دوستان، اگر شهر قصهء بیژن مفید را ندیدهاید یا نوار آن را نشنیدهاید، عرض کنم که جزو معلومات عمومی و میراث فرهنگی ماست و به نظر من لازم است بدانید که چه بوده این تأتر.
در همین اینترنت سرچ بفرمایید در طبق اخلاص عرضه شده است.
اما غرض بنده یادآوری شتر معرکهگیر شهر قصه است. یا نه، پیامد معرکهء شتر است و آقا فیله، تنها ساکن بی غرض و مرض و سلیمالنفس و بی دوز کلک شهر قصه.
بله، شتره معرکه گرفته بود و بعد دور گشت تا پول ها را جمع کند، چون این پولها آنها را از آتش جهنم دور میکند و بعد هم آنقدر از جهنم گفت و گفت که فیله زهره ترک شد و همینطور که اشک میریخت، اسکناس ها را از جیبش در میآورد و به شتر میداد و تند و تند تشکر میکرد که اینهمه لطف دارد و او را از چنین عذاب الیمی نجات میدهد.
حالا چرا این قضیه یادم آمد؟
خیلی ببخشید، در مثل مناقشه نیست. و مصداق این قصه البته عدهء بسیار قلیلی هستند بلا تشبیه.
دوستانم می روند پیش ناشرها و وقتی یکی دلش به رحم آمد، مراحل مختلف چاپ را، صد رحمت به هفت خوان، سپری میکنند و بعد نوبت مرحلهء آه و ناله میرسد که: فقط میخواستیم به شما لطف کنیم وگرنه این کار ها به هیچوجه جنبه مادی برای ما ندارد و فقط موضوع حفظ و اعتلای فرهنگ این مرز بوم است و این که چنین استعدادی مثل مال شما سرخورده نشود و در این فضای مسموم مبادا شما دست از نوشتن بشویید و هرچند هیچ انتظار فروش نداریم چون خودتان میدانید که اسم و رسم باید داشته باشید و موضوع اصلاً استعداد و هنر و قابلیت نیست، یکی اسم درمیکند و یکی نه... و آنقدر ناله میشنوند که تمام مدت در فکرند که چهجوری این ضرر گندهای را که به ناشر زدهاند جبران کنند، از چه راهی برای کتابشان خریدار پیدا کنند و خلاصه قبل از ترک محضر ناشر کم مانده مثل آقا فیله دست کنند توی جیبشان و علاوه بر دستمال برای پاک کردن اشک، اسکناس پشت اسکناس در بیاورند و تقدیم ناشر کنند تا از سر تقصیراتشان بگذرد.
در همین اینترنت سرچ بفرمایید در طبق اخلاص عرضه شده است.
اما غرض بنده یادآوری شتر معرکهگیر شهر قصه است. یا نه، پیامد معرکهء شتر است و آقا فیله، تنها ساکن بی غرض و مرض و سلیمالنفس و بی دوز کلک شهر قصه.
بله، شتره معرکه گرفته بود و بعد دور گشت تا پول ها را جمع کند، چون این پولها آنها را از آتش جهنم دور میکند و بعد هم آنقدر از جهنم گفت و گفت که فیله زهره ترک شد و همینطور که اشک میریخت، اسکناس ها را از جیبش در میآورد و به شتر میداد و تند و تند تشکر میکرد که اینهمه لطف دارد و او را از چنین عذاب الیمی نجات میدهد.
حالا چرا این قضیه یادم آمد؟
خیلی ببخشید، در مثل مناقشه نیست. و مصداق این قصه البته عدهء بسیار قلیلی هستند بلا تشبیه.
دوستانم می روند پیش ناشرها و وقتی یکی دلش به رحم آمد، مراحل مختلف چاپ را، صد رحمت به هفت خوان، سپری میکنند و بعد نوبت مرحلهء آه و ناله میرسد که: فقط میخواستیم به شما لطف کنیم وگرنه این کار ها به هیچوجه جنبه مادی برای ما ندارد و فقط موضوع حفظ و اعتلای فرهنگ این مرز بوم است و این که چنین استعدادی مثل مال شما سرخورده نشود و در این فضای مسموم مبادا شما دست از نوشتن بشویید و هرچند هیچ انتظار فروش نداریم چون خودتان میدانید که اسم و رسم باید داشته باشید و موضوع اصلاً استعداد و هنر و قابلیت نیست، یکی اسم درمیکند و یکی نه... و آنقدر ناله میشنوند که تمام مدت در فکرند که چهجوری این ضرر گندهای را که به ناشر زدهاند جبران کنند، از چه راهی برای کتابشان خریدار پیدا کنند و خلاصه قبل از ترک محضر ناشر کم مانده مثل آقا فیله دست کنند توی جیبشان و علاوه بر دستمال برای پاک کردن اشک، اسکناس پشت اسکناس در بیاورند و تقدیم ناشر کنند تا از سر تقصیراتشان بگذرد.
۳ نظر:
دقیقا به خال زدهای مرغ آمین: این پست تو میتواند تفسیری باشد بر آیهی "افلا ینظرون الی الابل کیف خلقت" پس آیا نمینگرند به شتر که چطور خلق شده است؟!
وقتی قسمت اول نوشتتون رو خوندم همزمان چند تصویر مختلف از اتفاقات روزمره تو ذهنم اومد و جالب اینکه تصویر ناشر جزئش نبود!!!
کاملا موافقم "شهرقصه" روایتی است که هرروز به شکلی تکرار می شود...
با اجازه لینکتون کردم
عزيز من از شما بعيد بود . مگر نميدانيد در كشور ايران زندگي مي كنيد ؟
ارسال یک نظر