پنجشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۴

بدون شرح
نقل از " درس هایی از ادبیات روس" ناباکوف

رزنبرگ، وزیر فرهنگ هیتلر:" شخصیت هنرمند باید آزادانه و بدون قید و بند شکل بگیرد. اما یک چیز از او می خواهیم: تأیید اعتقادات ما."

لنین:" هر هنرمندی حق دارد آزادانه خلق کند؛ اما ما کمونیست ها باید او را طبق برنامه هایمان ارشاد کنیم."

یکشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۴

دم خروس

از " خروس" که شنیدم، رفتم یک چرخی تو اینترنت زدم و دیدم چه همه خودشان را هلاک کرده‌اند برای این " خروس" که بالاخره به زیور طبع آراسته شده است و جمعی را از پریشانی انتظار در آورده‌است.
بنا به طبعم، سراغش نرفتم. از طرفی ابراهیم گلستان برایم جذابیتی ندارد، دورانش به نظرم گذشته است.
در این جلسهء کتاب‌خوانی حضور داشتم. از قرار برای چاپ این کتاب،نسخه‌های چاپی را مدام می‌فرستادند انگستان، استاد ادیت می‌کرده، عودت می‌داده‌، و باز این رفت و برگشت تکرار می‌شده. این هم حاصلش...
نثر داستان اشکال دارد. یک ویرایش تمام و کمال می‌خواهد. از آدمی با آن‌همه ادعا... زبان مغشوش است. نویسنده به دریافت و شعور خواننده هیچ اعتمادی ندارد ( که البته از ابراهیم گلستان غیر از این انتظاری نیست!)، بنابراین جا بجا عبارات اضافی و توضیح واضحات در متن است.
با یکی دو جملهء درخشان که یک داستان را نمی‌توان نجات داد...

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۴

ادامهء ادامه با کمی دبه


چند روز پیش کتاب " دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد" را خواندم، از شهرام رحیمیان. خیلی خوب بود. تکنیک ملایمی دارد که کمتر توی چشم می زند. منظورم این است که زمخت نیست و به رخ نمی کشد – خدا پدرش را بیامرزد، مردیم بسکه دست‌گرمی های تازه به ادبیات رسیده ها را خواندیم. راست می گویم. واقعاً دیگر می خواستم عطای نو نویسنده‌های وطنی را به لقایشان ببخشم و سه طلاقه‌شان کنم.
از این آقای رحیمیان اما، داستان کوتاه یا تقریبا کوتاه یا داستان کوتاه بلندی(!) هست که بیشتر سر و صدا کرده است، ولی من که دیگر قصد طلاق داشتم، برای خریدن کتابش این دست آن دست می‌کردم. راستش اصلاً نمی‌دانم در ایران چاپ شده و می‌شود تهیه‌اش کرد یا نه.
اسم این داستان " بویی که سرهنگ را دلباخته کرد" است. از آن‌جایی که در اینترنت گردی خیلی با حوصله ام – گوش شیطان کر – امروز نسخهء "پی دی اف" آن را در سایت کلمات ِ سردوزامی پیدا کردم. بعضی حاجت ها زود برآورده می شود!

عرض شود که داستان را خواندم. داستان را جا به جا راویان مختلف نقل می کنند و البته هیچ فرقی هم با هم ندارد روایت ها. یک چیزی مثل ادامهء روایت، یا پر کردن خلأ دانای کل. خوب بود ولی زبانش، احتیاج به ادیت دارد. هم روال مطالعه را دچار اختلال می کند و هم بعضی از واژه ها از دهان " آن" پرسوناژها بعید است. مثل: « ... روان متمایل به نفس عماره...»، « ...دچار شهوت دیوانه‌کننده...»، «محله های پر سکونت...» (مثل این که نویسنده مقیم خارج است و وقتی برای جمله هایش فکر می‌کند از زبان فرنگی به فارسی ترجمه می‌کند.) این عبارت‌ها از زبان یک " خانم پولی" همان روسپی خودمان است و زن‌های محله که کار و کاسبی‌شان چادر به سرکشیدن و تخمه شکستن و سر کوچه جمع شدن و زاغ سیاه ِ این و آن را چوب زدن است. خب آن‌ها که این‌طوری حرف نمی‌زنند...
راستی از این داستان یک چیز جالب هم یاد گرفتم و آن این که " خانم پولی" ها توی خانه‌هایشان مجسمهء زن لخت دارند و عکس لختی به دیوار می‌زنند. پس قضاوتم بی‌راه نبود! چون یک موجود مؤنث می‌شناسم که عکس زن لخت، یعنی نقاشی لختی توی Home page اش می گذارد ولی افاضه‌های بسیار حکیمانه می‌کند...

چهارشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۴

من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم...

چند روزی‌است که به این فکر می‌کنم که چگونه می‌توان چاله‌ای را که همه می‌بینند به آدم سرمستی که سرخوشانه به ابر‌های زیبای بالای سرش نگاه می کند و انگار همان بالاهاست، نشان داد.
یاد "در جستجوی زمان از دست رفته"ی پروست افتادم:

یکی از دوستان، فاحشهء رسمی‌ای را به "سوان" معرفی می‌کند و بدون استفادهء مستقیم از لفظ فاحشه، به او می فهماند که می تواند مدتی با " اودت" خوش باشد و این که" اودت" رفتار اشراف‌زاده ها را دارد پس می تواند با او به تأتر و مجامع برود...
"سوان" به شدت گرفتار عشق " اودت" می شود و " اودت" هم از فرصت استفاده کرده، رفتار بانوان اصیل را پیش می‌گیرد و "سوان" را با وجودی‌که سرد و گرم بسیار چشیده و اصلاً نمی توان گفت که ساده لوح است ، بیشتر و بیشتر شیفتهء خود می کند...
در داستان بسیاری اتفاقات بدیهی رخ می‌دهد که هر نفهمی هم متوجه فاحشه بودن و کم دانشی "اودت" می‌شود، الا "سوان".
بالاخره "سوان" با او ازدواج می کند و با وجودی که آش آنقدر شور است که جوامع اشرافی " اودت" را به خود راه نمی دهند، باز هم "سوان" سر در زیر برف دارد...
راوی خیلی جلز و ولز می‌کند...اما بعد، خودش هم در دام دختری گرفتار می شود که اصل و نسب درستی ندارد و اطلاعات موسیقی و نقاشی و ادبی‌اش تقریباً صفر است( یعنی تعلیم ندیده) تازه "مارسل" هم به شدت به او شک دارد ولی نمی تواند دل از او بکند. راوی چون بعد از گذشتن زمانی در حال نقل داستان است، به خود و به ما می گوید "که " این من بودم که به "سوان" خرده می گرفتم..." کار راوی و این دختر خانم البته به جایی نمی‌رسد. ولی بعد از این که "سوان" می‌میرد. چون یهودی بوده و همان زمان های جنگ جهانی می میرد و " اودت" و دخترش هم می خواهند با خانواده های اشرافی وصلت ( مجدد!) کنند. "سوان" را در حد انکار فراموش می‌کنند.

خب، من اصلاً قادرم چاله را نشان این آدم بدهم؟

دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۴

بتی فرایدن بنیان گذار سازمان زنان آمریکا امروز درگذشت


بتی فرایدن(Betty Friedan) امروز در سن 85 سالگی مرد
بتی فرایدن فمینیست آمریکایی و بنیان گذار سازمان زنان آمریکا امروز به علت نارسایی قلبی در گذشت. او در این سازمان برای مساوات، سقط جنین، مرخصی زایمان و دستمزد یکسان، که برای آن زمان موضع گیری هایی افراطی بود، مبارزه کرد.

او در پر فروش ترین کتابش " راز گونگی زنانه" (The Feminine Mystique) می گوید: راز گونگی زنانه حواله ء خریدی قلابی است که جامعه به زنان می فروشد، تا خواسته هایشان تحقق نیابد.
او در 4 فوریه1921 در ایلی نویز آمریکا متولد شد. در 1942 از کالج اسمیت در رشتهء روان شناسی فارغ التحصیل شد و یک سال در دانشگاه برکلی کار کرد و بعد به نیویورک رفت.
تا سال 1947 که با کارل فرایدن ازدواج کرد(1962 جدا شدند)، مشاغل مختلفی داشت. پس از ازدواج ده سال خانه دار بود و به عنوان خبرنگار مستقل برای مجله ها کار می کرد.
در سال 1957 پرسشنامه ای برای همکلاسی های کالج اسمیت فرستاد و از آن پرسشنامه ها نتیجه گرفت که بسیاری از دوستانش، مثل خود او، از وضعیت زندگی شان به شدت ناراضی اند. با برنامه ریزی و پشتکار جدی موضوع را دنبال کرد. پرسشنامه های مشروح تری ساخت، مصاحبه کرد و نتایج را با روان شناسان مطرح کرد . همهء آن چه را که به دست آورده بود به علاوهء تجربیات شخصی خودش در کتاب مشهورش The Feminine Mystique چاپ کرد. عنوان کتاب اصطلاحی است که برای " مشکلی که اسم ندارد" درست کرده است. یعنی احساس فردی ِبی ارزشی ناشی از قبول یک نقش از پیش تعیین شده که مستلزم آن است که هوش، اقتصاد و عواطف زنان متکی بر شوهرانشان باشد.

برای پیدا کردن اطلاعات فوق، مجبور شدم کوه بکنم. بریتانیکا هم جلویش سپر داشت!

پنجشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۴

فرهنگ طبقات اجتماعی

مصاحبه ای از زونتاگ خواندم که یک سینماگر سرشناس چینی کرده، که شیفتهء زونتاگ و پست مدرنیسم است که با توجه به لغز هایی که زونتاگ در باره پست مدرنیست ها می خواند، به نظر متناقض می آید. سرشار از افاضه هم هست . حجم افاضات آقا بیش از جواب ها و اظهار نظرات زونتاگ است. البته آدم با سوادی است، لا اقل اگر چیزی می گوید، درباره اش مطالعه کرده است و فقط نقل قول های مدرسه ای را تحویل نمی دهد. البته خیلی هم معلوم نیست، گاهی هم مثل بچه مدرسه ای ها درس پس می دهد! در هر حال با وجودی که لااقل نوشته های زونتاگ ، آن همه مقالات انتقادی و بررسی های مختلف، را خوب خوانده، باز هم در درک آن ها یا دست کم در درک کنایه های آن دچار سوء تفاهم شده است( همان پست مدرنیسم و غیره). البته این آقا فرد بی اهمیتی نیست، شرح احوالاتش را از جمله یکی از دانشگاه های آمریکا در اینترنت گذاشته بود، که خواندم. لابد روز مصاحبه اوقات فراموش نشدنی ای را گذرانده، و فکر کرده ، چه امتیازی! این برکت است.
سوزان زونتاگ آدم بسیار راحتی بوده – خدا رحمت کند- باج نمی داده. در جانبداری از طرز نگرش منصفانهء رولاند بارت به چین کمونیست دلیلی می آورد، که می تواند شامل حال خود او هم بشود. زمانی که روشنفکران، طرفداری از کمونیسم را مثل پری به کلاهشان می زدند، و از سفر به کشور های کمونیست که بر می گشتند، تئوری های مائو را قرقره می کردند و شوروی را می ستودند، بارت این کار را نکرد. زونتاگ معتقد است که تمایلات جنسی بارت " شرافتمند"ش کرده بود، و خودش هم همین تمایلات هم جنس خواهانه را داشت، و قایم هم نمی کرد. ( جل الخالق).

این جا یک قسمت از مصاحبه اش را می گذارم و مجبور هم هستم که این طرف آن طرفش را بزنم یا یک کم توضیح بیشتر بدهم تا ارجاعات آن به حرف های قبل و بعدش گیج کننده نباشد:


من بدون قيد و شرط و خيلی واضح و بي شوخي به اصالت فرهنگ والا در ادبيات، موسيقي و هنرهاي تجسمي و نمايشی وفا دارم . ولي البته خيلي هم از مثلاً موسيقي عامه پسند لذت مي برم. به نظرم ما داشتيم براي درك اينكه چرا كاملاً این امكان وجود دارد و چرا متناقض نیست، تلاش مي كرديم . و اين که تنوع يا چندگاني استاندارد ها چه مي تواند باشد.در هر حال این کار معني براندازي سلسه مراتب را نمي داد، معني برابر گرفتن همه چيز را نمي داد. از جهاتي من همانقدر هوادار يا حامي سلسله مراتب فرهنگ سنتي بودم كه هر محافظه كار فرهنگي ، ولي من طبقه بندی کردن را به همان صورت به کار نمی گرفتم...یک مثال بزنم: فقط به خاطر اينكه من عاشق داستايوسكي هستم نمي توانيد بگوئید كه نمي توانم عاشق " بروس اسپرنيگ ستين (Bruce Springsteen)"باشم .حالا اگر كسي بگويد بايد بين ادبيات روسي و "راك اند رول " انتخاب كني، البته كه ادبيات روس را انتخاب مي كنم . ولي من مجبور به انتخاب نيستم. كه یعنی به عبارتي من هيچوقت استدلال نمي كنم كه هر دو به يك اندازه ارزشمندند ولي هميشه از اينكه تجربيات كسي چقدر غني و چندگانه است، تكان خورده ام . در نتيجه،به نظرم بسياري از مفسرين فرهنگي در مورد تنوع تجاربشان دروغ مي گفتند. از طرف ديگر، خیلی چيزها در فرهنگ توده هست كه برايم كشش ندارد به خصوص تلويزيون، خیلی فاقد مواد مغذي، بي مزه، معمولي و پيش پا افتاده به نظرم مي آيد. من در تجربياتم از چيز خوشايند، تشهابهات و تقارن هایی ديده ام، و احساس كرده ام كه بيشتر گفتگوها درباره ء فرهنگ، يا هنر ستيزانه است يا سطحي و متكبرانه