من هم دعوت شدم ها ها ها!
«من آنم که رستم بود پهلوان»
ادیتور حسود برایم نوشته: یک پاراگراف حذف به دلیل تکراری بودن، خوانندگان میتوانند مراجعه کنند به هزارتا وبلاگی که در مقدمهء اظهارات تأثیرات اثرگذار و معنیدار زندگیشان، نوشابه برای دعوت کننده(ها) باز کردهاند.
بعد هم هر چه کتاب از نویسندگان مدرن و پست مدرن نوشتهام حذف کرده چون به نظرش نتوانستهام نشان بدهم که بعداز خواندن آن کتابها و عمیقاً متأثر شدن، شاخ کدام فیل را شکسته و موفق به گذاشتن کدام تخم دو زرده شدهام. از کتابهای بچگیام هم همه را حذف کرده که یعنی: که چی؟ میگویم آخر بابا جان من کتابهای چاپ پروگرس مسکو را برایمان میخرید و نمیگذاشت خاله خان باجی برایمان قصه بگویند. و این روزها این چیزها تفاخر است و آدمهای امروزه کتابهای بچگیشان، اگر هم باشد، چاپ کانون است و اینهابه گوششان نخورده و کف میکنند و به نظرشان من آدم مهمی میآیم که هنوز کشف نشدهام.
به نظر ادیتور حسود من، چیز تأثیرگذار باید در حد کفش تنگ عباس کیارستمی باشد که باعث شد چنین فیلمسازی از کار دربیاید.
1- پس اول باید چنین آدمی شد بعد دنبال تأثیرات گشت. تازه آنموقع هر چه بگویی تحسین همه را برمیانگیزی.
2- با یک تیر دو نشان! علیرضا خان به گمانم با نوشتن اسم کیارستمی غرض کشاندن بینندهها به وبلاگم حاصل شود.
۱ نظر:
آخ پروگرس...بابا شما مگه چندسالته؟...من از اونها ميخوندم...بيادبيه چپچُسي هم عالمي داره...لااقل اون ورژن قديميش يه جفت سهنقطه هم داشت...اين جديديها كه نگو...آدرس يكيشونُ واسهت خصوصي ميفرستم برو بخون...حال كن...نميخوام تبليغاش بشه...چپهایِ حالا بسكه « زد » امپرياليسم هستن ، ذوب در ولايت شدهن...و از همه مهمتر چهقدر هم بچهن...خدا به داد آينده اين كتابخونيها برسه...عاباس كيارستمي هم واقعاً « من آنام كه رستم بود...بانی ِ شهرتام» هم داره...
ارسال یک نظر