کتاب تنهایی پر هیاهو را توی کتابهایم پیدا کردم! سال 1383 چاپ اولش را به خاطر اسم پرویز دوایی خریده بودم، بعد به یک سفر چند ماهه رفتم و این کتاب را هم با خودم نبردم و حالا که فکر میکنم میفهمم وقتی یکی از دوستان ( ِ با یک کشمش گرمی و با یک غوره سردی) اسم نویسنده را برد و برایم یک داستان کوتاهش را فرستاد، چرا اصلاً هیچ چیز از این نویسندهء چک و این کتاب به یادم نمیآمد.
قصد ندارم از خود کتاب حرف بزنم. به نظر اهل کتاب به قدر کفایت از آن میدانند. میخواهم از مقدمهای که مرتضی کاخی نوشته بگویم.
مرتضی کاخی در وصف مردم اهل فرهنگ چکسلواکی، چند صفحهای به عنوان مقدمه نوشته است. مردمی که ساعتها پشت در بستهء کتابفروشی توی صف میایستند تا کتاب برسد و ساعت کاری شروع شود و بعد 150 هزار نسخه در یک ساعت در تمام کشور فروش رود. کشوری که گمان نکنم آن زمان (زمانی که او در حکومت کمونیستی/ بهار پراگ، آنجا بوده ) بیشتر از 12 میلیون نفر جمعیت داشته است.
دو حکایت تعریف میکند، من به یکی اشاره میکنم که دربارهء مستخدمهای در سفارت ایران است که روزی به او متوسل میشود که میخواهند من را اخراج کنند و دستم به دامنت واسطه شو چون اگر کارم را از دست بدهم بیچاره میشوم، شوهرم بازنشسته است و درآمدمان کفاف نمیدهد و ...حالا چرا میخواستند او را اخراج کنند؟ چون از او اضافه کاری خواسته بودند و او نمیتواند بماند هر چند که به شدت به پولش نیاز دارد و در سفارتخانه هم مهمانی است و در این سه روز اضافهکاری به او غذا هم میدهند که به خانه ببرد، از خدا میخواهد ولی نمیتواند... چون از دوسال پیش بلیط تأتر رزرو کرده تا با شوهرش هاملت را ببیند. این دهمین اجرای هاملت است که خواهد دید و میخواهد بداند این بار شاهد چه اجرایی است...
کاخی واسطه میشود تا دست از سر این بیچارهء اسیر فرهنگ بردارند و عجالتاً برای رفع احتیاج افراد دیگری را موقتاً استخدام کنند...
...
چند سال پیش، بنا به ضرورت در خط تهران بوداپست در تردد بودم. روزی خبر خوشی رسید و تصمیم گرفتیم در یک محلهء توریستی جشن بگیریم. از آنجاهایی پر از کافه های جور واجور است.
محوطه را کمی تغییر داده بودند. کانکس و از اینچیزها. ما روی صندلیهای بیرون کافهای نشستیم، از آن کانکس فاصله داشتیم و آن را نمیدیدیم. ساعت حدود 9 شب شنبه بود و مغازهها و فروشگاهها تعطیل. روبهروی ما، مردم توی صف بودند. صفی که حرکت نمیکرد. من به این صف نگاه میکردم و میخواستم از افرادی که توی صف هستند حدس بزنم که به چه منظور منتظرند. اما آدمها خیلی متنوع بودند، بچه، جوان، میانسال، سالمندهایی که با خود صندلی تاشو آورده بودند و بیشترشان ساک داشتند. ساعت شد ده و صف تکان نخورد. پیش خودم گفتم عجب ملت صبوری، چطور اعتراض نمیکنند. حدس میزدم که در انتظار خرید جنسی با قیمت استثنایی هستند و جای گلایه نیست. بالاخره از گارسون سؤال کردم که این صف برای چیست. گفت نویسندهای در آن کانکس کتابش را با امضا میفروشد و این افراد برای کتاب امضادار منتظرند. گفتم پس چرا صف حرکت نمیکند؟ گفت یکی از کافه ها نویسنده را به پیکی دعوت کرده و ...
وقت برگشتن سر و گوشی به آب دادم. نویسنده با چند نفر پشت یک میز بزرگ نشسته بود. نوبت هر کس که میشد، دستیارها اسم او یا اسم کسی که میخواهد کتاب به او تقدیم شود را میپرسیدند و تقدیمنامه را مینوشتند (ساک خرید مال مادربزرگهایی بود که برای 5-4 تا نوه کتاب میخریدند)، بعد توی نوبت میگذاشتند و نویسنده امضا میکرد و نفر بعدی تحویل میداد.
همین دیگر، این هم از مردم ِ به قول کاخی، بیچاره و اسیر فرهنگ.
یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۷
آدمهای اهل فرهنگ چگونه موجوداتی هستند
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
فکر میکنی که کی این گونه شود ایران؟
O'mraan ... ageh Iran injoori sheh...Mageh mardome iran door az joon khar tashrif daran beran too Safeh Ketab?!!? miran bejash Jamkaran, ya Makeh savab mibarand..
ارسال یک نظر