حوادث زندگی مدام آدم را یاد داستانهایی که خوانده میاندازد.
این اواخر از «قلعهء حیوانات» و «1984» زیاد میشنویم. (امروز در اکونومیست در مقالهای دربارهء ایران به کلمهء «اورولییَن» برخوردم!)
کهریزک مرا یاد کتاب «آقای رئیس جهور» میگل آنخل آستوریاس انداخت: سیاه چالهایی که از آن بالا روی زندانی سطلهای مدفوع خالی میکردند.
دیروز که به مجلس ختم "بهزاد مهاجر" رفته بودم، داستان «چهرهء غمگین من» هانریش بول تمام مدت توی ذهنم بود. داستان فردی که وقتی حکم شده همه غمگین باشند به دلیل چهرهء شادابش دستگیر و زندانی میشود و روزی که آزاد میشود، سعی میکند خوشحالیاش را پنهان کند و با چهرهء غمگین کنار رودخانه میرود و دستگیر میشود چون آن روز دستور خوشحالی داده بودند.
در مجلس ختم جمع و جور بهزاد بیگناه که تمام مدت موسیقیهای اوایل انقلاب بهعلاوهء «من آروم نگیرم» پخش میشد، همه فهمینده بودیم که باید مواظب باشیم... فکر کردم لابد گریه جرم است امروز...
این اواخر از «قلعهء حیوانات» و «1984» زیاد میشنویم. (امروز در اکونومیست در مقالهای دربارهء ایران به کلمهء «اورولییَن» برخوردم!)
کهریزک مرا یاد کتاب «آقای رئیس جهور» میگل آنخل آستوریاس انداخت: سیاه چالهایی که از آن بالا روی زندانی سطلهای مدفوع خالی میکردند.
دیروز که به مجلس ختم "بهزاد مهاجر" رفته بودم، داستان «چهرهء غمگین من» هانریش بول تمام مدت توی ذهنم بود. داستان فردی که وقتی حکم شده همه غمگین باشند به دلیل چهرهء شادابش دستگیر و زندانی میشود و روزی که آزاد میشود، سعی میکند خوشحالیاش را پنهان کند و با چهرهء غمگین کنار رودخانه میرود و دستگیر میشود چون آن روز دستور خوشحالی داده بودند.
در مجلس ختم جمع و جور بهزاد بیگناه که تمام مدت موسیقیهای اوایل انقلاب بهعلاوهء «من آروم نگیرم» پخش میشد، همه فهمینده بودیم که باید مواظب باشیم... فکر کردم لابد گریه جرم است امروز...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر