... ولی گلولهء مهلک از اسلحهء راننده شلیک نشده بود و اسلحهء سرنوشت ساز بالاخره کشف نشد. در عرض شصت ساعت بازجویی پشت سرهم با بازجویانی که خود آنقدر از پا می افتادند که هر چهار ساعت یک بار نوبتی عوض می شدند، راننده بدون تغییر در اظهاراتش در آستانهء جنون قرار گرفت، تا آن جایی که بالاخره قدرت تکلم، قوای عضلانی و حتی استفاده از عضلات صورت را که برای تولید و حالت بیان، عصب هایش باید فعال شوند، از دست داد. بعد از سی و چهار ساعت بازجویی او دیگر آدم نبود، گوشتی مفلوک بود در لباسهایی لال. به او قهوهء غلیظ خوراندند، هر چقدر سیگار خواست دادند. تزریق کردند. سیگار از لای انگشت هایش می افتاد، لیوان را به لبهایش نزدیک می کردند، فراموش می کرد بنوشد، ساعتی یک بار دو مرد از گروه ویژه او را به دستشویی می بردند و سرش را زیر شیر آب می گرفتند، آب یخ به او می پاشیدند. به زحمت تکان می خورد، در دست هایشان، حتی زیر آب یخ، لَخت بود و مردان تصور می کردند که او از این لحظات استفاده می کند تا توی دست آن ها بخوابد؛ بعد از چند ساعت بلند و کوتاه کردن آن قاب دستمال انسانی، دلسرد می شدند و باید جای خود را به دیگری می دادند. به صندلی می بستندش تا روی زمین نیفد. ناگهان دادرس تحقیق به دستهء رولورش روی میز کوبید و نعره زد:
- چشم هایت را باز کن زندانی. من قدغن می کنم بخوابی! چواب بده، بعد از شلیک چکار کردی؟
بعد از سیصد بار تکرار این سؤال، مردی که تمام هوش و مقاومتش تخلیه شده بود، مردی که خویشتنی برایش باقی نمانده بود، چشم های خون گرفته و صورت گود افتاده اش به طرز وحشتناکی ترسیده بود، شروع به جواب دادن کرد:
- من....
بعد با صدایی شبیه خُر خُر روی میز افتاد. بزاقی کف آلود از دهانش سرازیر شد. نشاندندش. از لای دندان ها، برندی آمریکایی به او خوراندند.
- ... شلیک نکردم...
- دروغگو!
بازرس به قدری از کوره در رفت که با تمام قوا به او سیلی زد؛ حس کرد به مانکنی در حال تاب خوردن سیلی زده است...