مریض است یا من دارم پای تلفن حال مادرم را می‌پرسم، فردایش زنگ می‌زند و احوال پرسی می‌کند... الهی که درد و بلایش بخورد توی سر هر چی... استغفرالله...
من برای بچه هایش کتاب کادو می‌دهم. یک دختر کلاس اول دبستان دارد، یک پسر سوم راهنمایی. فردایش زنگ می‌زند که پسرم تشکر کرد و گفت از آن کتاب‌های به‌درد بخور است! بله یکی از سورپرایزهای بالا برای این است که دولت فخیمه اجازهء تحصیل داده است.
الغرض، امروز آقا رحمت آمد و گفت برایت یک نامه از پسرم دارم. من؟ مات، هیجان‌زده نامه را گرفتم. آقا مرتضی با خط قشنگی از من یک کتاب خواسته بود.

حالا بیست سؤالی. اگر گفتید چه کتابی خواسته است؟
*
*
*
خب، همگی سوختید.

Oxford Advanced Learner’s Dictionary
و تأکید کرده ( که کار بجایی هم کرده چون من به چشم‌هایم نمی‌توانستم اعتماد کنم) که: انگلیسی به انگلیسی.
چند تا از آقا پسرهای کاکل زری سوم راهنماییِ مدام پای ماهواره و آی‌پاد و غیره را می‌شناسید که همچین چیزی بخواهند؟

یکشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۷

در راستای آه سرد کشیدن در ممالک با فرهنگ

پارلمان مجارستان



بوداپست و دانوب
***
پیش از این اشاره کردم به کثرت سفر به بوداپست و فرهنگ آن مرز و بوم.
حالا یک چیز دیگر برایتان تعریف کنم با حواشی.
ما در بخش –بیشتر- مسکونی شهر زندگی می‌کردیم، بودا. بخش تجاری شهر آن طرف دانوب بود، پِست، یا به قول خودشان پِشت.
خانه‌های مسکونی قدیمی، مثل همین‌جا، پارکینگ نداشتند یا داشتند و کافی نبود و مثل ما ماشین‌هایشان را کنار کوچه و خیایان پارک می‌کردند. هر خانه مشخصات ماشینش را به شهرداری منطقه می‌داد و آن مشخصات توی نوت بوک پارک‌بان‌ها بود و در هر کوچه و هر قسمت از خیابان‌ها مشخص بود که چه اتومبیل‌هایی اجازهء پارک دارند و بقیه جریمه می‌شدند. تقریباً هر ماه هم از شهرداری می‌آمدند دم خانه‌ها که اگر کسی ماشینش را عوض کرده یا دومی را خریده زحمت نکشد برود شهرداری و همان‌جا کارش را به قول شما ردیف کنند. بین بلوک‌ها، کوچه‌هایی بود که پارکومتر داشت برای، از جمله، مهمانان عزیز همچو نفس. ولی از آن‌جایی که این نفس‌ها « خفه می‌سازد اگر آید و بیرون نرود» فقط دو ساعت حق پارک می‌داد. یعنی زیر دو ساعت و اگر کسی، به خصوص در ساعات روز، می‌رفت و پارک را تمدید می‌کرد، یک برگه برایش می‌گذاشتند که بقیه هم آدم‌اند قربان. و دیگر نمی‌شد چانه زد که من ترکش خوردم توی جنگ و زمان حکومت کمونیستی زندان بودم و از این حرف‌ها. اما برای کسانی که بیش از دو ساعت باید پارک می‌کردند، دورترک، محوطه‌هایی بود که تا هشت ساعت اجازهء پارک می‌داد و معمولاً نزدیک شرکت‌ها و ادارات. این محوطه‌ها همیشه به محل کار مردم دورتر بود تا ایستگاه اتوبوس و مترو. برای همین همه تشویق می‌شدند که با وسایل تقلیهء عمومی این‌طرف و آن‌طرف بروند. مثلاً با مترویی که از زیر دانوب رد می‌شد مبادا قیافهء زیبای شهر را خراب کند و هر بار که می‌گذرد منظرهء دانوب و پل‌های زیبای آن را، که یکی‌شان را مهندس ایفل ساخته بود، تحت تأثیر هیکل نتراشیده و نخراشیده و صدای ناهنجارش قرار ندهد.
در قسمت پِست، پارکومترها و هزینهء پارکینگ گرانتر بود و طرح ترافیک داشتند. هرکس اجازهء ورود به طرح را خریده بود و می‌خواست هزینهء گران پارکینگ را بدهد تا همه ماشین خوشگلش را ببینند، صبح‌ها، مثلاً، یک ساعت بیشتر توی راه می‌ماند تا آن‌هایی که با وسیلهء نقلیهء عمومی راه افتاده بودند.
برای همین صبح‌ها رنیس اداره‌تان، استادتان، و به قول شما مقاماتی را که ایرانی جماعت رنگشان را نمی‌بیند، توی مترو و اتوبوس می‌دیدید.

عرض مرتبط:
وقتی گفت‌وگوهای کشورهای اتحادیهء اروپایی گرم بود با یکی از مسولین مجارستان مصاحبه کردند که شما باید درهایتان را به روی کالاهای اروپا باز کنید و نمی‌توانید محدودیت یا عوارض گمرکی وضع کنید، چه خواهید کرد؟ مثلاً یک گیلاس شراب شما قیمت یک بطری، یا گرانتر از، شراب اسپانیاست. همین صنعت شراب‌سازی شما را ورشکسته می‌کند. آقای مجارستانی جواب داد: خب اگر کسی فرق شراب ما شراب اسپانیا را نمی‌فهمد، برود شراب اسپانیایی بخورد.
- چی به اروپا صادر می‌کنید؟
- فرهنگ.

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷

فوت صدا کلفته

مارک فلت،صدا کلفتهء ماجرای واترگیت امروز مرد. گفتم شاید امروز به دلیل جمعه بودن، آه دموکراسی نکشیده باشید، یادآوری کردم.