پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

Sectarians

1- یکی دو سال پیش دوستی به من پیشنهاد کرد تا با او به سفرهایی بروم که گروهی که با بعضی‌هاشان آشنایی و دوستی داشت، تر تیب می‌دادند: لااقل به سفرهای یک‌روزه بیا، توکه آنقدر برای فلان کار و بسان کار دنبال لینک می‌گردی، بیا و با این‌ها آشنا شو، آدم‌های تحصیل‌کرده، متدین، سری تو سرها... نشسته‌ای بیایند در خانه‌ات را بزنند و ازت تقاضا کنند؟
القصه، یک روز صبح ساعت 6 سر قرار حاضر شدم. من کمی زودتر رسیدم و دوستم که بچه کوچک دارد، دیر کرد. توی پیاده‌رو منتظر ایستاده بودم. از آن جایی که همه همدیگر را می‌شناختند، سراغم می‌آمدند، خبر از دوستم می‌گرفتند، و صندلی ما را در یکی از اتوبوس‌ها نشان می‌دادند. دیر شد و سراغ گرفتن‌ها به تهدید تبدیل شد، که این همه آدم فقط منتظر یک نفر هستند. من هم گفتم منتظر نشوید و بروید (این همه آدم حسابی را که نمی‌شود منتظر گذاشت). دوست بنده با نیم ساعت تأخیر رسید ما رفتیم سر جایمان نسشتیم، که نصیب من یک صندلی شکسته بود که پشتی نداشت، یعنی داشت ولی ولو بود. گفتند چون اتوبوس‌ها پر است امکان تعویض جا نیست. اما تا یک ساعت بعد حرکت نکردیم و از گفت‌وگوهای موبایلی‌شان شنیدم که منتظر بعضی افراد برابرتر هستند. خلاصه یک عده رسیدند و راه افتادیم. بعد، خروجی یک بزرگراه همهء اتوبوس‌ها توقف کردند. رفتم بیرون سیگار بکشم، شنیدم که باز منتظر یک عده برابرتر هستند... نیم ساعت هم این‌جا. خلاصه تا غروب چند تا کار خسته کننده کردیم و از زور انتلکتوئلی سرود ای ایران خواندیم و در طول این مدت کسی هم حاضر نشد با آدم‌های جدید سلام و احوال کند چه برسد به پیدا کردن لینک...تا این که باز تمام اتوبوس‌ها در تقاطعی ایستادند. بر پدر سیگار لعنت که مرا کشاند بیرون و شنیدم برای مرحلهء پایانی سفر،باز منتظر یک عده هستند که ملحق شوند (حواستان به آن صندلی شکسته که هست؟) برای این که با کسی دست به یقه نشوم خواهش کردم چون بچه کوچک همراهمان است یک جایی ما را پیاده کنند که راحت بتوانیم برگردیم. ما را کنار یک بزرگراه پیاده کردند که اگر با بچهء کوچک از یک تپه بالا می‌رفتیم، بعد چشم‌هایمان را می‌بستیم و از عرض یک شاهراه عبور می‌کردیم و بعد از یک پل رد می‌شدیم، می‌توانستیم آدم‌هایی را پیدا کنیم که به ما بگویند چطور می‌‌شود ماشین برای تهران گرفت...

2- روز قدس، از یک چیز اسمشو نبر، به رنگ اسمشو نبر ده متر خریدم و مقدار زیادی هم نوار به همان رنگ کذا یک جاهایی قایم کردم و با یکی از منسوبین مطیع رفتیم هفت تیر، حدود ده -ده و نیم. راه افتادیم به سمت میدان ولیعصر و جمعیت مدام زیاد می‌شد. ساعت یازده دیدیم این‌هایی که ما کنارشان راه می‌رویم یک دفعه همگی یک کاغذهایی را بالا بردند که شعارهای خیلی خوبی رویش نوشته بود. ما هم غنائم را از مخفی‌گاه بیرون آوردیم و از کنار دستی‌هایمان خواستیم سرش را بگیرند... باور می‌کنید هیچ کس حاضر نشد؟ همان‌هایی که کاغذهای با چاپ قشنگ بالای سرشان گرفته بودند و ما آرزو داشتیم یکی هم به ما بدهند... نه سر ِ آن ده متری را گرفتند نه گذاشتند ما وارد صفوف‌شان شویم به طوری که ما همه‌اش کنار جوی (جوب خودمان) بودیم، لابد برای دفع بلای آن‌ها... آن ده متری هم مثل شنل سوپرمن روی دوش ما دو تا... اما زمان برگشتن، همهء آن اسمشو نبر را برای آدم‌های عادی مثل خودمان، همان‌ها که کتک‌ها را می‌خورند، تکه تکه کردیم تا صورتشان را بپوشانند و چقدر، چقدر ممنون بودند و من هزار بار اشک‌هایم را پاک کردم.

3- همان‌طور که مستحضرید چند روز پیش گودر به اهالی، پروتکشن پیشنهاد کرد، چند ساعت بعد دیدم از لیستم یک عده حذف شدند... همان روشنفکرها، همان‌هایی ادعاهایشان گوش فلک را کر کرده و اتفاقاً، اتفاقاً همه خارج نشین... از چی می‌ترسند؟ هیچی، ما از فرقهء آن‌ها نیستیم، همین.

خیلی خیلی دلم می‌خواهد که اسم آدم‌های بند یک و سه را ببرم ولی به قول آقا میر «حالا که مخالفین داخل و دشمنان خارج مثل دو تیغه قیچی منتظر بریدن هستند،» بهتر است فقط حواسمان به این‌هایی باشد که ما را مثل لشگر دم تیر جلو می‌فرستند.

۱ نظر:

آیینه گفت...

در مورد شماره یک بی نهایت عصبانی شدم و بی نهایت بهت حق دادم.
در مورد شماره دو بازم فکر کردم که همیشه یه عده هستند که فدا می شن و یه عده که شعار می دن...
شماره 3 رو نفهمیدم!

به هر حال نمی دونم چقدر هم فکریم. ولی همدل انگار هستیم.