(The Fake Monk فصل 24 از کتاب موسیو پروست- با کمی حذف)
روابط موسیو پروست با مردی که ناشر انحصاریاش شد، هر چند در ظاهر مؤدبانه بود، فقط به موضوع چاپ کتابها محدود میشد. به همین صورت، موسیو پروست به زحمت با جامعهء ادبی گرم میگرفت یا بین آنها دنبال دوست میگشت. در گفتوگوهای شبانهمان، از افراد جامعه ادبی خیلی صحبت نمیشد. به نظرم موسیو پروست به محیط آنها و ماهیت عزلت نشینی کارش آنقدر آگاه بود که به برقرای چنین تماسهایی توجه نکند. هر چند اتلاف وقت هم عاملی تعیین کننده بود.
...
از بین افرادی که آنقدر که آنها به سمت او کشیده میشدند، موسیو پروست به آنها گرایش نداشت باید توجه مخصوصی به آندره ژید بکنم، اولاً چون او مسؤل رد سوان در انتشارات گالیمار بود و همچنین به این دلیل که پس از مرگ موسیو پروست در مورد به اصطلاح صمیمیت فکری و شخصی بین این دو، سوء تفاهماتی به وجود آمد. این سوء تفاهمها را خود ژید با آنچه گفت و نوشت عمداً پخش کرد، شاید منظورش این بود که مردم را وادار کند تا اشتباه گذشتهاش را فراموش کنند.
در هر حال من گواهی میدهم که موسیو پروست نه از ژید خوشش میآمد نه تحسینش میکرد و نه به خاطر رد سوان از او کینه به دل داشت - موسیو پروست بسیار با گذشت، بلند نظر و نسبت به ضعف آدمها شکیبا بود. از ویژگیهای شخصیتی ژید و از آثارش خوشش نمیآمد، با این حال به عنوان نویسندهء مثلاً کتاب «سردابهای واتیکان» سبک و استعدادش را تحسین میکرد یعنی میگفت «بد نیست.» اما در بقیهء موارد میگفت:
«او میخواهد مرا به دار و دستهء خودش بکشاند. ولی از آنجایی که قادر به دیدن هیچ چیز غیر از عقاید خودش نیست، در مورد من اشتباه میکند. من «هرزهگرا» نیستم.»
در واقع این دو هیچ چیز مشترک نداشتند. از آنچه موسیو پروست میگفت معلوم بود فکر میکند تنها دلیل این که ژید دور و بر او میپلکد این است که گاف گذشتهاش را، که او را احمق جلوه داده بود، جبران کند.
بعد از اینکه گراسه طرف خانهء سوان را منتشر کرد و اولین بررسی مطلوب چاپ شد، آدمهای نوول روو فرانسز در نامه نویسی به موسیو پروست با هم شروع به رقابت کردند: ریویر، کوپو، ژید. موسیو پروست هیچوقت در صمیمیت ریویر شک نکرد. آنتوان بیبسکو که همیشه از آخرین شایعات و وراجیها خبر داشت برایش از کوره دررفتن ریویر در NRF را تعریف کرده بود که هرچند ریویر از داستان گرههای نیکلاس خبر نداشت، ژید را متهم کرده بود که دست نویس را بدون خواندن پس داده است. ولی نامههای کوپو و ژید، به خصوص مال ژید آنقدرها صادقانه نبود.
او سالها بعد، هنوز به کشف ناگهانی ژید در مورد قابلیت موسیو پروست میخندید: «روزها و روزها نتوانستم خود را از کتاب شما جدا کنم، خود را در آن کتاب غرق کردم...»
...
خلاصه در سال ۱۹۱۶، بعد از اینکه موسیو پروست دو سال آنها را در هول و ولا نگه داشت، [افراد در نوول روو فرانسز دو سال مدام برای مارسل پروست نامه میفرستادند، حتی در سفرهای تبلیغاتی هم که بودند توسط منشیهایشان برای پروست پیغام کتبی میدادند بلکه اشتباه گذشتهشان را جبران کنند.] فکر کرد که وقتش رسیده تا طبق شرایط خودش با نوول روو فرانسز به صلح برسد. نامهای به آندره ژید نوشت، چون نمایندهء کمیتهء آنها بود، و ژید با سرعت هرچه تمامتر با دیداری سرشار از توبه و پشیمانی به او جواب داد.
من همهاش را به خاطر میآورم، از جمله تاریخ آن روز را، چون مستقیماً درگیر ماجرا بودم. ۲۵ فوریه بود، دو سال بعد از نامهء ژید که میگفت خود را «تماماً مسؤل» رد سوان دانسته است ولی اکنون با لذت دارد آن کتاب را میخواند – این حداقل چیزی بود که میتوانست بگوید.
خلاصه در ۲۵ فوریه ۱۹۱۶، موسیو پروست مرا به اتاقش خواست و پاکتی به من داد که معلوم بود نامهای طولانی در آن است.
گفت ««سلست، من برای موسیو آندره ژید نوشتهام که صلح کنیم، چون به نظرم او فکر میکند در حال جنگیم. از تو میخواهم که تاکسی بگیری و شخصاً نامه را به دستش بدهی. این آدرسش است: ویلا مونمورونسی، جایی در اوتِی است، در محلهء شانزدهم. پیدا کردنش آسان نیست ولی راننده تاکسی بلد است.»
من راه افتادم و به یک در کوچک و باریک رسیدم و زنگ زدم. لحظهای بعد، زنی که چراغ دستش بود در را باز کرد. زمان جنگ بود البته، فکر کنم برق قطع شده بود. پشت سر آن زن، یک جور بالکن بزرگ را در تاریکی میدیدم و راه پلههایی با نردهء چوبی. زن یک روب دو شامبر بلند تیره پوشیده بود. یادم میآید که از لباس دلگیر و حالت غم عظیم چهرهاش تکان خوردم و یادم است که با خود فکر کردم: «چقدر عجیب، شبیه دهقانهاست.»
او شعلهء چراغ را بالا گرفت تا صورت من را ببیند و گفت: «چه میخواهی؟»
«میشود لطفاً این نامه را شخصاً به موسیو ژید بدهم؟»
«از طرف کیست؟»
اسم را گفتم و او فوراً گفت: «یک لحظه صبر کن به او بگویم.»
نگفت خودش کیست؛ ظاهرش شبیه خدمتکارها بود. من نگاه کردم که از پلهها بالا رفت و ناپدید شد.
ژید فوراً پایین آمد. آن پاکت گنده دستش بود و از من پرسید که باید جواب بدهد. گفتم بله. از من خواست تا نامه را میخواند من بنشینم. وقتی نامه را میخواند خوب نگاهش کردم. خود را در شنل دستبافی پوشانده بود، فقط دستهایش بیرون بود. چیزی غیرقابل توصیف داشت که خوشم نمیآمد، چهرهاش و آن طور که به آدم نگاه میکرد – واقعی نبود، صداقت دروغین یا نوعی صداقت زورکی. ولی غیر از اینها، خیلی خوش برخورد بود.
من با پیغام او که خوشحال میشود دعوت را بپذیرد و فوراً میآید، به بلوار هاسمن برگشتم، این حس را داشتم که الان او دوان دوان میآید.
در واقع قبل از اینکه برسد فقط وقت کردم گزارش کارم را بدهم – چون هر وقت پیغام را تحویل میدادم به خصوص اگر در خانهء کسی تحویل میدادم، میبایست نه تنها جواب را به موسیو پروست میرساندم بلکه باید شرح جزئیات چیزهایی که دیده بودم، هم از افراد هم محیط آنجا و هم چیزهایی که گفته بودم، تا حد امکان گزارش میدادم.
به خاطر میآورم که موسیو پروست آن روز خصوصاً مشتاق بود این جزئیات را بداند. به محض اینکه جواب را به او رساندم گفت:
«خوبه. حالا بگو ویلا مونمورونسی چطور بود.»
من از در کوچک، پلهها، بالکن و تاریکی گفتم.
«و چه کسی تو را به داخل برد؟»
من«دهقان»م را توصیف کردم و او آرام سر تکان داد.
«سلست، او طفلی مادام ژید است.» و به نظر غمگین رسید. و بعد: «نظرت دربارهء خود موسیو ژید چیست؟»
«اوه، خیلی خوشایند موسیو. ولی نمیدانم... یک چیزی دارد که من خوشم نمیآید. نه، ازش خوشم نیامد.»
«آخر چرا سلست؟ تو باید بدانی چرا.»
«حالا که او را دیدهام دیگر تعجب نمیکنم که دربارهء دستنویس شما بدون خواندن آن جواب رد داده باشد. این از همان کارهایی است که ازش برمی آید.»
میتوانستم بگویم که با خشنودی مرا به دقت ورانداز کرد ولی یک دفعه گفتم:
«او شبیه زاهد ریایی است موسیو. از همانها که هر چه بیشتر زاهد منشانه به آدم نگاه میکنند به این منظور است که عدم صداقت خود را پنهان کنند.»
موسیو پروست از خنده ترکید. تشبیه من آشکارا مایهء انبساط خاطرش شده بود.
در همین لحظه زنگ در به صدا درآمد. ژید رسیده بود. سر شب بود، حدود شش یا هفت که برای موسیو پروست عصر محسوب میشد. من دم در رفتم. آندره ژید سر برهنه و شنل بافتنیاش تنش بود، که در نیاورد. من او را به مهمانخانهء کوچک هدایت کردم و رفتم سراغ موسیو پروست و گفتم:
«زاهد ریایی اینجاست.»
ژید را با آن شنل به اتاق خواب راهنمایی کردم. موسیو پروست البته در رختخواب بود. ژید مستقیم به سوی او رفت، با یک دست جلوی شنلش را گرفته بود، وقتی راه میرفت دوست داشت دستش را اینطوری بگیرد. دم شومینه مکث کرد و من طبق معمول بیصدا خارج شدم. کمی بعد موسیو پروست مرا صدا کرد، هنوز هم ژید جلوی چشمم است. شنلش صاف افتاده بود پایین، سرش به یک سو خم بود و با صدایی گرفته و احساساتی – به اصطلاح صدای مفرغی- میگفت:
«بله موسیو اعتراف میکنم... این بزرگترین اشتباه زندگی من بود....»
معلوم بود که به رد دستنویش اشاره میکند.
از اتاق بیرون آمدم و ژید تا مدتی پس از آن آنجا بود ولی ملاقاتشان طولانی نبود.
وقتی رفت، البته موسیو پروست مرا صدا کرد تا این ملاقات را برایم تعریف کند. لبخندی بر لب و قیافهء پیروزمندانهای داشت. قبل از آن، وقتی در خلال گفتوگوهایشان وارد شده بودم، حرکت آشنای پلکهای موسیو پروست را دیدم، اول پایین افتاده بود، بعد ناگهان با نگاهی نافذ بالا رفت – نشانهء ارزیابی فرد رو به رو، و به دنبال آن نشانهای به این معنی که از ارزیابی خود راضی است. این بار آشکارا به این معنی بود که: «هر کسی هستی باش، دلم که خواست به اینجا کشاندمت.»
با اصرار گفتم: «البته گفتن اینکه بزرگترین اشتباه زندگیاش را مرتکب شده خیلی خوب است موسیو ولی اصلاً گفت که بسته را باز کرده یا نه؟»
«معلوم است که باز نکرده! ولی حالا اهمیتی ندارد. بشر جایزالخطا است، میدانی که سلست.» بعد با لبخند ادامه داد: «ولی با تو موافقم، تا حدودی تصنعی به نظر میآید.»
...
به نظرم اشتباه اساسی ژید آن بود که علیرغم اینکه تظاهر به فروتنی میکرد به قدری در خود و عقاید و تمایلات خود غرق بود که تلاش میکرد در آثار موسیو پروست شاهدی بر همان عقاید و تمایلات ببیند، عمدتاً بر مبنای قطعهها و کاراکترهای در جستوجوی زمان از دست رفته که به فسق و فجور و ادا و اصول خاصی پرداخته است. احتمالاً بیشتر به خاطر او بود که افراد بسیاری توجهشان را به این جنبه از کتاب و کاراکترهایی مانند شارلو متمرکز کردند و نتیجه گرفتند که این کاراکترها و این وجه از کتاب جوهر اثر است.
من میدانم که آندره ژید یک جاهایی از یادداشتهایی حرف زده که از قرار بعد از دو ملاقات دیگر با موسیو پروست آنها را نوشته است، ملاقاتهایی که در می سال ۱۹۲۱ و در نتیجه در خیابان اَمِلَن رخ داده است. عجیب است. ولی من ملاقات دیگری را به یاد نمیآورم به خصوص به این سبب که من چنین مهمانهایی را واضحتر به یاد میآورم و دلیل دیگر اینکه تعدادشان خیلی کم بود و همیشه من بودم که آنها را به داخل راهنمایی میکردم. چیزی که مرا حیرت زده میکند آن است که ژید میگوید موسیو پروست اودیلون [شوهر سلست که تاکسی داشت و درآن زمان جبهه بود] را دنبال او فرستاد و موسیو پروست را به صورت «آنقدر چاق که شبیه جین لورن شده بود و در اتاقی بینهایت گرم، میلرزید.» توصیف میکند. موسیو پروست اواخر عمرش کمی ورم کرده بود و ژید قطعاً تنها فردی است که موسیو پروست به نظرش «چاق» میآمده است. و اتاق هم امکان نداشت بیش از حد گرم باشد چون خانهء خیابان اَمِلَن اصلاً سیستم گرم کننده نداشت. حقیقت این است که در حد یخ زدن سرد بود که بعداً شرح خواهم داد. [وقتی پس از مدتها گشتن، بالاخره آپارتمانی در خیابان اَمِلَن مطابق میل پروست پیدا میشود و اسباب کشی میکنند، میبینند که دودکش شومینهء اتاق خواب مارسل پروست دود میکند، دودکش باریک بوده، بنابراین یکی دو سال آخر عمر، هیچ وسیلهء گرم کنندهای اتاق پروست را گرم نمیکرد.]
اگر آندره ژید هیچ وقت به ملاقات موسیو پروست پروست نیامده بود، دست کم تنها مثل بقیه فقط ادعا میکرد که او را ملاقات کرده است. حالا که آمده، خیلی ببخشبد، باز هم در بارهء توافق فرضیاش با موسیو پروست در مورد هم جنس خواهی اغراق میکند.
...
ولی یک چیز را خوب به خاطر میآورم و به منظور توجه دادن فرقهگراها و شکاکها اینجا عرض میکنم.
یک روز اواخر عصر، موسیو پروست طبق معمول بعد از قهوه داشت نامههایش را باز میکرد. نامهای از ژید بود که مرد جوانی را معرفی کرده بود و از موسیو پروست میخواست به او کمک کند. موسیو پروست نامه را خواند و محتوای آن را برایم تعریف کرد. بعد نامه را کناری گذاشت و گفت:
«کاری از دست من برنمی آید.»
بعد سکوتی طولانی افتاد و او به دور دستهای درون افکار خود سفر کرد و وقتی برگشت با حالتی خشک که روی کلمات تأکید میکرد گفت:
«سلست، یک روز همه خواهند فهمید که هیچکس به اندازهء ژید آسیب اخلاقی به نسل جوان نزده است.»
موسیو پروست چشمهایش را بست تا به افکارش پناه ببرد، بعد با صدایی آهستهتر با خود گفت:
«غم انگیز است، خیلی غم انگیز.»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر