انقلابی مؤمن پیر
چشمهای انقلابی مؤمن پیر برق میزند. پسرش شادمان به خانه آمده. نوار سبز خریده و چند تا پوستر تبلیغاتی در دست دارد. سوئیچ پدر را میخواهد تا این ها را توی ماشین در معرض دید بگذارد.
چشمهای انقلابی مؤمن پیر برق میزند. یاد روزهای تاریک ولی پرخروشی میافتد که توی خیابان گله به گله آدم جمع شده بود و او هم سراغشان میرفت، بحث میکرد و داد میزد، پوستر بنی صدر را میداد، همیشه دیر به خانه میرسید و زن و بچههایش را از ترس و دلشوره دق مرگ میکرد.
انقلابی مؤمن پیر توی صف دراز رأیگیری ایستاده و توی دلش لبخند میزند. یاد صفهای دراز رایگیری جمهوری اسلامی میافتد که با وجود اعدامها باز هم مردم امیدوار و ناشکیبا توی صفهای رای گیری بودند. با خود میگوید از سال 76 هم بانشاط تر است. انقلابی مؤمن پیر لبخند میزند و خدایش را شکر میگوید.
انقلابی مؤمن پیر مضطرب است. دلش میخواهد با دلیل و برهان جلوی پسرش را بگیرد که بیرون نرود. نمیخواهد داد بزند و امر کند. پسر بیقرار است. میگوید کسی آنسالها جلوی تو را نگرفت و من میخواهم کاری را که تو کردی درست کنم.
انقلابی مؤمن پیر مبهوت است. هر چه به موبایلش ور میرود تا ببیند پسر کجاست، افاقه نمیکند. قدم میزند، سراغ رادیو وتلویزیون میرود که همهاش آهنگ پخش میکنند و حرفهایی چاکرانه در مدح و ثنای دولت میگویند. انقلابی مؤمن پیر نمیخواهد با رادیو زمان شاه مقایسهشان کند. سی سال است که دل به دل کسانی که این مقایسه ها را میکنند نداده است. انقلابی مؤمن پیر ساکت است و بسیار امیدوار.
انقلابی مؤمن پیر مبهوت است. هر چه به موبایلش ور میرود تا ببیند پسر کجاست، افاقه نمیکند. قدم میزند، سراغ رادیو وتلویزیون میرود که همهاش آهنگ پخش میکنند و حرفهایی چاکرانه در مدح و ثنای دولت میگویند. انقلابی مؤمن پیر نمیخواهد با رادیو زمان شاه مقایسهشان کند. سی سال است که دل به دل کسانی که این مقایسه ها را میکنند نداده است. انقلابی مؤمن پیر ساکت است و بسیار امیدوار.
پسر برگشته است. بلند بلند و با هیجان حرف میزند. انقلابی مؤمن پیر هد فون را میگذارد و کانال های ماهواره را عوض میکند. هیچکدام کار نمیکند. یاد سال 57 میافتد که بیقرار و ملتهب پیچ رادیو را میپیچاند و هفتهای یک بار پشت شهرداری میرفت تا رادیوی بهتیر بخرد. حالا از آن بی قراری خبری نیست ولی با همان سماجت کانالها را عوض میکند.
خبرها میرسد. دستگیریها. قلب انقلابی مؤمن پیر به درد میآید. یاد روزی میافتد که پدر پیرش را به محوطه جلوی زندان قصر برده بود تا با هم برادرش را که از دادگاه نظامی برمیگشت، در حال گذر، توی ماشین مخصوص ببینند. تصویر پدر پیرش واضح تر از تصویر برادر است: قوز کرده، دور از جمعیت، با دو دست عصایش را گرفته بود. پسرش را از پشت شیشه ماشین مخصوص دید و دیگر از آن به بعد ساکت شد.
خبرها میرسد. دستگیریها. قلب انقلابی مؤمن پیر به درد میآید. یاد روزی میافتد که پدر پیرش را به محوطه جلوی زندان قصر برده بود تا با هم برادرش را که از دادگاه نظامی برمیگشت، در حال گذر، توی ماشین مخصوص ببینند. تصویر پدر پیرش واضح تر از تصویر برادر است: قوز کرده، دور از جمعیت، با دو دست عصایش را گرفته بود. پسرش را از پشت شیشه ماشین مخصوص دید و دیگر از آن به بعد ساکت شد.
دلهره دارد انقلابی مؤمن پیر را میکشد. با پسرش به راه پیمایی میرود. همه ساکتند. یاد راهپیمایی های خودشان میافتد.
شب صدای الله و اکبر میآید. الله و اکبر. کِی بود؟ وقتی رژیم شاه به خوابگاه دانشجویان نیروی هوایی تیر اندازی کرد و دانشجویان جوان را کشت؟ شبهنگام جارچی توی کوچه پس کوچهها فریاد میزد و خبر را با الله و اکبر پخش میکرد.
کشتی جوانان وطن ... الله و اکبر
کردی هزاران تن کفن.... الله و اکبر
چرا یاد این شعار افتاد؟
جارچی این روزها اینترنت است، مثل همان وقتها کند و نامطمئن.
عکس و فیلم کشته شده ها...
انقلابی مؤمن پیر یاد دو روزی میافتد که از مسجد محل او را خواسته بودند. بار اول مستقیم به خودش زنگ زده بودند. مسجد محل؟ مسجد محل خانهء پدری. من که الان آنجا زندگی نمیکنم... خواسته بودنش تا جسد برادر کوچکش را که در شلمچه شهید شده بود شناسایی کند. برادرش در فرمهای اعزام تلفن مادر را نداده بود...
بعد بار دوم، برای آن برادری که در زندان شاه بود زنگ زده بودند. همان که دی 57 به زور و فشار مردم آزاد شد... چه شبی بود... با سلام و صلوات و شعارهای آن روز ها به خانهء پدر برده بودندش. برادرش مبهوت بود. اولین چیزی که از برادر آزاد شده پرسیده بود به یادش آمد:
- تو حبس ابد بودی به دروغ به ما گفته بودی چهار سال؟
- آره، یعنی نه. مگر رژیم ابدی بود که ما حبس ابدی باشیم؟!
و خندیده بود، خیلی قشنگ خندیده بود. چقدر شوق توی چشمهایش بود...
برای شهادت برادری که در زندان شاه بود به خودش مستقیماً زنگ نزدند که. قلبش دیگر یاری نمیکرد. چند واسطه تراشیده بودند. یک دفعه دیده بود که اتاق کارش پر از دوستانش شده که یکیشان دکتر قلب است. خندیده بود. بعد گفته بودند میخواهیم برویم یک جایی تو هم مرخصی بگیر و با ما بیا. سوار پیکان شده بودند. همینطور که به محلهء پدر نزدیک میشدند، بیشتر تعجب زده میشد. پیکان دم همان مسجد ایستاد. جسد شهدای عملیات اخیر را آورده بودند. انقلابی مؤمن پیر که آن روز ها هنوز پیر نبود نتوانتسه بود از ماشین پیاده شود. پاهایش به فرمان نبود. یکی از دوستان گفته بود: با من تکرار کن: لا حول ولا قوة الا بالله. آنقدر تکرار کرده بود تا توانسته بود پایش را حرکت بدهد...
حالا چی؟ انقلابی مؤمن پیر فکر کرد نعش این نازنینان را کجا تحویل میدهند؟
شب صدای الله و اکبر میآید. الله و اکبر. کِی بود؟ وقتی رژیم شاه به خوابگاه دانشجویان نیروی هوایی تیر اندازی کرد و دانشجویان جوان را کشت؟ شبهنگام جارچی توی کوچه پس کوچهها فریاد میزد و خبر را با الله و اکبر پخش میکرد.
کشتی جوانان وطن ... الله و اکبر
کردی هزاران تن کفن.... الله و اکبر
چرا یاد این شعار افتاد؟
جارچی این روزها اینترنت است، مثل همان وقتها کند و نامطمئن.
عکس و فیلم کشته شده ها...
انقلابی مؤمن پیر یاد دو روزی میافتد که از مسجد محل او را خواسته بودند. بار اول مستقیم به خودش زنگ زده بودند. مسجد محل؟ مسجد محل خانهء پدری. من که الان آنجا زندگی نمیکنم... خواسته بودنش تا جسد برادر کوچکش را که در شلمچه شهید شده بود شناسایی کند. برادرش در فرمهای اعزام تلفن مادر را نداده بود...
بعد بار دوم، برای آن برادری که در زندان شاه بود زنگ زده بودند. همان که دی 57 به زور و فشار مردم آزاد شد... چه شبی بود... با سلام و صلوات و شعارهای آن روز ها به خانهء پدر برده بودندش. برادرش مبهوت بود. اولین چیزی که از برادر آزاد شده پرسیده بود به یادش آمد:
- تو حبس ابد بودی به دروغ به ما گفته بودی چهار سال؟
- آره، یعنی نه. مگر رژیم ابدی بود که ما حبس ابدی باشیم؟!
و خندیده بود، خیلی قشنگ خندیده بود. چقدر شوق توی چشمهایش بود...
برای شهادت برادری که در زندان شاه بود به خودش مستقیماً زنگ نزدند که. قلبش دیگر یاری نمیکرد. چند واسطه تراشیده بودند. یک دفعه دیده بود که اتاق کارش پر از دوستانش شده که یکیشان دکتر قلب است. خندیده بود. بعد گفته بودند میخواهیم برویم یک جایی تو هم مرخصی بگیر و با ما بیا. سوار پیکان شده بودند. همینطور که به محلهء پدر نزدیک میشدند، بیشتر تعجب زده میشد. پیکان دم همان مسجد ایستاد. جسد شهدای عملیات اخیر را آورده بودند. انقلابی مؤمن پیر که آن روز ها هنوز پیر نبود نتوانتسه بود از ماشین پیاده شود. پاهایش به فرمان نبود. یکی از دوستان گفته بود: با من تکرار کن: لا حول ولا قوة الا بالله. آنقدر تکرار کرده بود تا توانسته بود پایش را حرکت بدهد...
حالا چی؟ انقلابی مؤمن پیر فکر کرد نعش این نازنینان را کجا تحویل میدهند؟
صدای الله و اکبر بلند شده. انقلابی مؤمن پیر هد فون به گوش به ماهوارهاش پناه برده و با حوصله کانال عوض میکند. پسرش میآید و بلندش میکند: بابا صدای تو از همهء ماها بلند تر است، بیا توی بالکن.
انقلابی مؤمن به صداها گوش میدهد. حتماً جمعیت زیاد تر شده وگرنه چرا باید این الله و اکبرها از آن زمان بلند تر و زمانش طولانی تر باشد؟ پسرش منتظر است. انقلابی مؤمن پیر فریاد میزند « الله و اکبر». بعد با شانههای فرو افتاده و سر در گریبان به اتاق بر میگردد.
انقلابی مؤمن پیر غمگین است.
انقلابی مؤمن به صداها گوش میدهد. حتماً جمعیت زیاد تر شده وگرنه چرا باید این الله و اکبرها از آن زمان بلند تر و زمانش طولانی تر باشد؟ پسرش منتظر است. انقلابی مؤمن پیر فریاد میزند « الله و اکبر». بعد با شانههای فرو افتاده و سر در گریبان به اتاق بر میگردد.
انقلابی مؤمن پیر غمگین است.