پنجشنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۷

احادیث مکرر

حدیث اول
به قدمت انقلاب اکتبر

یکی بود یکی نبود. دخترکی بود چهارده پانزده ساله، با ادب، درس‌خوان، نور چشم و دردانهء بابا. یک روز توی دبیرستان، خانمه آمد گفت فردا چادر با خودت بیار باید سربند بسیجی بزنی ببریمتان فرودگاه برنامهء تظاهرات به نفع مردم غزه است. دخترخانم گفت اگر به بابام بگم می‌خوام با بسیج برم تظاهرات از این مدرسه دَرَم می‌آره. خانمه گفت به به، چشمم روشن! اسم کوچک بابات و محل کارش را فوراً بده ببینم. در ضمن برای اطلاعتون بگم که اگر فردا با چادر نیایی خودمان با نمره انضباط صفر از مدرسه بیرونت می‌کنیم. بعد ببین بابا جانت جایی را پیدا می‌کنه که اسم نور چشم دردانه‌اش را بنویسد؟
باباهه روزبعد که دخترک را دم مدرسه پیاده می‌کرد، چادر تا شده را دستش داد و تمام راه را تا اداره به جبهه‌ها فکر کرد.
بعد هم همه به خوبی و خوشی زیر سایه حکومت عدالت پرور زندگی کردند.

حدیث دوم
تفسیر طبری

به موسی وحی رسید که سی روز به کوه طورسینا برود، روزه بگیرد تا دهانش بوی دهان روزه‌داران را بگیرد، پس از آن خدای عزوجل تورات و شریعت را به او بدهد. بنی اسرائیل گفتند باید پیران ما با تو بیایند تا حرف تو را تصدیق کنند. سامری ِ زرگر که از کسان موسی بود، می‌توانست جبرئیل را ببیند چون از پر چبرئیل شیر خورده بود. و داستان از این قرار است که آن زمان که فرعون کودکان را می‌کشت، مادرش او را به کوهی برده بود و زیر سنگی گذاشته بود که: خود بمیرد بهتر است تا او را بکشند. کودکان بسیاری شبیه سامری بودند و هر کودکی که به این صورت در کوه رها می‌شد، خدای عزوجل جبرئیل را می‌فرستاد تا پرش را به دهان کودک بگذارد. و هر کودکی از پر جبرئیل شیر خورده بود می‌توانست او را ببیند. پس سامری جبرئیل را دید که پیغام خدای عزوجل را به موسی می‌رساند. به بنی اسرائیل گفت چه مردمان ابلهی هستید که «پیغامبر خدا را همی استوار ندارید، شما را هلاک باید کردن.» و قسم خورد که خودش بنی اسرائیل را هلاک کند چون هم از موسی حجت خواسته بودند و هم وقتی خدای عزوجل موسی و بنی اسرائیل را از دریا بیرون آورد به دیه‌ای رسیدند که مردمانش گاو پرست بودند و بنی اسرائیل به آن مردم نگاه کردند و گفتند: موسی برای ما هم خدایی بیاور تا او را بپرستیم. موسی گفت:چه آدم‌های جاهلی هستید، خدای به این خوبی که شما را از دریا سالم بیرون آورد و دشمن‌تان را هلاک کرد، حالا یک خدای دیگر می‌خواهید که او را بپرستید. سامری که این را شنید گفت عجب مردمان خری [عیناًً نقل از تفسیر طبری] و سوگند خورد که این بنی اسرائیل را بکشد و حالا که می‌دید می‌خواهند هفتاد مرد با موسی به کوه طور سینا بفرستند بیشتر «حرص» خورد.
...
خلاصه همان‌طور که می‌دانیم موسی به دستور خدای عزوجل اقامتش را در کوه طور سینا تمدید کرد و بنی اسرائیل «دل‌تنگ» شدند، سامری گفت بروید و آن زر و سیم قبطیان را که از دریا بیرون آورده‌اید و حلال نیست بیاورید تا من موسی را برایتان پیدا کنم.
از آن‌طرف، هر کس که می‌توانست جبرئیل را ببیند، خاک زیر قدم او را به هر جا که می‌انداخت آن چیز به حرف می‌آمد. پس سامری از زر و سیم گوساله‌ای ساخت و خاک پای جبرئیل در آن گوساله انداخت و از گوساله صدایی در آمد مثل بانگ گوساله. سامری هم گفت: «این خدای شما و خدای موسی.»
...
از سیصد هزار نفر بنی اسرائیل دوازده هزار نفر گوساله پرست شدند. هر چه هم هارون می‌گفت نکنید که «خدای شما خدای آسمان است،» به خرجشان نمی‌رفت و به هارون می‌گفتند اصلاً تو موسی را از میان ما بردی ساکت شو و الا تو را می‌کشیم.
...
موسی که برگشت و وضع را دید «سر و ریش هارون همی گرفت» که تو که دیدی این‌ها گوساله پرست شده‌اند چرا دنبالم نیامدی؟ هارون هم گفت چون فکر می‌کردم خواهی گفت که قوم را به تو سپرده بودم چرا ولشان کرده‌ای و همه‌اش هم تقصیر سامری است. سامری به موسی گفت این‌ آدم ها را باید کشت با آن همه کاری که خدای تو برایشان کرد باز هم هفتاد مرد دنبالت فرستادند. من هم این گوساله را درست کردم که این‌ها بکشم.

جهت اطلاع رسانی: کتاب بائولودولینو نوشته اومبرتواکو ترجمهء رضا علیزاده، یادداشت مترجم نسبتاً مفصلی دارد که بخش‌هایی از ترجمهء تفسیر طبری به تصحیح حبیب یغمایی هم در آن است.

هیچ نظری موجود نیست: