پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶

مکافات ترجمه


گاهی متنی می‌بینیم که کاراکتر ها مطابق شخصیت خود، با لحن و لهجه‌های و زبان خودشان حرف می‌زنند. برای ترجمهء متنی مثل مارک تواین، که از سر می‌سی‌سی‌پی که را می‌افتد، مرتب لهجه ها عوض می‌شود،چکار باید بکنیم.
گاهی متنی می‌بینیم که عباراتی از زبان دیگر در آن وارد شده است.لاتین، فرانسه، اسپانیایی، گاهی هم فارسی، چکار کنیم؟ زیر نویس؟ ایتالیک؟
گاهی متنی می‌بینیم که خود راوی تغییر لحن می‌دهد. در یک پاراگراف هم وحدت زبان را رعایت نمی‌کند،(که در ونه‌گات دیده‌ام)، چکار کنیم؟ یک‌دست؟ (مثل همین‌ها که توی بازار هست؟)
ترجمه‌هایی مثل محمد قاضی و شاملو، که به نحوی دوباره نویسی متن اولیه و دارای عناصری از خلاقیت است، الزاماً برای هر متنی مناسب نیست. اما استناد به همین جمله برای رفع و رجوع ترجمه‌های من‌در‌آوردی، ساده گرفتن است.
یک زبان «متوسط» را گرفتن و جلو رفتن، واقعاً وافی به مقصود است؟ به این ترتیب به نظرم خوانندهء فارسی زبان فقط می‌فهمد که فلان نویسنده "چه" گفته، ولی نمی‌فهمد که "چگونه" گفته.
من ندیده‌ام نوولی از «جان بارت» ترجمه شده باشد. شاید برای مترجمین به زحمتش نمی‌ارزد.
در «جان بارت» نه نقطه‌گذاری طبق آداب است، نه زبان. زبان یک یک کاراکتر ها هم ثابت نمی‌ماند. و خیلی مشکلات دیگر. ساده و یک‌دست کردن متن بارت، خصومت و خیانت است.
اولین وظیفهء یک مترجم تبدیل متن اولیه به نثری روان در زبان مقصد است. اگر خوانندهء فارسی زبان نتواند در متن جلو برود، ادعای مترجم که «این متن خود نویسنده است»، وارد نیست. هر زبانی انعطاف‌ها و امکانات خود را دارد (یعنی بالاخره می‌شود یک کاریش کرد). به قول آن مقالهء دههء 40 شمسی، "مترجم باید به دو زبان مسلط باشد و ما حتی به یک زبان هم تسلط نداریم."
در همین بارت هم که متن مدام در پیچ و خم است، تا حدودی مجبور به تبعیت از الگوی شاملو و محمد قاضی هستیم (نه در کلیت البته، بلکه در جزئیات)، چون باید جمله و سبک نویسنده را به زبان فارسی مفهوم کنیم.
پس عجالتاً منظورم را از اشاره‌ء بالا روشن‌تر بگویم که در بعضی متون نمی‌توان کل متن را یک‌پارچه، دوباره نوشت (خلق کرد)، ولی می‌توان در جزئیات، به هر طریقی که ممکن است، با حداکثر تلاش برای رعایت متن نویسنده، ترجمه‌ای قابل فهم به دست داد.
«جان بارت» خوانندهء عام در کشور خودش ندارد، سالیان سال است که نویسندگی و مشتقات آن را در دانشگاهی که خودش فوق لیسانس گرفته، جانز هاپکینز، تدریس می‌کند. من دلم می‌خواهد تصور کنم که درآمد چاپ کتاب‌هایش آن‌قدر نیست که به شغلی ثابت نیاز نداشته باشد. توجه کنیم که در آمریکا، بادبادک باز و لولیتاخوانی در تهران "بست سلرز" می‌شوند. منظورم ارزش کم‌این کتاب‌ها نیست، بلکه سرراستی آن‌هاست. بارت نویسندهء نویسنده‌هاست...
...و کسی است که در این زمانه، مثل جویس و ویرجینیا وولف در "آن زمانه"، هر کسی بخواهد ادای ادیب و روشن‌فکر آوانگارد را دربیاورد، باید گاهی اسم جان بارت از دهنش بپرد.

خیمه‌را = خیمایرا
دنیازادیاد
«چون قصه بدین جا رسید، من به عادت مألوف حرف خواهرم را قطع کردم که "شهرزاد، تو بلدی با کلمات چی‌کار کنی، اکنون هزار شب است که من پای تخت تو نشسته‌ام و تو و شاه عشقبازی می‌کنید و تو برایش قصه می‌گویی، و این داستانی که در جریان نقل است، مثل نگاه مار میخ کوبم کرده است. به خواب هم نمی‌بینم که درست قبل از آخر قصه، بپرم تو حرفت، مگر بانگ اولین خروس را از شرق بشنوم، و غیره، و شاه یک‌خرده قبل از سپیده دم باید به خواب رود، کاش من هم هوش ترا داشتم."
«و شری به عادت مألوف پاسخ داد "دنیازاد، تو مستمع ایده‌آلی هستی. ولی این‌ها که چیزی نیست، صبر کن آخرش را بشنوی، فردا شب! همواره فرض بر این است که این ملک جوان‌بخت قبل از صبحانه مرا نمی‌کشد، چون تمام این سی و سه و یک سوم ماه که می‌خواسته بکشد."
«شهریار گفت "اوم، از آن‌چه به تو اعطا می‌شود، خرده مگیر، فکر نکنی ها، بازم از پس‌ات بر می‌آیم. ولی با همشیرهء کوچکت موافقم که این یکی که گرفتی و داری جلو می‌ری، از آن خوب‌هاشه، شیادی‌هایی که نزد ما وثوق می‌یابند، فراز و فرودها، پرواز به دنیاهای دیگر، خدا خودش می‌داند چه‌جوری این‌ها را از خودت در می‌آری."
«شری پاسخ داد "هنرمندان دوز و کلک خود را دارند." بعد هر سه شب به‌خیر گفتیم، روی هم شش تا شب به‌خیر. صبح برادرت، مسحور قصهء شری، از صحنه خارج شد و به دربار رفت. بابا جون برای هزارمین بار، کفن زیر بغل، به قصر آمد، انتظار داشت بگویند دخترش را گردن زده‌اند، او مردی است که از آن لحاظ، در سایر موارد، وزیر خوبی است، همان‌طور که بوده، ولی سه سال بلاتکلیفی، از این لحاظ به خصوص، او را چل کرده، و مویش را سفید کرده، بد نیست اضافه کنم، و بیوه‌اش کرده است. من و شری بعد از پنجاهمین شب یا همین حدودها...
[Court durbar =]
(جای پژمان خالی!)

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

تو چی؟

آقای ابطحی در مقاله‌ای که ظاهراً در اعتراض به بگیر بگیر ها نوشته‌، می‌گوید:
«در سالهای ۶۲ و ۶۳ که مدیر رادیو بودم...»
دلم می‌خواهد بپرسم آن موقع چند سالتان بود؟ چه درک و تجربه‌ای از ادارهء و مدیریت چنین سازمانی داشتید؟
مثل ابراهیم نبوی که 19-20 ساله بود معاون وزارت اطلاعات شد و بقیه....

سه‌شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۸۶

در آئینهء اوهام

با گومبروویچ و آثار او بیشتر آشنا شوید.

چهارشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۶


ويتولد گومبروويچ
نويسندهء رمان، داستان کوتاه، نمايش‌نامه و آثار اتوبيوگرافي

بيوگرافي کوتاه
و در ادامه، لينک داستاني کوتاه از او

ويتولد گومبروويچ در 4 اوت سال 1904 در شهر مالوسيکي در لهستان متولد شد. پدرش وکيلي اريستوکرات و ثروتمند بود. گومبروويچ رشتهء پدر را تا سطح فوق ليسانس در دانشگاه ورشو طي کرد، ولي آن‌طور که مي‌گويد علاقه‌اي به حقوق نداشت. از سال 1927 تا 1929 در اينستيتو عالي بين‌المللي پاريس فلسفه خواند و بعد براي امرار معاش از طريق وکالت به ورشو برگشت و کار ادبي خود را نيز شروع کرد.
مجموعه داستان‌هاي کوتاهش به نام « خاطرات دوران ناپختگي» در سال 1933 چاپ شد که با انتقاد بي‌رحمانه روبه‌رو شد.
روز قبل از شروع جنگ جهاني دوم در سال 1939، دست تقدير گومبروويچ را راهي آرژانتين کرد که حاصل آن 24 سال اقامت بود.
آثار عمدهء او در آرژانتين نوشته شده است. در اين مدت گومبروويچ تلاش کرد با تشکيل انجمن‌هايي از نويسندگان مهاجر، براي ترجمهء کتاب‌هايش به اسپانيايي، راهي بيابد ولي بعد منصرف شد.
با وجود نقد و بررسي آثارش در اينستيتوي ادبيات لهستاني پاريس، گومبروويچ عملاً تا سال 1957 ناشناخته ماند. در اين سال رژيم کمونيستي حاکم بر لهستان، تاحدودي ممنوعيت چاپ کتاب‌هاي او را برداشت و «فردي‌دوک Ferdyduke )» که سال‌ها قبل نوشته و چاپ شده بود در لهستان تجديد چاپ شد. اين کتاب به عنوان پيش‌آگهي خردمندانهء توتاليتاريسم تلقي و يک‌شبه پله‌هاي موفقيت را طي کرد. بقيهء کتاب‌هايش هم چاپ شد و نمايش‌نامه‌هايش به اجرا در آمد.
در فردي‌دوک، گومبروويچ به خودآگاهي ناگهاني نويسنده به عنوان موجوديتي عمومي، مي‌پردازد و از آن‌جايي که خودآگاهي اغلب براي تخيل و حرفهء نويسنده مضر است، آن را به عنوان اسحله‌اي براي جدا کردن لايهء بيروني چهرهء فرد و عمق دروني ناشناخته‌اش به کار مي‌برد.
سوزان زونتاگ در بارهء فردي‌دوک گفته است: يکي از مهم‌ترين کتاب‌هاي قرن بيستم است که با بي‌اعتنايي رو‌به‌رو شده .
با وجودي‌که آثار گومبروويچ به 30 زبان دنيا ترجمه شد، باز هم در خارج از اروپا ناشناخته ماند. بنياد فورد در سال 1963 به او اجازهء خروج از آرژانتين، يا دست‌کم اقامت يک‌ساله در برلين داد. در همان سال در سفر کوتاهي به فرانسه، مرض آسمش عود کرد و مجبور به اقامت در جنوب فرانسه شد تا چند سال باقي‌ماندهء عمرش را سپري کند.
گومبروويچ براي کتاب «کازموس Casmos ) در سال 1967برندهء معتبر ادبي بين‌اللملي ( International Priza for Literature )شد که سال قبل از آن رمان «پورنوگرافيا Pornografia ) با يک رأي کم‌تر موفق به دريافت اين جايزه نشده بود.
گومبروويچ کانديداي جايزهء ادبي نوبل سال 1968 است.
آسم او را تحليل برد، به قلبش صدمه زد و تقريباً نمي‌توانست حرف بزند. گرچه از اولي حملهء قلبي جان سالم به در برد، در نيمه شب 24 جولاي سال 1969 در اثر دومين حملهء قلبي، درگذشت.
اولين ترجمهء انگليسي داستان‌هاي کوتاه گومبروويچ، «باکاکي Bacacay ) در سال 2004 چاپ شده است.
داستان «رقاص جناب وکيل کري کوسکي» براي اين سال و زمانه، از آن سفارشي هاست. اول از انگليسي به فارسي ترجمه شده، بعد عزيز معتضدي با متن فرانسه مقايسه و اصلاح و اديت کرده است.
همان‌طور که در مقدمهء داستان مي‌بينيد، به زودي نقد بر آثار گومبروويچ در سايت عزيز معتضدي چاپ مي‌شود.
دربارهء گومبروويچ و کازموس او، مي‌توانيد مطالبی در سايت رضا قاسمي بخوانيد.

سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶

سازمان برنامه و بودجه
دارم کباب می‌شوم که زدند و سازمان متولد سال 1328مان داغون کردند. همه‌اش به دوستانم فکر می‌کنم که چه شب‌ها تا دیر وقت بودجه تنظیم می‌کردند و چه انرژی ها توی مجلس، با نمایندگانی که دست و چپ و راستشان را نمی شناختند، مصرف می‌کردند. چقدر زن و مرد به نواحی دور افتاده می‌رفتند تا پیشرفت بودجهء عمرانی را گزارش کنند، چقدر فسفر می‌سوزاندند تا به مدیران منصوب شده با استفاده از رانت، حسابداری ، معنی متغیرهای کلان اقتصادی، آمار و هزار چیز دیگر یاد بدهند.
واقعاً: کجا می‌روی؟

دوشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۶

ترجمه


دور و نزدیک می شنوم افرادی، برای تحقیر مترجمی، می‌گویند از فرهنگ‌نامه‌ها استفاده می‌کند، لابد منظورشان این است که یا مترادف حاضر آماده‌ای در ذهن ندارد یا معنی کلمات را بلدنیست.
به نظر من، لغت حفظ بودن از ملزومات مترجمی نیست، اصلاً. به همین دلیل دانشجو ها و فارغ‌التحصیلان ادبیات انگلیسی را واجد شرایط ترجمه نمی‌دانم.
انتخاب مناسب واژه‌ای در اولین نگاه، هنر نیست. مارکز می‌گوید هرگز بدون استفاده از فرهنگ‌لغات، نامه ننوشته است. پروست برای ترجمه از انگلیسی به فرانسه، تمام دور خودش روی تخت‌خواب را پر از دیکشنری کرده بود.
دانستن زبان مقصد (مادری) و درک لحن و آهنگ و منظور نویسندهء مبدأ از ملزومات ترجمه است. چه بسا کسانی که به زبان دوم خود مسلط‌اند ولی نمی‌توانند به زبان اول خود، روان و بی دست‌انداز برگردانند.
قریحهء درک حس نویسندهء مبدأ، یا تا حدودی درک آن، بیشتر به درد مترجم می‌خورد تا حفظ کردن لغات.
من این مطلب را بیشتر به این دلیل شروع کردم که بگویم چقدر ترجمه از روی ترجمه سخت است. بیشترین دشواری که تا به حال در ترجمه با آن رو‌به رو بوده‌ام، ترجمهء متونی است که از زبانی به انگلیسی ترجمه شده است، یا در متون اقتصادی و حقوقی، در ابتدا فردی نوشته، که زبان اولش انگلیسی نیست (مثلاً مقاله‌هایی که برای امتیازهای آکادمیک می‌نویسند و در نشریه‌های معتبر تخصصی چاپ می‌کنند.).
در این جور متن‌ها، سردرگمی ما که به زبان سوم برمی‌گردانیم، کم نیست.
مترجم اولی، دلیلی ندارد که بدون لغزش ترجمه کرده باشد. ما همه می‌بینیم که در ترجمه‌های مترجمین خوب خودمان هم لغزش‌هایی وجود دارد. ولی در ترجمه از روی ترجمه، معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد یا چه بلایی سر متن اولیه خواهد آمد. یک دومینوی غلط همین‌طور ردیف می‌شود و علاوه بر آن، لغزش‌های مترجم (دوم) هم به آن اضافه می‌شود.
چه خوب می‌شود اگر مترجم بتواند در این موارد، یا ترجمه‌های دیگری را هم در اختیار داشته باشد، یا متن اصلی را، همان که به زبانی‌است که آشنایی ندارد. چون در این متن هم نقطه‌گذاری، تأکید ها و واژه‌های دو پهلو و از این قبیل را می‌توان مقایسه کرد.

دوشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۶

یک داستان

داستانی از وودی الن


داستان کوتاه «چنین خورد زرتشت» نوشته وودی الن، ترجمهء شهره شعشعانی را این‌جا در سایت عزیز معتضدی بخوانید و لذت ببرید.