جمعه، آبان ۰۶، ۱۳۹۰

سرژ

... ولی گلولهء مهلک از اسلحهء راننده شلیک نشده بود و اسلحهء سرنوشت ساز بالاخره کشف نشد. در عرض شصت ساعت بازجویی پشت سرهم با بازجویانی که خود آنقدر از پا می افتادند که هر چهار ساعت یک بار نوبتی عوض می شدند، راننده بدون تغییر در اظهاراتش در آستانهء جنون قرار گرفت، تا آن جایی که بالاخره قدرت تکلم، قوای عضلانی و حتی استفاده از عضلات صورت را که برای تولید و حالت بیان، عصب هایش باید فعال شوند، از دست داد. بعد از سی و چهار ساعت بازجویی او دیگر آدم نبود، گوشتی مفلوک بود در لباسهایی لال. به او قهوهء غلیظ خوراندند، هر چقدر سیگار خواست دادند. تزریق کردند. سیگار از لای انگشت هایش می افتاد، لیوان را به لبهایش نزدیک می کردند، فراموش می کرد بنوشد، ساعتی یک بار دو مرد از گروه ویژه او را به دستشویی می بردند و سرش را زیر شیر آب می گرفتند، آب یخ به او می پاشیدند. به زحمت تکان می خورد، در دست هایشان، حتی زیر آب یخ، لَخت بود و مردان تصور می کردند که او از این لحظات استفاده می کند تا توی دست آن ها بخوابد؛ بعد از چند ساعت بلند و کوتاه کردن آن قاب دستمال انسانی، دلسرد می شدند و باید جای خود را به دیگری می دادند. به صندلی می بستندش تا روی زمین نیفد. ناگهان دادرس تحقیق به دستهء رولورش روی میز کوبید و نعره زد:

- چشم هایت را باز کن زندانی. من قدغن می کنم بخوابی! چواب بده، بعد از شلیک چکار کردی؟

بعد از سیصد بار تکرار این سؤال، مردی که تمام هوش و مقاومتش تخلیه شده بود، مردی که خویشتنی برایش باقی نمانده بود، چشم های خون گرفته و صورت گود افتاده اش به طرز وحشتناکی ترسیده بود، شروع به جواب دادن کرد:

- من....

بعد با صدایی شبیه خُر خُر روی میز افتاد. بزاقی کف آلود از دهانش سرازیر شد. نشاندندش. از لای دندان ها، برندی آمریکایی به او خوراندند.

- ... شلیک نکردم...

- دروغگو!

بازرس به قدری از کوره در رفت که با تمام قوا به او سیلی زد؛ حس کرد به مانکنی در حال تاب خوردن سیلی زده است...

یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

ویکتور سرژ

بالاخره یک روز پرسید: «روماچکین چی فکر می کنی؟ کی مقصر است، مقصر همهء این چیزها؟»

روماچکین آرام گفت: «مسلم است، آن که قدرتش از همه بیشتر است. اگر خدایی وجود داشت، خدا مسئول این چیزها بود.» و با لبخندی نسبتاً موذیانه اضافه کرد، «خیلی زودیاب و دم دستی است.»

شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۰

کوبایی ‏ها و نرخ باسوادی

جان دوس پاسوس در کتاب خاطراتش می‏گوید:

«کارگران کارخانهء سیگارسازی هم صحبت‏ ها‏ی جالبی بودند، مطلع و به طرز حیرت انگیزی پر مطالعه. کار پیچیدن سیگارها را کارگران ماهر انجام می‏ دادند. ضمن کار پشت آن میز‏ها‏ی دراز،عادت داشتند برای هر میز یک نفر را استخدام کنند تا برایشان بخواند. کارگران مشتاقانه گوش می ‏دادند، نه فقط به روزنامه‏ ها‏ی سوسیالیستی، بلکه به رمان‏ ها‏ی قرن نوزدهم نویسندگان اسپانیایی و ترجمه ‏ها‏ی کتاب‏ ها‏ی داستایفسکی و تولستوی.»

فرمایشات جناب دوست عزیرم جان دوس پاسوس مربوط است که به دههء بیست میلادی و دیدار از کی وست. کی وست در انتهای طنابی که به دم فلوریدا وصل است قرار دارد و از آن جا سنگ پرت کنی می‏افتد توی کوبا.

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۹۰

جان دوس پاسوس

جان دوس پاسوس، نویسندهء آمریکایی(1897-1970) از نسل سرگشته، همدورهء همینگوی، فیتزجرالد و فاکنر، با تحصیلات ممتاز – انگلستان؛ آمریکا: چوت اسکول، هاروارد؛ اسپانیا؛ و سوربن فرانسه- در جنگ بین الملل اول قبل از ورود آمریکا به جنگ به عنوان نیروی داوطلب و رانندهء آمبولانس در اروپا خدمت کرد و پس از آن رشتهء مردم شناسی سوربن را رها کرد و به قصد دیدن پرشیا از راه آب و خشکی به سمت خاور نزدیک و میانه راه افتاد. او شوروی کمونیستی قحطی زده و تیفوسی و ترکیه ای که یونان و انگلستان و آمریکا هر کدام یک گوشه اش را می کشیدند و ایران را وقتی که هنوز رضاخان در قدرت بود و مالاریا بی داد می کرد و مختصر جاده ای که داشت در غرب کشور بود و انگلیسی ها برای حمل و نقل نظامی صاف و صوفش کرده بودند و سوریه را که انگستان اداره می کرد و راهزن ها به کاروان های شتر حمله می کردند، دید و گزارش آن را در خاطراتش نوشت.

او در سن 24 سالگی دو رمان چاپ شده داشت: اولی One Man’s Initiation (آغاز یک مرد؟) و دومی سه سرباز که رمانی ضد جنگ است.

چهارشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۹

سیری در تاریخ


تصفیه‏ها‏ی استالین در دوران وحشت به نقل از ادبیات

کتاب زیر آسمان کولیما - دوجلد

اوگنیا کینگز بورگ

قاسم صنعوی – شباویز 1369

این کتاب خاطرات نویسنده از دستگیری‏اش، دو سال حبس در سلول انفرادی و کار در اردوگاه‏ها‏ی کار اجباری در سیبری است.

سیمون دوبووار در جلد چهارم خاطرات از او یاد می‏کند.

(نقل از حافظه) در بخشی از کتاب، نویسنده در اردوگاه کار اجباری همراه با تعداد زیادی زن در یک اتاق می‏خوابد که سقفش سوراخ است. هوا حدود 50 درجه زیر صفر. باید صبح زود عازم بیگاری می‏شدند که معمولاً کارهایی مثل بیل زدن بود. یک روز صبح اوگنیا می‏بیند نمی‏تواند از رختخواب بیرون بیاید، چسبیده بوده به رختخواب. بعد متوجه می‏شود که موهایش یخ زده و به بالش چسبیده است.

این قصه از آن جا نقل کردم که شنیدم یکی از زندانیان دورهء اخیر به مادرش گفته: آن‏قدر سلول سرد است که انگار روی قالب یخ خوابیده ایم.

بعله لابد جای شکرش هنوز باقی است...

قطعهء زیر از کتابی از ویکتور سرژ است در مورد همین تصفیه‏ها‏ در زمان قحطی عمومی قبل از جنگ بین‏الملل دوم در روسیه :

(کتاب به فارسی ترجمه نشده)

در کورگنسک، مرد را با یک ون از زندان بیرون بردند. گاهی حکم‏اش را به او اطلاع می‏دادند، گاهی او را در شک و تردید می‏گذاشتند -این بهتر بود، چون آدم‏ها‏یی را که دیگر تردیدی برایشان باقی نمانده، گاهی باید کشاند، بست، کمکشان کرد، دهنشان را بست. بعضی‏ها‏ مثل روبات شکسته راه می‏رفتند، ولی در هر حال راه می‏رفتند. چند کیلومتر آن طرف تر از ایستگاه، ون ایستاد. مرد را به سمت گیاهان هرز بردند...ماکه‏یف در اعدام چهار کارگر راه آهن که بسته‏ها‏ی امانات پستی را دزدیده بودند، حضور یافته بود. ماکه‏یف در کمیتهء منطقه ای برای پرولترهایی که راهزن شده بودند تقاضای اعدام کرده بود. حرامزاده‏ها‏! به آن‏ها‏ که او را مجبور به چنین خشونت شنیعی کرده بودند، کینه می‏ورزید. آن چهار نفر هنوز در انتظار انتقال بودند. "جرأت نمی‏کنند برای چیز به این کوچکی کارگرها را تیرباران کنند..." آخرین امیدشان در بوته‏زار ناپدید شد. سر پیچ یک کوره‏راه ایستاده بودند، ماکه‏یف تماشا می‏کرد که رفتارشان ببیند. اولی با سر افراشته و قدم‏ها‏ی محکم به سوی گور آماده، هجوم برد. دومی روی ریشه‏ها‏ سکندری خورد، مثل مصروع‏ها‏ تشنج داشت، کله‏اش آویخته بود – به نظر می‏آمد در افکار عمیقی غوطه‏ور است، اما وقتی نزدیک‏تر رسید، ماکه‏یف دید که آن مرد در سکوت برای تمام آن پنجاه سال می‏گرید. سومی شبیه آدم‏ها‏ی مست بود با وقفه‏ها‏ی ناگهانی هوشیاری، او را به زور می‏کشاندند، بعد چند قدم می‏دوید. آخری، پسربچه‏ای بیست ساله بود که باید نگهش می‏داشتند. او ماکه‏یف را شناخت، به زانو افتاد و گریه کرد: "رفیق ماکه‏یف، پدر نازنین، ما را عفو کن، به ما رحم کن، کارگریم..." ماکه‏یف عقب پرید، پایش به ریشه‏ها‏ گرفت، دردی ناگهانی حس کرد، سربازان در سکوت پسر بچه را کشاندند و بردند... در همان لحظه اولین نفر آن‏ها‏ سرش را برگرداند و با آرامش، با صدایی که در سکوت نور ماه کاملاً قابل تشخیص بود گفت: "ساکت باش ماشا، آن‏ها‏ دیگر بشر نیستند، کفتارند... ما باید توی صورت کثیفش تف کنیم..."

در اتومبیل چهار شلیک پشت سرهم به گوش ماکه‏‏یف رسید. ابری ماه را تیره کرد، راننده تقریباً ماشین را در گودال انداخت. ماکه‏یف مستقیم به رختخواب رفت، دست‏ها‏یش را دور بدن زنش که خواب بود، حلقه کرد و همین‏طور مدت‏ها‏ دراز کشید، چشم‏ها‏یش رو به تاریکی باز بود. گرمای آلیا و نفس‏ها‏ی مرتبش او را آرام کرد. از آن جایی که فکر نکردن برایش آسان بود، توانست از دست خودش خلاص شود.