از ناتالی ساروت پرسیدند نظرتان در مورد دانشکدههای ادبیات و داستاننویسی در تربیت نویسندگان آتی چیست؟ گفت، لااقل مجبورشان میکنند کتاب بخوانند.
دوشنبه، فروردین ۱۲، ۱۳۸۷
پنجشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۷
کلمات بدون مرز
کلمات بدون مرز، مجلهای اینترنتی است که شریک پن بینالمللی آمریکاست.
این شمارهء آن به ادبیات لبنان اختصاص دارد.
در شرح وظایف این مجله نوشته شده است که «... ادبیات منزوی و جدا افتاده، رونق پیدا نمیکند... از این نظر ادبیات انگلیسی زبان، که با دنیاها و زبانهای دیگر از طریق ترجمه مرتبط میشود، خیلی خوش شانس است، چون 50 درصد تمام کتابهای ترجمه شده در دنیا ، از انگلیسی و فقط 6 درصد آن به انگلیسی ترجمه می شود... پس مجلهء کلمات بدون مرز، درها را به روی ادبیات ناب باز میکند تا خوانندههای علاقهمند، ناشران و... با ادبیات دیگر کشورها آشنا شوند...»
در کلمات بدون مرز در قسمت «خاور میانه»، بخشی به ادبیات ایران/ فارسی اختصاص داردو شما چندشعر از احمد شاملو، فروغ فرخزاد، داستان هایی از گلی ترقی، بهرام بیضایی، بیژن مفید و... را که به انگلیسی ترجمه شده، در آنجا میبینید.
همه هم به این مشهوری نیستند... بعضی نویسندههای ایرانی، مستقیماً به انگلیسی نوشتهاند...
این سایت از ترجمهءداستانهای شما (ترجمه به انگلیسی) استقبال میکند...
نگاهی بیندازید...
یکشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۷
آدمهای اهل فرهنگ چگونه موجوداتی هستند
کتاب تنهایی پر هیاهو را توی کتابهایم پیدا کردم! سال 1383 چاپ اولش را به خاطر اسم پرویز دوایی خریده بودم، بعد به یک سفر چند ماهه رفتم و این کتاب را هم با خودم نبردم و حالا که فکر میکنم میفهمم وقتی یکی از دوستان ( ِ با یک کشمش گرمی و با یک غوره سردی) اسم نویسنده را برد و برایم یک داستان کوتاهش را فرستاد، چرا اصلاً هیچ چیز از این نویسندهء چک و این کتاب به یادم نمیآمد.
قصد ندارم از خود کتاب حرف بزنم. به نظر اهل کتاب به قدر کفایت از آن میدانند. میخواهم از مقدمهای که مرتضی کاخی نوشته بگویم.
مرتضی کاخی در وصف مردم اهل فرهنگ چکسلواکی، چند صفحهای به عنوان مقدمه نوشته است. مردمی که ساعتها پشت در بستهء کتابفروشی توی صف میایستند تا کتاب برسد و ساعت کاری شروع شود و بعد 150 هزار نسخه در یک ساعت در تمام کشور فروش رود. کشوری که گمان نکنم آن زمان (زمانی که او در حکومت کمونیستی/ بهار پراگ، آنجا بوده ) بیشتر از 12 میلیون نفر جمعیت داشته است.
دو حکایت تعریف میکند، من به یکی اشاره میکنم که دربارهء مستخدمهای در سفارت ایران است که روزی به او متوسل میشود که میخواهند من را اخراج کنند و دستم به دامنت واسطه شو چون اگر کارم را از دست بدهم بیچاره میشوم، شوهرم بازنشسته است و درآمدمان کفاف نمیدهد و ...حالا چرا میخواستند او را اخراج کنند؟ چون از او اضافه کاری خواسته بودند و او نمیتواند بماند هر چند که به شدت به پولش نیاز دارد و در سفارتخانه هم مهمانی است و در این سه روز اضافهکاری به او غذا هم میدهند که به خانه ببرد، از خدا میخواهد ولی نمیتواند... چون از دوسال پیش بلیط تأتر رزرو کرده تا با شوهرش هاملت را ببیند. این دهمین اجرای هاملت است که خواهد دید و میخواهد بداند این بار شاهد چه اجرایی است...
کاخی واسطه میشود تا دست از سر این بیچارهء اسیر فرهنگ بردارند و عجالتاً برای رفع احتیاج افراد دیگری را موقتاً استخدام کنند...
...
چند سال پیش، بنا به ضرورت در خط تهران بوداپست در تردد بودم. روزی خبر خوشی رسید و تصمیم گرفتیم در یک محلهء توریستی جشن بگیریم. از آنجاهایی پر از کافه های جور واجور است.
محوطه را کمی تغییر داده بودند. کانکس و از اینچیزها. ما روی صندلیهای بیرون کافهای نشستیم، از آن کانکس فاصله داشتیم و آن را نمیدیدیم. ساعت حدود 9 شب شنبه بود و مغازهها و فروشگاهها تعطیل. روبهروی ما، مردم توی صف بودند. صفی که حرکت نمیکرد. من به این صف نگاه میکردم و میخواستم از افرادی که توی صف هستند حدس بزنم که به چه منظور منتظرند. اما آدمها خیلی متنوع بودند، بچه، جوان، میانسال، سالمندهایی که با خود صندلی تاشو آورده بودند و بیشترشان ساک داشتند. ساعت شد ده و صف تکان نخورد. پیش خودم گفتم عجب ملت صبوری، چطور اعتراض نمیکنند. حدس میزدم که در انتظار خرید جنسی با قیمت استثنایی هستند و جای گلایه نیست. بالاخره از گارسون سؤال کردم که این صف برای چیست. گفت نویسندهای در آن کانکس کتابش را با امضا میفروشد و این افراد برای کتاب امضادار منتظرند. گفتم پس چرا صف حرکت نمیکند؟ گفت یکی از کافه ها نویسنده را به پیکی دعوت کرده و ...
وقت برگشتن سر و گوشی به آب دادم. نویسنده با چند نفر پشت یک میز بزرگ نشسته بود. نوبت هر کس که میشد، دستیارها اسم او یا اسم کسی که میخواهد کتاب به او تقدیم شود را میپرسیدند و تقدیمنامه را مینوشتند (ساک خرید مال مادربزرگهایی بود که برای 5-4 تا نوه کتاب میخریدند)، بعد توی نوبت میگذاشتند و نویسنده امضا میکرد و نفر بعدی تحویل میداد.
همین دیگر، این هم از مردم ِ به قول کاخی، بیچاره و اسیر فرهنگ.
جمعه، فروردین ۰۲، ۱۳۸۷
سال نو مبارک
ماها را نصفه شب از رختخواب بیرون کشیده بودند و تند تند لباسهای نو تنمان میکردند. تمام چراغهای خانه روشن بود و صدای بابا بلندتر از صدای رادیو میآمد... ابصار...احوال...خواهرم زیر گوشم میگفت سال که تحویل شود ماهی یک دور توی تنگ چرخ میزند و من چشم از ماهی برنمیداشتم. صدای توپ آمد و مادر ماها را محکم بوسید. فکر کردم مگر چه فرقی کردهاست.
سهشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۶
رمان نو
لطفاً مقالهء عزیز معتضدی دربارهء الن رب گری یه را بخوانید که هم صاحب نظر است و هم همه را به زبان اصلی، فرانسه، مطالعه کرده است.
1-وقتی میخواستم آن چند کلمه را دربارهء ساروت بنویسم، توی جستجو هایم به برتون رسیدم. پیش خودم فکر کردم خواندن مانیفست سوررآلیسم آندره برتون به زبان فرانسه باید جالب باشد!
2- تعجب می کنم از –به قول نوردیده- اغوال که به این مطلب تا به حال لینک ندادهاند. شاید به قدر کفایت آبکی نبوده!!
دوشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۶
ناتالی ساروت
زنی با تحصیلات درخشان
ناتالی ساروت، از پیشگامان رمان نو است. در این گروه الن رب گرییه (تازه گذشته)، سلین، میشل بوتور ، مارگریت دوراس هم قرار میگیرند. هر چند هر کدام طرز خاص نوشتن خود را دارند. مثلاً الن رب گرییه به اشیا بیرونی و جزییات آن میپردازد و بر انتراع تأکید میکند و توصیفات ناتالی ساروت همه از حرکتهای درونی و چیزی پیش از بروز احساسات است.
ناتالیا چرنیاک در سال 1900 از پدر و مادری یهودی در روسیه متولد شد. در آن زمان یهودیها نمیتوانستند در روسیه به دانشگاه بروند بنا براین به یک کشور خارجی، معمولاً سوئیس، می رفتند. پدر و مادر ناتالیا در دانشگاه ژنو با هم آشنا شدند. بعد به روسیه برگشتند و ازدواج کردند. پدرش دکترای شیمی داشت و مادرش نویسنده بود، داستان کوتاه و مقاله برای نشریات مینوشت. این دو، دو سال بعد از تولد ناتالیا از هم جدا شدند.
مادر به پاریس رفت و ناتالیا را هم با خود برد. ناتالیا تا شش سالگی هر سال دو ماه را پیش پدرش در روسیه میگذراند. در این زمان مادرش به روسیه برگشت و با یک تاریخدان ازدواج کرد. ناتالیا تا هشت سالگی در روسیه پیش مادر بود. بعد پدرش که به پاریس رفته و ازدواج کرده بود، بچه را پیش خود به فرانسه برد- حالا دیگر اسمش فرانسوی و ناتالی شده بود. تا این زمان ناتالی دو زبان فرانسه و روسی را خوب یاد گرفته بود. مادر نامادری اش که زنی فرهیخته بود، زبان آلمانی و انگلیسی را به او آموخت. او که دختری بسیار با استعداد بود، در چهارده سالگی دیپلم گرفت. به سوربن رفت و لیسانس زبان انگلیسی گرفت. بعد به دانشگاه آکسفور برای فوق لیسانس رفت (احتمالاً دوره را تمام نکرد). بعد از یک سال به دانشگاه برلین رفت و جامعهشناسی و تاریخ خواند. در 22 سالگی به فرانسه برگشت و در دانشگاه پاریس حقوق خواند و در 25 سالگی پروانهء وکالت گرفت و تا سال 1939 وکالت کرد.
به این ترتیب ناتالی ساروت آثار داستایفسکی، کافکا، جویس ، ویرجینیا وولف و پروست، یعنی عمده نویسندگانی را که از آنها تأثیر گرفته است، به زبان اصلی خواند.
او در اکتبر 1999 در پاریس درگذشت.
....
یک روز یک لینک برای راقم این سطور فرستادند که بروم ببینم past life ام، کی بودم و چی بودم. رفتم دیدم یکی از کارهایم در 400-500 سال پیش، زندگینامه نویسی بوده است!!
سهشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۶
یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶
برگی از تاریخ
به مناسبت خبر فرخندهء جمعآوری رسمی کتابها
تاریخ، دههء پنجاه میلادی؛ محل، کمیته فعالیتهای ضد آمریکایی کنگره معروف به کمیتهء مککارتی؛ پخش سراسری تلویزیونی؛ فرد احضار شده: دشیل همت؛ به دنبال قضایای آن زمان و جمعاوری کتاب «شاهین مالت» نوشتهء دشیل همت از کتابخانههای سرویس اطلاعاتی ایالات متحده.
یکی از سناتورها (احتمالاً سناتور مککارتی): آقای همت، اگر در موقعیت ما بودید، آیا اجازه میدادید که کتابهایتان در کتابخانههای سرویس اطلاعاتی ایالات متحده باشد؟
همت: اگر من جای شما بودم جناب سناتور، اصلاً اجازهء تأسیس کتابخانه را نمیدادم.
جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶
پابلو نرودا
شاعر و دیپلمات شیلیایی برندهء جایزهء نوبل ادبی سال 1971 ، با نام نفتالی ریکاردو رییز باسولتو، در سال 1904 متولد شد. او قبل از این که در سال 1946 نام نرودا را که از اسم شاعری اهل چکسلواکی برداشته بود، رسماً به ثبت برساند، بیست سال بود که، برای پرهیز از اعتراض خانوادهاش که با فعالیتهای ادبی او مخالف بودند، با این نام مستعار مینوشت.
کتاب «بیست شعر عاشقانه و یک ترانهء نومیدانه»ی او که در سال 1924 (بیست سالگی شاعر) منتشر شد تا کنون بیش یک میلیون فروش رفته است.
در خلاصهای از زندگینامهء او نوشته شده است که او دو رابطهء جدی داشته و سه بار ازدواج کرده است. ازدواج اولش با خانمی هلندی بود که زبان اسپانیایی نمیدانست.
آدم پابلو نردوا باشد و در بیست سالگی کتابی بنویسد که تا سالیان سال بعد مدام تجدید چاپ شود، قاعدتاً باید آدمی باشد که به قول فرنگی ها understands، یعنی هم زبان مردم را میفهمیده هم علائقشان را، و نسبت به دور و برش حساسیت داشته است. وقتی این آدم برود و زنی بگیرد که نتواند حتی شعرهای شوهرش را (که بقیه برایش خودکشان میکنند) بخواند، غیر از این که فکر کنیم این مردها سر تا پا یک کرباسند، پابلو نرودا هم باشند از زن همانی را میخواهند که بقیه، چیز دیگری هم به ذهنمان میرسد؟ نه والله!!