تصفیههای استالین در دوران وحشت به نقل از ادبیات
کتاب زیر آسمان کولیما - دوجلد
اوگنیا کینگز بورگ
قاسم صنعوی – شباویز 1369
این کتاب خاطرات نویسنده از دستگیریاش، دو سال حبس در سلول انفرادی و کار در اردوگاههای کار اجباری در سیبری است.
سیمون دوبووار در جلد چهارم خاطرات از او یاد میکند.
(نقل از حافظه) در بخشی از کتاب، نویسنده در اردوگاه کار اجباری همراه با تعداد زیادی زن در یک اتاق میخوابد که سقفش سوراخ است. هوا حدود 50 درجه زیر صفر. باید صبح زود عازم بیگاری میشدند که معمولاً کارهایی مثل بیل زدن بود. یک روز صبح اوگنیا میبیند نمیتواند از رختخواب بیرون بیاید، چسبیده بوده به رختخواب. بعد متوجه میشود که موهایش یخ زده و به بالش چسبیده است.
این قصه از آن جا نقل کردم که شنیدم یکی از زندانیان دورهء اخیر به مادرش گفته: آنقدر سلول سرد است که انگار روی قالب یخ خوابیده ایم.
بعله لابد جای شکرش هنوز باقی است...
قطعهء زیر از کتابی از ویکتور سرژ است در مورد همین تصفیهها در زمان قحطی عمومی قبل از جنگ بینالملل دوم در روسیه :
(کتاب به فارسی ترجمه نشده)
در کورگنسک، مرد را با یک ون از زندان بیرون بردند. گاهی حکماش را به او اطلاع میدادند، گاهی او را در شک و تردید میگذاشتند -این بهتر بود، چون آدمهایی را که دیگر تردیدی برایشان باقی نمانده، گاهی باید کشاند، بست، کمکشان کرد، دهنشان را بست. بعضیها مثل روبات شکسته راه میرفتند، ولی در هر حال راه میرفتند. چند کیلومتر آن طرف تر از ایستگاه، ون ایستاد. مرد را به سمت گیاهان هرز بردند...ماکهیف در اعدام چهار کارگر راه آهن که بستههای امانات پستی را دزدیده بودند، حضور یافته بود. ماکهیف در کمیتهء منطقه ای برای پرولترهایی که راهزن شده بودند تقاضای اعدام کرده بود. حرامزادهها! به آنها که او را مجبور به چنین خشونت شنیعی کرده بودند، کینه میورزید. آن چهار نفر هنوز در انتظار انتقال بودند. "جرأت نمیکنند برای چیز به این کوچکی کارگرها را تیرباران کنند..." آخرین امیدشان در بوتهزار ناپدید شد. سر پیچ یک کورهراه ایستاده بودند، ماکهیف تماشا میکرد که رفتارشان ببیند. اولی با سر افراشته و قدمهای محکم به سوی گور آماده، هجوم برد. دومی روی ریشهها سکندری خورد، مثل مصروعها تشنج داشت، کلهاش آویخته بود – به نظر میآمد در افکار عمیقی غوطهور است، اما وقتی نزدیکتر رسید، ماکهیف دید که آن مرد در سکوت برای تمام آن پنجاه سال میگرید. سومی شبیه آدمهای مست بود با وقفههای ناگهانی هوشیاری، او را به زور میکشاندند، بعد چند قدم میدوید. آخری، پسربچهای بیست ساله بود که باید نگهش میداشتند. او ماکهیف را شناخت، به زانو افتاد و گریه کرد: "رفیق ماکهیف، پدر نازنین، ما را عفو کن، به ما رحم کن، کارگریم..." ماکهیف عقب پرید، پایش به ریشهها گرفت، دردی ناگهانی حس کرد، سربازان در سکوت پسر بچه را کشاندند و بردند... در همان لحظه اولین نفر آنها سرش را برگرداند و با آرامش، با صدایی که در سکوت نور ماه کاملاً قابل تشخیص بود گفت: "ساکت باش ماشا، آنها دیگر بشر نیستند، کفتارند... ما باید توی صورت کثیفش تف کنیم..."
در اتومبیل چهار شلیک پشت سرهم به گوش ماکهیف رسید. ابری ماه را تیره کرد، راننده تقریباً ماشین را در گودال انداخت. ماکهیف مستقیم به رختخواب رفت، دستهایش را دور بدن زنش که خواب بود، حلقه کرد و همینطور مدتها دراز کشید، چشمهایش رو به تاریکی باز بود. گرمای آلیا و نفسهای مرتبش او را آرام کرد. از آن جایی که فکر نکردن برایش آسان بود، توانست از دست خودش خلاص شود.