شنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۶




افشرهء تاریخ نسبتاً معاصر در دو قُلُپ



پیش درآمد از روی ناچاری
این مطلب را نمی‌دانم کی نوشته‌ بوده ام و از مطالعهء کدام مطلب ِ (احتمالاً ژورنالیستی!) کف دستم به خارش افتاده بود. اما فکر نکنم تاریخ مصرف داشته باشد. عجالتاً توصیه می‌کنم کسی به خودش نگیرد و در موارد مثبتش هم مطمئن باشید که قیاس به نفس نکرده‌ام.


بعد از جنگ بین‌الملل دوم، به نظر سیستم سرمایه‌داری شکست‌خورده می‌آمد. استالین با آن مقاومت تحسین‌برانگیزش،از نظر (عموماً) روشن‌فکرانی که سرمایه‌داری دلشان را زده بود، قهرمان جنگ بود. متفقین خیلی دیر به کمک استالین رفته بودند، وقتی که جای پایشان خوب سفت شده بود یا تصور می‌کردند که خوب سفت شده و از خیلی جهات خاطرشان جمع شده بود. قبل از آن، ناله‌ها و التماس درخواست‌های فرستاده‌های استالین و مکاتبات روس‌ها را پشت گوش می‌انداختند. برای سیاست‌مداران بلوک سرمایه‌داری هنوز خطر شوروی بغل گوش بود: جاسوسان و تبلیغات و چین و کره و غیره. این بود که برای رسیدن به داد استالین، این دست آن دست کرده بودند.
در جنگ اول و دوم، رزمندگان، آن‌هایی که جان سالم به‌در بردند، نسل گم‌گشته (سوخته؟) ‌شدند. در آن کشتارهای بی‌امان، نه دین و ایمان به کمکشان آمده بود نه پادشاهی که آن‌قدر به قدرتش می‌نازیدند.
اوضاع وخیم و همه‌گیر اقتصادی بعد از جنگ، گرچه برای آمریکا به لطف اقتصاد کینزینی موهبتی شد، طول کشید تا سر و سامان یابد و بدبینان به نظام سرمایه‌داری را تسکین دهد. هرچه می‌کشیدند یا می‌دیدند که محرومان می‌کشند گردن نظام سرمایه‌داری می‌انداختند. لاجرم برای رو کردن فوری آلترناتیو، به سمت قبلهء بلوک شرق نماز سر سپردگی می‌خواندند و راه حل همهء مشکلات را در تغییر نظام اقتصادی و متعاقب آن سیاسی می‌دانستند. (هر چند که نظام سیاسی بسیاری از کشورها پس جنگ تغییر کرده بود، طالب دگرگونی عمیق‌تری بودند.) به این ترتیب، بعد از جنگ هر کس که سرش به تنش می‌ارزید "چپ" شد. چرچیل ِ برندهء جنگ دیگر نمی‌توانست در مسند قدرت باشد و باید دولتی کارگری روی کار می‌آمد...
برای آمریکا این تو بمیری از آن تو بمیری‌ها نبود (منظورم رو دادن به احزاب کارگری و این قرتی بازی‌ها است). مکارتی، هنرمند و روشن فکر سرش نمی‌شد. زمان جنگ زیادی در پذیرش درخواست مهاجرت معترضین اروپایی سخاوت به خرج داده بودند. بیشتر این مهاجران پر مدعا، همان‌هایی بودند که وقتی هیتلر شعارهای سوسیالیستی می‌داد و پیزری لای پالان استالین می‌گذاشت، قند توی دلشان آب شده بود. دیگر داشتند اخلاق آمریکایی‌ها را هم فاسد می‌کردند و حنجره می‌دراندند که: هیتلر از مسیر منحرف شد وگرنه خود سوسیالیسم و کمونیسم که گناهی نکرده‌اند.
در همین بزن بزن های دههء پنجاه، خبر‌هایی هم از اردوگاه‌‌های سیبری و نقره‌داغ کردن هرچه تحصیل‌کرده در شوروی بود، بالاخره به بیرون درز کرد. و آن‌که گوش شنوایی داشت، و مثل چپ‌های قسم‌خوردهء ما نبود که هر غلطی شوروی می‌کرد توجیه‌اش را وظیفهء خود بدانند، کمی به فکر ‌افتاد که بالاخره جواب سمپات‌ها چه می‌شود. پس، چپ و راست شروع به انشعاب کردند و برای نظریه‌های قبلی تبصره‌ها را از آستین‌ در‌آوردند و در آن برو بیای دههء شصت و هفتاد میلادی روشن‌فکران صدایشان را انداختند کله‌شان و به هم‌دیگر تنه زدند و دست‌پاچه سعی کردند در رقابت با سیاست‌مداران صدایشان را بلندتر کنند. هنر متعهد را علم کردند، اشتباهات بسیاری مرتکب شدند، حرف حساب زدند، سوراخ‌های دعا را گم کردند، فهمیده شدند، بد فهمیده شدند، به پلنگ تیز دندان اعتماد کردند، علیه قدرت مندان حنجره دراندند، گول ظواهر را خوردند، به هر وسیله‌ای تلاش کردند به هدفشان برسند و تا می‌توانستند، به خصوص در کشورهای درمانده‌ای مثل ما، زیرآب رقبا را زدند.
بعد،
بعضی از آن‌‌ها آن‌قدر عمر کردند که به اشتباه‌هایشان اعتراف کنند، بعضی‌ها حرفشان را پس گرفتند. آن‌هایی که عمرشان وصال نداد تا عقاید (حالا دیگر) تاریخ مصرف گذشته‌شان را توجیه کنند یا استغفار، و هم‌چنین کسانی که تا عمرشان به‌دنیا بود کسی پیدا نشد که بتواند نظریهء آن‌ها را رد کند (یعنی آن‌هایی که تا زنده بودند و تا مدتی پس از مرگشان دنیا هنوز مقهور نظریاتشان بود)، برای آن‌ها هم بعدها کسانی پیدا شدند و با دلیل و برهان پنبه‌شان را زدند که این همه اشتباه، چطور کسی صدایش در نیامد چیزی بگوید.
در همین اثنا، یک عده پیدا شدند و هنر برای هنر را جار زدند، یک عده هم به هر دلیلی بود دنبال این «مد» سینه زدند. برای هر movement ی اسم گذاشتند و تعریف برایش ساختند، یک عده کشته‌مرده پیدا کردند، یک‌عده بعدها به ریششان خندیدند و دین خودشان را تبلیغ کردند...

خیلی از این‌‌آدم‌ها (یا بعضی از آن‌ها)، هرچه بود و نبود، چیزی برای گفتن داشتند که ارزش آن را داشت که کسانی بیایند و با دلیل و برهان ردشان کنند. برای همین، هم خود نظریه‌پردازها و هم منکران نظریهءهای آن‌ها، یک جورهایی، در خاطره‌ها مانده‌اند.
حال،
ادای باسوادها را درآوردن و با خواندن نیمچه مقاله‌های تاریخی روزنامه‌ها ادعای احاطه به سیر تحولات تاریخی فلسفه و ادبیات و سیاست غیره کردن و خلاصهء کلام، بی‌رحمانه دک و پوز گذشتگان را خرد کردن و از یک جملهء متوفایی پیرهن عثمان درست کردن و تا آخرین نفس تخطئه کردن، الزاماً ماندگاری ندارد و غیر از این‌که مرجع ارجاع یک عده در همان سطح سواد قرار گیرد و احتمالاً سبب گمراهی شود، به درد دیگری نمی‌خورد. والله و بالله هستند آدم‌هایی که سرشان بشود.

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶




از روی دست من!
Long time no see!
مشتاق دیدار!
چطوره؟

جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶




Enjoy the Challenge of Translation!

Peter and Ambrose’s father, while steering their black 1936 LaSalle sedan with one hand, could with the other remove the first cigarette from a white pack of Lucky Strikes and, more remarkably, light it with a match forefingered from its book and thumbed against the flint paper without being detached.

جسارتاً عرض شود که book فوق، به عبارتی the matchbook، همان کبریت بغلی است که درَش روی چوب‌کبریت‌ها تا می‌شود.
خودم فکر می‌کنم فقط سیگاری‌ها می‌دانند که درآوردن اولین سیگار از پاکت سیگار خیلی هم ساده نیست.